خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این چند روز، به صورت پیوسته مشغول و درگیر بحث مهاجرت مهسا و عظیم هستیم و فکر و دغدغه همه ما معطوف به این موضوعه. امروز عصر هم مهسا و متین رو آوردم خونه مهسا تا وسایل رو جمع کنند. من هم رفتم تعمیرگاه تا مشکل بالا و پایین نرفتن شیشه ها رو حل کنم. خدا رو شکر یه فیوز سوخته بود که تعویض شد و مساله حل شد‌. کلاچ هم که جدیدا عملکردش یه فرم دیگه شده بود، اونم مشکلی نبود و چند تا فیوز یدک خریدم و باک بنزین رو هم پر کردم و اومدم پیش مهسا و متین. بچه ها مشغول هستند و یه سری وسایل رو بار ماشین کردیم. عظیم هم درگیر فروش ماشین خودشه و هر کی یه گوشه کار رو گرفته. بچه ها اول جولای باید آلمان باشند و شرایط خیلی زود پیش رفت. ذهن متین هم از این بابت شدیدا درگیره. انشاالله با کمترین تنش و استرس، شرایط پیش بره و بچه ها به مقصود برسند.

دیشب، شام، خونه دخترخاله های متین بودیم و شب خوبی بود، خصوصا با کارهای فهیمه. انشاالله فردا هم راهی سمنان هستیم تا دوباره بیفتیم توی سیکل کثافت کار. این چند روز که نفهمیدیم چطور گذشت. چه خوش گفت رضا صادقی که وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم!

  • . خزعبلات .

با اینکه چندین بار برنامه بازگشت ما تغییر کرد و قرار بود برگردیم، اما هنوز در رشت هستیم. دیروز متین و مهسا برای ویزیت پزشک به طرف گلسار رفته بودند. بیست و اند روزی میشه که صدای متین عوض شده و با اینکه سونوگرافی و آزمایشات چیزی رو نشون نمی دادند، برای اطمینان خاطر، پیش یه متخصص هم رفتند و خدا رو شکر ایشون هم گفتند هیچ چیز خاضی مشاهده نمیشه. نکته دیگه ای که متوجه شدیم این بود که شاید بوی شوینده ها متین رو اذیت میکنه، خلاصه باید با توجه بیشتری زندگی کنیم. 

بعد از رفتن متین و مهسا، من در اتاق مشغول تماشای مستند "حیات شگفت انگیز احمد فردید" شدم. مستندی که در گفت و گو های شب قبل صحبتش شده بود. مستند رو تماشا کردم و ده پونزده دقیقه ای ازش باقی مونده بود که به همراه عظیم برای کارهای مختلف رفتیم بیرون. 

بعد از بازگشت از بیرون، ادامه مستند رو دیدم و تمومش کردم. نکات جالبی داشت که شامل موارد ذیل هست:

  • در جلسات گفت و گویی در پیش از انقلاب که در منزل امیرحسین جهانبگلو و با حضور داریوش شایگان، داریوش آشوری، رضا داوری اردکامی، ابوالحسن جلیلی و حمید عنایت برگزار میشده، "شاهرخ مسکوب" هم حضور داشته که نمی دونستم.
  • در تفکر فردید، تاریخ بشر به 5 دوره پریروز، دیروز، امروز، فردا و پس فردا تقسیم شده که هر دوره مشخصات خاص خودش رو داره.
  • در بخش هایی از مستند، جلسات مباحثه و مناظره ای که به همت "علیرضا میبدی" در تلویزیون ملی ایران تهیه شده بود، نمایش داده میشد که نمونه ای از نحوه پاسخ دادن فردید به سوالات بود، خصوصا در حالت تندی و پرخاش و صد البته عجیب و غریب برای شنونده و بیننده.
  • نکته جالب دیگه، پیوستن فردید به انقلاب بود و تبدیل شدن به چهره ای تئوریک برای اقدامات جمهوری اسلامی و برگزاری جلساتی در تلویزیون جمهوری اسلامی و بیان اندیشه های خود که به نوعی در راستای اندیشه های حکومت بوده است.
  • تربیت نسلی از شاگردان مثل عباس معارف، یوسفعلی میرشکاک و ... که باز خود همین افراد، شاگردانی رو تربیت کردند. در پایان مستند، تصاویری از مرحوم سید عباس معارف پخش شد که به نوعی جانشین فردید معرفی شد.
  • از نکات خوب این مستند این بود که گفت و گو با افراد زیادی انجام شده بود و هر کسی که زنده بود و اسمش در زندگی فردید میومد، باهاش گفت و گو شده بود و خودش روایت خودش رو از اون ماجرا یا داستان می گفت و صد البته ساخت این مستند در خارج از ایران، بسیار به این نکته کمک کرده بود.

 

  • . خزعبلات .

دیروز، چهارشنبه 10 خرداد، با علی رفتم اداره و متین هم رفت مدرسه. من درگیر کارهای اسناد مناقصه شدم که تموم نمیشد و نشد و احتمالا وقتی هم برگردم یه هفته ای درگیرش باشیم. متین بعد از کارهای مدرسه رفت صندوق امانات و چیزهایی که باید با خودمون می آوردیم رشت رو از اونجا گرفت. بعد هم رفت جواب آزمایش های خودش رو گرفت و راس ساعت 13 اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. کارهای خونه رو انجام دادیم و چمدون رو بستیم و اومدیم سمت رشت. حدود ساعت 15 عصر بود که حرکت کردیم. ساعت 21 هم رسیدیم رشت. شام خیلی خوشمزه ای که مهسا و مادر متین درست کرده بودند رو خوردیم و گفت و گویی و حدود ساعت 12.5 بامداد خوابیدم. متین و مهسا و پدر و مادرش تا دیر وقت بیدار بودند و گفت و گو می کردند. 

صبح از خواب بیدار شدم و چقدر خواب خوبی بود، بس که خسته بودم. هوا هم یاری کرد و انقدر شرجی نبود. خلاصه اینجا هستیم و انشاالله سه شنبه هفته آتی به سمت سمنان برمی گردیم. جواب ویزای مهسا و عظیم هم اومد و انشاالله توی همین روزهای پیش رو، باید بلیط پرواز رو بگیرند و راهی آلمان بشن.

اما یه نکته دیگه هم خواستم بنویسم. روز دوشنبه 8 خرداد، علی زنگ زد که باید بریم و یه قالی رو از خونه عزیز بیاریم. این قالی هم از سلسله وسایلی بود که توی تقسیم ارث به پدرم رسیده بود. حدود ساعت 4 عصر بود که علی اومد اداره دنبالم و با هم رفتیم به خونه عزیز. قبل از هر کاری، توی حیاط ایستادیم و با هم سیگاری کشیدیم و یاد گذشته ها و روزها و شب ها و خاطراتی که از این خونه داشتیم رو زنده کردیم. یهو یادم اومد دورترین خاطره من از این خونه به وقتی برمی گشت که پدربزرگم زنده بود و زیر بوته یاس باغچه، مشغول هرس شاخه ها بود. از همون روز و از یاد این خاطره بود که عاشق گل یاس و عطر بی نظیرش شدم و هستم. پدربزرگ مرداد 1370 فوت کردند، حالا حساب کنید این خاطره برای چند سال قبل هست. شاید این آخرین باری بود که به این خونه می رفتم. یاد خونه اون پدربزرگ و مادربزرگ افتادم که چندین سال قبل، اونجا هم برای تقسیم ارث و میراث رفتم و آخرین دیدار من از اون خونه بود و دیگه اون خونه رو ندیدم تا اینکه تخریب شد.

  • . خزعبلات .

تقریبا بعد از امیر ، یاد ندارم خندیده باشم ، یا شادی کنم. یک تکه ابر سیاه هست و کنار نمیرود. هر از گاهی نوری چیزی از لای ابر میزند بیرون و انگاری که ابر بیشتر لج کند، گره میخورد و در هم میشوند و بیشتر به زندگی ما سیاهی میفکند

چند ماه اخیرم به روان پریشی و غم و درد و ناله و مصیبت گذشت . هر روز فکر تازه ای از دهشت زندگی. هر روز عینک ریز بینی برای دیدن بدبختی هامان. تو بی آنست، اصلا خوب نبودم و گرفتگی صدا و کنسر وراثتی و جراحی گلوی سپیده هم چهار روز رعشه به تنم انداخت، جوری که امشب مهتاب گفت  متین موهای صورتت رو برداشتی؟ گفتم نه. جواب سونو اومده و سالمم. بعد هم وحید ها فحشم دادند و تمام شد.

من پیر شده ام. موسی زنگنه امروز نوشت:  در شناسنامه زاده شدم، در شناسنامه زیسته و احتمالا در شناسنامه میمیرم.    چه کس میتواند جبر بودن را بهتر از این تشریح کند؟؟!!

احتمالا کتابی بنویسم    اسمش را گذاشته ام    تمام تاملات من در باب نفی زندگی

اول کلمه نفی را نخواسته بودم و  تمام تاملات من در باب زندگی   برایم شیرین بود ولی حالا که کتاب را در مغزم مرور میکنم، کلمه ی نفی را لازم دارد.

 

برای باقی عمر میخواهم نویسنده باشم. باید از همین تابستان شروع کنم

  • . خزعبلات .

آخرین بار، روز چهارم عید و توی رشت چیزی نوشتم و اینجا گذاشتم. به قدری حجم وقایع این دو ماه زیاد بود که نمی دونم از کجا و از چی بنویسم. اکثر حجم این وقایع مربوط به کار من می شد و فشار مضاعف بابت ارزیابی سالیانه که به خاطر بیماری کرونا، سه سالی میشد حضوری نبود و امسال حضوری شد. اتفاقا حضرات ارزیابان فردا میان و یه سه چهار روزی هستند و میره تا سال بعد، ولی خدا میدونه چی کشیدیم توی این دو ماه که اصلا گذر زمان رو حس نمی کردم. 

اما اگه بخوام اتفاقات برجسته این دو ماه رو بنویسم، وقایع زیر هست و شاید اتفاقات دیگه ای هم افتاده باشه و از خاطرم رفته باشه:

 

اولین مطلب اینکه همون قبل از عید تصمیم گرفتم زبان پایتون رو شروع کنم. اتفاقا روز دوم عید توی سایت مکتب خونه، دوره آموزش مقدماتی پایتون با جادی رو ثبت نام کردم و بعد از رسیدن به سمنان، از حدود روز هشتم یا نهم فروردین شروع کردم و کمتر از دو هفته با تموم مشغله ای که داشتم دوره رو با امتیاز 97.6 تموم کردم. داستان علاقمندی من به برنامه نویسی هم داستان جالبیه و نمی دونم ازش نوشتم یا نه، ولی اگه ننوشته باشم، حتما براتون می نویسم. خلاصه اینکه سال 1379 برنامه نویسی رو با زبان پاسکال توی دوم دبیرستان شروع کردم و سال بعد بیسیک و توی دانشگاه هم زبان C و بعدتر MATLAB که عجیب و غریب شیفته اون شدم و حتی تدریس می کردم و پروژه انجام می دادم و ازش پول در می آوردم. به موازات ویژوال بیسیک و بعدتر VBA هم اضافه شد و پایتون هم آخریش بود. یکی از آرزوهام این بود که میتونستم یه برنامه نویس تموم وقت میشدم ولی مثل بسیار و بسیار آرزوهای دیگه نشد. حالا ببینم میتونم برای برآورده کردن این آرزوی قدیمی، توی سالیان آتی کاری بکنم؟ امیدوام بتونم به یه جایی برسونمش.

 

مطلب بعد اینکه توی این دو ماه، حال روحی متین در منتها درجه خرابی بود و دو تا دکتر رفتیم و کلی دارو گرفتیم و مثل همیشه متین از خوردن داروها امتناع کرد و نمی دونم چه کوکب هدایتی و از کجا پیداش شد و حال متین چند روزی هست که خوب شده و اون حالت ها براش تکرار نشده. 

 

مطلب بعد اینکه روز 7 اردیبهشت، یه تلفن همراه جدید گرفتم. گوشی قبلی همش هنگ می کرد و خاموش می شد و وقتی بهش نیاز داشتم، منو لنگ میذاشت. از هوآوی Y7 Prime به سامسونگ A23 مهاجرت کردم ولی هنوز دلم پیش گوشی قبلیمه که خیلی خوش دست بود.

 

روز 8 اردی بهشت، برای مهکامه و کسری و محمود و شراره، شام خونه ما بودند و برای سومین بار کسری رو دیدم. خیلی غریبی می کرد و کلا به مادرش چسبیده بود. جای امیر به طرز غمناکی خالی بود. آخر شب موقع خداحافظی، مهکامه پشت فرمون 206 امیر نشست و کسری هم صندلی بغل با کمربنده بسته. بهش گفتم یادت باشه امشب بغلم نیومدی. ندیدن کسری یه درده و دیدنش هزار درد. به امید خوشبختی کسری. 

 

روز یکشنبه 17 اردی بهشت، مشغول کار بودم که مهندس د. گ. پیامک داد که خبر داری امیرحسین فطانت فوت کرده؟ منم اظهار بی اطلاعی کردم و بعدتر مشخص شد که خبر حقیقت داشته و ایشون در روز شنبه 16 اردی بهشت در کلمبیا فوت کردند و زندگی یهودای انقلاب ایران به پایان رسیده. در مورد امیرحسین فطانت، چند ماه قبل و چند تا پست قبل در مورد کتابش یعنی "یه فنجان چای بی موقع" و بعدتر در مورد همسر اولش یعنی خانم "زیبا عرشی" نوشتم. چند ایمیل بین ما رد و بدل شد و آخرینش هم توی شیراز در بهمن ماه گذشته که چه ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد. دوست دارم حالا که ایشون از این جهان رفتند، متن اون ایمیل ها رو توی یه پست اختصاصی منتشر کنم.

 

یکی از اتفاقات جالب کاری این بود که توی یه زمان کوتاه باید یه نرم افزار برای وضعیت روغن ترانسفورماتورهای شبکه خودمون می نوشتم و توی یکی از بخش هاش، مثلث دووال (Duval Triangle) رو پیاده سازی می کردم. کاری که مسئولم بهم گفت نمی تونی بنویسیش و منم منتظر این حرف بودم تا بیفتم دنباش تا به سرانجام برسونمش و بالاخره روز 19 اردی بهشت، قسمت مثلث دووال نرم افزار رو نوشتم. البته پک کامل نرم افزار دیروز ساعت 15:45 به پایان رسید و منتظریم تا روزهای آتی در صورت درخواست ارزیابان، بهشون ارائه بدیم.

 

روز 23 اردیبهشت، دومین سالگرد امیر بود. خانواده امیر مراسمی رو در صبح جمعه 22 اردی بهشت ترتیب داده بودند و منم جمعه شب متوجه شدم. البته دوست هم نداشتم به مراسم برم. حس و حالت عجیبی داره چنین مراسم هایی و همیشه از این موقعیت ها گریزون بودم. روحش شاد که یادش همیشه با من و متین باقیه. آخرینش همین امروز بود که ترانه "خونه خالی" مرجان پخش میشد و هم من و هم متین، به یاد امیر افتادیم.

 

مهسا و عظیم کارهای مهاجرتشون به خوبی داره پیش میره و انشاالله توی روزهای آتی باید چمدون ها رو ببندند و پرواز به آلمان.

 

اندک فرصت های خالی و وقت هایی که میشد برای مطالعه بگذارم، به مطالعه "اوستا" گذشت. دوست دارم اطلاعات بیشتری از اوستا و کتاب ها و متون مرتبط با زرتشت و زرتشتی گری به دست بیارم.

 

دیروز هم پرسپولیس دوباره قهرمان شد و مایه شادی من و خیل کثیری از پرسپولیس دوستان.

 

فعلا همین چیزهای برجسته به خاطرم اومد و درجا نوشتم. اگه باز چیز قابل بیانی بود، می نویسم برای یادگار. 

 

 

  • . خزعبلات .

بعد از پنج ساعت و نیم رانندگی، بالاخره از رشت رسیدیم سمنان و این تعطیلات هم به سر رسید. فردا کشیک هستم و شنبه هم آغاز سگ دوی سال جدید. به قول رضا صادقی، وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم. 

  • . خزعبلات .

وقایع و شرایط دست به دست هم دادند تا ما لحظه سال تحویل رو در منزل دخترهاله های متین باشیم. من و متین و سه دخترخاله متین. تا لحظه سال تحویل، مشغول حکم بودیم. خلاصه که وقت اومدن به رشت، فکر نمی کردیم لحظه سال تحویل رو اونجا باشیم. الان متین به اتفاق نرگس، رفته منطقه آزاد انزلی و مشغول خرید و گشت و گذار در اونجاست.

اما در مورد این چند روز خودم. یه مستند و یه فیلم مصاحبه دیگه از ع.ص دیدم و بیشتر بهش علاقمند شدم. دیشب قبل خواب، تصمیمی که از قبل سال گرفته بودم رو عملی کردم و توی دوره مقدماتی زبان برنامه نویسی "پایتون" در مکتب خونه ثبت نام کردم و جالب اینکه مدرس دوره "امیرعماد میرمیزانی" یا همون "جادی" هستند. 

احتمال بسیار زیاد، فردا پنجشنبه به سمت سمنان حرکت کنیم. فردا هم اول ماه رمضان هست و باقی ماجرا. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

در رشت هستیم و من و متین در هال منزل پدری متین، در حال استراحت. متین چند دقیقه ای میشه که خوابش برده و من همچنان بیدار. توی گوشم هم آواز سه گاه همایون شجریان با تار شهرام میرجلالی از آلبوم شوق دوست که حین رانندگی از سمنان تا رشت به طور اتفاقی توی فلش بود و گوش کردیم و بسیار لذت بردیم. امرور آلبوم رو از بیپ تونز خریدم و حلالش کردم.

اما از وقایع این دو روز اینکه پنجشنبه صبح به اتفاق پدر متین، برای دیدن زمین کوچیکی که در اطراف رشت گرفتیم، به اونجا رفتیم. هوا ابری و دلخواه من وطبیعت هم زیبا و در حال بیدار شدن. زمین زو دیدیم و به خونه برگشتیم. عصر از پست سایت هاشور توی اینستاگرام، اعلان اکران مستند "برای پس از مرگم" رو دیدم و سریع بلیطش رو گرفتم و آنلاین تماشا کردم. مستندی درباره زندگی علی صفایی حائری معروف به عین. صاد که قبل تر چیزهایی در موردش شنیده بودم و این مستند، آگاهی بسیار بیشتری به شنیده ها و دانسته های قبلی افزود. انسان جالبی بود، اون هم در کسوت و لباس جماعت آخوندها و ملاها.

دوست دارم بیشتر و دقیق تر از زندگی و اندیشه و مشکلاتی که براش ایجاد می کردند بدونم. اما چند نکته جالبی که این مستند داشت:

اول اینکه در جلسه ای که جامعه مدرسین حوزه علمیه قم در تابستان سال 1361 شمسی برای پرسش و سوال از فعالیت های ایشون که مخالف رویکرد رسمی حوزه در اون زمان بود، صدای ناصر مکارم شیرازی که در مقام سوال کننده قرار داشت، به صورت دقیق قابل تشخیص بود. برای من گفت و گوهای اون جلسه که در خلال مستند پخش میشد، به جلسه بازجویی و تفتیش عقاید بیشتر شبیه بود.

دوم اینکه پای فردی به اسم حاج محسن بغدادی به داستان باز شد که از دوستان عین. صاد بوده و به خاطر مسائلی که ناگفته موند، سالهاست از ایران رفتند و در گفتگوی تلفنی با پسرش در مورد اون مسائل ناگفته، به خوندن یه بیت شعر اکتفا کرد:

مرا دردیست اندر دل، اگر گویم، زبان سوزد     

اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد.

 

سوم اینکه با توجه به اینکه مرگ عین. صاد در تیرماه سال 1378 شمسی و در حادثه تصادف رخ داده و همون سالها قتل های زنجیره ای اتفاق افتاده، به نظرم بعید نیست این مرگ هم بخشی از پروژه قتل های زنجیره ای بوده باشه.

چهارم اینکه در نوشته "برای پس از مرگم" به قلم ایشون که اسم مستند هم از همین یادداشت اقتباس شده و بعد از تماشای مستند خوندمش، تخلص عین صاد رو که اول کلمات علی صفایی بوده رو به معنای "چشم. جلوگیر" هم عنوان کرده بودند که با توجه به کارها و فعالیت ها و نگرش های ایشون بسیار با مسماست.

روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 24 اسفند، برای ماموریت کاری به پست های چاشم و شهمیرزاد و مهدیشهر رفتیم و بعد از بازگشت از ماموریت، وسایلی رو که از شب قبل جمع کرده بودیم، بار ماشین کردیم و ساعت 13 ظهر، با سپردن طلاها به صندوق امانات، به طرف رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر هنوز سفرهای نوروزی شروع نشده بود و با ترافیک روان جاده های مسیر، با رکورد تاریخی پنج ساعت و ده دقیقه به رشت رسیدیم. مثل سفر بهمن ماه، تا ابتدای بزرگراه قزوین-رشت رو من رانندگی کردم و مابقی راه رو متین پشت فرمون نشست. در ترافیک مجاورت پلیس راه رشت، برای اولین بار در عمرم به صورت حقیقی، شاهد تیراندازی پلیس به یه ماشین بودم که به اخطارها توجهی نمی کرد. حال من و متین بد شد و کل لذت سفر راحت ما رو از بین برد.

شب به خوردن شام و دیدار خانواده گذشت و الان من روی تخت اتاق مجردی متین خوابیدم و متین هم روی کاناپه قهوه ای. انشاالله سال تحویل رو رشت هستیم. فعلا والسلام. 

  • . خزعبلات .

واقعیتش اینه که حال خوشی ندارم. به کرات به اتمام زندگی فکر میکنم. بیشتر شبهام به خلسه میگذره و تقریبا منتظر هیچی نیستم. فقط یه آرزو داشتم که واسه مهسا بخرمش و خریدمش

  • . خزعبلات .

حدود یکساعت قبل و بعد از حدود یکساعت کلنجار و بعد از حدود یکسال که از ساخت حساب کاربریم توی ویکی پدیا می گذشت، یه مقاله رو ویرایش کردم. امشب اطلاعات یه شخصی رو ویرایش کردم که اتفاقا دیشب توی سایت کتابناک، اطلاعات شخصی پسرش رو ویرایش کردم. ویکی پدیا از محبوبان عالمه. تمام.

ضمنا دیشب بابا و مامان شام پیش ما بودند. برای من و متین و مامان، از شعبه اصلی اکبر جوجه سمنان، اکبر جوجه گرفتم و برای بابا هم که توی عمرش جوجه و مرغ نخورده، از برگ سبز، خوراک کوبیده. با بابا با هم رفتیم غذا بگیریم و مثل همیشه می گفت احتیاط کن، صبر کن، مواظب باش و.... خلاصه آقای ایمنی باید بیان پیش ایشون شاگردی. شب خوبی بود. جای علی و سعیده هم که تهران بودند، خالی بود. 

  • . خزعبلات .

روز یکشنبه 16 بهمن، که هم سی و هشتمین سال تولد من بود و هشتمین سال ازدواج من و متین، حدود ساعت 12.30 ظهر از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. روزها و شب های خوبی رو کنار خانواده سپری کردیم و از غذاهای ناب گیلانی بهره ها بردیم. اما دو تا اتفاق سفر برگشت رو هم خاطره انگیز و موندنی کرد.

چون زود حرکت کرده بودیم و ترافیک هم نبود، به متین گفتم اگه کاری نداره و حال و حوصله داره، بریم مزار دکتر مصدق که توی دهکده احمدآباد در نزدیکی های نظرآباد و آبیک هست. خلاصه با موافقت متین و راهنمایی اپلیکیشن "نشان"، به طرف منزل دکتر مصدق حرکت کردیم و اتفاقا مسیر فرعی سر راستی هم داشت. توی روستا هیچ نشانی یا هیچ تابلویی از اینکه اینجا مدفن دکتر مصدق هست، دیده نمی شد. از اون جایی که می دونستم دیوارهای حصار منزل ایشون کنگره دار هست، بالاخره پیداش کردم و چرخی در محیط حصار زدیم و این عکس هم شد یادگار این دیدار:

می دونستم ورودی به باغ و منزل ایشون بسته است، با این حال، متین زنگ درب باغ رو زد و باغبون و نگهبان اونجا، بعد چند دقیقه در رو باز کرد و گفت شرمنده شما هستم و از این حرفا و خلاصه نشد که بریم داخل. متین یه جعبه کلوچه به نگهبان پیر داد و ما هم برگشتیم به ادامه مسیر برگشت خودمون.

اما اتفاق بسیار زیبای دوم این بود که در بزرگراه حرم تا حرم بودیم و موقع غروب آفتاب. آفتاب که طبق معمول در سمت غرب داشت پشت کوه ها پنهون میشد و آسمون هم عجیب سرخ گون شده بود که سمت مقابل دیدم ماه شب چارده، داره از کوه دقیقا مقابل محل غروب خورشید، طلوع میکنه. اتفاقی سرم رو به سمت چپ که جهت شمال بود برگردوندم و دیدم دماوند دیده میشه. من و متین بودیم و خورشید و ماه و دماوند و عجیب که با این وضعیت جوی و ابری، دماوند خیلی واضح دیده میشد. همون جا یاد وحید افتادم که قبل ها، عکسی از دماوند و کاروانسرای دیر گچین فرستاده بود که این عکس بی نهایت زیبا باشه:

بعد دیدن این صحنه ها، قصد بعدیم اینه که دفعه آینده که به سمت رشت میریم، دیداری هم از کاروانسرای دیر گچین داشته باشیم که از محل اتصال بزرگراه های حرم تا حرم و غدیر، حدود 10 کیلومتری فاصله داره و خودم این تصویر بالا را با چشمای خودم ببینم. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

صبح چهارشنبه 12 بهمن، برای یه ماموریت کاری رفتیم شاهرود. توی گردنه آهوان، مه غلیظی بود که یه جا تصمیم گرفتیم برگردیم، ولی با تموم شدن گردنه، مه از بین رفت و نهایتا به شاهرود رسیدیم. کار صورتجلسه بالانس متریال انجام شد و به سمنان برگشتیم. ساعت 13.15 به سمنان رسیدیم. متین هم شانس آورد و به دلیل بارش برف، کلاس هاش مجازی شده بود و خونه مونده بود. ناهار مختصری خوردیم و بعد یه دوش سریع، راس ساعت 14.30 به طرف رشت حرکت کردیم. هوا خوب بود و مسیر هم خوب. با سمند اومدیم و پارس رو خونه گذاشتیم. پارس مشکل کوئل داره که باید با اولین پولی که به دستم میرسه، تعمیرش کنم. خلاصه تا منجیل همه چی خوب بود. سر منجیل، متین پشت فرمون نشست و تا شروع به رانندگی کرد، ترافیک قبل رودبار شروع شد و حدود یکساعتی رو از قبل ورودی رودبار تا خروجیش توی ترافیک بودیم.

خلاصه ساعت 21.30 بعد از 7 ساعت رانندگی به رشت رسیدیم. آخرین بار 21 شهریور بود که به رشت اومده بودیم و بعد از 142 روز، دیدار رشت و خانواده متین میسر شد. شام بسیار خوشمزه ای خوردیم و تا الان مشغول حرف زدن هستیم. البته من گوشه ای نشستم و از حرف ها و شوخی ها و خنده های خانواده متین لذت میبرم.

چون پنجشنبه هم کشیک بودم، با حسین جابجا کردم که با خیال راحت تا یکشنبه اینجا بمونم و با خیال راحت خستگی در کنم تا مجدد برگردم و درگیر نکبت و رخوت و مکررات زندگی بشم. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 5 بهمن 1401

صبح ساعت حدود 7.10 از خواب بیدار شدم. تمام وسایل رو جمع کردم و کلید سوییت رو روی درب گذاشتیم و برای خوردن صبحونه رفتیم زیر زمین. یه آش زرد رنگی بود که قبل از غذا دادند خوردیم و یه کره و مربا زدم و راس ساعت 8 صبح، آژانس منتظر ما بود تا به تخت جمشید بریم. دم مهماندار سوییت گرم که پیش از اینکه ما نقش رستم رو هم به برنامه بازدید اضافه کنیم، خودش اضافه کرده بود. از اون جایی که به دوستی، تعهدی داشتم و شب قبل نشده بود از اون مکان مورد نظر براشون عکس مناسبی بگیرم، قبل حرکت با راننده آژانس هماهنگ کردم و سه چهار تا عکس از اون مکان گرفتم و بعد به طرف تخت جمشید حرکت کردیم. توی مسیر، عکس ها رو برای اون دوست نادیده ارسال کردم که بعد از دریافت پاسخ ایمیل متوجه شدم که چقدر لذت بردند از این عکس ها.

خلاصه برای اولین بار دیدار تخت جمشید میسر شد و فقط میتونم عجیب بود و زیبا. بعد هم نقش رستم و دیدار کعبه زرتشت که چقدر دوست داشتم ببینمش، شاید بیش از تمام المان های موجود در تخت جمشید و نقش رستم و حتی تمام دیدنی های خود شیراز.

بعد از بازگشت به شیراز، سوغاتی ها رو خریدیم و ناهار رو در رستوران شاطر عباس خوردیم و بلافاصله به طرف فرودگاه حرکت کردیم. با استرس تمام به فرودگاه رسیدیم. ساعت اوج ترافیک به دلیل تعطیلی مدارس و تصادفی که در یکی از کنارگذرها رخ داده بود. با این همه عجله، پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد و ساعت 5 عصر مهرآباد بودیم و تا به سمنان برسیم، ساعت 20.30 شد.

در مجموع، در پایان این سفر، موزه پازس، مدرسه خان، نارنجستان قوام، خانه زینت الملوک، تخت جمشید و نقش رستم رو برای اولین بار دیدم و باز می نویسم که شیراز با مردم نازنینش بی نظیره و به یاد موندنی. 

  • . خزعبلات .

نشد که بریم کاروانسرای سنگی

عارفه نمیذاره بوسش کنم

تاریک شده و کتری قل قل میجوشه

نشستم رو مبل و مرور میکنم

نه آنقدر امیدوار که بمونم، نه آنقدر خسته که بخوام برم

همچنان با زندگی کار خاصی ندارم

 

 

  • . خزعبلات .

صبح سه شنبه، ساعت 7.15 بیدار شدیم. ساعت 7.45 یا به قول شیرازی ها، هشت ربع کم، رفتیم برای صبحانه. یه چای و یه آش زرد رنگ گذاشت جلوی من و همکارم و دیگه نه چیزی آورد و نه چیزی تعارف کرد و نه حرفی زد. حالا روی پیشخون کلی چیز میز صبحانه چیده بود. ما گفتیم واسه مهمونهای دیگست و ده دقیقه ای نشستیم و چون خبری از تعارف نشد، اومدیم بیرون تا بریم محل تست. بعدا همکارم گفت شاید سلف سرویس بوده، گفتم اگه بوده یارو یه تعارف باید میزده، وگرنه من چه میدونم برای ما بوده یا نه. خدا رو شکر تست ها به خوبی انجام شد و صورتجلسات رو امضا کردیم و کار تموم شد. بعد صرف ناهار، بازدیدی از خطوط تولید داشتیم و چقدر نکات فنی جدید برامون داشت.

ساعت 14.15 از شرکت خارج شدیم و قرار گذاشتیم فردا از طرف شرکت به دیدار تخت جمشید بریم. بعد آژانسی که شرکت برای ما گرفته بود، ما رو جلوی ارگ کریم خان پیاده کرد. از موزه پارس شروع کردیم و دیدار مزار کریم خان زند و دو تابلوی نفیس ابوالحسن خان صدیقی از ابن سینا و سعدی که انجمن آثار ملی به عنوان چهره رسمی این دو دانشمند برگزیده بود. چند اثر بود که اهدایی فردی به اسم دکتر خاوری بود. ناخودآگاه به یاد دکتر اسدالله خاوری، نویسنده کتاب "ذهبیه" از انتشارات دانشگاه تهران افتادم خلاصه نمی دونم این دکتر خاوری، همون دکتر اسدالله خاوری هست یا نه. از اونجا به حمام وکیل و بعد مسجد وکیل رفتیم. همون جوری که در یادداشت های سفر قبل شیراز نوشتم، زیبایی مسجد وکیل بی نهایته.

از اون جا به سمت مسجد نصیرالملک رفتیم که متاسفانه بسته بود. بعد به دیدار مدرسه خان رفتیم که در سفر قبل دربش بسته بود. بسیار زیبا بود. بعد به نارنجستان قوام شیراز رفتیم و بعد خانه زینت الملوک که در مجاورت نارنجستان قوام قرار داشت. از اونجا به سمت مسجد عتیق رفتیم که خوشبختانه به علت تقارن با اذان مغرب باز بود و دوباره از دیدار این بنای بسیار بسیار زیبا لذت بردم. تا اینجای داستان رو کلا پیاده طی می کردیم و همین جا بگم که قدم شمار موبایلم عدد 15000 رو نشون می داد. یعنی چنین آدم های پیگیری هستیم. از اونجا با اسنپ به طرف حافظیه حرکت کردیم. قبل رسیدن به مزار حافظ، برای یک عزیزی، عکس هایی از ورودی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شیراز که در جوار ارامگاه حافظ هست گرفتم که عکس های خوبی نشد. اما اتفاق جالبی که در کنار آرامگاه حافظ افتاد، پیدا کردن مزار استاد نورالدین رضوی سروستانی بود که در دیدار قبل شیراز ندیده بودم. سریع به متین زنگ زدم و بهش گفتم. پای مزارش نشستم و در سوز سرمایی که در حال شروع شدن بود، آواز "ای دلبر زیبای من" ایشون رو با تار داریوش طلایی شنیدم. آوازی که من و متین، بارها در خلوت دو نفره و جمع های دوستانه بهش گوش داده بودیم. روی مزارش رو بوسیدم و با اسنپ به سمت سعدیه حرکت کردم. دیدار مجدد سعدی دست داد و این بیت سعدی که نشنیده بودم، هدیه ایشون به من که بر روی یکی از کتیبه ها نوشته شده بود:

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

و همین جا مجددا بنویسم و تاکید کنم نامبر وان تمام شعرا سعدی هست و بس. حوض ماهی رو که در دیدار قبل ندیده بودم، دیدم که به جای ماهی شلنگ اون پایین افتاده بود. چون هوا داشت خیلی سرد میشد، یه اسنپ دیگه گرفتم و به سمت سوییت محل اقامتمون حرکت کردیم. چای و شام خوردیم و گپ و گفتی با همکارم تا اینکه قرار شد فردا ساعت 7.30 صبحانه بخوریم و ساعت 8 صبح به سمت تخت جمشید حرکت کنیم تا برای اولین بار چشمم به جمال اونجا هم روشن بشه. ساعت 14.40 هم پرواز به سمت مهرآباد و بعد سمنان. انشاالله.

 

پ. ن:

1. مدرسه خان، نارنجستان قوام و خانه زینت الملوک رو در سفر قبل ندیده بودم و توی این سفر برای اولین بار بود که به دیدارش می رفتم. 

2. دخترخاله متین که جای دختر متین میمونه حدود ساعت 8.45 شب به سمنان اومد و امشب متین تنها نیست. 

3. به نظر من، تمام دیدنی های شیراز یک طرف، اخلاق و خلق و خوی و برخورد و خون گرمی شیرازی ها یک طرف. مردم شیراز، چه در سفر خرداد امسال و چه این سفر، توی تک تک برخوردهایی که باهاشون داشتم، بی نهایت مهربان و صمیمی و گرم بودند. شیراز با مردمش بسیار زیباتر و دوست داشتنی تره.

4. شیراز، عجیب با یاد دوستی نادیده عجین شده. با یاد "سرهنگ" به خزعبلات طولانی این پست خاتمه میدم. والسلام. 

  • . خزعبلات .

صبح دوشنبه، درگیر ضمانت وام خانم مهندس بودم و ساعت 10.30 با راننده و همکار شرکت تعمیرات خودمون، به سمت مهرآباد حرکت کردیم. راس ساعت 14 توی ترمینال شماره 4 بودیم و پرواز بدون تاخیر در ساعت 15.45 به سمت شیراز با هواپیمایی فلای پرشیا انجام شد. راس ساعت 17 در فرودگاه شیراز بودیم و بلافاصله به محل اسکان اومدیم. چای خوردیم و پیاده توی شیراز می گشتیم. به ارگ کریم خان و بعد با گذر از بازار وکیل به شاهچراغ رفتیم. در برگشت به حافظیه رفتیم که سه چهار دقیقه ای از ساعت 21 گذشته بود و ناکام اومدیم به محل اسکان. شام رو خوردیم و مشغول حرف زدن با همکار و الان در رختخواب تا به قول راننده و نگهبان محل اسکانمون، فردا ساعت "هشت ربع کم" بریم برای صبحانه و ساعت 8.30 رفتن برای تست های تحویل گیری. برگشت هم انشاالله چهارشنبه ساعت 14.40 به تهران. در فکر اینم که ببینم میتونم به تخت جمشید بریم یا نه. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

38 سال از عمرم می گذشت و شیراز نرفته بودم تا اینکه خرداد امسال برای اولین بار چشمم به جمال شیراز روشن شد. حالا فردا قراره دوباره طی یه ماموریت کاری، به دیدار شیراز برم. شیراز قبلی توی انتهای خرداد بود و شیراز فعلی در اوایل بهمن. این دفعه میخوام جاهایی که نرفتم رو سر بزنم، چند جا رو هم مشخص کردم ولی هیچ جا نرم، سعدیه رو باید برم. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

همون روزی که داشتم از سایت "کتابناک"، کتاب "یک فنجان چای بی موقع" اثر امیرحسین فطانت رو دانلود می کردم، دیدم چند تا پیشنهاد کتاب هم پایین صفحه داده که یکی از اونها توجه منو به خودش جلب کرد، کتاب "گذر از آتش" اثر "دکتر ایرج قهرمانلو". سالها بود منتظر دریافت این کتاب بودم و یهو دیدم بلافاصله بعد از یه کتاب دیگه ای که اون هم منتظرش بودم، بهم پیشنهاد شده. با خوشحالی دانلودش کردم و گذاشتم توی نوبت تا بعد از پایان کتاب آقای فطانت، به این کتاب برسم. بلافاصله بعد از اتمام کتاب آقای فطانت، مطالعه این کتاب رو شروع کردم. حالا برسیم به داستان نحوه آشنایی من با این کتاب و مهم تر از اون، ماجرای عجیب و غریب خود کتاب که از نظر کیفیت وقایع مثل کتاب یک فنجان چای بی موقع بود:

از دوران نوجوانی، کتاب هایی که در مورد گروه های مختلف سیاسی ایران بود رو مطالعه می کردم. از خاطرات توده ای ها تا مجاهدین خلق و چریک های فدایی و اسلامی ها و.... خوب یادم نیست توی کدوم کتاب بود که برخوردم به یه اسم "سیمین صالحی" که به همراه "لطف الله میثمی" (مدیر مسئول مجله چشم انداز ایران و از مجاهدین اولیه) حین ساخت بمب برای انفجار در مراسم 28 مرداد 1353، به علت انفجار بمب، آسیب می بینند و توسط ساواک دستگیر میشن. میثمی که از هر دو چشم کور میشه و یک دستش هم قطع میشه. خانم صالحی هم چشم راست خودشون رو در این ماجرا از دست میدن. بعد افتادم ببینم سرنوشت این دو نفر چی شد. خب متوجه شدم آقای میثمی در ایران موندند و هنوز هم هستند و مجله چشم انداز ایران رو اداره می کنند، اما از خانم صالحی، هیچ نشانی و عکسی و حدیثی نبود که نبود. فقط یه عکس که در کمیته مشترک ضد خرابکاری و بعد از دستگیری پس از اون انفجار گرفته شده که این عکس باشه:

و یه نکته دیگه این بود که از بهرام آرام، یکی از رهبران مجاهدین، در زندان فرزندی به اسم "سپیده سحر" رو به دنیا میاره. بیشتر جستجو کردم و خوندم و خوندم تا اینکه باز به یاد ندارم کجا بود که فهمیدم همسر اول خانم صالحی، آقای دکتر ایرج قهرمانلو هستند و کتابی هم از خاطرات زندگی خودشون دارند به اسم "گذر از آتش". داده ها عجیب شد، پس بهرام آرام چی میگه این وسط؟

تا اینکه شروع به خوندن کتاب "گذر از آتش" کردم و همه جزییات پازل زندگی این چند نفر مرتب شده و همه چی مشخص شد. اگه بعد توی این نوشته به جای دکتر ایرج قهرمانلو و دکتر سیمین صالحی نوشتم ایرج و سیمین برای اختصار است و بس. 

دکتر ایرج قهرمانلو متولد 1325 در قوچان و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه مشهد و جذب شده در سازمان مجاهدین در سالهای پایانی دهه 40 شمسی. خانم دکتر سیمین صالحی هم متولد سال 1325 در سیرجان و ایشون هم دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه مشهد، اما یک سال بالاتر از دکتر قهرمانلو. بالاخره، ارتباطی عاطفی بین این دو نفر شکل می گیره، اما ایرج به سیمین میگه که درگیر فعالیت های سیاسی هست و با این وجود با هم ازدواج می کنند. بعد ها سیمین هم از طریق ایرج جذب سازمان میشه. به دلیل انتقاداتی که ایرج از عملکرد مسئول خودش و مقامات بالای سازمان داشته، شروع به مطرح کردن این انتقادات میکنه. جالب اینجاست الگویی که برای حذف مجید شریف واقفی در سال 1354 توسط همسر سازمانیش لیلا زمردیان به کار رفت، در سال 1351 برای حذف ایرج توسط رهبران سازمان از طریق سیمین به کار گرفته میشه. از جزییات پرهیز می کنم. سیمین با بهرام آرام از رهبران مجاهدین ارتباط پیدا می کنه و به دلیل معرفی ایرج به عنوان یه آدم زبون و... از طرف رهبران سازمان، از ایرج جدا میشه و با بهرام آرام ازدواج میکنه. در حین ساخت بمب در تاریخ 27 مرداد 1353 با لطف الله میثمی، هفت ماهه باردار بوده و بعد از دستگیری، در زندان دختری به اسم "سپیده سحر" رو به دنیا میاره. ایرج هم توی زندان های مختلف، محکومیت خودش رو پشت سر میذاره. بهرام آرام هم در سال 1355 کشته میشه.

بعد از پیروزی انقلاب و آزادی ایرج و سیمین از زندان، دوباره ایرج و سیمین به هم نزدیک میشن و با هم ازدواج می کنند. بعدها دختری به اسم" مرال" حاصل این ازدواج میشه. عکس زیر، عکس ایرج و دختر ایشون مرال:

بعد از جنگ، با هم به جنوب میرن و در کارهای پزشکی مشغول خدمت میشن. در سال های بعد به علت فشارهای حکومت، به هر طریقی شده از کشور خارج میشن. اول سیمین و مرال با هم و بعدتر ایرج. سپیده سحر هم قرار بوده با سیمین و مرال خارج بشه که به روایت ایرج در کتاب، با مخالفت دکتر عباس شیبانی، چنین اتفاقی نمی افته و یکسال بعد از طریق والدین سیمین از کشور خارج میشه.

در نهایت خانواده به آمریکا میرن و ایرج و سیمین، تخصص های پزشکی خودشون رو در آمریکا می گیرند و در فلوریدا زندگی می کنند، البته الان از هم جدا شدند. سپیده سحر در دانشگاه ییل تحصیل میکنه و مثل مادرش پزشک میشه. مرال هم در همون فلوریدا مشغول کار و زندگی هست.

از طریق سایت radaris به اطلاعات خوبی از این 4 نفر رسیدم. این هم عکسی از خانم دکتر سیمین صالحی در سال های اخیر:

نکته آخر اینکه ایرج نوشته بود که در زندان با کروبی آشنایی پیدا کرده بود و بعد از انقلاب هم چندین بار با ایشون در ارتباط بودند. 

 

پ. ن:

این پست از ساعت 14 چهارشنبه 14 دی شروع شد و الان در ساعت 8:20 صبح پنجشنبه و در مسیر ماموریت به شاهرود، در کمربندی شهر دامغان با نگاهی به کوه های برفی دامنه های جنوبی البرز و با یاد قله "شاه جهان" یا به قول دکتر قهرمانلو "شایجان" در خراسان که ایشون بی نهایت بهش علاقه داشتند به پایان رسید. 

تکمیلی:

امروز دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲ هست و من در مسیر یزد هستم. الان نزدیکای اردستان هستیم. حدود دو هفته پیش یکی از خوانندگان کامنتی در زیر همین پست گذاشت و آدرس فیلمی از مصاحبه خانم دکتر سیمین صالحی رو برام فرستاد. این کلیپ برای مستندی به نام "ایران در جستجوی دموکراسی" ساخت آمریکا هست که بخشی از اون به گفت و گو با زندانیان سیاسی مثل خانم سیمین صالحی، صادق زیباکلام و ویدا حاجبی تبریزی اختصاص داره. امروز تکه مصاحبه ی ایشون رو پیدا کردم و اینجا براتون به اشتراک میذارم. تصویر کودکی های سپیده سحر آرام رو که در آغوش پدر سیمین صالحی هست، مشاهده کنید:

 

  • . خزعبلات .

همون اوایل زندگی مشترک من و متین، همون اولین بارهایی که می رفتیم به رشت، یکی از دلخوشی های بزرگ من، سیر در کتابخونه پدر متین بود. هر بار به کتاب جدیدی بر می خوردم و اتفاقا آخرین بار که شهریور امسال رفتیم هم چند تا کتاب ناب، میون اون همه کتاب پیدا کردم. از داستان خودمون دور نشیم. خوب یادم هست که طبقه پایین کتابخونه، برای کتاب های نفیس و با قطع بزرگ بود. یه روز شروع کردم به کاوش توی کتابهای این ردیف و کتابی رو بیرون کشیدم که روش با خط نستعلیق زیبایی نوشته شده بود: "شمال" و در زیر عنوان کتاب، اسم دو نفر که تا اون روز هیچ ازشون نشنیده بودم: "نصرالله کسرائیان" و "زیبا عرشی". کتابی بود از عکس های زیبای جناب کسرائیان و توضیحات خانم عرشی. 

توی نت اسامی رو جستجو کردم و هر چه بود از آقای کسرائیان بود و از خانم عرشی چیزی نبود، جز همکاری با آقای کسرائیان. بعدها جایی خوندم که این دو نفر زن و شوهر هستند. از روی شناسه چاپ کتاب به دست آوردم که جناب کسرائیان متولد 1323 و خانم عرشی متولد 1330 شمسی هستند. چند سال بعد هم مصاحبه سایت آرته باکس رو با جناب کسرائیان دیدم و بیشتر از شخصیت و کارها و عکس هاشون لذت بردم. جناب کسرائیان به عنوان پدر عکاسی قوم نگاری ایران شهرت دارند و به علت تحصیلات خانم عرشی در زمینه مردم شناسی، مجموعه عکس های مختلفی از اقوام و مکان های ایران رو انتشار دادند. خودم دو مجموعه عکس های ایشون رو دارم، کتاب های "گذار" و "قشقایی ها" که واقعا زیبا هستند. 

این شد داستان اول که سال ها توی ذهنم بود و در همین جا ختم میشه.

اما داستان دوم، چند روز پیش از دل داستان زندگی امیرحسین فطانت و از میون سطرهای کتاب "یک فنجان چای بی موقع، رد پای یک انقلاب" زنده شد. آقای فطانت در بخشی از زندگی خودشون که به دوران دانشگاه شیراز بر می گشت، خاطره ای از اولین برخورد خودشون با دختری به اسم "زیبا" رو شرح می دادند که در اعتراضات دانشجویی با هم چشم تو چشم شده بودند و گفتند که این" زیبا" بعدها، اولین همسر ایشون شد. جناب فطانت متولد 1328 شمسی هستند و نوشته بودند من دانشجوی سال دوم دانشگاه در رشته پزشکی و زیبا دانشجوی سال اول دانشگاه در رشته روانشناسی، پس میشد نتیجه گرفت به طور طبیعی، "زیبا"ی داستان آقای فطانت متولد 1329 یا 1330 باشه. زندگی آقای فطانت و همسرشون "زیبا"، چهار سالی ادامه داره تا اینکه در 29 بهمن 1357، با فتح ساواک شیراز توسط انقلابیون، اسم آقای فطانت به عنوان لو دهنده کرامت دانشیان به سر زبون ها میفته و زندگی این دو نفر در همین نقطه به پایان میرسه.

بعد تر آقای فطانت داستان عکسی رو روایت کردند که بر روی جلد روزنامه کیهان مورخ 25 بهمن 1357 هم درج شده که عکس زیر هست:

و این خانم طبق روایت آقای فطانت، خواهر همسرشون بودند، زنی به اسم "ماندانا" که در دانشگاه ملی و در یکی از رشته های علوم انسانی تحصیل می کردند. هیچ نشانی از نام خانوادگی "زیبا" یا "ماندانا" داده نشده بود، تا اینکه نصفه شبی که عصرش از اورژانس مرخص شده بودم، از خواب پریدم و به وبلاگ آقای فطانت رفتم تا نشونه های بیشتری از این دو خواهر در بیارم، خصوصا اینکه نشونه ها بهم می گفت ربطی بین زیبا عرشی کتاب های کسرائیان و زیبای امیرحسین فطانت وجود داره. توی وبلاگ در شرح عکس بالا نوشته بود که این عکس ماندانا ع.، خواهر همسر سابق منه و از روی همین "ع." باز مطمئن شدم این دو زیبا، یک نفر هستند. کتاب رو ادامه دادم تا جایی که به روایت آخرین دیدار امیرحسین و زیبا در بابلسر می رسید و نوشته بود که زیبا، دانشجوی دکترای رشته مردم شناسی بود و باز این شک که این دو زیبا، یکی هستند بیشتر تایید شد. مصاحبه های آقای کسرائیان رو دقیق تر خوندم و جایی دیدم که گفتند همسرشون زیبا عرشی، دانشجوی دکتری رشته مردم شناسی بودند که با انقلاب فرهنگی نیمه تمام باقی موند. 

القصه، برای من هر دو "زیبا" در دو داستان موازی ای که تعریف کردم، به یک "زیبا" رسید و تلاقی عجیب این دو داستان موازی و چه بسیار داستان هایی از این دست، در مکان های مختلف و به درازنای تاریخ. زندگی هر آدمی، سرشار از پستی و بلندی ها و اتفاقات جالب و بعضا غیر قابل باوره. 

 

  • . خزعبلات .

با این حادثه ای که برام پیش اومد و مجبور هستم چند روزی خونه استراحت کنم، دارم وقایع قابل نوشتن توی این مدت اخیر رو مرور می کنم.بس که حال روحی بدی داشتم، دست و دلم به نوشتن نمی رفت. ولی برای چندمین بار به من ثابت شد که نوشتن واقعا یه مفرّ از اوضاع کثافت زندگیه، همون جوری که اگه آدم نشاشه، اوره و کثافت توی خون و بدن پخش میشه، نوشتن هم واقعا نیازه، حداقل برای من و حتی اگه هیچ کس هم نخونه.

الان که نگاه کردم، شب 27 آبان، به عادت هر شب که توی سایت "کتابناک" می چرخیدم، توی اون شرایط جسمی خودم، به کتابی از نادر ایراهیمی برخوردم به اسم "در حد توانستن". برای من که کتاب های نادر ابراهیمی رو می شناختم، این کتاب نا آشنا بود. کتاب رو دانلود کردم و بعد از ورق زدن، متوجه شدم که کتاب در سال 1357 چاپ شده و مجموعه شعرهای نادر ابراهیمی هست.

بلافاصله یه چیزی از ته ذهنم بیدار شد. یادم افتاد سالها پیش که بازار سی دی شو گرم بود، یه سی دی دستم رسید و داشتم نگاش می کردم که به کلیپی از خدا بیامرز "حبیب" رسیدم به اسم "خداوندا" و دیدم که جلوی عنوان شاعر یا ترانه سرا نوشته: نادر ابراهیمی. این توی ذهنم موند و همیشه برام سوال بود این شعر توی کدوم کتاب نادر ابراهیمی هست. تا اون شب که به قصد پیدا کردن این شعر، کتاب رو تورق زدم و شعر رو پیدا کردم. چه لذت بخش بود. هم شعر، هم آهنگ و هم صدای حبیب و الان هم متن شعر توی کتابی به اسم "در حد توانستن". کتاب هم به محمدعلی سپانلو تقدیم شده بود. تمام. 

  • . خزعبلات .

پنج روز پیش، به صورت اتفاقی مستندی از کنفرانس مطبوعاتی اعضای ساواک رو دیدم که چهره یکی از اعضا برام بسیار آشنا بود و اتفاقا در انتهای سمت چپ تصویر نشسته بود و اولی هم خود ایشون صحبت کردند. تا دوربین روی ایشون رفت، حس کردم باید "امیرحسین فطانت" باشه، فردی که در افواه افتاده که کرامت دانشیان و گروهشون رو به ساواک لو داده و باعث اعدام گلسرخی و دانشیان شده. لحن حرف زدن این آدم که اتفاقا خودش رو معرفی نکرد رو با مصاحبه چند سال قبل صدای آمریکا با آقای فطانت مقایسه کردم و یقین کردم خود ایشون هستند. دوباره در مورد آقای فطانت شروع به جستجو کردم و به وبلاگ ایشون رسیدم و کتاب ایشون به نام "یک فنجان چای بی موقع، رد پای یک انقلاب".

کتاب رو از سایت "کتابناک" پیدا کردم و طی 5 روز تمومش کردم. همین یه ربع پیش تموم شد و بعد از پایان، ایمیلی هم برای آقای فطانت، در مورد کتاب فرستادم.

کتاب جالب و هیجان انگیزی بود و همون طور که برای آقای فطانت نوشتم بسیار گیرا و جذاب نوشته و روایت شده بود. قضاوتی در مورد صحت یا عدم صحت روایت ایشون در مورد ماجرای دانشیان و اعدام او و خسرو گلسرخی ندارم (که البته روایت ایشون برای من صحیح تر از سایر روایت هاست) ، فقط میدونم این حجم اتفاقات در زندگی برای یک انسان بسیار عجیب و غریبه و حتی از حد تصورات وحشی ذهن یک نویسنده خیالباف هم فراتره.

کتاب خیلی به من چسبید و برای علاقمندان به تاریخ معاصر مملکت ما، خصوصا جنبش های چپ، توصیه میشه. 

  • . خزعبلات .

دیروز حدود ساعت ده صبح، یهو یه دردی تو قفسه سینه و پشتم حس کردم. از اتاق اومدم بیرون تا هم هوایی عوض کنم و اینکه از درد رها بشم. اما درد به صورت پیوسته تمام قفسه سینه و پشت من رو درگیر کرد، جوری که سه بار اومدم پشت صندلی خودم نشستم و باز بلند میشدم و میرفتم بیرون. انقدر درد زیاد بود که صدام هم از شدت درد بلند شد و همکاران اومدند توی اتاق و با اورژانس تماس گرفتند. تا اورژانس برسه، روی میز اتاق دراز کشیدم و درد من رو رها نمی کرد. اورژانس خیلی سریع رسید و کارهای اولیه رو انجام دادند، فشارم روی 16 بود و بالاخره با آمبولانس رفتیم بیمارستان. مهندس باهام اومد و بعد با متین تماس گرفتم و با دفترچه اومد. متین هم با علی تماس گرفت و او هم اومد و مثل همیشه گریه و... بعد با اصرار مهندس رو فرستادیم که برگرده اداره. یاسر هم اومد و خلاصه بعد کلی خون گیری و تزریق و سرم و چک کردن علائم بدنی، بعد حدود 5 ساعت، در ساعت 15.30 مرخص شدیم و برگشتیم خونه. تا رسیدم خونه خوابم برد و متین زحمت کشید و با یکی از متخصصین قلب تماس گرفت و ساعت 7.30 توی مطب بودیم ولی تا نوبت ما بشه، ساعت شد 9.30 و بعد گرفتن نوار قلب و اکو، همه چی نرمال بود، اما نوشت که برم و تحت نظر توی بیمارستان بستری بشم. خلاصه اومدیم خونه و یه راست رفتیم خونه علی. کلی صحبت و تماس با چند تا پزشک متخصص دیگه و شرح ماوقع، قرار شد که خونه بمونم و نرم بیمارستان.

امروز اداره نرفتم و خونه بودم. متین امتحان داشت و رفت مدرسه. تا ساعت 12 خواب بودم و با اومدن متین بیدار شدم. ده دقیقه پیش هم ناهاری خوردیم و متین رفت برای استراحت که ساعت 6 عصر دانشگاه داره.

القصه، سه ماه و اندی استرس و فشار وقایع مملکت، سیگارهای زیادی که این مدت کشیدم، فشار کاری مسخره سر کار و حس ناامیدی مفرط، کار رو به جایی رسوند که این طور بزنه بیرون. حین اون درد کشنده، یاد امیر بودم و مرگ، ولی به خودم می گفتم نمی میرم. الان از ترس، سیگار نمی کشم و پرخوری نمی کنم. یادمه توی این مدت، به صورت وحشتناک و عصبی، غذا و هله هوله می خوردم. بریم ببینیم بقیه زندگی چی میشه. 

  • . خزعبلات .

یه روز که داشتیم از ماموریت بر می گشتیم، پشت یه اتوبوس یه جمله ای نوشته بود که خیلی جالب بود: "کینه، تاریخ انقضاء ندارد".

از اون روز، تقریبا هر روز این جمله به یادم میاد و به محض یادآوری، اون کینه ی زندگی ساز که همون امید زنده بودن من هست، شعله ور تر میشه و گرماش تموم وجودم رو پر میکنه. به امید روزی که این کینه مقدس تسکین پیدا کنه. چنین باد! 

  • . خزعبلات .

داشتم به این فکر می کردم که یه روز با دلیل و بی دلیل، افتادم و مُردم و مرگم به حکومت ربط پیدا کرد. از اون جایی که طبق تاریخچه موجود، آدم مرده دیگه زنده نیست تا از خودش دفاع کنه و همیشه توسط یه عده ماله کش... مال، مورد سوء استفاده قرار می گیره، خواستم برای جلوگیری از هر گونه اظهار نظری در مورد من و عقایدم و نگرشم به این حکومت، چند کلمه ای بنویسم که کسی زندگی من رو مصادره نکنه و ازش بهره برداری نیز:

من، در کمال صحت و سلامت عقل، از شما دون ترین دونان عالم خلقت (اسفل السافلین) بیزارم. اگر آبرویی از خدا و اسلام باقی بود، توسط شما که اشقی الاشقیاء عالم هستید، از بین رفت. به جای جاذبه و جذب، فقط دافعه، اون هم از نوع حداکثری دارید. نه شرف دارید و نه آزاده اید و نه به کسی جواب می دهید، چون بسی نان حرام بر سفره خود و خانواده و اعوان و انصارتان بردید، به قول امام حسین، حرف حق در شما اثر نمی کند. جمود فکری و تحجر تا جایی در شما پیش رفته که یه عده انسان عادی غیر معصوم جای نبی و معصوم و اقوالشون نیز بالاتر از وحی قرار گرفته. حرف بسیاره، فقط و فقط و فقط به این امید زنده ام که مصداق این آیه خداوند را در مورد شما، با تمام وجود ببینم و حس کنم:

وَ سَیَعْلَمُ الذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبون

منتظر اون روز هستم. چه باشم، چه نباشم، چون در وجود انسان های دیگر زنده ام، یقین دارم این وعده خدا رو در مورد شما خواهم دید و روزی بس سخت و دردناک خواهد بود، چون وعده خدا حق است و بس.

  • . خزعبلات .

چهل دقیقه ای میشه که از اداره اومدم، خسته و له روی مبل سه نفره ولو شدم. متین هم روی اون مبل سه نفره خوابیده. عینهو یه ربات از صبح تا شب و فقط بنا به جبر زندگی و بقا، سگ دو می زنیم و کارهای عبث تا ته ماه، دو زار تف کنند توی صورتمون. یعنی شان و منزلت یه مهندس توی این مملکت از آبدارچی و باغبون هم کمتر شده و هر روز هم بیشتر به لجن کشیده میشه.

حالا توی این وضع، هر روز و شب، اخبار فلج کننده هم می شنوی و می بینی. این مدتی که گذشت، خیلی ها چهره های پشت نقابشون رو خواسته یا ناخواسته عیان کردند. خیلی ها ثابت کردند که جهل و آک بند تحویل دادن مغز به خدا یعنی چه. خیلی ها با حرف ها، کارهاشون شرافت رو معنی کردند یا اون رو به لجن کشیدند. اما نکته جالب یه چیزه، اون هم تکرار و تسلط و پیروزی قوانین تاریخ هست و بس و درس نگرفتن یه عده نادون از تجربه های تاریخ. جامعه ای که سال ها با این توجیه که بالغ نشده، رگه هایی از بلوغ رو نشون داد و مثل همه فرد فرد ما که گه گاه، قیود رو تاب نمیاریم و فریاد و عصیان می کنیم، از اعماق وجودش، فریاد برآورد و بالغ شدنش رو، بلند تر از هر زمان دیگه ای اعلام کرد. حرف زیاده و حوصله کم، اما چیزی که مطمئنم داور عالم ازش نمیگذره، جهل و نادانی هست و بس و چه خوش گفت اون بزرگ که بزرگترین گناه، جهل است و بس. به امید طلوع نور و امید. 

  • . خزعبلات .

امروز، سی و هفتمین سالگرد تولدش بود. جاش خیلی خالیه و به روح خودش قسم می خورم، از روزی که رفت، یاد ندارم روزی به من گذشته باشه و بهش فکر نکرده باشم. تولدت مبارک امیر. 

  • . خزعبلات .

اتفاقات عجیبی افتاد. قرار بود یکشنبه برگردیم، اما با اداره هماهنگ کردم و یه روز بیشتر موندیم و دوشنبه برگشتیم. ساعت 18.30 عصر دوشنبه از رشت حرکت کردیم. باید بنزین می زدم، ولی پمپ بنزین ها شلوغ بود. قرار شد رسیدیم لوشان، واردش بشیم و بنزین بزنیم. به بدبختی و توی ظلمات، پمپ بنزین رو پیدا کردیم و بعد از شارژ بنزین، راه رو گم کردیم و سر از جاده قدیم در آوردیم. به بدبختی مضاعف از اون جاده مخوف گذشتیم و به بزرگراه رسیدیم. چتد کیلومتری نرفته بودیم که دیدم فلشر های ماشین های جلو چشمک میزنه ولی خبری از کاهش سرعت نیست. یه ذره رفتم جلو دیدم یه ماشین رفته توی گارد ریل و خود گارد ریل اومده وسط آزاد راه. شانس آوردم سریع عکس العمل نشون دادم و فرمون رو گرفتم سمت راست و شانس مضاعف که سمت راستم ماشینی نبود. متین در اون حین، دختر بچه ای رو دیده بود که با پای پیاده داره گریه میکنه. سریع ماشین رو زدم کنار و رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. یه مادر و دو تا دختر سرنشین های کوییکی بودند که ما فکر می کردیم پژو 206 باشه. جلوی ماشین کلا جمع شده بود و شانس آورده بودند ایربگ ها عمل کرده بود و گارد ریل مانع شده بود که به خاکی منحرف نشن. حدود نیم ساعتی اونجا بودیم تا اورژانس و پلیس یرسند. متین با دختر کوچولو بازی می کرد و ما هم وسایلشون رو جمع کردیم تا با اورژانس به بیمارستان برند. یعنی اگه 10 متر قبل این اتفاق افتاده بود، یه پلی بود که مسیر سیل بود و خدا می دونه چه اتفاقی می افتاد. واقعا معجزه اتفاق افتاده بود.

متین روز بعد با اون خانم تماس گرفت که هنوز بیمارستان بود، اما دیروز چهارشنبه، خود اون خانم با متین توی واتس اپ صحبت کرد و خدا رو شکر حالش بهتر بود و برگشته بود سمت رشت. راستی یادم رفت، پلاک کوییک رو دیدم و نمره 46 بود و فهمیدم رشتی هستند. لحظه آخر در حین سوار شدن به آمبولانس، دختر اون خانم، شماره همراه متین رو گرفت و بعد جویای احوالشون بودیم. متین و من متفق القول می گفتیم، اون گم شدن توی لوشان، بی دلیل نبود.

  • . خزعبلات .

این تابستون که داره به انتها می رسه، تابستونی بود که دراماتیک شروع شد و دراماتیک تموم شد. از سفر متین به شاهرود در ابتدای تیر و سفر مشهد در انتهای تیر که منجر به کرونای متین و من شد و تقریبا کل مرداد رو درگیرش بودیم. بعد از اون کرونای خونواده متین و به موازات شلوغی من سر کار باعث شد تا نتونیم به رشت بریم. بالاخره روز چهارشنبه 16 شهریور، هر طوری بود ساعت 19 عصر به طرف رشت حرکت کردیم. همون روز ماموریت دامغان بودم که به خیر گذشت. متین هم رفته بود مدارس مختلف برای امتحاتات شاگردهاش. ناهار رو خوردیم و استراحتی کردیم و راه افتادیم. بعد مدت ها چشممون به جمال بارون هم روشن بود. از بعد رودبار بود که بارون به صورت خاکه (به اصطلاح گیلانی ها) می بارید و با سرعت کم به رشت رسیدیم. هوای رشت خیلی عالیه. دیروز عصر بود که رفتم مزار هوشنگ ابتهاج که تا خونه پدر و مادر متین حدود یک دقیقه فاصله داره. کارگران هم مشغول کارهای آماده سازی یادمان مزار بودند. طبق برنامه یکشنبه به سمت خونه بر می گردیم ولی اگه شد دوشنبه رو هم مرخصی می گیرم که یه روز بیشتر اینجا بمونیم. رشت خیلی خوبه و این خونه با آدم هاش، امن ترین نقطه دنیا. ملکه الیزابت هم دیروز بالاخره به ندای ملک الموت لبیک گفت و به ملکوت اعلی پیوست.

 

پ.ن:

انقدر شلوغ و داغون و افسرده بودم که مدت ها بود چیزی اینجا ننوشته بودم!

  • . خزعبلات .

تمام شد

چیپس

 

اولین باره عکس گذاشتم. جالب بود

  • . خزعبلات .

ولی وقتی دراز میکشم و باد خنک میپیچه روی بدنم و بالشم در بهترین ارتفاع و مهمتر از همه بالش لای زانوهام دقیق فیکس میشه و فقراتم آروم میگیره قبل خواب

اساسی ترین سوال میاد به ذهنم: 

طبیعیه که من هر لحظه به فکر ز   ‌ن    ، د   ااا   نیان سیا  ،    سی باشم؟ 

به نظافتشون و غذاشون ، به ایده هایی که براش دارن زجر میکشن، به حقایقی که میگن و ش،لاق میخورن فکر میکنم

چندتاشون امروز با کابل.......

چندتاشون انفرا،دی

بعد بلند شدم و وحید رو بیدار کردم گفتم آقا طبیعیه؟  گفت : نشاید که نامت نهند آدمی.

الان هم یه ربع به چهار نشستم چیپس و ماست و هلو میخورم

  • . خزعبلات .

حالا که در آستانه ۳۸ سالگی دونه دونه روزها میگذره

وحید

دوستت دارم پسر

  • . خزعبلات .

این بیماری کرونا هم عوارض عجیب و غریب و مختص خودشو داره. من امروز برای اولین بار بعد از بیماری، رفتم سر کار و اصلا نفهمیدم چه طور گذشت. در وضعیتی هستم که حس بویایی و حس چشایی کلا تعطیل شده و یه حس افسردگی سنگین بهم هجوم آورده. منی که از کمترین لحظات، یه کاری انجام می دادم، حس هیچ کاری رو ندارم. عصر رفتم مطب دکتر و استعلاجی رو تایید کردم. امروز هم تولد متین بود. تمام. 

  • . خزعبلات .

امروز جواب تست کرونایی که شنبه داده بودم، اومد و نتیجه مثبت بود. پنجشنبه متین رو از ایستگاه راه آهن آوردم و حالش اصلا خوب نبود، خصوصا تب وحشتناکی داشت. جمعه شب تا صبح خوابم نبرد، لحظاتی هم که خوابم میبرد، یه خواب خاصی می دیدم که موضوعش جمع کردن وسایل سفر بود. از شنبه هم اداره نرفتم و فردا و پس فردا هم نمیرم و روز شنبه آینده باید برم. 

نکته دیگه اینکه آدم یه لحظه فکر میکنه حالش خوبه، بعد چند ساعت بعد آدم میره توی همون حالت مریضی. این چند روز به بدترین وضع ممکن گذشته، تا بعدش چی پیش بیاد. 

 

  • . خزعبلات .

بعد از مدت ها اومدم چند خطی بنویسم، بابت اتفاقات خوبی که در این مدت افتاد. روز شنبه، ساعت 10 صبح، متین رو رسوندم ایستگاه قطار و بعد از خداحافظی، مجدد به اداره برگشتم. متین با ده تا دانش آموز برای یه اردوی دانش آموزی راهی مشهد شد تا به قول خودش بعد از 16 سال دوباره اون شهر رو ببینه. روزهای شلوغی رو پشت سر میذاره ولی اتفاقاتی که دیشب برای خانم همراهش پیش اومد، واقعا غافلگیر کننده بود و تا 5 صبح توی بیمارستان بودند و بلافاصله پیگیری ادامه کارهای مربوط به اردو. عصر امروز بود که پیام داد که میخواد بعد از 36 ساعت بی خوابی، یه ذره استراحت کنه. خلاصه اینکه پنجشنبه صبح هم قرار هست برگردند.

اما توی این مدت، عارف از آمریکا اومده بود و سه بار همدیگه رو دیدیم. دو بار در منزل ما و یک بار در شهمیرزاد و ویلای پدر عارف. حرف زدیم و حرف زدیم تا بالاخره فتح بابی شد برای آشنایی با چند مصاحبه و کتاب که چقدر گیرا و جذاب بودند و مثل نوری، راهگشای آدم. مصاحبه های صوتی 9 ساعته رو تموم کردم و بار آخر، مصاحبه های جدیدی بهم داد که اون ها هم خیلی راهگشا بودند. البته هنوز تمومشون نکردم.

اتفاق جالب دیگه این چند روز اخیر این بود که وقتی خونه تنها بودم، هارد اکسترنال خودم رو وصل کرده بودم به تلویزیون و مستندهایی که دانلود کرده بودم رو تماشا می کردم. مثلا دیروز مستندی دیدم به اسم "من اکبر اعتماد، اتم می شکنم". مستندی راجع به اولین رییس سازمان انرژی اتمی ایران و موسس دانشگاه بوعلی همدان. مستند خوبی بود و چقدر نکات ریز و درشت و کارگشای تاریخی و سیاسی لابلاش نهفته بود.

اما متاخرترین اتفاق، حدود ساعت 11 شب دیشب رخ داد. پسرعموی من توی اینستاگرام، کلیپی از نوازندگی یه گیتاریست گذاشته بود که به محض شنیدنش، تموم وجودم درگیر آهنگ شد. چون هیچ نام و نشونی نداشت، تصمیم گرفتم هر طور شده، اسم قطعه و نام نوازنده رو پیدا کنم. توی کلیپ دیدم که روی دسته گیتار، یه عود در حال سوختن هست. رفتم و عود رو به انگلیسی جستجو کردم و به کلمه Joss Stick رسیدم. بعد با گیتار جستجوش کردم و در جا فیلمی از همون نوازنده اومد و یوتیوب رو باز کردم و اسم نوازنده رو پیدا کردم:

Estas Tonne

نوازنده ای اوکراینی. بعد به کمک هشتگ در اینستاگرام، اسمش رو جستجو کردم و بلافاصله اون کلیپی که پسرعمو گذاشته بود رو پیدا کردم. توی کامنت ها اسم اون قطعه نوشته شده بود:

A Meditative Experience

و بعد قطعه رو دانلود کردم و از دیشب به صورت لاینقطع مشغول گوش دادن بهش هستم. دلم میخواد برم صوفی آباد، مزار شیخ علاءالدوله. شاید رفتم. دیشب وحید حدود دو ساعتی مجردی اومد خونه ما و مثل قدیم ها کلی حرف زدیم. دوست دارم باز هم بگم که هر آدمی، یه دایره خیلی کوچیک داره که به حدود تنهاییش خیلی نزدیکه و آدم های خیلی کمی رو به اونجا راه میده. امیر و وحید، دو نفری بودند که توی اون دایره بودند، امیر که رفت، فقط مونده وحید. وقتی قراره ما بریم خونه اونا یا اونا قراره بیان خونه ما، من سر از پا نمی شناسم. راست گفته سعدی که "ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی". خدا نگهدارش باشه. 

  • . خزعبلات .

قرارمون ساعت 7.30 بود که برای چندمین بار، گوشیم 20 دقیقه عقب افتاده بود. خلاصه با 14 دقیقه تاخیر رسیدم اداره. برنامه ماموریت هم تغییر کرد و از قرار شد اول بریم میامی. رفتم و نون سنگک خریدم و صبحونه رو خوردیم و ساعت 9 به طرف میامی حرکت کردیم. الان هم شاهرود هستیم. اولین بار بود با دستگاه های جدید خرید نون، نون می گرفتم.

دامغان که بودیم، متین زنگ زد و گفت کلا یکیمون نیست. اول شیراز من و بعد شاهرود رفتن متین و الان هم تست های میامی من. راستی دیشب ساعت 20.50 بود که متین از شاهرود رسید و رفتم پل جهاد و آوردمش خونه. خلاصه کلا در حال ییلاق قشلاق هستیم. هوا هم به صورت متهوعی، گرم و چندش آوره. حالم از تابستون به هم میخوره. 

  • . خزعبلات .

شنبه، بلافاصله بعد از خروج از اداره، اومدم خونه و دیگه بالا نرفتم و متین رو رسوندم محل سوار شدن مینی بوس تا به شاهرود بره. من بعد رفتم خونه و متین تا برسه شاهرود، دیوونه شد. مینی بوس پنچر شد و خلاصه این مسیر نهایتا دو ساعته، حدود چهار ساعت طول کشید.

از همون شنبه تا دیروز مشغول کارهای عقب افتاده بودم. فسخ اجاره نامه، ویزیت پزشک معتمد اداره، آب دادن به نهال های باغچه. شام هم پیش بابا و مامان بودم. کوکو سیب زمینی چیزیه که نمیشه ازش گذشت.

اون شب تا خوابم ببره کلی طول کشید، ولی فردا سر وقت اداره بودم. بعد از وقت اداری و اومدن به خونه و خوردن ناهار، رفتم نمایندگی ایران خودرو و کارواش و خرید وسایل و اومدم خونه. خونه رو مرتب کردم و شام مجددا رفتم پایین. آبگوشت بی نهایت خوشمزه با نون سمنان و سبزی. بعد وحید تماس گرفت و حدود یک ساعتی اومد پیشم و حرف زدیم و او هم رفت. از این دنیا و دوستان، فقط او مونده و بس. دلم پیشش عجیب آرومه.

و باز به دریوزگی خوابیدم و صبح امروز هم سر وقت اداره بودم و چقدر روز شلوغ و پرتنشی بود.

متین هم امشب بر می گرده. قراره خبر بده. منتظرم. 

  • . خزعبلات .

ساعت 7.10 بیدار شدم. البته چندین بار قبلش بیدار شده بودم و هشدار بیدارباش رو به تعویق انداخته بودم. طبق قرار، ساعت 7.30 توی لابی بودم و رفتیم برای صبحونه. ترکیبی از املت و سوسیس و نیمرو رو خوردم و چون تست یک ساعت عقب افتاده بود، قرار شد بریم خانقاه احمدی. رفتیم و دیدار میسر شد و چقدر بناها و کاشیکاری ها زیبا بود. چای هم مهمان خادمان خانقاه بودیم و ساعت 9.10 از اونجا خارج شدیم.
بلافاصله طبق هماهنگی برای تست ها به سمت کارخانه مورد نظر رفتیم. تست ها انجام با خوبی انجام شد و به همراه راننده ای که در خدمت ما بود، برای ناهار به رستوران سنتی شاه عباسی شیراز رفتیم و چقدر چلوکبابش خوشمزه بود.
بعد به باغ ارم رفتیم و از زیبایی بنا و درختان باغ و آب روان لذت بردیم. بعد به طرف آرامگاه سعدی حرکت کردیم و دیدار سعدی بعد از سال ها میسر شد و زمزمه شعرش:
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی بینم
دلم نمی اومد از اونجا برم. به سختی و به خاطر همراهان، از اونجا دل کندم و رفتیم. یکی از همراهان هم از ما جدا شد تا با پرواز ساری بره.
بعد از کنار باغ دلگشا و دروازه قرآن رد شدیم و توقف نکردیم. بعد راننده ما رو در کنار ارگ کریم خان پیاده کرد و رفت.
من و همراهم که اتفاقا هم دانشگاهی دو تا از دوستان ارشد من در اومد، رفتیم و دو تا فالوده از خیابون کنار ارگ خوردیم.
به سمت مسجد وکیل حرکت کردیم و از نامزدش گفت که اون هم مثل متین، معلم زبان هست. مسجد زیبای وکیل و ستون های منظم شبستانش رو دیدم و لذت بردم. توی همون شبستان استراحتی کردیم و به سمت حمام وکیل رفتیم و از اونجا به بازار وکیل. کل راسته بازار شمالی و جنوبی رو گز کردیم و چیزی که ارزش خریدن و سوغاتی داشته باشه، ندیدیم.
برای دیدار مسجد نصیرالملک پیاده از بازار حرکت کردیم و بالاخره پیداش کردیم. نمیشه از حد زیبایی شبستانش با اون شیشه های رنگارنگش گفت. خانم هایی هم بودند که نسوان بدون حجاب در داخل شبستان عکس نگیرند. قیمت بلیطش هم  دو برابر جاهای دیگه بود.
الان از داخل هواپیما و در حالت پرواز و داخل نوت گوشی اینها رو می نویسم که خلبان اعلان نشستن رو داد.
و در آخر رفتیم به سمت مسجد عتیق و چون دربش بسته بود، نیم ساعت نشستیم و خستگی در کردیم به امید باز شدن درب ورودی، برای دیدار مسجد و خدایخانه. بالاخره یه نفر اومد و چون کار داشت، گفت که نمی تونیم به داخل مسجد بریم. گفتم یه نظر خدایخانه رو ببینم و برم و اجازه داد و بعد از اون، گفت من باید برم، میشه بهتون اعتماد کرد؟ و بلافاصله گفت، من دارم میرم شاهچراغ. با دل سیر مسجد و خدایخانه رو بگردید و بعد درب ورودی رو ببندید و برید. من داشتم بال در می آوردم. سر فرصت جاهای مختلف مسجد و خدایخانه رو دیدیم و خارج شدیم.
به طرف فرودگاه حرکت کردیم و از راننده خواستیم یه شیرینی فروشی خوب نگه داره که سوغاتی بگیریم. یوخه و مسقطی گرفتیم و به فرودگاه رسیدیم.
خدا رو شکر پرواز بدون تاخیر پرید و انشاالله دقایقی دیگه در مهرآباد هستیم و از اونجا با راننده ای که هماهنگ شده، برگردم سمت سمنان.
همه اینها به کنار، این بناها و باغ ها و.....، شیراز رو دوست دارم، اول به خاطر مردم مهربون و خوش رو و خوش برخوردش که توی این چند روز از هر کدومشون، از مهندس و راننده و مغازه دار و رفتگر و همه و همه، فقط خنده و شادی دیدم و روی خوش که حال آدم رو خوب تر می کرد. خدا نگهدار همه شیرازی ها و نگهدار خود شیراز.

 

پ. ن:

از روی صندلی هواپیما و در انتظار پیاده شدن، پست شد. 

  • . خزعبلات .

روز عجیب و پرباری بود. ساعت 10.15 از سمنان به طرف فرودگاه مهرآباد حرکت کردم. با راننده تا خود فرودگاه حرف زدم. آدم جالبی بود. چون عادت دارم همیشه صندلی پشت بشینم، پشت سر راننده و صورتش، شبیه بابا بود و یاد بابا می افتادم. خلاصه ساعت 13.40 رسیدم فرودگاه مهرآباد. اولین بار بود که گذرم به مهرآباد می افتاد. چهار تا پرواز قبلی همه از فرودگاه امام بود. کمی اون دور و اطراف چرخ زدم و اومدم ترمینال 2 تا نوبت چک این بشه. بلیط پرواز رو گرفتم و پرواز با 35 دقیقه تاخیر پرید. ساعت 4.20 عصر پرواز آغاز شد و دقیقا یک ساعت بعد شیراز بودیم.

دو تا از دوستان از پیمانکار و مشاور همراه من بودند. اومدیم هتل پارسه و الان روی تخت اتاق 404، در حال نوشتن هستم. به محض رسیدن، وسایل رو گذاشتیم و رفتیم سراغ دیدار شهر. از شاهچراغ شروع کردم و مبهوت معماری. بعد در به در به دنبال خانقاه احمدی که بالاخره پیداش کردم ولی چون برنامه داشتند، نشد که داخل بشیم و موکول شد به فردا. از اونجا به سمت ارگ کریم خان رفتیم. چقدر زیبا بود، خصوصا فضای سبزش با درخت های نارنج. لحظه لحظه یاد کریم خان و آغامحمدخان قاجار که توی این ارگ قدم زده بودند.

بعد به سمت آرامگاه حافظ رفتیم و چقدر شلوغ بود. فضای سبز کنار مزار بی نهایت لذتبخش بود و عجیب دنج و آرامش بخش. مزار دکتر حمیدی شیرازی و لطفعلی صورتگر و رسول پرویزی و بسیاری دیگه هم اونجا بود.

اومدیم بستنی و فالوده کلبه و فالوده زعفران خوردیم و به سمت هتل برگشتیم. شام خوردیم و هر کدوم به اتاق هامون اومدیم. دوش گرفتم و با متین حرف زدم و خسته روی تخت هستم تا فردا به تست تجهیزات برم.

تموم امیدم به فردا و پس از پایان تست برای دیدن باقی جاهای دیدنی شیراز هست. علی زنگ زد و مسجد عتیق شیراز رو به یادم آورد. همین.

پ. ن:

با یاد سرهنگ! 

  • . خزعبلات .

مسئول من دیروز کاسه کوزه رو جمع کرد و با خونواده رفت مسافرت. سمت شمال غرب کشور. الان هم توی اتاق تنها هستم. واقعا بدون حضورش، کار کردن صفایی نداره. رییس هم رفته ساری برای بازدید. خلاصه بیشه خالی شده.

امروز حین کار مصاحبه جناب عبدالوهاب شهیدی با آرته باکس رو گوش کردم. خاطرات خوبی داشتند، خصوصا از گل های تازه شماره 7 گفتند که ابتهاج، شعر این برنامه رو برای 53 نفر گفتند و یک بار پخش شده و بعد به همین خاطر متوقف شده. الان هم مشغول گوش دادن بهش هستم. جالب اینکه گوش دادن به برنامه گل های تازه رو که شروع کردم، به این برنامه که رسیدم، چون در بیات اصفهان بود و فضای زیبایی داشت، چندین بار بهش گوش دادم. حتی متین هم از این برنامه خوشش اومده بود و چند باری با هم گوش دادیم.

خلاصه، فعلا صدای شهیدی، از اون معدود صداهاییه که بسیار مشتاق به گوش دادنش هستم. گوش دادن به برنامه های گل ها رو که چند وقت قبل شروع کردم، به برنامه های شهیدی که می رسیدم، با میل و رغبت بیشتری گوش می دادم.

  • . خزعبلات .

اگه خدا بخواد، قراره سه شنبه هفته آینده، برای تحویل گیری یکی از تجهیزات شبکه، برم شیراز. یکی دو سال پیش هم قرار بود برم که نشد. انشاالله که بشه تا برای اولین بار به دیدار شیراز برم. 

  • . خزعبلات .

ساعت 6 صبح امروز، به سمت کالپوش حرکت کردیم. صبحونه رو دامغان و غذاخوری آقای صرفی خوردیم. کلی با مهندس و راننده حرف زدیم تا برسیم. کار بازدید انجام شد و مشغول گفت و گو با اپراتورها شدیم و چه چیزهایی که نشنیدیم. انگار داریم آهسته آهسته به سمت یه پرتگاه ترسناک نزدیک میشیم. اما اتفاق جالب این که علی و سعیده برای عروسی یکی از بستگان سعیده، در حال رفتن به بجنورد هستند. ده دقیقه پیش به سعیده پیامک دادم و گفت میامی هستند و ما دقیقا همون لحظه داشتیم از میامی خارج می شدیم. اتفاقا چشمم به سمت جاده مجاور بود که ماشین ها داشتند وارد میامی می شدند. یه لحظه چشمم به ماشینشون افتاد و فکر کنم خودشون بودند و تلاقی کردیم و جدا شدیم.

الان دارم آهنگ جدیدی از محسن چاوشی به اسم "قشنگ من" گوش میدم. جای امیر خالی که چقدر آهنگ هاشو دوست داشت و چقدر با هم به آهنگ های این بشر گوش می دادیم. توی روزهایی مثل امروز، که من رانندگی می کردم و او آهنگ انتخاب می کرد و حرف می زدیم و حرف می زدیم و حرف می زدیم، طوری که یادم نمیاد حرف تکراری با هم زده باشیم و سیگار می کشیدیم و سیگار می کشیدیم و...

گذشت اون روزها. یادش بخیر. 

  • . خزعبلات .

چند روز پیش، دو تا مصاحبه تصویری از سایت "موزیک ما" دانلود کردم. اولی مصاحبه با جناب پژمان طاهری و دومی مصاحبه با جناب بیژن کامکار.

اول مصاحبه با جناب کامکار، یهو صدای ساز رَباب اومد که یهو پرت شدم به سال ها پیش وقتی که آلبوم "دف و رباب" بیژن کامکار رو گوش میدادم و این آهنگ، قطعه شماره 1 این آلبوم بود. از اونجایی که سالهاست خودمو مقید کردم که آلبوم ها رو بخرم، رفتم به بیپ تونز و آلبومش رو ابتیاع کردم.

الان هم شاهرود هستم و در مسیر میامی و مشغول گوش دادن به این آلبوم زیبا. جای همه خالی نیم ساعت پیش توی دامغان با همکاران یه املت حسابی زدیم. چه حالی داد. 

  • . خزعبلات .

روزهای فوق العاده کسل کننده و بی روح و رخوت انگیزی رو پشت سر میذارم. هفته پیش دو روز انقدر بدن درد داشتم که اداره نرفتم.

امروز متین رفته بود طلاها رو بفروشه، من غذا درست کردم و با سیر خوردم. فشارم افتاده و لش کردم و بعد روزها و شبها، رهای رها هستم. حالم گفتنی نیست. 

صبح هم ماموریت دامغان بودم. 

  • . خزعبلات .

حال بد وحیده‌ . تقریبا هر لحظه زرد و زردتر میشه.دوست دارم بیدارش کنم و بریم دکتر. یا زنگ بزنم اورژانس. واقعا نمیدونم چه باید  کرد. میلرزم.

  • . خزعبلات .

ما امروز تو باغ ، یک بچه مار کشتیم. و فوبیای من به مار باعث شد که نتونم پلکهامو ببندم. هر لحظه جلوی چشمامه‌ . و اصلاااااااااااا حال خوبی ندارم. هنوز بیدارم و وقتی خواستم در موردش حرف بزنم سر من داد کشید.

خیلی وقتها آدم تنها ترین کس روی زمینه. امشب از اون شبهاست.

  • . خزعبلات .

الان رفتم توی اینستاگرام پستی در مورد استاد عثمان پرست گذاشتم، یکی از دوستان کامنت گذاشت که ونجلیس هم از این دنیا رفت. من شوکه شده بودم، نه بابت دور بودن و عجیب بودن مرگ، بلکه رفتم به دوران دوری که تموم لحظات خوب و بد زندگی من و دوستام، شده بود موسیقی های ونجلیس. یادمه توی دانشگاه، برای استفاده از اینترنت، باید وقت قبلی می گرفتیم و حداقل سه چهار روز بعد نوبت آدم میشد و تموم اون یه ساعت رو مشغول جستجو راجع به ونجلیس بودم و کلیپ هاش رو دانلود می کردم. بعدها از نوارفروشی آقای صالحی تویسر بازار بالای سمنان، یه کاست از مجموعه بهترین آثارش گرفتم و روز و شب خودمو باهاش خفه کرده بودم.

میون تموم کارهای نابی که ساخته بود، خودم بیشتر از همه از آهنگ "برای مرد ناشناس" یا To the unknown man خوشم میومد. امشب احسان (دوستی که خبر مرگ ونجلیس رو بهم داد) می گفت که خودش می گفته این اصوات بهش وحی می شده، منم بهش گفتم اگه خود ونجلیس هم این ادعا رو نمی کرد، من از طرفش ادعا می کردم. چقدر اردی بهشت، این ماه زیبا و دوست داشتنی طبیعت، داره خاطره ساز رفتن عزیزان من میشه؛ امیر، استاد عثمان محمدپرست و الان هم ونجلیس.

پ. ن:

میدونم تلفظ صحیح اسمش "ونگلیس" هست، ولی به همون اسمی که همیشه توی ذهنم مونده، ازش یاد کردم. تمام. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی پنجشنبه 29 اردی بهشت، استاد عثمان محمدپرست، نوازنده نامی دوتار به جهان دیگر رفتند. یادمه اولین بار در فیلم "فردا" ایشون رو دیدم و بعدها فهمیدم که ایشون استاد بزرگ دوتار در منطقه خواف خراسان هستند و بعدتر فهمیدم آهنگ معروف "نوایی" رو ایشون برای اولین بار اجرا کردند و بعدتر فهمیدم که ایشون خیر مدرسه ساز هم بودند. یادش بخیر، چند سال پیش با متین می خواستیم بریم خواف به دیدن ایشون، حتی رفتیم ایستگاه راه آهن سمنان و آمار قطار سمنان به خواف رو هم گرفتیم. قصدم این بود هم ایشون رو ببینم و هم مدرسه غیاثیه خرگرد خواف که نشد، هم به خاطر کرونا و هم درگیری کاری من و هم اینکه مدتی ایشون رفته بودند مشهد.

القصه خدا رحمت کنه این پیر خراسان بزرگ رو که از نسل حافظان فرهنگ ایران زمین بودند. روحشون شاد. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه 28 اردی بهشت، با دو تا از همکاران اداره رفتیم نمایشگاه کتاب. من که فقط به شوق دیدار مهندس مفید، مدیر انتشارات مولی داشتم می رفتم، ولی به محض رسیدن دیدم خبری از غرفه انتشارات مولی نیست. با خود کتابفروشی تماس گرفتم و گفتند که امسال به صورت مجازی در نمایشگاه حضور دارند. خلاصه با حال بد، غرفه های مختلف رو نگاه کردم تا ساعت 13 که به طرف سمنان حرکت کردیم. توی نمایشگاه امسال، جناب شمس لنگرودی رو دیدم. یادش بخیر اولین نمایشگاه کتاب رو که دبیرستان رفتیم و محل برگزاریش هم نمایشگاه بین المللی بود، حدود 20 سال قبل. در برگشت توی اکبر جوجه گرمسار هم ناهار خوردیم و میهمان همکارمون پیام بودیم. 

  • . خزعبلات .

عصر شنبه به اتفاق عارف (از بستگان باجناق که چند سال پیش توی سمنان دانشجو بودند)، رفتیم صوفی آباد. جمعه عصر هم رفته بودیم باغچه خودمون و شب هم مهمون وحید و مهتاب بودیم. خلاصه دیدار شیخ علاءالدوله، اونم پس از مطالعه چهل مجلس، صفای دیگه ای داشت. متین انقدر درگیر تدریس بود، با ما نیومد. دیروز تا رسیدم، دیدم یکی از بچه های هم سن خودمون توی تصادف فوت کرده. سریع به وحید زنگ زدم و گفت که هم کلاسی دوران ابتداییش بوده. دقیقا یک سال و یک روز بعد از امیر، یکی دیگه از هم سن و سال های ما هم رفت. مرگ عجیب به ما نزدیک بود، حالا نزدیک تر شده. هیچ از کار این دنیا نفهمیدم. همین امید واهی دست و پاشکسته هم نبود که هیچ.

 

پ. ن:

اون شب خونه وحید و مهتاب، به عارف گفتم اگه همین الان و در همین لحظه، بخوام زیباترین موزیکی که شنیدم رو بگم، ساز و آواز سید خلیل عالی نژاد هست روی شعر حافظ با این مطلع: چه مستی است ندانم که رو به ما آورد.....جادوی اندر جادو هست این ساز و آواز

  • . خزعبلات .

دیروز سالگرد امیر بود. البته سالگرد دقیقش، امروزه. دقیقا یک سال از رفتنش میگذره و چه زود و البته توی همین زمان زود، چه ها که نکشیدیم.

صبح دیروز ماموریت بودم. ساعت 6 صبح رفتیم سمت میامی و ساعت 14.30 عصر برگشتم خونه. ناهاری خوردم و روی مبل سه نفره افتادم و درجا خوابم برد. ساعت 4.10 با اصرار متین بیدار شدم و رفتیم مزار امیر. چقدر شلوغ بود و چقدر لحظات بدی بود. بالاخره مراسم تموم شد و به سمت وادی السلام برای مراسم چهلم عزیز حرکت کردیم. جون رفتن نداشتم و سر درد بدی اومده بود سراغم. اونجا هم که تموم شد، اومدیم خونه و استراحت مختصری کردیم و برای شام، رفتیم خونه عزیز. با عموها و علی رفتیم برگ سبز و شام گرفتیم و اومدیم خونه. شام رو خوردیم و یاد عزیز هم بودیم. جایی که روزی ما نوه ها بازی می کردیم، شده بود محل بازی نتیجه ها و فقط مشغول بازی و سر و صدا بودند. شاید آخرین باری بود که به اون خونه می رفتم، خونه ای که بیشتر دوران نوجوونیم، اونجا گذشت. روح امیر و عزیز شاد، ولی داغ امیر، از اون داغ هاییه که دیگه رفته توی ناخودآگاه ما و از اون سنگر، داره روح و روان ما رو میخوره. 

  • . خزعبلات .

رشت که بودیم، یه شب پدر متین منو صدا کرد و رفتم به اتاقش. بحث رسید به کتاب "چهل مجلس" جناب شیخ علاءالدوله سمنانی و دو سه تا مجلس مختصرش رو با هم خوندیم و چقدر به دل نشست. بارها دلم می خواست به کتاب نزدیک بشم، ولی ممکن نشده بود، خصوصا اینکه فکر می کردم متن سختی داشته باشه. القصه، تصمیم گرفتم بخونمش. از اون طرف دلم نمیومد کتاب رو از پدر متین قرض بگیرم، چون کلی کتاب امانتی از ایشون هنوز پیش من هست. سمنان که رسیدیم، رفتم سایت کتابناک برای دانلود کتاب. چون 100 امتیاز برای دانلود کتاب می خواست و دلم هم نمی خواست اشتراک بگیرم (چون فقط همین یه کتاب رو می خواستم)، مجبور شدم چند روز پشت سر هم توی سایت وارد بشم و با هر ورود به سایت، 20 امتیاز بگیرم. خلاصه پریشب امتیازم به 100 رسید و کتاب رو دانلود کردم. متین خسته بود و خوابید و من تا ساعت 4 صبح سه شنبه 20 اردی بهشت بیدار بودم و مقدمه مفصل جناب نجیب مایل هروی رو خوندم و چقدر لذتبخش بود. سه مجلس اول رو هم خوندم و خوابیدم. هر روز یک یا چند مجلس رو می خونم تا کتاب به اتمام برسه.

دیروز که داشتیم از گرمسار برمی گشتیم، وقتی از روبروی صوفی آباد رد می شدیم، عجیب به یاد جناب شیخ علاءالدوله بودم. حس می کنم این بار که به زیارت مزار جناب شیخ برم، لذتی متفاوت تر از دفعات قبل داشته باشه. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

مدت ها بود دلم می خواست برنامه های گلهای رادیو (شامل گلهای جاویدان، گل های رنگارنگ، گل های تازه، گل های صحرایی و یک شاخه گل) رو گوش بدم، ولی حس و حالش رو نداشتم. الان که به این سن رسیدم و حال و هوای ذهنیم تغییر کرده، می تونم این موسیقی ها رو گوش بدم. فعلا با مجموعه گل های تازه شروع کردم. گل های تازه شماره 7 با صدای عبدالوهاب شهیدی در بیات اصفهان بسیار شنیدنی بود. الان مشغول به گوش دادن گل های تازه شماره 13 هستم. حس و حالی داره برای خودش این موسیقی و زنده کننده خاطرات دوران خوب گذشته هم هست. وقتی به این موسیقی ها گوش میدم، یاد پدربزرگ هام و کودکی های مادر و پدرم زنده میشه. انگار تنها راهی که میتونم با پدربزرگم ارتباط داشته باشم، همین موسیقیه که شاید روزی، پیچ رادیو بوده و پدربزرگم هم جادو و لذت این اصوات به شدت تصویری رو درک کرده. همین. 

  • . خزعبلات .

ساعت 16.40 عصر از رشت حرکت کردیم و ساعت 2.40 بامداد رسیدیم، یعنی 10 ساعت. فقط قبل امامزاده هاشم، 2 کیلیومتر رو توی 2 ساعت طی کردیم. مملکتی که کلش بیابون باشه و یه تیکه سبزی داشته باشه، میشه همین. والسلام. 

  • . خزعبلات .

سال ها پیش، توی دوران نوجوونی، یه دل خوشی بزرگ داشتم؛ خرید نوار کاست. یکی از خوانندگانی هم که کارهاشون رو دنبال می کردم، جناب سید حسام الدین سراج بودند. همون طوری که بارها گفتم، پول هامو جمع می کردم و می رفتم سرِ بازار بالا پیش آقای صالحی، مغازه ای بی نهایت کوچیک که فقط جای ایستادن خود آقای صالحی بود و اسمش بود "استریو شیدا".

خلاصه یکی از این آلبوم های جناب سراج، اسمش بود "وداع" که دو تا کاست بود و با دکلمه مرحوم اصغر فردی و موسیقی جناب سید محمد میرزمانی. اشعار آلبوم هم از جناب عمان سامانی که اصلا اسمی از ایشون نشنیده بودم. توی همون دوران، از دنبال کنندگان جدی برنامه"با کاروان شعر و موسیقی" بودم که جناب سهیل محمودی اجرا می کردند. توی یه قسمت از این برنامه جناب سراج به عنوان مهمان برنامه، راجع به این اثر و خود عمان سامانی صحبت کردند.

تا اینکه دیشب، از کتابخونه پر و پیمون پدر متین، به کتاب "گنجینه الاسرار" جناب عمان سامانی برخوردم و قسمت شد و دقایقی پیش مطالعه ش تموم شد و چقدر زیبا بود و به دلم نشست. چه ظرائف زیبایی داشت و چقدر حظ کردم و هر وقت به بیت های آ‌شنایی که توی آلبوم وداع خونده شده بود، می رسیدم، این لذت بیشتر می شد.

امشب متین و مهسا بعد از اینکه از کوچصفهان برگشتیم، به خونه عمه خودشون رفتند و فرصتی شد تا با پدر متین، خلوتی داشته و گفتگویی کنیم. قبل از شام گفتگویی شد درباره عنوان "سبحانیت" و "احادیث قدسی" که از سوالات من بود و اتفاقا کتابی در مورد احادیث قدسی از همون کتابخونه معروف بیرون کشیدند از جناب حر عاملی به اسم "کلیات حدیث قدسی". سوالات پاسخ داده شد و من و باجناق و پدر و مادر متین، رفتیم برای شام و بعد از شام سه مجلس از کتاب چهل مجلس "شیخ علاءالدوله سمنانی" رو با هم خوندیم. مجالس شماره 1 و 2 و 16 و چقدر لذت بخش و دلنشین بود، خصوصا اینکه ما در سمنان، مجاور این مرد بزرگ هستیم.

شب قبل هم درگیر مطالعه مقدمات "کلیله و دمنه" بودم و به موازات یاد رسائل اخوان الصفا افتادم که دوست دارم در یه پست مفصل راجع به اون کتاب بنویسم. فعلا بسه دیگه. 

  • . خزعبلات .

دیروز ما که روزه نبودیم، اما بعد افطار به همراه باجناق رفتیم کتابفروشی سبزه میدان و بعد از کمی توقف، با دوست باجناق و خود باجناق رفتیم خیابون معلم و کباب مگسی زدیم. کباب مگسی اصطلاحا به کبابی میگن که فروشنده اون رو روی گاری یا چرخ و کنار منقل درست لب خیابون درست میکنه و اتفاقا چقدر هم خوشمزه بود.

اما دیروز توی کتابخونه ی پدر خانم گشتی میزدم و مثل هر بار که به کتاب تازه ای بر می خوردم، این بار به کتاب "مناقب العارفین" افلاکی برخوردم که اسمش رو در کتاب "مقالات شمس" جعفر مدرس صادقی خیلی شنیده بودم. تورقی کردم و خیلی جالب بود.

ماه رمضون تموم شد و برنامه خوردن ما هم توی رشت شروع شده. جای همه خالی. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی یکشنبه 11 اردی بهشت، برای ماموریت رفتیم مهماندوست. هوا خیلی خوب و بارونی بود. خوب شد کاپشن رو برداشتم. بازدید که تموم شد، قبل اذان ظهر، سمنان بودیم. تا متین از مدرسه برگرده، خونه و وسایل خونه رو مرتب کردم. بعد رسیدنش هم کمی استراحت کردیم. اما چه رگبار بارونی میزد با رعد و برق های عجیب غریب. بالاخره بیدار شدیم و تا وسایل رو جمع کنیم، ساعت شد 5.30 عصر. به سمت رشت حرکت کردیم و ساعت 1.30 بامداد رسیدیم. از خود خروجی بزرگراه غدیر تا خود رشت ترافیک بود، خصوصا رودبار که در حد کابوس بود. تا رسیدیم شام خوردیم و چای و میوه و کلی حرف زدیم. تا اذان صبح بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. من توی هال و متین و مهسا توی اتاق خواب متین.

عید فطر هم مترادف شده با مرگ امیر، اولین سالگرد به سال قمری. مرگ این بشر هیچ کدوم ما رو رها نمی کنه که نمی کنه. چقدر زود گذشت این یک سال. 

  • . خزعبلات .

نمی دونم گفتم یا نه که زدم تو کار فیلم های اقتباسی. با یه تیر دو نشون زدنه. هم فیلم اون داستان رو می بینی و هم غیرمستقیم فضای اون کتاب یا رمان دستت میاد. ولی خود آدم کتاب رو بخونه و خودش تصویرسازی کنه، یه حال دیگه ای داره. این رویکرد رفتن به سمت فیلم های اقتباسی هم به خاطر عدم داشتن وقت آزاد برای خوندن کتاب هست که واقعا زمان بره.

چند وقتی پیش یه جستجویی کردم و چند تا فیلم اقتباسی ایرانی رو پیدا کردم و یا دانلودشون کردم یا خریدمشون. با متین فیلم "کافه ستاره" رو دیدیم که برداشت و اقتباسی از "گذر مدق" نجیب محفوظ بود. دومین فیلمی که دیدم "اینجا بدون من" بود که اقتباسی از "باغ وحش شیشه ای" تنسی ویلیامز بود. سومین فیلم، "گاوخونی" بهروز افخمی بود که اقتباسی از کتابی به همین نام، اثر جعفر مدرس صادقی بود. امروز 9 اردی بهشت هم فیلم "شب های روشن" فرزاد مؤتمن رو دیدم که برداشتی از شب های روشن داستایفسکی بود. خلاصه از این کار راضیم و حس خوبی داره برام. مثلا کتاب شب های روشن داستایفسکی سال هاست توی کتابخونه من هست و وقت نشده بخونمش ولی اینجوری همون جور که گفتم با یه تیر دو نشون میزنم. فعلا که تجربه بدی نبوده، حالا شاید بعدا اگه وقتی پیدا شد و متن های اصلی رو بخونم، نظرم عوض بشه. 

  • . خزعبلات .

خدا امیر رو رحمت کنه. آدم مذهبی ای نبود، ولی روزه رو می گرفت، اونم با شیوه مخصوص به خودش. شیوه اش هم اینجوری بود که با "الله اکبر" اذان صبح، روزه اش شروع نمیشد، بلکه با "لا اله الا الله" پایان اذان صبح شروع می شد. یعنی تا انتهای اذان صبح این مشغول خوردن بود. حالا از اونور، دم افطار، همه ما با همون "الله اکبر" آغاز اذان مغرب افطار می کردیم، ولی او تا "لا اله الا الله" پایان اذان مغرب صبر می کرد و بعد افطار می کرد. خلاصه که نسق روزه داریش این جوری بود. روحش شاد که پونزده روز دیگه سالگرد اون اتفاق تلخ و رفتنشه. جاش بی نهایت خالیه. روزی نیست که حداقل چند بار یادش نباشم. عید فطر شد روز رفتن این بشر و تا عمر داریم این روز عید، برای ما روز تلخ رفتنشه. 

  • . خزعبلات .

الان قزوین هستیم. ساعت 7 صبح بیدار شدم و چون حدود ساعت 4 صبح خوابیده بودم و هنوز خستگی توی تنم بود، یه دوش گرفتم و سریع رفتیم برای صبحونه. فقط یه کره و مربای هویج و چای خوردم و راه افتادیم سمت کارخونه برای تست ها. قرارمون ساعت 8 صبح بود ولی دوستان ساعت ده دقیقه به نه اومدند. باز خوبه تست رو همون ساعت 8.15 شروع کردیم. تست ها با موفقیت انجام شد و اتفاقا خیلی هم نکات خوب و آموزنده فنی دا‌شت. بعد اتمام تست ها، ناهار رو توی هتل جهانگردی خوردیم و به سمت سلطانیه حرکت کردیم. بالاخره بعد از حدود 16 سال، به دیدار سلطانیه رفتم. واقعا زیبایی درون و بیرونش قابل وصف نیست. بعد هم سری به مقبره ملاحسن کاشی زدیم که مثل یه نگین زیبا بود وسط اون دشت زیبا، اونم توی اردی بهشت. دیدار با جناب دکتر امیرحسین اللهیاری، به دلیل مشغله کاری ایشون، امروز هم میسر نشد. الان هم قزوین هستیم و در مسیر بازگشت. در مجموع سفر خوبی بود، هم فال بود و هم تماشا. 

  • . خزعبلات .

ساعت 11.15 صبح امروز از سمنان حرکت کردیم. من و راننده ای که اومده بود دنبالم. ساعت 6.15 هم رسیدیم زنجان و یک راست اومدیم هتل سپید. ناهار رو در آفتاب صحرایی خوردیم که بارها با متین ناهار و شام خورده بودیم، البته این بار در بخش رستوران سنتیش. از سمنان تا قزوین گرم بود و از اونجا تا زنجان، خنک بود و نم بارونی هم زد. در مسیر تابلوی شهر ابهر به چشمم خورد و به یاد دکتر امیرحسین اللهیاری افتادم. توی اینستاگرام بهشون پیام دادم برای دیدنشون که چون خارج از شهر بودند، میسر نشد و دیدار افتاد به فردا انشاالله. سال 1385 از طرف دانشگاه برای بازدید شرکت پارس سوییج، اومده بودیم زنجان و برای اولین بار گنبد سلطانیه رو از دوردست دیدم. امروز بعد از حدود 16 سال، دوباره گنبد سلطانیه رو از دوردست دیدم. حالا قرار شده فردا، بعد از تست ها بریم به دیدارش، البته از نزدیک و همچنین دیدار مقبره ملاحسن کاشی که یادی از خاطرات دوردست من و مین رو با خودش به همراه داره. بعد هم انشاالله دیدار دکتر اللهیاری عزیز.

امروز بعد از گذاشتن وسایلمون توی هتل، رفتیم داخل شهر که البته همه جاهایی که می خواستیم بریم، بسته بود. موزه مردان نمکی و رختشوی خانه و حتی مسجد جامع! انگار انتظار دیدار این بناها در سرنوشت من نوشته شده.

و حرف پایانی. دلم برای متین تنگ شده. منتظر فردا شب هستم که انشاالله برسم سمنان تا مثل امشب تنها نخوابه. همین.

 

پ. ن:

امروز خبردار شدم دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در کانادا و غربت درگذشتند. دوست نزدیک دکتر محمدجعفر محجوب و مرتضی کیوان و نسل خوب اون روزگار ایران. روح همشون شاد. 

  • . خزعبلات .

حدود ده دوازده ساعت دیگه، قراره برای یه ماموریت کاری، برم زنجان. بیشتر از امورات فنی و کاری، مشتاق دیدار گنبد سلطانیه هستم. انشاالله اگه به مقصود رسیدم، خواهم نوشت. همین. 

  • . خزعبلات .

از همون نوجوونی که با حسین علیزاده آشنا شدم، به دنبال این بودم که آثار‌ ایشون در زمینه های مختلف موسیقی رو گوش کنم. تقریبا همه کارهاشون رو گوش داده بودم و مونده بود قطعه "عصیان" و موسیقی فیلم "چوپانان کویر" که همیشه توی رزومه کاری ایشون می دیدم. همون طوری که در پست قبل نوشتم، بالاخره فیلم رو در آپارات پیدا کردم و معلوم بود خود جناب حسین محجوب (کارگردان فیلم) این اثر رو منتشر کردند. نکاتی که میشد از فیلم و موسیقی برداشت کرد رو اینجا یادداشت می کنم:

1. همون موسیقی آغازین فیلم، انسان رو یاد نی نوای علیزاده مینداخت. متین توی اتاق بود که گفت نی نواست؟

2. دقیقه 30:47 موسیقی پخش شده در فیلم، عین قطعه "رقص سماع" نی نوا بود. البته با سازهای ایرانی.

3. در بخش هایی از فیلم، تکنوازی سه تار یا موسیقی ارکسترال پخش میشد که چقدر به تصاویر نشسته بود و آدم موسیقی حسین علیزاده در سن 29 سالگی رو می شنید که خیلی جذاب بود. ضمنا چون موسیقی این فیلم هم هیچ وقت به صورت مستقل منتشر نشده بود، شنیدن این قطعات، اونم برای اولین بار خیلی لذت بخش بود.

4. اما فضای کویری فیلم، مثل نقاشی های پرویز کلانتری، منو با خودش میبره، حتی بی گفتگو و بدون روایت هیچ ماجرایی. فیلم هایی از این دست، عجیب به دلم می شینند. مثل فیلم "زشت و زیبا" که اتفاقا آهنگساز اون فیلم هم حسین علیزادست. این فضاها برام حکم ریشه ها رو دارند، بدون هیچ انتخاب عقلی و فقط کشش محض تصاویر و فضاهای کویری، مثل جاده ابریشم. انگار اجدادم رو فقط از این طریق میتونم ببینم. هر چی هست، لذت عجیب و غیرقابل وصفیه. تمام. 

  • . خزعبلات .

بخواهیم یا نخواهیم، زیباترین فصل بهاره و بهترین ماه هم اردی بهشت که اوج زیبایی بهار و طبیعت هست. اما از سال قبل که امیر توی اردی بهشت رفت، همین اردی بهشت شده کابوس. بگذریم.

دیشب بعد از سال های سال، فیلم "چوپانان کویر" رو توی نت پیدا کردم و دانلودش کردم و باید در اسرع وقت تماشاش کنم.

بعد از رفتن خونواده متین در روز چهارم عید، یه حال بعدی اومد سراغم و ماه رمضون هم با ضعف سیستم بدنی، این اوضاع رو بدتر کرد. امیدوارم این اوضاع روحی زودتر بهتر بشه.

سی فروردین به همراه وحید و احسان و طاهر رفتیم افطار نظام مهندسی در هتل سنگسر. بعد مدت ها بود که دوستان رو می دیدم.

  • . خزعبلات .

با سلام

چند وقتی هست نه در اینستاگرام هستید و نه وبلاگتون دیگه وجود داره. خواستم بپرسم چی شد که این جور کلا از فضای مجازی و نت دور شدید؟

با دوستم وحید و متین، هر از گاهی یادتون می کنیم. خوشحال میشم بدونم همه چیز خوب هست؟ خدای نکرده اتفاقی که نیفتاده؟

به امید پاسخ شما

  • . خزعبلات .

امروز به تدفین عزیز گذشت. لعنت به سمنان با اون هوای گندش که دو فصل بیشتر نداره، تابستون و زمستون و بلافاصله اون فصل تموم میشه، این یکی شروع میشه.

و اما مرگ، بی شک ترین اتفاق زندگی. عزیز رو در گور پدربزرگ دفن کردند. ساعت 11 صبح و بعدش همه اومدیم خونه عزیز. از بیشتر از یک ماه قبل که حال عزیز بد شد، اتفاقات فیلم "مادر" علی حاتمی تکرار می شد. دیشب به علی گفتم که این خونه و اتفاقات خوب و بد کودکی و نوجوونی و جوونیمون، داره به انتهای خودش میرسه و علی هم می گفت حریصانه تمام المان های خونه رو نگاه میکنه. 

  • . خزعبلات .

من به مادربزرگ هام می گفتم عزیز. امروز عزیز (مادر پدرم) در 89 سالگی به سرای باقی رفت. چون پدربزرگم سال ها پیش مرحوم شده بود، از همون بچگی، برای اینکه تنها نباشه، پیشش می خوابیدیم. بخش بزرگی از بچگی ما نوه ها، توی اون کوچه گذشت.

یاد قلیون کشیدنش، یاد غذاهای خوشمزه ای که درست می کرد (خصوصا قورمه سبزی و آبگوشت و گوجه کباب انحصاریش)، یاد وقتایی که ما رو می برد بازار، یاد خاطراتی که برامون می گفت، یاد خیاطی کردنش که هر از گاهی می گفت بیا این سوزن رو نخ کن، یاد هوش و استعداد سرشارش که پرورش نیافته بود، یاد جز به جز فیلم و سریال تعریف کردنش، یاد قند جویدن های نصفه شبش و.... یاد همه خوبی هاش بخیر. اون خونه و اون خاطرات هم تموم شد. روحت شاد عزیز. 

  • . خزعبلات .

جهان طبیعت با قید اختیار ما انسان ها، اجتماع نقیضین یک سیستم خطی و غیرخطی هست و شاید تنها موردی باشه که اجتماع نقیضین محال نیست. 

 

پ. ن:

1. عجب چیزی گفتم.

2. دوستانی که درس "سیگنال ها و سیستم ها" رو گذروندند، می فهمند چی افاضات کردم.

  • . خزعبلات .

دیروز ماموریت بودم، جنت آباد. ساعت 7.30 صبح از خونه زدم بیرون و 7.15 عصر رسیدم خونه. شب هم خونه علی و سعیده بودیم. سریع دوش گرفتم و رفتیم بالا. پدر و مادرم هم اومدند. بابا که کلا درگیر حال مادرش بود و بعد شام رفت پایین. نیم ساعت بعد، من و علی رفتیم پایین و کلی حرف زدیم تا از این حالت بیاد بیرون. ساعت 11.45 خونه بودیم و سریع رفتم توی تختخواب و خوابم برد. امروز که اداره هستم از صبح درگیر کارهام. فردا هم مجدد باید بریم جنت آباد. خلاصه، موتور کاری امسال هم روشن شد و درگیر کار شدیم.

 

پ. ن:

دیشب بعد مدت ها، به یاد صدای جناب شاپور رحیمی افتادم و اون آهنگ معروف "باز هوای وطنم آرزوست" که ملودیش برای استاد عبدالصمد عندلیبی هست. دو تا آلبوم از ایشون دانلود کردم و مشغول گوش دادن بهشون. صداشون رو دوست دارم. 

  • . خزعبلات .

دیشب با پیام وحید، یادم افتاد که برم این مستند رو تماشا کنم. از یوتیوب دانلودش کردم و به تماشا نشستم. همون نصفه شبی، بعد از اتمام فوتبال.

مستند خوش ساختی نبود، وصله و پینه زده و بدون سر و ته. صدابرداریش در حد افتضاح، خصوصا وقتی گفتگوی دو نفره ای وجود داشت. فقط کاریزمای علیزاده بود که آدم رو مجاب می کرد تا انتها این شبه مستند رو تماشا کنه.

چند تا نکته جالب توی این مستند بود. اول مکان فیلمبرداری که روستای لایجان در مجاورت کوه دماوند و آمل بود که احتمالا ویلای خود علیزاده بود.

نکته بعد خودروی پاترول علیزاده که ایرج افشار هم دقیقا چنین خودرویی داشت که با شفیعی کدکنی و... به مسافرت می رفتند.

نکته بعد حضور برادر حسین علیزاده یعنی مرحوم حسن علیزاده در فیلم به همراه صبا و نیما (فرزندان حسین علیزاده) بود.

نکته جالب دیگه پخش بخش هایی از آلبوم بداهه نوازی در راست پنجگاه بود که سال ها قبل کاستی با همین نام از علیزاده و خلج توسط انتشارات ماهور منتشر شده بود. این کاست، شاید ماه ها، همدم و مونس روزگار جوانی و نوجوانی من بود. راست پنجگاه بی نظیره، این آلبوم بی نظیرترش می کنه. 

  • . خزعبلات .

دیشب بعد قرن ها، نشستم پای تلویزیون تا بازی ایتالیا و مقدونیه شمالی رو ببینم. از اون طرف چون بازی پرتغال و ترکیه مهم تر بود (که واقعا بود و چه بازی ای هم بود)، بازی ایتالیا رو پخش نکردند. من در حین تماشای بازی پرتغال و ترکیه حواسم به بازی ایتالیا بود که گل بزنه و بیاد مرحله بعد. تازه اگه هم بالا میومد، به پرتغالی میخورد که ترکیه رو کرده بود تو قوطی. آخرای بازی ترکیه داشت بازی رو مساوی می کرد که بازی گره بخوره که پنالتی رو خراب کردند و یه گل دیگه هم خوردند. اون وسط متین طرفدار ترکیه بود. دقایق آخر بازی بود که بازی همزمان ایتالیا و مقدونیه شمالی رو پخش کرد که دقیقه 93، ایتالیا گل خورد و تمام. یعنی بعد از جام جهانی 2018، جام جهانی 2022 هم بدون ایتالیا برگزار میشه. ایتالیایی که همین چند وقت قبل، قهرمان یورو شده بود. واقعا جام جهانی بدون ایتالیا، مزه نداره که نداره. 

  • . خزعبلات .

بعد از یک هفته، که مثل برق و باد گذشت، مهمون های ما، امروز حدود ساعت 11.30 ظهر به طرف رشت حرکت کردند و به سلامت هم رسیدند. انقدر این مدت سریع گذشت که حد نداشت. پدر متین واقعا بی نظیره. وجود شخص او، دورهمی رو یه چیز دیگه کرده بود. شب ها ساعت 4 صبح می خوابیدیم، اونم با چشمانی اشکبار از خنده. دیشب تازه ساعت 3 صبح، گوشت و نخود و سیب زمینی آبگوشت رو کوبیدیم و خوردیم. خوردیم و خندیدیم و سیر و زیتون خوردیم. امروز که رفتند، حالتی از افسردگی و تنها شدن به سراغم اومد، بس که وجودشون باعث فراموشی سختی های زندگی بود. انشاالله در اسرع وقت دوباره دور هم جمع بشیم. علی و سعیده هم امروز از گنبد اومدند. 

  • . خزعبلات .

من از سن هشت نه سالگی به لطف مادر مهربانم، با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شدم. مادر مهربونی که تاکسی می گرفت و منو به کانون مستقر در پارک ملت میدون امام سمنان می برد، این لطف و این کار مادرم، از اون تصاویری در ذهنم هست که هیچ وقت فراموش نمی کنم.

بعدها، پای اتوبوس کتابخونه سیار کانون به محله ما باز شد و بیشتر با کانون و فعالیت هاش و کتابهای کانون آشنا شدم. الان و حین نوشتن، یاد فیلم آخرین آبادی مجید مجیدی افتادم که روحم رو زنده میکنه.

القصه، گذشت و با افزایش آگاهیم از فعالیتهای کانون و انسان های بزرگ و شریفی که توی این مجموعه کار می کرند، عشق و علاقه ام به کانون، روزافزون و صد چندان شد.

تا اینکه با وب سایتی به اسم "راوی حکایت باقی" آشنا شدم که آثار نوشتاری و شنیداری کانون رو معرفی می کرد. روایت راوی ما انقدر جذاب بود که چند وقت قبل بهشون ایمیل زدم. کاری که مدتها بود میخوستم انجام بدم و نشده بود. الان که ایمیل هام رو چک میکردم، دیدم روز اول فروردین، پاسخ ایمیل من رو دادند. من فکر میکردم راوی، خودش از اعضای سابق کانون بوده ولی برام نوشته بودند که مثل من از همون کودکی، علاقمند این نهاد شریف شدند و به یادگار برای بعد از ماها، آثار شنیداری و دیداری کانون رو در سایت خودشون قرار دادند تا یاد اون کتاب های شریف با نویسندگان شرافتمندشون تا همیشه زنده بمونه.

در پایان خواستم بگم شما هم به سایت "راوی حکایت باقی" به آدرس www.parand.se سر بزنید و از گردش در این وب سایت لذت ببرید. 

  • . خزعبلات .

عصر دیروز، حدود یک ساعت قبل از سال تحویل، متین لطف کرد و با پدر و مادر من هماهنگ کرد که سال تحویل کنار ما و خانواده متین باشند.

در کنار هم، سال جدید رو شروع کردیم. با یادی از عزیز که حالش خوب نیست و توی بیمارستانه و بابا خیلی به خاطرش نگرانه. من و متین هم به یاد امیر بودیم. علی و سعیده هم که گنبد بودند.

شام رو 8 نفره خوردیم و بعد بابا و مامان رفتند. آخر شب با عظیم رفتیم بیرون و در شهر چرخی زدیم و حرفهای مردونه زدیم و اومدیم خونه.

امروز هم بعد از صبحانه، من و عظیم دو نفره رفتیم بیرون. اول از همه گل خریدیم و رفتیم مزار امیر و بعد از اونجا به سمت مزار شیخ علاالدوله سمنانی و بعد هم شیخ محمود مزدقانی.

عصر بچه ها رفتند برای خرید و من خونه مونده بودم. شب جوکر رو دیدیم و بعد چقدر از دست پدر متین خندیدیم. 

  • . خزعبلات .

کمتر از سه ساعت دیگه این قرن تموم میشه و وارد قرن جدید میشیم. صبح امروز با خرید نان بربری کنجدی برای صبحونه شروع شد و بعد از اون 6 نفره رفتیم به باغچه خودمون. متین کلا مشغول آبیاری اونجا بود. بعد سفارش کباب کوبیده رو به کبابی محل دادیم و بعد از پیاده کردن متین و رسیدن بچه ها، من و پدر متین رفتیم کباب ها رو گرفتیم و اومدیم خونه. متین پلوی خوبی گذاشته بود. 6 نفره و با مخلفات کامل گیلانی، غذا رو خوردیم و الان هر کدوم، گوشه ای از خونه افتادیم تا بخوابیم.

سال 1400، سال مرگ امیر بود، سال نحسی بود که تا آخر عمر فراموشش نمی کنم. سالهای قبل هم سالهای نکبتی بودند با کرونا و اوضاع نا به سامان مملکت. ولی با امید به استقبال سال جدید و سالهای جدید آینده میریم تا زمانی که دیگر امیدی نباشه.

 

پ. ن:

یکی از خواسته هام توی سال جدید اینه که بفهمم یا بدونم چرا خدا گفته من انسان رو در رنج آفریدم. والسلام. 

  • . خزعبلات .

دیروز بعد خوردن صبحانه، من و عظیم برای تعمیر ماشین رفتیم بیرون. مشکل از رادیاتور بود و بعد از تعویض رادیاتور، اومدیم خونه. ناهار که خوردیم، همه رفتند برای استراحت و من اومدم اداره برای انجام کارها. متین و بچه ها که بیدار شدند، رفتند برای خرید و من حدود ساعت نه شب از اداره اومدم بیرون. بعد از رسیدن بچه ها، متین با سوسیس و تخم مرغ، شام درست کرد و دور هم شام رو خوردیم و بعد از کمی حرف زدن، اومدیم برای خواب.

صبح من اومدم سمت اداره و متین هم به سمت مدرسه رفت. الان هم باید برم انبار. احتمالا با ماشین خودم برم. فعلا تمام. 

  • . خزعبلات .

بله، و بالاخره پس از حدود دو سال و نیم، خونواده متین از رشت به سمنان اومدند. ساعت حدود شش و نیم عصر بود که مهسا و عظیم و پنج دقیقه بعد، پدر و مادر متین به خونه ما اومدند. پس از حدود نه ساعت در راه بودن و خراب شدن ماشین عظیم. با کوله باری از سوغاتی ها که تقریبا همشون (شاید هم تحقیقا) خوردنی بودند. چای خوردیم و دوستان خستگی در کردند و بعد متین تماس گرفت و بابا و مامان من هم اومدند بالا و شام هم موندند و حدود ساعت 11 شب رفتند. بابای من از فرط استرس حال ناخوش مادرش، کلی حرف زد و متکلم وحده شده بود، کاری که یاد ندارم توی کل زندگیم کرده باشه، بس که ساکت بود. همه ما متفق القول قبول داشتیم که این جور حرف زدن بابا، فرار از استرس هایی بود که بخاطر ناخوشی عزیز گرفتارش شده.

بعد از رفتن بابا و مامان من، ظرف های باقی مونده بزرگ رو هم شستم و عظیم زودتر از همه برای خواب به اتاق مطالعه اومد و خوابید. پدر متین هم بعد از کمی مطالعه همیشگی شبانه خودش، توی هال و جلوی تلویزیون خوابید. متین و مهسا و مادرشون هم توی اتاق خواب مشغول حرف زدن هستند و صداشون به گوش میرسه. من هم اومدم اتاق مطالعه و اینجا دراز کشیدم و مشغول ثبت اتفاقات این روز خجسته هستم تا خوابم ببره. علی هم به همراه سعیده، بعد از دربی پرسپولیس و استقلال، به طرف تهران حرکت کردند. نکته جالب اینکه امشب، پدر متین گفت از همون نوجوانی، طرفدار استقلال یا همون تاج سابق بوده که من این نکته رو نمی دونستم. متین هم مثل پدرش استقلالی و من و باجناق هم پرسپولیسی. البته این پرسپولیسی بودن من هم داستانی داره برای خودش که سر وقتش تعریف می کنم. ضمنا شام امشب قورمه سبزی بسیار خوشمزه متین پز بود. جای همگی خالی. 

  • . خزعبلات .

حدود دو ساعت دیگه، انشاالله، مهمان ها، یعنی پدر و مادر و خواهر متین به همراه باجناق به سمنان می رسند. از حدود یک ماه پیش مشغول مرتب کردن خونه و باغچه و خرید وسایل هستیم. اتاق مطالعه همین نیم ساعت پیش تموم شد. اگه ماشین باجناق خراب نمی شد، دوستان باید حدود ساعت 3 بعد از ظهر می رسیدند، ولی الخیر فی ما وقع. خلاصه ماراتن یک ماهه کارها برای رسیدن دوستان تموم شد. همین. 

  • . خزعبلات .

الان توی ماشین و بین دامغان و سمنان هستم. علی پیامک داد که تست کروناش مثبت شده. سعیده هم که مطمئنا کرونا داره. امیدوارم دوره رو تموم کنند و به سلامتی برگردند.

روزهای فوق العاده شلوغی رو پشت سر گذاشتیم و احتمالا طی روزهای آینده خواهیم گذاشت. احتمال بسیار زیاد خونواده متین برای عید میان پیش، ما. ما هم درگیر کارهای مونده تا قبل از اومدنشون هستیم. 

  • . خزعبلات .

جواب تست دیروز اومد و منفی شد. امروز علی لطف کرد و وسایلم رو از مهندس م. گرفت و منم توی خونه مشغول کارهای مونده تا پایان سال شدم. از صبح بگم که بابا وقتی فهمید من خونه ام، چند کیلو سیب و هویج گرفت و فرستاد بالا، مامان هم سوپ درست کرد و فرستاد بالا، جالب اینه که صبح موکد بهش گفته بودم درست نکنه، اما خدایی سوپش عالی بود. همون جوری که دوست دارم.

حالم هم خوبه، گلودرد ندارم، تب و سردرد هم همچنین، فقط یه خستگی کل بدنم رو گرفته. پشت کامپیوتر شخصی مشغول ویرایش عکس های برای کتابچه تپ چنجر هستم. بعد سال ها گذرم به ACD See خورده و خدا رو شکر کارامو راه میندازه. خبرهای رسیده از رشت حاکی از اینه که احتمالا و به امید خدا، اونا 4 نفره از رشت به سمنان میان. اتفاقا با متین که صحبت می کردیم، گفتیم بعد 2 سال خونه نشینی، به یه سفر احتیاج دارند. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دیروز صبح که بیدار شدم، تب و سر درد و گلودرد مختصری داشتم. سریع رفتم تست دادم و اومدم خونه. دیروز و امروز هم اداره نرفتم و منتظر جواب تست کرونا هستم. حس هیچ کاری هم ندارم. بیکار هم که هستی، حالم بدتره. موندم چه کنم؟ 

  • . خزعبلات .

امروز ظهر، از نهال فروشی، 25 تا نهال تبریزی خریدیم، ولی وقتی رفتیم بریم بکاریم، دیدیم 20 تاست. 18 تا از اونا رو کاشتیم و دو تا هم موند که بعدا بکاریم. پنج تا هم شد طلب ما که مجدد باید بریم نهال فروشی و ازش بگیریم.

تموم دیوار جنوبی باغچه رو تبریزی کاشتیم. الان هم خسته روی مبل سه نفره ها دراز کشیدیم. کار خاصی نمونده و منتظر عید نوروز هستیم که انشاالله خونواده متین، از رشت به سمنان بیان وگرنه ما میریم اونجا. 

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، بعد مدت ها رفتیم باغ و منم مشغول کندن چاله برای کاشت نهال های جدید تبریزی شدم. قرار بود فرداش هم بریم برای ادامه کار که تست های جنت آباد پیش اومد. متین هم از این بابت ناراحت شده بود. بنابراین عزمم رو جزم کردم تا این هفته به ادامه کار مشغول بشم و تمومش کنم. ساعت حدود 13 به سمت باغچه حرکت کردیم و چاله های جدید رو کندم و گودال های قبلی رو هم عمیق تر کردم. درخت هایی رو هم که پارسال کاشته بودیم، از خاک در آوردیم و توی ارتفاع مناسب کاشتیم. خدا رو شکر ماسه بادی پارسال انقدری مونده بود که کفاف نهال های امسال رو بده. یه فرغون کود هم از همسایه گرفتم. حدود 17 تا چاله کنده شد و متین هم کف همه رو با ماسه بادی و کمی کود تا ارتفاع 20 سانتیمتری پر کرد.

موقع برگشتن به سمت خونه، از نهال فروشی بین راه که همیشه دم عید میاد اونجا بساط میکنه، قیمت نهال تبریزی رو پرسیدیم که بالاخره به خاطر تعداد زیاد، برامون 25 تومن حساب کرد. انشاالله فردا قراره با متین بریم و این 17 تا نهال تبریزی رو بخریم و بکاریم. درخت مورد علاقه من.

پ. ن:

امروز صبح رو با خبر حمله روسیه به اوکراین شروع کردیم. هر دم از باغ، بری می رسد، تازه تر از تازه تری می رسد. هر روز که از عمرم میگذره، بیشتر به این نتیجه می رسم که عالمی دیگر بباید ساخت، از نو آدمی، والسلام. 

  • . خزعبلات .

پریشب، مهندس گ. و خانواده منزل ما بودند. همون اول مهمونی، قطعه ای از بداهه نوازی حسام اینانلو پخش کردند که متعلق به 25 بهمن و اجرای ایشون در جشنواره موسیقی فجر بود. همون اول دیدم جمله ای از پیش درآمد بیات اصفهان استاد علی اصغر بهاری رو نواختند و این مطلب رو به مهندس گفتم و ایشون گفت اتفاقا این بداهه نوازی به یاد استاد بهاری نواخته شده. من توی آسمونا بودم. اجرا رو تا انتها گوش دادیم و دیشب بعد رسیدن از جنت آباد، دوباره بهش گوش دادم. برای مهندس پیامی در مورد این اجرا فرستادم که ساعاتی بعد، دیدم ایشون به دلیل اینکه دوستی و رابطه ای با جناب اینانلو دارند، پیام من رو برای ایشون فرستادند و اسکرین شاتش رو برام ارسال کردند. به مهندس گفتم خوشا زمانه ای که چقدر سریع، امکان ارسال احساسات یه شنونده به صاحب اثر وجود داره.

این اجرا حدود 20 دقیقه ست و توی صفحه جناب حسام اینانلو در اینستاگرام وجود داره. شنیدنش رو از دست ندید.

 

پ. ن:

این پست در اتومبیل اداره و در حال گوش دادن به این قطعه و در مسیر جنت آباد نوشته شد. الان حاجی آباد گرمسار هستیم. 

تکمیلی:

الان ۷ اسفند ۱۴۰۲ و در مسیر یزد هستم که برای یک ماموریت کاری اومدم. چون کاری ندارم، پست های قدیمی رو تکمیل می کنم. امروز فایل صوتی اجرای مورد اشاره بالا از حسام اینانلو رو براتون به اشتراک میذارم. بی نهایت شنیدنی و زیباست:

  • . خزعبلات .

امروز، نزدیک جنت آباد بودیم که این ترانه گوگوش از توی ماشین پخش شد:

از این بیراهه تردید، از این بن بست می ترسم

یهو، انگار قیامت شده باشه، مرده ای زنده شده باشه، یادی زنده شد و تموم وجودم انگار برای لحظاتی کوتاه (اما عمیق) به سال ها قبل system restore شد. هر جا هست، شاد باشد و شاد زییَد.

  • . خزعبلات .

ساعت 2 بامداد سه شنبه 19 بهمن، به رشت رسیدیم و امروز آخرین روز حضورمون هست و انشاالله ساعاتی دیگه به سمنان بر می گردیم. از دیشب بارون خوبی بارید و هوا عالیه. متین به اتفاق مهسا و بقیه دخترخاله ها، در خونه فائزه هستند و هنوز ازشون خبری نیست. ما که اومدیم رشت، خبردار شدم بابا و مامان مریض شدند که احتمالا امیکرون باشه. امروز که با مامان تلفنی حرف زدم، حالش خیلی خوب بود، اما بابا انگار داره روزهای اوج بیماری رو پشت سر میذاره. پدر شوهرخاله من هم دو روز پیش فوت شدند. آدم دوست داشتنی ای بودند و یادشون برای من با دیوان حافظ چاپ سال 1335 داخل باغشون همراه شده. روحشون شاد. این سفر هم چند تا آشنایی جدید برام همراه داشت. اولیش این بیت حافظ که میگه: تا ز میخانه و می، نام و نشان خواهد بود، سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود و دیگری صحبت با پدر متین در مورد اسفار اربعه و کلیاتی راجع به این سفرها.

دیروز، خودم، راسا رفتم به خرید سیر و باقلا و زیتون و ترب و چقدر لذت بخش بود. جای همگی خالی، ناهار هم ماهی سفید داشتیم به همراه مخلفاتی که خریده بودم. یعنی این چند روزی که اینجا بودیم (مثل همه دفعاتی که رشت میاییم‌)، خوردیم و خوابیدیم و کیف دنیا رو کردیم. 

  • . خزعبلات .

امروز سی و هفت ساله شدم و مجددا همین امروز، هفتمین سالگرد عقد من و متین هست و باز مجددا همین امروز، دقیقا، یکسال از آخرین دیدار من و امیر میگذره. روز عجیبی شده این 16 بهمن، با این هم مناسبت خاص.

  • . خزعبلات .

دیشب، کسری و مادرش، برای دومین بار با هم خونه ما بودند و دومین بار بود می دیدمش. چقدر دردناکه پسر و همسر امیر، بیان خونه تو و خودش نباشه. زمان نمی گذشت، بغض و گریه های ناگهانی هم امون نمی داد و به قول متین توی حالت قبض شدیدی بودیم. جاش واقعا خالیه و دلتنگی امون همه ما رو بریده. 

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز جنت آباد بودیم. الان هم در مسیر برگشت هستیم و دقیقا ورودی مسیرهای پیچ در پیچش که از بین کوه ها میگذره و جایی که خیلی ازش متنفرم. تست های راه اندازی ترانس جدید که افزایش ظرفیت داده شده. هر تستی که میاییم، کلی نکته علمی جدید مکشوف میشه. ناهار هم خوردم و با تکون های ماشین، چشمام داره سنگین میشه. منتظرم برسم خونه که دیروز و امروز کلا به خونه نرسیدم. دیشب هم بعد مدتها، خونه علی و سعیده بودیم، با آرایش جدیدی که به خونه شون داده بودند. 

  • . خزعبلات .

عمو یوسف خدابیامرز، سیگار می کشید، خیلی هم می کشید، جوری که محال بود بدون سیگار او رو ببینی. اگه که توی خونه بودیم، همیشه چایی کنارش بود. یاد عمو از همون بچگی، با ترکیب بوی سیگار و ادکلنش برام باقی مونده بود. هیچ وقت هم به صرافت نیفتادم ازش بپرسم ادکلنش چیه. تا اینکه همین اواخر، دو تا اسپری خوشبو کننده برای خونه گرفتیم. اولین بار که مصرف کردم، دیدم چه بوی خوبی داره، تا اینکه اوقاتی که سیگار می کشیدم و این اسپری رو میزدم، یهو یاد همون بوی ترکیبی سیگار و ادکلن عمو می افتادم. الان که بعد از سیگار، اون اسپری رو زدم، تصمیم گرفتم ازش بنویسم. رایحه این خوشبو کننده از ادکلن Aventus گرفته شده. رایحه ترکیبی Aventus و بوی سیگار، زنده کننده تصاویریه که از عمو یوسف دارم. عمویی که خیلی چیز ازش یاد گرفتم و با اینکه بچه اول خونواده پدری بود، متفاوت تر، پیشرو تر، منطقی تر و آزادتر از سایر افراد خونوادش بود. روحش شاد که خیلی عزیز بود و خوش صحبت که آدم از مصاحبتش سیر نمی شد. 

  • . خزعبلات .