خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

آقا یعنی حال دادها. اساسی. پنج شنبه قرار بود صبح زود راه بیفتیم اما خوابیدیم و ساعت حدود 12 از سمنان راه افتادیم و ساعت حدود سه و نیم تهران خونه دایی متین بودیم. خیلی منتظرمون مونده بود. مثل دفعه قبل برامون ناهار درست کرده بود. اسمش بود مرغ واویشکا. این دفعه یه متد جدید درست کرده بود. رب گوجه نزده بود و به جاش با انواع رب ها و ترشی های دیگه یه چیزی درست کرده بود در حد بوندس لیگا. بعد ناهار نشستیم حرف زدن و بعد غروب رفتیم بیرون و مغازه گردی. متین کلی بشقاب خرید که بزنه روی دیوار بشقاب خیز خونمون. هوا هم یاری کرد و رفتیم و رفتیم تا دور زدنمون تموم شد و برگشتیم خونه. ایده هایی برای خونه به ذهنم رسید و قرار شد سر فرصت و با رسیدن بودجه بهش جامه عمل بپوشونم. مهم ترینشون هم خرید آکواریوم بود. کارت صادرات متین هم یکی از موضوعات روی مخ پیاده روی ما بود که امروز ماجراش رو متوجه شدیم و فردا پس فردا متین باید بره درستش کنه. 
اما لحظات بسیار جذاب سفر به موقعی میرسه که بعد از یه شام فوق العاده و ترشی فوق العاده تر و نون خوشمزه، نشستیم به حرف زدن. متین نور خونه رو کم کرد و دایی مثل یه قصه گو شروع کرد به حرف زدن. از چیزایی می گفت که من براشون خیلی از اوقات تنهایی و مطالعاتم رو گذاشتم. تا حدود ساعت سه و نیم نشسته یودیم و حرف میزدیم. من که دلم نمیومد بخوابم، ولی هم دایی خسته شده بود و خودمم هم داشتم ایستاده میخوابیدم. چقدر دلم میخواست تموم حرف های دایی رو ضبط می کردم تا بعدا بتونم چندین و چند بار بهش گوش بدم.
دایی علی از اون آدماییه که نباید زود بمیره. گنجینه اسراره سینه اش و باید برنامه ریزی کنم و پنج شنبه و جمعه های بیشتری برم دیدنش. 
صبح جمعه حدود ساعت 11 از خواب بیدار شدیم. دایی قهوه گذاشته بود برامون. بعد رفت ماشینشو از شرکت آورد و ما رو برد کن و سولقان. من اولین بار بود اونجا میرفتم. رفتیم به زیارت امامزاده سید محمد نوربخش. از دایی پرسیدم که کی به سرش انداخت که اینجا رو پیدا کردی؟ گفت بابای متین. من در عجبم از این بشر و پیگیری های دایی. خیلی زیبا بود و خیلی فضای خوبی داشت. بعد نماز و زیارت، یه سری گردو و گیلاس خشک خرید کردیم و برگشتیم سمت ماشین. البته بگم که دایی علی زحمت هزینه ها رو متقبل شد. یه یادگاری هم از اونجا گرفتیم. آقا مهرداد، فروشنده اهل دل اونجا یه تسبیح به متین داد. متین هم برای خاله اش نذر کرد و هم برای جور شدن کار دانشگاهش. 
بعد برگشتیم سمت تهران و رفتیم پیش دوست دایی علی و کباب بناب زدیم در حد هیولا. از دوغش چی بگم توی اون پارچ های قدیمی لعابی که منو روانی خودش کرد؟ بعد درو کردن غذاها، اومدیم خونه دایی و من یه چرت 45 دقیقه ای زدم و حدود ساعت 6:30 عصر، ماشین رو از پارکینگ گرفتم و حرکت به سمنان. بسیار سفر پارباری بود و دو تا چیز تازه داشت برامون. اول رفتن به کن و سولقان و دوم زیارت امامزاده محمد نوربخش. البته حرف ها و خاطرات و صحنه سازی های واقعی و تاریخی دایی مثل همیشه مسحور کننده بود.
توی مسیر برگشت با متین در مورد اینکه هر کدوم از چه غذا و چه  رنگ و چه تیمی و چه ... خوشمون میاد حرف زدیم که بعدا کسی ازمون پرسید سوتی موتی ندیم. بعد رسیدن به خونه زنگ زدم به بابای متین و در مورد سید محمد نوربخش حرف زدیم. انشاالله به زودی زود میسر بشه برای دیدار ایشون که برای حرف زدن و خلوت دو نفره باهاش سخت دلتنگم.
  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی