خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

متین بانوی قلب من است تا ابد

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ق.ظ
هر کاری کردم، نتونستم که بتونم روزانه توی وبلاگ بنویسم. اما وقایع این روزهای گذشته رو سعی میکنم بنویسم و چیزی رو از قلم نندازم. 

یکشنبه 6 فروردین
شب رفتیم خونه خاله آخری و خونه عمو اولی و شام هم خونه عمو بودیم. 32 سالم شده، اما هنوز عیدی می گیرم. زن عمو عجب فسنجونی درست کرده بود. آخر شبی با متین رفتیم پیتزا 743 و یه پیتزا و بندری زدیم و اومدیم خونه.

دوشنبه 7 فروردین
صبح توی پست های 63 و 230 چرخیدیم و نرفتیم بهره برداری. شب خونه رضا مهمون بودیم. از 7gbax فقط غلامرضا و امیر نبودند. احسان داغون بود و باربد چقدر ناز شده بود.

سه شنبه 8 فروردین
صبح با علی اومدم سر کار. رفتیم دیسپاچینگ. عصر تا از در شرکت اومدم بیرون، طاهر  زنگ زد که عصر میخوا نبیان خونمون عیددیدنی. طاهر و میترا و رضا و الهام اومدن. باربد رو نیاورده بودن. تیم ملی ایران هم با چین بازی داشت که 1-0 برد. بعد آرمین و زهره اومدن و شام با هم بودیم. متین به ژورک پیتزا سفارش داد. خیلی خوب بود.
چهارشنبه 9 فروردین
صبح دفترفنی انتقال بودم. عصر رفتیم دیدن پدرخانم علی. بعد خونه عمو منصور. شب هم رفتیم خونه آرمین و زهره. من و آرمین رفتیم و از کلوا، ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه. تا ساعت 2 صبح اونجا بودیم. دلم نیم اومد برم خونه. به زور متین اومدیم خونه. دریل خودمو رو هم از آرمین گرفتم.

پنج شنبه 10 فروردین
کل روز به دیدن سریال "روزی روزگاری" گذشت. صبح با بابا رفتم دفترخونه که کارم افتاد برای هفته آینده. بعد پلاک های کدپستی بابا رو نصب کردم. عصر رفتیم خونه زن دایی. چقدر حالمون بد شد. دلم براشون سوخت. این همه بدبختی و مصیبت. از خدا میخوام تموم مشکلاتشون زودتر حل بشه.بعد خونه خاله اولی و بعد خاله سومی. نوه های خاله سومی چه آتیشی می سوزوندند. بعد اومدیم خونه و "روزی روزگاری" می دیدیم. بعد حوصلمون سر رفت و رفتیم شهمیرزاد. یاد آریاترانسفوی ملعون افتادم. 

جمعه 11 فروردین
ساعت 2 بیدار شدیم. خونه رو مرتب کردیم. بعد نشستیم و قسمت آخر "روزی روزگاری" رو دیدیم و جفتمون منقلب شده بودیم، آخه حرف جنگلی ها شد و صحنه آخر متین رو برد به دیار خودش. مثل چنگ رودکی که با نصرسامانی اون کار رو کرد، صحنه آخر روزی روزگاری هم همون کارو با متین کرد. متین منقلب شده بود و احساس غربت کرد. دلم شکست. به زبون آورد که دلش تنگ شده و گفت که دوست داره الان بره خونه یکی از بستگان و من شکسته شدم از بزرگی این زن که بخاطر من 550 کیلومتر از عزیزانش دور شده تا با من زندگی کنه. 
من یقین دارم که هیچ موجودی روی کره زمین، به اندازه متین منو دوست نداره. با هم رفتیم راسته 17 شهریور و از صنایع دستی دیدن کردیم. بعد اومدیم خونه و علی و سعیده اومدن خونمون و تا ساعت 1:45 بامداد با هم حرف زدیم. الان من توی اتاق مطالعه هستم و متین توی اتاق خواب. من از اینجا پست میذارم و متین هم از اونور. 
من از خدا میخوام بهم انرژی و ثروت بده تا اون چنان که شایسته موجودی مثل متین هست، از خجالتش دربیام و بتونم بهترین چیزها رو براش فراهم کنم و خوشبختش کنم. آمین.
  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی