خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

آذر ۹۱

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۲۵ ق.ظ

آلبوم های موسیقی - شماره 2 - خاطرات فردا

نام آلبوم : خاطرات فردا
آهنگساز : احمد پژمان
انتشارات هرمس

آدمو میبره به پیری هاش. توی این هوای تیره و سرد پاییز متمایل به زمستون می چسبه.


برچسب‌ها: آلبوم های موسیقی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:38  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 8

نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آیم در غربت خاک
بال جادویی شعر
بال رویایی عشق
می رسانند به افلاک مرا
اوج می گیرم اوج
می شوم دور از این مرحله دور
می روم سوی جهانی که در آن
همه موسیقی جان است و گل افشانی نور
همه گلبانگ سرور...
تا کجاها برد آن موج طربناک مرا
نزده بال و پری بر لب آن بام بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
می کشد باز
سوی
 خاک مرا!

فریدون مشیری


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۱ساعت 11:46  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

انتظار برای زمانی که هیچ کس دوست نداره اون زمان برسد، ولی من دوست دارم!

همه آدمایی که دور و بر ما هستن وقتی بچن دوست دارن بزرگ شن و بشن جوون اون وقت برن سراغ کارایی که جوونا میکنن. مثلا برن رانندگی کنن، برن دانشگاه، دوست دختر بگیرن (حالا میخواد از دانشگاه باشه یا سر کوچه یا تو مسجد یا توی فاحشه خونه)، خلاصه همه دوست دارن زودتر بزرگ شن و کارای مثلا آدم بزرگا رو انجام بدن. ولی من نمیدونم چمه که کلا فقط میخوام پیر شم و خاطرات نوستالژیک ذهنیمو (که البته همشونو واسه پیری ساختم) توی اون سن بازسازی کنم. موهای تنم سیخ میشه وقتی یادش می افتم و یه شور عجیبی تمام وجودمو میگیرم. با لباس گرم، توی یه عصر (متمایل به غروب دلگیر)، نشسته جلوی شومینه و چایی در دست و در حال گوش دادن به "جان عشاق" شجریان، البته نی نوای علیزاده هم بد نیست، وای راستی هیچی "یادگار دوست" شهرام ناظری نمیشه. خلاصه بعد از گذشت 118 روز از دوران مقدس خدمت سربازی و شمارش روزاش، باید شمارش رسیدن به پیری برای بازسازی خاطرات نوستالژیک معهود رو هم شروع کنم. عجب بشمار بشماریه زندگی!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱ساعت 20:52  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

کجایی بانو؟

تنها، توی زیرزمین خونه امیرشون، صدای مادری که با بچش حرف میزنه و بازی میکنه از دیوار کناری داره میاد، شاملو داره میگه:

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت

فقط و فقط به تو فکر میکنم، شاید دلت می خواست یکی رو گیر بیاری و سحرش کنی و مهر خودتو بندازی به دلش. از اینکه مهرتونو انداختید به دلم یه دنیا سپاس، انقدر سپاس که تا قیام قیامت برای این محبت براتون سجده کنم بازم نمیشه لطفتونو جبران کرد بانو، ولی رفتن رسمش نبود به خدا. روا نبود خودت بری و یادگارت بمونه. درد دوری و فراقت شده قشنگترین یادگاری تو:

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم

بانوی من!
دوستت دارم


برچسب‌ها: لیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱ساعت 17:50  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دلنوشته های لحظه ای



یعنی تو یه دفعه هم دلت تنگ نمیشه؟ آدم واسه حیوون خونگیشم شده دلش تنگ میشه، حیوون چیه، واسه یه تیکه سنگ، یه مجسمه، یه ساختمون قدیمی، خونه سابق آدم، ولی ... راستی دلت تنگ نمیشه؟ دلیلش چیه؟ غرور؟ انتقام؟ چزوندن من یا اینکه میخوای چیزی رو به خودت ثابت کنی؟ نکنه این کار جزو عادات و رفتاراته؟ 
بی خیال... هر چی که هست خواستم بگم دلم تنگ شده برات خانم زیبا. تو چی؟ 

برچسب‌ها: لیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱ساعت 15:57  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

آلبوم های من - شماره 1 - جان عشاق

اولین آلبومی که میخوام راجع بهش صحبت کنم، آلبوم "جان عشاق" اثر جاویدان زنده یاد "پرویز مشکاتیان" و صدای آسمانی "محمدرضا شجریان" که من روی صحبتم در این نوشته فقط در مورد روی اول این آلبومه. موسیقی با مقدمه ای ارکسترال در بیات اصفهان شروع میشه که واقعا روحانیه. تنظیم "محمدرضا درویشی" هم زیبایی اثر رو صد برابر کرده. بعد آواز استاد شجریان با پیانوی استاد معروفی اجرا میشه که اونم خیلی دل انگیزه. آدم دوست داره این آواز رو توی هوای ابری و تیره، توی یه روز سرد زمستونی یا پاییزی گوش بده، مثل همین الان که هوا بدجوری سرده و سوز داره و احتمال بارش برف هم زیاده.

اما می رسیم به آخرین قطعه این آلبوم که خود تصنیف "جان عشاق" باشه. این تصنیف بار تمام و تک تک لحظات آموزشی من، عاشق شدن من، دوست داشتن محبوبم رو توی خودش داره. تمام نمازها هر وقت از نمازخونه پادگان میومدم بیرون، سرم رو می پرخوندم طرف مقبره پرویز مشکاتیان و این آهنگ رو زمزمه میکردم. بالاخره توی نیشابور باشی و به یاد مشکاتیان نیفتی؟ و خدا قسمت کرد دقیقا روز وفاتش (سومین سالگردش) سر مزارش باشم و تمام این لطف رو مدیون جناب رمضانی هستم که واقعا مردونگی کرد. می گفت پرویز از فامیل های دورشونه، یه بار توی سلف بعد از اون قضیه من رو دید و گفت رفتی اون شب؟ گفتم آره و بهش گفتم چقدر دعاش کردم.

روزی که می خواستیم ترخیص بشیم بهم گفت اگه میخوای قبره پرویز رو بیارم سمنان. واقعا چه روزای خوبی بود و بهترین و دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم رو اونجا دیدم. یه عادتی که دارم اینه که یه آهنگ رو انقدر گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره و از دستش خسته بشم، ولی این تصنیف هنوز که هنوزه برام خاطره انگیزه و مثل مخدر می مونه که هر وقت از همه جا رونده میشم به این آهنگ پناه می برم. یادش بخیر، وقتی رفتم آموزشی، منی که این جور خوره آهنگ بودم، اونجا دلم لک زده بود برای گوش دادن به موسیقی و اگه بهم می گفتن یه آهنگ رو حق داری گوش کنی، من "جان عشاق" رو می خواستم. به عشق نیشابور و پرویز مشکاتیان تا دم در خونه بچگی هاش رفتم. رفتم تا مادرشونو ببینم ولی قسمت نشد و خونه نبودن. 
رفتم میدون خیام نیشابور و سنگ قبر سابق خیام که مشکاتیان با خواهرش کنارش عکس گرفته بود رو دیدم، چه حس خوبی بود وقتی به سنگ دست می کشیدم و می گفتم مشکاتیان یه روزی کنار این سنگ عکس گرفته. یادش بخیر. این آهنگ همه زندگی منه. اگه بخوان زندگی منو توی یه موسیقی خلاصه کنن، "جان عشاق" خود اون موسیقیه.


برچسب‌ها: آلبوم های موسیقیپرویز مشکاتیانجان عشاق
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۱ساعت 13:42  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 9

دفتر اول- خاطره شماره 9

امروز 3 آبان 1381 بود. صبح به زور از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم به خانه مادربزرگم رفته بودند (مادربزرگ مادری). زیرا خانه خود را رنگ می کردند. بعد برادرم آمد و گفت چرخ پنچر است. بعد صبحانه خوردیم و حدود دو ساعت بعد پدر و مادرم در حدود ساعت 11 به خانه آمدند. مادرم غذا درست کرد که سیب زمینی و تخم مرغ داشتیم. بعد ساعت همین طور می گذشت و فوتبال پرسپولیس- پیکان شروع شد. یک نیمه را دیدم و بعد برنامه با کاروان شعر و موسیقی را دیدم و بعد از پیروزی پرسپولیس، پدرم به خانه عزیزم رفت که شب همه خانواده و اقوام در آنجا دعوت بودند. ساعت 6، شوهرعمه ام به خانه ما آمد و ما را به خانه عزیزم برد. بعد عموهایم به آنجا آمدند و شام خوردیم و به خانه آمدیم و پدرم مریض بود و بعد نماز خواندم و کمی با برادرم تست زدیم! و او کتابهایش را جمع کرد و می خواهد بخوابد و من هم تا هر چه بیدارم درس می خوانم.

81/8/3
امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:25  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 10

دفتر اول- خاطره شماره 10

امروز 6 آبان بود و الان که این مطلب را می نویسم 7 ابان ماه سال 1381 است. ساعت دقیقا برابر  12:00:21 شب است. صبح بعد از بیدار شدن از خواب شروع به درس خواندن کردم. اول عربی بعد هندسه. بعد ناهار خوردیم که آبگوشت داشتیم. بعد برنامه کانال 2 (برداشت 2) را دیدم و برادرم آمد و بعد از ساعتی به خانه عزیزم رفت و پدرم آمد و مقداری پول با خودش برداشت و به مغازه پسرخاله اش رفت. بعد، ساعتی تلویزیون دیدم و بعد شروع به درس خواندن کردم. ابتدا دیفرانسیل و بعد فیزیک و الان هم زبان می خوانم. امروز بیکار بودم و وقت داشتم درس بخوانم.

81/8/7
امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:25  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 8

دفتر اول- خاطره شماره 8

امروز 2 آبان 1381 بود. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، پدرم برای تعمیر ماشین با پای پیاده به مغازه مکانیک رفته بود. برادرم مدرسه بود و من نیز ساعت 9 و ... از خواب بیدار شدم و گفتم طبق برنامه درس بخوانم. صبحانه نخوردم و شروع به درس خواندن کردم و دیفرانسیل و کمی هم هندسه خواندم و بعد از آن ناهار خوردیم و مامانم هم وسایل درست کردن ترشی را آماده می کرد. بعد از غذا پدرم ساعت 2:30 دوباره به مکانیکی رفت و من و برادرم فوتبال بازی کردیم که آخر توپمان به خانه همسایه رفت. بعد از آن برادرم خواست به خانه عزیزم برود و پدرم بعد از حدود سه ساعت از خانه عزیزم زنگ زد که علی به خانه عزیزم بیاید. بعد به خانه آمد و ساعتی گذشت و غذا خوردیم و برنامه دیدیم و پدرم هم کامپیوتر می دید و بعد از آن خوابیدند و من هم اکنون بیدارم و درس می خوانم. ساعت اکنون حدود 11:15 شب است.

81/8/2
امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:24  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 7

دفتر اول- خاطره شماره 7

امروز 21 مهر 1381 است. صبح بعد از بیدار شدن از خواب خواستم به مدرسه بروم که مادرم داروهای من را به من داد و خوردم و به مدرسه رفتم. زنگ اول زبان داشتیم و زنگ دوم دیفرانسیل و زنگ سوم هندسه. امروز در مدرسه زیاد خندیدم. دوباره مجید کفش صابریان را به کلاس آورده و آن را شوت می کرد. بالاخره کفش پاره شد و با هزار بدبختی کفش را به اتاق صابریان بردند. بعد به خانه آمدم که فوتبال فینال بازیهای آسیائی بود. غذا سیب زمینی کوکو خوردم و عد به کلاس عربی رفتم که از ساعت 3 تا 5:30 بود و جلسه آخر بود. بعد با دوستم صلواتی به خانه آمدم، با دوچرخه. من با دوچرخه او و او با دوچرخه من. بعد حالا من در خانه هستم و تا الان کاری نکرده ام. ساعت 6 تصمیم گرفتم درس بخوانم که هنوز ساعت 9:20 است، فرصت پیدا نکرده ام. بعد از این درس می خوانم و بعد نیز می خوابم.

81/7/21
9:21:41 شب
امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:23  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 6

دفتر اول- خاطره شماره 6

امروز 15 مهر 1381 بود. صبح بعد از بیدار شدن از خواب در حدود ساعت 10 برای ثبت نام آزمون سازمان سنجش به اداره پست واقع در بازار بالا رفتم و دیدم فرم های مربوط به آزمون تمام شده و آن شخص به من گفت که ساعت 12:30 فرم ها آورده می شود. بعد به خانه آمدم و در مسیر فکر کردم به خانه عزیزم بروم ولی بعد تصمیم گرفتم به خانه خودم بروم و بعد در حدود ساعت 12:30به اداره پست رفتم که در نزدیکی فرهنگسرای کومش، دوستانم خراسانی، کسائیان و رشیدی را دیدم که آنها نیز از اداره پست بر می گشتند. حال به مادرم گفته ام فردا برود و برایم ثبت نام کند. ناهار عدس پلو خوردم و بعد خوابیدم. ساعت 4:30 عصر بیدار شدم و پدر و مادر و برادرم به خانه پدربزرگم رفته بودند. بعد به کتابخانه رفتم و کتاب گرفتم و آمدم و بعد از آن درس می خواندم تا پدر و مادرم آمدند و بعد از ساعتی دوستم (علی سمیعی) پیشم آمد و بعد از دقایقی حرف زدن، به خانه آمدم و رادیو گوش دادم و تا الان نیز گوش می دهم. درس نیز می خوانم و الان می خواهم هندسه بخوانم و بعد می خوابم.

81/7/15
ساعت 11:28:35 شب

امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:23  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 5

دفتر اول- خاطره شماره 5

امروز 7 مهر 1381 بود. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، لباس پوشیدم و به مدرسه رفتم. زنگ اول زبان داشتیم و زنگ دوم دیفرانسیل و زنگ سوم هندسه. بعد از آن به خانه آمدم و به حمام رفتم و بعد از خوردن آبگوشت و تماشای تلویزیون به کلاس عربی رفتم. ولی آقای شربتدار نیامد و بعد از آن با دوستم حسین به خانه آمدم و بعد پدرم رفته بود کامپیوتر را درست کند، ولی از شواهد امر چنین برمی آمد که کامپیوتر چیزیش نیست. بعد درس خواندم و تلویزیون دیدم و غذا خوردم و اکنون نیز درس می خوانم و بعد از خواندن فیزیک 3 می خوابم.

91/7/7
امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:21  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 4

دفتر اول- خاطره شماره 4

دیروز سوم مهر بود. صبح بعد از بیدار شدن از خواب به مدرسه رفتم و زنگ اول حساب دیفرانسیل داشتیم و آقای کاشی آمد و تمام اتمام حجت ها را با ما کرد. بعد از آن بیکار بودیم و تا توانستیم خندیدیم. بعد دینی داشتیم و آقای حمزه برای ما موعظه کرد. بعد به خانه آمدم و غذا خوردم و ساعتی خوابیدم. بعد از آن بیدار شدم و به کتابخانه رفتم و ساعتی درس خواندم. بعد درتمیز کردن زیرزمین به پدر و مادرم کمک کردم. بعد غذا خوردیم و ساعتی درس خواندم و خوابیدم.

81/7/4
11:17صبح
امضا

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:20  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

To the my greatest

ببین سر رو مثل کبک کردی تو برف، قبول کن. درسته فرقش دیدن و ندیدنه یا شنیدن و نشنیدن یا دونستن و ندونستن، ولی باید بپذیری که چه ندیده و چه نشنیده و چه ندونسته، در همین لحظه (با حذف یک کلمه عام در ابتدای همین جمله در همین لحظه، حالت ابهام عجیبی توی جمله بوجود اومد!) باید سخت ترین و دردناک ترین چیزی رو که برات متصوره تصور کنی، چون تو خودت در وحشی ترین و دورترین لحظات زمان و در ورای تمامی مکان های قابل تصور، فاعل افعالی بودی که مفعول دیگری در اون لحظات(که الان همین لحظه خود جنابعالی هستی) اصلا فکرشو نمی کرد، حالا نه به این قاطعیت که اصلا فکرشو نمیکرد، ولی می دونست و می فهمید (ایشون در گذشته (و می دونی و می فهمی در این لحظه)) که داره اتفاقاتی می افته.
و چه خماری ایجاد میکنه همین فاصله بین دونستن و ندونستن و دیدن و ندیدن و شنیدن و نشنیدن. پس سرتو مثل کبک نکن توی برف (این جمله آخر هیچ تاکیدی بر دونستن، دیدن و شنیدن نداره، بلکه معنیش اینه که همیشه سعی کن در حالت ظاهری که واقعا هیچ نمی دونی و هیچ نمی فهمی و هیچ نشنیدی، به اندازه فهمیدن، دیدن یا شنیدن واقعیت آماده باشی و گهگاهی واقعا بپذیری (با یقین کامل) که داره تمام افعال تو در حالت فاعلی و جیک جیک مستونیت در همین لحظه به فعلیت میرسه و تو عملا یه مفعول بی سر و پایی). 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 17:55  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

جادوگران جادو شده

جادوگری یه فنیه که خیلی پرطرفداره. خیلی ها هم هستن دوست دارن جادوگر بشن (در اینجا جادوگر به معنای کسی است که کارهای خارق العاده انجام میده)، دلایلش هم تقریبا واضحه ولی اصلش کسب قدرته. بعضی وقتا آدم های ترسویی که هیچ علاقه ای به این کار ندارن بعد سپری کردن مدتی از عمرشون می بینن که ناخواسته جادو شدن و شدن جادوگر. نکته کوچیکی که برای این پست انتخاب کردم اینه که جادوگرای جادو شده معمولا توی کند و کاو درونیاتشون خوب عمل میکنن و اگه دست به تعمیمشون هم خوب باشه می تونن جادوگرای خوبی بشن. خدا رو شکر موجودات ضعیف (لقمه های کوچیک واسه دستگرمی) هم زیادن. جادوگر جادو شده باید چند تا شانس بیاره: درونگرایی و رابطه بی واسطه با درونیات و در مراحل بالانر با ناخودآگاهش، بعد چند تا لقمه چرب و نرم اولیه که ماشالا زیادن و قدرت تجزیه و تحلیل مسائلی که مهمه و بعد تسلط به رفتار و نهایتا تسلط به امور (حتی امور به ظاهر پیش پا افتاده). جادوگرای جادو شده بازیگرای خوبین و وقتی وارد بازیشون میشن (یه بازی زیر پوستی از خودشون نشون میدن که بیا و ببین) همچین بازی می کنن که دنیرو و داستین هافمن و آل پاچینو که سهله، مارلون براندوشون هم تو کفشون میمونه. بسه دیگه. همینو هضم کنید :)
فعلا

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:51  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

همین که پایین نوشته

لیلی دلم:
برای خنده هات تنگ شده
برای بوسیدن لبات
برای دست کشیدن به موهای خوشبوت
برای گرفتن دستای ظریفت توی دستام
برای دوستت دارم گفتنای وقت و بی وقتم به تو
برای شب بخیر گفتنام به تو
برای "همین الان حرکت کردم" و "همین الان رسیدم" وقتی میرفتم خارج شهر
برای ....
برای چشمات بانو
دلم تنگ شده بانو
به چشمات قسم دلم تنگ شده برات



برچسب‌ها: لیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۱ساعت 22:11  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 3

دفتر اول- خاطره شماره 3

امروز 2 مهر 1381 بود. بعد از بیدار شدن از خواب به مدرسه رفتم. امروز همه بچه ها آمده بودند. از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم. بعد زنگ اول فیزیک داشتیم که آقای جانه به کلاس ما آمد و تصور می کند که ما آدم های بسیار گیج و کودنی هستیم و شاید هم حق داشته باشد! زنگ بعد هندسه داشتیم و شوهرخاله ام آقای دارایی به کلاس ما آمد و درس داد و زنگ آخر زبان داشتیم و آقای شریعتی پور به ما کمی درس داد و بعد به خانه آمدیم. بعد از آن تا ساعت سه و نیم کاری نداشتم تا اینکه به کلاس عربی رفتم و بعد از آن به خانه آمدم و دیدم برادرم به خانه عزیزم رفته است و من نیز دروس فیزیک و هندسه را پاکنویس کردم. بعد از آن رفتم و کتابهایم را منگنه کردم و بعد از آن کمی رادیو گوش دادم و اکنون نیز می خواهم در س بخوانم و بعد هم خواهم خوابید.

81/7/2

10:55 شب

امضا

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 23:13  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 2

دفتر اول- خاطره شماره 2

امروز که این سطور را می نویسم، روز سه شنبه 2/7/81 است. حال وقایع اول مهر را بازگو میکنم:
روز اول مهر 1381 از خواب بیدار شدم و البته خیلی هم زود پا شدم! بعد از آن آماده شدم تا به مدرسه بروم. طبق معمول هر سال آغاز سال را با نام و یاد خدا آغاز کردم و راهی مدرسه شدم. وقتی به مدرسه رسیدم، تعدادی از بچه ها آنجا بودند. بعد از آن به کلاس خود رفتیم. سر صف نرفتیم تا حرف های رجبی را گوش کنیم و بعد از مدتی در کلاس بودن به خاطر بیکاری به خانه آمدیم. آن روز حالم خوب نبود و عصر 3 ساعت از ساعت 3 تا 6 بعد از ظهر خوابیدم. شب نیز عمویم (یوسف) به همراه خانواده به خانه ما آمدند و ساعت ده و نیم و شاید کمتر رفتند. بعد دقایقی درس خواندم و خوابیدم.

81/7/2
10:50شب
امضا

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 23:11  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

دفتر اول- خاطره شماره 1

دفتر اول- خاطره شماره 1

امروز شنبه بتاریخ 30/6/81 مصادف با تولد امام علی (ع) می باشد. امروز صبح بعد از اینکه با اصرار مادر از خواب بیدار شدم، برای دیدن مادربزرگ و عمویم که به مشهد رفته بودند، تصمیم گرفتیم به خانه آنها برویم. برادرم به آرایشگاه رفته بود و بنابراین نتوانست همراه ما بیاید. بعد به همراه پدر و مادر ابتدا به خانه عزیزم رفتیم و بعد از حدود یک ربع به خانه عمویم رفتیم. در آنجا با پسر عمویم صحبت کردم و بعد به خانه آمدیم که دیدیم پسرخاله ام، امیرحسین، به خانه ما آمده است. بعد از ساعتی بازی با کامپیوتر آنها ناهار خوردند که قورمه سبزی داشتیم و بعد برادرم به همراه پسرخاله ام به خانه عزیزم و از آنجا به خانه خاله ام رفتند. بعد از آن تصمیم گرفتند به خانه مادربزرگم در محلات بروند و رفتند و عصر نیز فیلم سینمایی دیدم و بعد از آن مقداری کامپیوتر بازی کردم و بعد از ساعتی شام خوردیم و بعد سریال بدون شرح را دیدم و الان که این مطلب را می نویسم ساعت 23:32 است. البته قرار است امشب ساعت ها یک ساعت به عقب کشیده شوند. الان هم درس می خوانم.

81/6/30

امضا 

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 23:10  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

آی خونه دار آی بچه دار زنبیل رو بردار و بیا!

از این به بعد میخوام تمام خاطراتی رو که توی دفترچه های خاطراتم تا الان نوشتم، بدون کم و کاست بذارم توی وبلاگ. برای خودم هم مروری میشه از خاطرات گذشته و هم اینکه ببینید لحن رسمی مسخره نوشته هام چه جوری به یه لحن محاوره ای که دوستش دارم رسیده. از همین امشب چند تا رو واسه دست گرمی میذارم و سعی می کنم تا آخر ادامش بدم. تا چه پیش آید.

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 23:8  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 7

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

استاد امیرهوشنگ ابتهاج


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 23:8  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 6

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست

زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

...آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی

روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه

باغ را این تب روحی به کجا برد که باز

قمریان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار

بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز

مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا

جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه


استاد محمدرضا شفیعی کدکنی


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 22:55  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

روزهای خوب و پرکار و کتاب دا

روزهای خوبیه. سربازی مثل اینکه میخواد یکی از دوران های خوب زندگیم بشه. امروز مثل شنبه های دیگه پارک موزه بودم. یه نفر اومد توی دفتر یه دفعه دیدم صدای شریفیه. صداش زدم و اومد و با هم صحبت کردیم و لیست قیمت ها رو ازش گرفتم. علی و قربانزاده واقعا موجودات جالبین. اینجا این دو تا هستن و اونجا هم رمضون. وقتای خالی رو با کتاب "دا" گذروندم. توصیه میکنم هر کی میتونه حداقل یه بخش کوچیکی از این کتاب رو هم شده بخونه. خیلی کتاب خوبیه. امروز وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم چند بار تا آستانه ترکیدن و گریه کردن پیش رفتم. واقعا فکر می کنیم کی هستیم که اینقدر به عالم و آدم فخر می فروشیم؟ یه پست جامع برای این کتاب میذارم. امروز عصر و شب سرم بدجوری شلوغه. فعلا

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 15:20  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

جمعه ؛ نفرین شده مثل همیشه

نمی دونم توی این جمعه های لعنتی چه اتفاقی می افته که همش دراماتیکه، همش غم و ... تازه بدتر از همه غروبشه. یاد فرهاد عزیز بخیر که می گفت جمعه ها خون جای بارون می چکه. ترانه جمعه به تمام معنا، عمق این غم رو می رسونه. الان زیرزمین امیرشون هستیم. اتاق کار جدید شرکتمون. وحید و طاهر رفتن و من و او با هم تنها هستیم. حالش زیاد خوب نیست. نمی دونم چش شد یه دفعه. تا عصر خوب بود، از وقتی رفت شرکت و برگشت این جور شده. هر چی هم پاپی میشم بگه چی شده، لام تا کام تکون نمیده. تازه می فهمم چقدر بده وقتی اون وقتایی که عصبانی میشدم و سر همه داد میزدم چه حسی به بقیه منتقل میکردم. الان یه صحنه ای اتفاق افتاد که قبلا دیده بودم. دیشب چقدر خوب بودیم و امشب چقدر دراماتیک شده حس و حالمون. وحید که مثل دیوونه ها شده. طاهر هم درگیر میترا شده و معلوم نیست آخر کارشون به کجا برسه. من و امیر هم پس از تموم شدن رابطه هامون خودمون رو با کار و درگیر شدن باهاش سرگرم کردیم. الان دارم بش میگم بنویس میگه همون دفتر خاطرات خودشو پیش ببره خیلی هنر کرده. این توصیه به نوشتن شده یه مرض توی من که هر کی رو می بینم تحریکش می کنم بنویسه. وحید شروع کرده. امیر هم می نویسه، البته قبلا هم می نوشت. بابا هم موجود عجیبیه. اونم می نویسه. یه روز یه دفترچه یادداشت کوچیک کنار میز تلویزیون پیدا کردم دیدم بابا وقایع مهم روزانه رو توش نوشته. زمانی که داشتن خونه رو می فروختن. قشنگ ترین جاش که منو تحت تاثیر قرار داد این بود که ساعت تماس های من از آموزشی رو دقیق نوشته بود. باید در این مورد بعدا دقیق تر بنویسم. بابا هم موجود عجیبیه و مصداق همون ابهامیه که توی پست قبلی گفتم. من میرم آماده شم با امیر برم خونه. می خواستم پیاده برم که امیر گفت منو می بره، نه برای اینکه منو ببره بلکه به قصد اینکه سیگارشونو بکشن، به نام ما به کام ایشون. فعلا 

+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 22:11  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

ابهام

هر قومی یا هر حزبی یا هر گروهی یه مانیفست واسه خودشون دارن، یه سری اصول موضوعه و بر مبنای همون اصول موضوعه هم کار خودشون ور پیش می برن. هر انسانی هم یه سری اصول موضوعه واسه خودش داره و فلسفه زندگیش رو بر همون مبنا میچینه. اینجا خواستم مثل یه بابابزرگ پیر یه سفارشی بکنم. هر چی رو توی اون اصول موضوعه کوفتی زندگیتون میذارین، این دو تایی رو هم که من میگم توش بذارید:
1- سکوت : همیشه به اندازه حرف بزنید و تا وقتی مجبور نیستید حرف نزنید. این میشه در روابط با آدما. وقتی هم با خودتون تنها هستید سعی کنید سکوت ذهنی رو تجربه کنید و به قول استادمون منازعه درونی رو کاهش بدبد.
2- همیشه مبهم بمونید. دیگه چیزی نمیگم. خودتون بفهمید باید چه کنید. بذارید این توصیه من مبهم بمونه :)


برچسب‌ها: ابهامسکوت
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 17:9  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 5


بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم

بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم

ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان

دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم

کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت

می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم

بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ

که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم

دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی

من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم

چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم

ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم

تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد

تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی

بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم

فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا

چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی

چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم

مولانا


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:44  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 4

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو    

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو 

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
   
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:41  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 3


آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
از سنگ یکی خانه اعلای معظم
اندر وسط وادی بی زرع بدیدند
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان؛ چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
آن خانه دل و خانه خدا واحد مطلق
خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند
مانند الف راست برفتند به لبیک
آنها که در این خانه چو گردون بخمیدند
بر خطّه آن مشعر وحدت چو گذشتند
خط لمن الملک بر اغیار کشیدند
حزبی که بجز سنگ؛ ره از حانه ندیدند
چون حزب شیاطین ز در حق برمیدند

مولانا


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:40  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

انسان های بزرگ سرزمینم- شماره 3- رضا دقتی

شاید رضا را نشناسید، اما مجله نشنال جئوگرافیک را حتما می شناسید! شبیه کاشفی بی باک، شهرت جهانی او برای عکس هایش از عجیب و غریب ترین مکان های دنیاست. رضا (در دنیا او را به این نام می شناسند)، بیشتر نقاط زمین را برای مجله نشنال جئوگرافیک پوشش داده است. 
تلویزیون نشنال جئوگرافیک چندین فیلم درباره ی کارهای رضا ساخته که یکی از آنها جایزه ی معتبر “امی” (Emmy) را در سال ۲۰۰۲ دریافت کرد و فیلم دیگری هم که زندگی نامه ی رضا رو به تصویر کشیده بود نامزد این جایزه شد.
همچنین رضا کارگردان هنری مستند پر بیننده نشنال جئوگرافیک به نام  “Inside Mecca”درباره ی شهر مکه بود. در ماه می سال ۲۰۰۸، نشنال جئوگرافیک، به عنوان بخشی از سری “سفرهای استثنایی” خود، دی وی دی را بر مبنای سفر ها و فعالیت های عکاسانه ی گسترده رضا منتشر کرد که به برجسته سازی فعالیت او به عنوان فعال حقوق بشر پرداخته بود.
عکس های پر افتخار رضا اسطوره ای اند و در عین حال به مراتب از دوربینش به انسان نزدیک تر. او بنیان گذار “بنیاد آینه” است. یک سازمان خیریه ی بین المللی که وقف آموزش و توان مند سازی کودکان و زنان از طریق رسانه ها و ارتباطات شده است.هدف او تقویت مهارت هایی در آنهاست که می تواند به ایجاد یک جامعه آزاد و باز، با حمایت از توسعه پایدار، ترویج حقوق بشر و تقویت وحدت ملی کمک کند. رضا همچنین پایه گذار آژانس عکس “وبستان”  (Webistan Photo Agency) است.

از سال ۱۹۹۱، رضا به عنوان نماینده سازمان ملل در افغانستان، مسئول توزیع مواد غذایی در مناطق جنگ زده این کشور شد.در سال ۲۰۰۶، برای تعهد و از خود گذشتگی تحسین بر انگیزش از جمله اهداف انسان دوستانه و فعالیتش با بنیاد آیینه در افغانستان، نشنال جئوگرافیک به او عنوان افتخاری “همراه نشنال جئوگرافیک” (National Geographic Fellow) را اعطا کرد.
رضا عمیقا به آموزش نسل های آینده متعهد است. او بیشتر وقت خودش رو به عنوان سخنران، مربی و استاد راهنما صرف برپایی همایش ها و کارگاه های آموزشی درباره ی مسائل جهانی، فعالیت هایش در زمینه حقوق بشر و عکاسی خبری در نهاد های بین المللی و دانشگاه ها از جمله دانشگاه جورج واشنگتن، دانشگاه استنفورد، دانشگاه پکن و دانشگاه سوربن پاریس می کند.

عکس های رضا در اغلب شهر های مهم جهان به نمایش درآمده اند، از جمله:

  • “جنگ و صلح” (War and Peace) در نرماندی فرانسه در سال ۲۰۰۹، جلوه هایی از ۳۰ سال سفرهای عکاسی اوست در جستجوی سرگذشت انسان.
  • “یک جهان، یک قبیله” (One World, One Tribe)  در سال ۲۰۰۶، که اولین موزه ی فضای باز نشنال جئوگرافیک بود، در واشنگتن.
  • و “عبور از سرنوشت”(Crossing Destinies)  در سال ۲۰۰۳، نمایشگاه اختصاصی او در پاریس بود که بیش از یک میلیون بازدید کننده داشت.

در طول سه دهه ی گذشته عکس های رضا زینت بخش بسیاری از صفحات جلد پر طرفدار مجله نشنال جئوگرافیک بوده است و در بسیاری از نشریات عمده بین المللی منتشر شده اند.
رضا مولف بیش از ۲۰ جلد کتاب است. از جمله “جنگ و صلح” که اولین کتاب از سری کتاب های “اساتید عکاسی” (NG Masters of Photography) نشنال جئوگرافیک است. آخرین کتاب او “سندباد”(Sindbad)  شامل هفت سفر سند باد، شخصیت مرموز داستان های هزار و یک شب است. کتاب دیگر او “راه های موازی” (Chemins Paralleles) درباره ی سفری است که این هنرمند عکاس با همسرش، راشل دقتی و پسر پانزده ساله اش دل آزاد انجام داده است. این سفر تحقق قولی است که رضا دقتی به پسرش داده بود. سفری دو ماهه از پکن تا پاریس که با قطار انجام شده است.
در سال ۱۹۹۶، رضا برنده ی “جازه ی امید”(Hope Prize)  برای پروژه مشترک خود با یونیسف به نام “چهره ی کودکان گمشده”(Lost Children Portrait) در رواندا شد.در سال ۲۰۰۵، نشان شوالیه ی ملی لیاقت (Chevalier de l’Ordre du Mérité) بالا ترین نشان ملی فرانسه، به پاس فعالیت های انسان دوستانه اش در آموزش و توانمند سازی زنان و کودکان در رسانه ها به او اهدا شد.در سال ۲۰۰۶، نیز مدال “شاهزاده افتخار”Prince of Asturias)) را برای فعالیت هایش، از ولیعهد اسپانیا دریافت کرد. در همان سال مدال افتخار مدرسه ی خبرنگاری دانشگاه میسوری کلمبیا، برای “یک عمر فعالیت اثر بخش و سازنده در به رسمیت شناختن حقوق انسانی، کرامت و عدالت برای شهروندان جهان” به او تقدیم شد.همین طور جایزه ی “تلاش و خدمات انسان دوستانه به جامعه جهانی و تمام شهروندان جهان” در همان سال از دانشگاه شیکاگو به وی اعطا شد .در سال ۲۰۰۸، رضا عضو ارشد بنیاد آشوکا(Ashoka Foundation) شد.

در ۲۰۰۹، نشان افتخار دانشگاه آمریکایی پاریس(Doctor Honoris Causa) را به پاس دستاوردهای درخشانش در زمینه ی روزنامه نگاری و فعالیت های انسان دوستانه دریافت کرد .در همان سال برنده ی جایزه ی “لسی” (Lucie Award) از “بنیاد لسی” در نیویورک شد.
داگلاس کیرکلند (Douglas Kirkland) که در سال ۲۰۰۳ میهمان افتخاری این مراسم بود، در مورد اهمیت این جایزه می گوید: “همانطور که صنعت سینما جایزه ی اسکار دارد، جامعه ی عکاسی “لسی” را دارد.”
در سال ۲۰۱۰ و در مراسمی با شکوه در نیویورک، جایزه معتبر “جاودانگی”  (Infinity Award) را در بخش فتوژورنالیسم، در برابر ۶۵۰ شخصیت مهم جهان، از مرکز بین المللی عکاسی (ICP) دریافت کرد.از سال ۱۹۸۵ این جایزه به عکاسانی اهدا شده است که توانسته اند دیدی متفاوت از جهان ارائه دهند.

رضا کیست؟

رضا دقتی در سال ۱۳۳۱ در تبریز به دنیا آمد و از ۱۴ سالگی با دوربین آشنا شد. او بعد از یک سال تحصیل در رشته ی فیزیک، آن را رها کرد و به تحصیل در رشته ی معماری در دانشگاه تهران پرداخت.

در دوران دانشجویی توسط ساواک دستگیر و سه سال را در زندان گذراند. این دوران برای او با سلول انفرادی و شکنجه همراه بود. در دوران زندان آنطور که خودش می گوید، اتفاقی بسیار ساده سرنوشت او را برای سال های بعد رقم می زند. از سال ۱۳۵۷ با شروع انقلاب ایران به عکاسی خبری روی آورد و تا سال ۱۳۶۷ به پوشش حوادث ایران پرداخت. اما روش و عکس های مستقل او، وی را مجبور به ترک ایران کرد .رضا که با “سیپا” (SIPA Press) ، آژانس عکس فرانسه و خبر گزاری “فرانس پرس” (France Press) سابقه ی همکاری داشت، از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ به “نیوزویک” (Newsweek) و بعد از آن از  سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ به عنوان خبرنگار بخش خاورمیانه به “تایم”(The Time)  پیوست و در سال ۱۳۷۲ همکاریش با نشنال جئوگرافیک اغاز شد. 

او با نشریات و خبرگزاری های معتبر دیگری از جمله “BBC” نیز همکاری دارد.

اما در پشت لنز دوربین و در ورای این جایزه ها و عناوین و نشان های بزرگ، شخصیت، اهداف و باور های انسانی اوست که نمایان می شود. 

رضا در زمان دریافت جایزه ی “لسی” گفت:

“جایزه ها و پاداش ها هرچند چیز کوچکی هستند،اما به معنای قدردانی از زحمات است و این قدردانی 

گرانبهاست. در کلمه ی “لسی” لغت لاتین نور نهفته است، نوری که شریک بی همتای عکاس است

 تا به کمک آن قادر به ثبت لحظه ها شود .در این لحظه، در حضور شما که به جرات می توانم بگویم 

یکی از بزرگترین و مهم ترین گروه دنیای عکاسی هستید، هنگامی که این جایزه را در دست گرفتم، 

بلافاصله ذهن ام متوجه همه ی دوستان و همکاران ام شد. خصوصا کسانی که زندهگی شان را 

 نه تنها وقف بلکه قربانی می کنند تا شاهد وقایع مهم دنیای ما باشند.



حضار گرامی!
ما صدای کسانی هستیم که بی صدایند، ما اینجا هستیم تا جهان چشمانش را به روی دردها و جنگ ها نبندد. من این جایزه را به کسانی تقدیم می کنم که در نبرد برای جهانی بهتر، حتی از ادا کردن جان خود نیز دریغ نکردند. همچنین این جایزه را به شهروندان ایرانی تقدیم می کنم، مبارزین بی نام و نشان راه آزادی که توانستند از طریق تلفن های همراهشان، تصویرهایی را به عنوان سند و مدرک ثبت کنند. با احترام ویژه به یک صدا که در ایران خاموش شد، چرا که تصمیم گرفته بود در راه آزادی و عدالت قدم بردارد. زن جوانی که تصویر مرگش، تمامی صفحه ها را تسخیر کرد، او نامش ندا بود، تقدیم به ندا.
او در کتابش "رضا، جنگ و صلح" نوشته است:
دوربین من همواره در جست و جوی حقیقتی است که اغلب اوقات پنهان است. شکیبایی، ماندن در گیرودار جنگ ها، جشن ها، اشک ها، فریادها و هسته رویدادهای زندگی و بدل شدن به یک خزانه تصویری محض. نقش من در زندگی همین است.
در دیباچه این کتاب نیز به نقل از سباستین یانگر، نویسنده و دوست رضا نیز آمده است: رضا عکاسی بزرگ است. زیرا انسانیتی واحد را در تمامی انسان ها می جوید. وقتی که رضا به یک جوان افغان و یا روآندایی یا مصری یا فلسطینی می نگرد، تنها محصول جهانی ویران شده را نمی بیند، بلکه شهروند بالقوه دنیایی بهتر را هم می بیند.

رضا و افغانستان

رضا دقتی فتوژورنالیست یا به عبارتی عکاس–خبرنگار ایرانی ساکن پاریس، اخیرا همزمان با برپایی یک نمایشگاه عکس دائمی از احمد شاه مسعود در دره پنجشیر افغانستان، از طرف دانشگاه آمریکایی پاریس، نشان درجه یک دکترای افتخاری علوم انسانی نیز دریافت کرد.

او که سال‌ها برای مجله معتبر نیوزویک کار عکاسی خبری کرده است، در حال حاضر نیز برای نشریه نشنال جئوگرافیک به کار عکاسی مشغول است. 
رضا دقتی علاوه بر فتوژرنالیست در دو دهه گذشته، در فعالیت‌های متعدد بشردوستانه به ویژه در مورد افغانستان نیز مشغول بوده است. 
رضادقتی سال‌ها با احمد شاه مسعود، یکی از مهم‌‌ترین فرماندهان جنگ افغانستان علیه روس‌ها و بعدها طالبان، دوستی نزدیکی داشته است. او اخیرا حاصل ۱۷ سال رابطه مستمر با این شخصیت افغان را در قالب یک نمایشگاه عکاسی در دره پنجشیر به نمایش گذاشته است. 
این عکاس ایرانی که نشان شوالیه ملی لیاقت کشور فرانسه را هم دریافت کرده است، در گفت‌وگو با رادیو فردا نخست می‌گوید چرا چنین نمایشگاهی را در دره پنجشیر افغانستان برگزار کرده است؟
رضا دقتی: من نزدیک به ۲۸ سال است که به افغانستان رفت و آمد می‌کنم . چند ماه قبل از مرگش به احمد شاه مسعود -که او را مسعود جان صدا می‌زدیم- و دوست بسیار نزدیک و صمیمی من بود دو قول دادم؛ نخست آنکه گفتم یک روز از عکس‌هایی که از او گرفته‌ام یک نمایشگاه خیلی بزرگ در دره پنجشیر برگزار می‌کنم و دوم اینکه قول دادم یک کتاب در موردش منتشر خواهم کرد. متاسفانه این دو اتفاق بعد از مرگ احمد شاه به وقوع پیوست. کتاب عکس‌هایم که چاپ شد به زبان فرانسه بود اما راستش من خیلی دلم می‌خواهد این کتاب عکس را که در مورد احمد شاه مسعود است به زبان دری و فارسی هم چاپ کنم تا هم هم‌وطنانم و هم ملت افغان نیز بهره‌مند شوند. دلم می‌خواهد از این فرصت مصاحبه با رادیو فردا استفاده کنم و از همه ناشران ایرانی که این برنامه را می‌شنوند و علاقه دارند چنین کتابی را به چاپ برسانند کمک بخواهم تا در صورت تمایل با من تماس بگیرند.
نمایشگاهی که در دره پنجشیر برگزار شد فقط منحصر به عکس‌های احمد شاه مسعود بود؟
خیر، عکس‌هایی از افغانستان هم بود. اما نهایتا چون موضوع اصلی، احمد شاه مسعود بود و از آنجایی که به نظر من ایجاب می‌کند که مردم افغانستان نباید مسعود را فراموش کنند. شاید به این دلیل بود که از حدود ۵۰ عکس به نمایش گذاشته شده حدود ۴۰ عکس متعلق به احمد شاه مسعود و دوستان اوست. بسیاری از این عکس‌ها را تا به حال کسی ندیده است و من به تازگی از آرشیوم استخراج کردم. چرا که من هزاران عکس از احمد شاه مسعود دارم که نه جایی به نمایش گذاشته‌ام و نه به چاپ رسیده است و می‌خواهم این عکس‌‌ها را به تدریج نشان دهم. 
این نمایشگاه تا چه زمانی در دره پنجشیر برقرار خواهد بود؟
زمانی که این نمایشگاه افتتاح شد، از چهار سمت و سوی دره پنجشیر برای تماشای عکس‌ها هجوم آوردند. از کابل و شهرهای اطراف هم همین طور. نمایشگاه بالای کوه و در دره پنجشیر برگزار شد که محل بسیار بزرگی است. هنوز هم بازدید کنندگان به آنجا مراجعت می‌کنند. باور نمی‌کنید اگر بگویم فضای نمایشگاه به یک زیارتگاه شبیه شده است. چیز جالبی که شاهد آن بودم این بود که تماشاکنندگان با موبایل‌هایشان از عکس‌های نمایشگاه عکس تهیه می‌کنند و برای همدیگر می‌فرستند. روز اول افتتاح قریب به هزار نفر برای تماشا حضور داشتند. من هم گفتم تا وقتی که باد و باران و آفتاب پنجشیر این عکس ها را از بین نبرد همان جا باقی خواهند ماند. من این عکس‌ها را به مردم افغانستان هدیه کرده‌ام.
گویا شما طی مراسمی که هفته گذشته برگزار شد از سوی دانشگاه آمریکایی در پاریس، دکترای افتخاری علوم انسانی دریافت کرده اید؟
بله درست است. مدت‌ها بود که کارهای مرا دنبال می‌کردند. دانشگاه‌هایی در جاهای دیگر دنیا هستند که تئوری جدید مرا در مورد راه اندازی انجمن‌های بشردوستانه به شکل جدید مورد توجه قرار داده اند و آن را نوعی ایده تازه برای دفاع از حقوق بشر می‌دانند. شاید بشود بسیاری از مشکلات مردم برخی کشورها را به نوعی با این روش حل و فصل کرد. تا به حال از چند دانشگاه موفق به اخذ جایزه شده‌ام. که این بار دکترای افتخاری اعطا کردند. برایم جالب بود که مقامات علمی جهان از این طرز تفکر حمایت می‌کنند. به هر حال به من انرژی تازه‌ای داد. 
در آینده چه کارهایی از شما خواهیم دید؟
در حال منتشر کردن دو کتاب جدید هستم. دو نمایشگاه بزرگ در فرانسه و ایتالیا در پیش رو دارم و در حال ساخت یکی دو رپرتاژ برای مجله نشنال جئوگرافیک هستم. اخیرا هم از سوی نشریه نشنال جئوگرافیک در حال ساختن یک فیلم هستند که این موضوع را بررسی می‌کند که عکس‌های من چه تاثیری بر روند شناساندن افغانستان به مردم جهان داشته است. کل مسئله فیلم حول این محور است که کلا عکس چه تاثیری می‌تواند بر افکار عمومی بگذارد؟ یک آدم صاف و ساده، یک عکاس چه تاثیری می‌تواند بر روند تاریخ بگذارد.


برچسب‌ها: انسان های بزرگ سرزمینم
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 14:42  توسط وحید  |  آرشیو نظرات

یه شعر خوب - شماره 2

امشب از غم در نمی آید صدای اشک من
شب چه غمگین تکیه داده بر عصای اشک من
با خیالی آسمانگون چشمه ام را ماجراست
شسته غم پیراهنش را در صفای اشک من
دیده ی لعل آشنا داند چه خونها خورده اند
شبنم ارایان گل پیرایه به پای اشک من
ای غم ات رنگین تر از خواب گیاهان بهشت
خنده‌ای گلگون برآور خون بهای اشک من
گل فشان کن خاطر افسردگان خاک را
یاد بی برگی بشوی از شاخه های اشک من

نوذر پرنگ


برچسب‌ها: یه شعر خوب
+ نوشته شده در  جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 12:27  توسط وحید  |  آرشیو نظرات
  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی