خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز بعد مدت ها به یکی از آرزوهای خودم رسیدم. زمانی که برای اولین بار رفتم خونه پدری متین توی رشت، به کتابخونه پدر متین و خود متین برخوردم که کلی کتاب نفیس و با ارزش اونجا بود و بیشتر کتاب ها هم برای انتشارات مولی بود. بیشترین کتاب ها هم برای استاد محمد خواجوی. بعد یه مدت به سرم زد در مورد محمد خواجوی بدونم و بخونم. نتیجه این شد که فهمیدم رشت مدفون هستند. 

از بابای متین پرسیدم، کل اینترنت رو گشتم تا اثری از مزارش گیر بیارم تا اینکه امروز زنگ زدم انتشارات مولی و پرسیدم ازشون. طرفای ظهر بود زنگ زدم که یارو گفت نمیتونه جوابی بهم بده و باید با رییسش حرف بزنم که ساعت ۷ عصر میاد.

بعد رسیدن به خونه و سر زدن به بابا و مامان، اومدم بالا. متین هم بخاطر ضعف و گشنگی از ورزش اومد خونه. خیلی دلم براش سوخت. مشغول خوندن نماز بودم که یاد محمد خواجوی افتادم و چشمم به ساعت افتاد. دیدم ساعت دقیقا هفت شده. زنگ زدم انتشارات مولی و تا سوالمو پرسیدم، جوابمو گرفتم. جالب اینکه مزار یکی از جاهاییه که خیلی من و متین از اونجا عبور میکنیم. انقدر خوشحال شدم که وصف ناشدنیه. منتظرم زودتر برم رشت برای زیارت مزار استاد محمد خواجوی. بعد به متین گفتم بزنگه بابای متین و به او هم خبر بده که مرد بزرگ از شنیدن خبر گریه اش گرفت. دم اون آقای پاسخگوی انتشارات مولی هم گرم که کامل بهم آدرس داد. 


پ.ن:

قطعه چهارم آلبوم scenes محمود تبریزی زاده رو گذاشتم و می نویسم. میدونم که چیزی میشه مثل قطعه "سلسله موی دوست" درویشی. معتادش شدم بد.

  • . خزعبلات .

من گشنه ام شده بود. متین با اینکه کار داشت بلند شد و برام یه شام عالی درست کرد. میدونم نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره. منم واقعا نمیخوام بعضی وقتا ناراحتش کنم. بهش گفتم که میدونم چقدر دوستم داری، کاش کاش خودش بدونه من چقدر دوستش دارم و نمیخوام هیچ وقت ناراحت بشه. اما انگار هنوز یه مرزی از خودخواهی توی من هست. میرم تا به جنگش برم تن به تن. ولی میدونم اگه از این جنگ کشته ای بیاد بیرون، با هم می میریم.

پ.ن:
یهو از صدا و سیمای ایران، شبکه 4، صدایی آشنا اومد. موسیقیش که شروع شد موهای تنم سیخ شد که یهو اخوان گفت:
"قاصدک هان چه خبر آوردی..."
  • . خزعبلات .

لش شدم شدید. امروز دوباره دیر رفتم سر کار. خیلی اوضاعه رخوت باریه. میدونی که باید بری یه جای جدید و کار جدید و دیگه از جایی که هستی راضی نیستی و میخوای هر چه زودتر تموم شه. به هر بدبختی بود رفتم سر کار. ولی امروز خیلی از خودم بدم اومد. خوشم نمیاد کسی حرفی بهم بزنه که بهم بربخوره، حالا میخواد حرفش کاملا درست باشه یا توی لفافه گفته باشه و هر جوری اصلا.
امروز که اومدم خونه متین خوراک لوبیا درست کرده بود. وحید هم بعد مدت ها اومد خونمون و با هم شام خوردیم. رفتم پایین و یه کاسبی حسابی کردم و اومدم بالا. الان متین مشغول عوض کردن رمز عبور ایمیل هاشه و منم توی نت میچرخم.
  • . خزعبلات .

آقا یعنی حال دادها. اساسی. پنج شنبه قرار بود صبح زود راه بیفتیم اما خوابیدیم و ساعت حدود 12 از سمنان راه افتادیم و ساعت حدود سه و نیم تهران خونه دایی متین بودیم. خیلی منتظرمون مونده بود. مثل دفعه قبل برامون ناهار درست کرده بود. اسمش بود مرغ واویشکا. این دفعه یه متد جدید درست کرده بود. رب گوجه نزده بود و به جاش با انواع رب ها و ترشی های دیگه یه چیزی درست کرده بود در حد بوندس لیگا. بعد ناهار نشستیم حرف زدن و بعد غروب رفتیم بیرون و مغازه گردی. متین کلی بشقاب خرید که بزنه روی دیوار بشقاب خیز خونمون. هوا هم یاری کرد و رفتیم و رفتیم تا دور زدنمون تموم شد و برگشتیم خونه. ایده هایی برای خونه به ذهنم رسید و قرار شد سر فرصت و با رسیدن بودجه بهش جامه عمل بپوشونم. مهم ترینشون هم خرید آکواریوم بود. کارت صادرات متین هم یکی از موضوعات روی مخ پیاده روی ما بود که امروز ماجراش رو متوجه شدیم و فردا پس فردا متین باید بره درستش کنه. 
اما لحظات بسیار جذاب سفر به موقعی میرسه که بعد از یه شام فوق العاده و ترشی فوق العاده تر و نون خوشمزه، نشستیم به حرف زدن. متین نور خونه رو کم کرد و دایی مثل یه قصه گو شروع کرد به حرف زدن. از چیزایی می گفت که من براشون خیلی از اوقات تنهایی و مطالعاتم رو گذاشتم. تا حدود ساعت سه و نیم نشسته یودیم و حرف میزدیم. من که دلم نمیومد بخوابم، ولی هم دایی خسته شده بود و خودمم هم داشتم ایستاده میخوابیدم. چقدر دلم میخواست تموم حرف های دایی رو ضبط می کردم تا بعدا بتونم چندین و چند بار بهش گوش بدم.
دایی علی از اون آدماییه که نباید زود بمیره. گنجینه اسراره سینه اش و باید برنامه ریزی کنم و پنج شنبه و جمعه های بیشتری برم دیدنش. 
صبح جمعه حدود ساعت 11 از خواب بیدار شدیم. دایی قهوه گذاشته بود برامون. بعد رفت ماشینشو از شرکت آورد و ما رو برد کن و سولقان. من اولین بار بود اونجا میرفتم. رفتیم به زیارت امامزاده سید محمد نوربخش. از دایی پرسیدم که کی به سرش انداخت که اینجا رو پیدا کردی؟ گفت بابای متین. من در عجبم از این بشر و پیگیری های دایی. خیلی زیبا بود و خیلی فضای خوبی داشت. بعد نماز و زیارت، یه سری گردو و گیلاس خشک خرید کردیم و برگشتیم سمت ماشین. البته بگم که دایی علی زحمت هزینه ها رو متقبل شد. یه یادگاری هم از اونجا گرفتیم. آقا مهرداد، فروشنده اهل دل اونجا یه تسبیح به متین داد. متین هم برای خاله اش نذر کرد و هم برای جور شدن کار دانشگاهش. 
بعد برگشتیم سمت تهران و رفتیم پیش دوست دایی علی و کباب بناب زدیم در حد هیولا. از دوغش چی بگم توی اون پارچ های قدیمی لعابی که منو روانی خودش کرد؟ بعد درو کردن غذاها، اومدیم خونه دایی و من یه چرت 45 دقیقه ای زدم و حدود ساعت 6:30 عصر، ماشین رو از پارکینگ گرفتم و حرکت به سمنان. بسیار سفر پارباری بود و دو تا چیز تازه داشت برامون. اول رفتن به کن و سولقان و دوم زیارت امامزاده محمد نوربخش. البته حرف ها و خاطرات و صحنه سازی های واقعی و تاریخی دایی مثل همیشه مسحور کننده بود.
توی مسیر برگشت با متین در مورد اینکه هر کدوم از چه غذا و چه  رنگ و چه تیمی و چه ... خوشمون میاد حرف زدیم که بعدا کسی ازمون پرسید سوتی موتی ندیم. بعد رسیدن به خونه زنگ زدم به بابای متین و در مورد سید محمد نوربخش حرف زدیم. انشاالله به زودی زود میسر بشه برای دیدار ایشون که برای حرف زدن و خلوت دو نفره باهاش سخت دلتنگم.
  • . خزعبلات .

سلام

تو که دقیقا مرض من و میدونی

و از طرفی داروش هم میدونی

و میدونی چقدر رنج میکشم از این بیخوابیها و بد خوابیها و سخت خوابی

و دلتنگی و بی کسی و بی تفریحی تو این سمنان گگگووووووه

و بالاتر از اون بی هم سخنی

و باز بی هم سخنی و بی هم سخنی

باز امشب به سان گوسفند گرفتی خوابیدی و درسته که ساعت ۳ شده ولی مغز من هنوز بیدار باشه

و اون منم که فردا ۸ صبح باید برم دانشگاه

و تو میتونی راحت بخوابی

این یه اولتیماتوم بسیار جدیه

در حالیکه خیلی از پوئن های خوبت رو تو مغز و دلام از دست دادی

و در چشم من به شدت مغضوب و به درد نخور به نظر میرسی که فقط به درد آریاو ویکیب پدیا میخوری

و عمیقا از دستت ناراحتم چون بارها بخت اخطار دادم

و هربار دقیقا مثل دفعات قبل خنگ بازی درآورپدی

و من الان دارم از عصبانیت لبمو میخورم

این اخطاره

اخطار از دل رفتن،، که خیلی رفتی

بی اهمیت شدن، که شدی

به ندرت میبوسمت

به ندرت صدات میکنم

به ندرت ازت تعریف میکنم

و تو مثل هول فقط نظاره میکنی

همتی

کارد به استخوان برسه آن خواخد شد که نباید

خودت میدونی چیو میگم

پس اون مغز استندبایتو به کار بنداز و به تن گشسادت زحمت بده

من عمییییییقا عصبی ام

شدیدا ناراحتم

و فقط خودمو لعنت میکنم که با چها تا نوشته فک کردم حرفی واسه گفتن داری

و این خیلی درد داره

  • . خزعبلات .
امروز که از طرف دولت به مناسبت درگذشت هاشمی رفسنجانی تعطیل عمومی اعلام شده بود، به زور کارخونه فخیمه آریاترانسفو، رفتم سر کار. صبح هیشکی توی خیابونا نبود. چون میدونستم چی کار باید بکنم، وقتم خیلی خوب گذشت. ساعت 6 عصر مثل همیشه رسیدم خونه. متین رفته بود خانه سالمندان و بعد اومدنش از اون خانمی که گفت توی بمباران حلبچه بوده و زنده مونده. دیروز آقامازیار به متین زنگ زد و خبرهای خوشی داد. امیدوارم ختم به خیر بشه و برای همه این خبرهای خوش باشه. الان من روی میز ناهارخوری مشغول تایپ هستم و متین و مهمونمون عارف توی آشپزخونه حرف میزنن. عارف پسر پسرعموی باجناق منه و از بچه های نیک روزگار که ترم اول دانشگاه سمنانه. دارم فکر میکنم ما اصلا نمیتونیم بدون مهمون باشیم. متین مشغول درست کردن سالاد الویه است و من منتظرم زودتر آماده بشه تا دلی از عزا در بیارم. ضمنا دیشب بعد مدت ها با متین رفتیم آیس پک خوردیم، اونم ساعت یک بامداد. 
آهااااان یادم اومد. یه سوژه ای توی زندگیم پیدا شده جدیدا به اسم دکتر امیرعباس علی زمانی. من روانــــــــــــــیِ این آدمم. به یمن برنامه "چشم شب روشن" با این بشر آشنا شدم. یعنی وقتی حرف میزنه من عین مجسمه میشینم و حرفاشو گوش میدم. یه دلیل اساسی که ازش خوشم میاد اینه که اهل چرداول ایلامه از هر دری حرف میاره و میگه. خصوصا از مولانا و قرآن و چقدر دیوونه و شیفته مولاناست. راضیم ازش.
ضمنا یکی از افراد توی اینستاگرام من نویسنده است و اهل سنگسر. جالب برام اینه که یه کتاب در مورد توده ای ها نوشته به اسم "اپرای مردان سیبیل استالینی" و یادی از ابتهاج و مرتضی کیوان و پوری سلطانی کرده و مهم تر اینکه دیدارهایی با دو تن از فرماندهان تکاوران خرمشهر داشته. عکس ناخدا هوشنگ صمدی و ناخدا سلیمان محبوبی رو گذاشته بود. دو سه شب قبل بهش پیام دادم ببینم امکانش هست برم دیدن ناخدا صمدی. هنوز که جواب نداده. منتظر خبرم.
از خدا میخوام یه وقتی گیر بیاد برم خواف استان خراسان برای دیدن استاد عثمان محمدپرست که از اون شب یلدا که اومد توی برنامه چشم شب روشن و متین اون برنامه رو دید، انداخته تو سرم که برم دیدن این موجود ناب. از خدا میخوام که زودتر چنین دیداری صورت بگیره.
  • . خزعبلات .

فردا باید بیاییم سر کار...
این تعطیلی برای ما تعطیلی نشد

  • . خزعبلات .

مشتی گندم میره آسیاب

مشتی کاه میره به باد

یه سری کرم ساقه خوار میمونه که میرند ساقه ی گندم بقلی


  • . خزعبلات .
اتفاقات مهم این چند روز:

روز چهارشنبه حسین و الهام و حسین مهمون ما بودند.

روز پنج شنبه 16 دی، کنسرت علی قمصری و کامران منتظری و زکریا یوسفی در سمنان که فوق العاده بود.
بعد کنسرت رفتم و مهر نظام مهندسیم رو گرفتم. محمدرضا زنگ زد و خیالم رو از بابت مراحل نهایی کار راحت کرد. اون شب علی و سعیده خونمون بودن و شام رفتم و مرغ بریون گرفتم. مخصوصا بخاطر اینکه شب قبلش هم که الهام و رضا و حسین خونمون بودن، مرغ بریون گرفته بودم و علی دیده بود و هوس کرده بود.

روز جمعه شب امیر و منزلش خونمون بودن. خوش گذشت.

روز شنبه فقط به خواب گذشت. ساعت 7 صبح بیدار شدم در صورتی که ساعت سه و نیم شب خوابیده بودم. صبح با انرژی بودم اما تا رسیدم خونه داشتم از خواب میمردم. ساعت 8 بعد از چند بار اومدن و رفتن متین، بیدار شدم و رفتیم شام کلوا. پیتزا چهارفصل و بندری. جای دلسوختگان خالی بود. بعد هم که اومدیم خونه زودی خوابیدیم.

روز یکشنبه که همین امروز بود باید زود از خواب بیدار میشدم. چون خوب خوابیده بودم، اما باز خوابیدم و ساعت 11 رفتم سر کار و خدا رو شکر که چند روزیه دستگاه ساعت زنی خرابه و خوش بحال خوش خوابی مثل من. کارها رو با خوبی انجام دادم و ساعت 18:30 اومدم سمت خونه. مهدی شهر شکم سگ (اسم ماشینمون) رو پر کردم و رفتم یه شاخه مریم و یه شاخه گل رز خریدم و رفتم دنبال همسر که رفته بود کلاس بوگا (البته خودش میگه یوگارن). توی ماشین که نشست گفت غذا آش داره. منم از آش بیـــــــــــــــــــــــــزار. اما تا رسیدم خونه و چشمم به اون تیپ آش خورد، دیگه جلوی خودم و نگرفتم و تا تموم شدن داخل قابلمه پیش رفتم و خودمو خفه کردم. به خود متین هم گفتم که بهترین چیزی بود که از دستپختش خوردم، اونم چی، آش که متنفـــــــــــــــــرم ازش.
الان در حالی تایپ میکنم که جزوه شاگردانم توی دانشگاه رو پس از 4 روز بهشون رسوندم و لپ تاپم روی کابینت آشپزخونست و متین هم کنارم روی میز آشپزخونه در تلگرام سیر میکنه.
بعد خوردن شام علی و سعیده هم اومدن پایین. منم طبق روال هر روز که از سر کار میام با گوشیم ور میرفتم که آخرین خبر یهو خبر داد که هاشمی مرحوم شد. همه شوکه شدن. باید ببینیم چی میشه بعد از رفتن هاشمی. خلاصه که مرده و خدا بیامرزتش. خوب و بدش رو الله اعلم.

پ.ن:
امروز آخرین اسموک ها هم رفتند.
  • . خزعبلات .

چند روز یا بهتر بگم چند هفته میشه که درگیر نتیجه نهایی آزمون استخدامی هستم. خبرهای عجیبی به گوشم رسیده و از اونور با کمک خیلی دوستان و آشنایان از جمله علی و بابای متین، تقریبا خیالم راحت شده که همه اینها یه بازی بیشتر نیست. امروز هم سر کار نرفتم. شنبه همین هفته هم نرفته بودم. انقدر ذهنم مشغوله که شنبه شب وقتی برق خونمون قطع شده بود، نتونستم برق خونه رو وصل کنم و مثل بز مشغول پیدا کردن کلید مینیاتوری برق ورودی ساختمون بودم.
دیشب علی و سعیده اومدن خونمون و علی کلی راجع به اتفاقات پیش اومده برام حرف زد. خیلی برام پیگیری کرده بود. اما بیشترین پیگیری ها رو متین کرده بود با کمک باباش. دیروز که سر کار بودم، شاید بالای 10 بار متین از خونه زنگ می زد و لحظه به لحظه بهم خبر می داد و دلم رو قرص می کردم. بعد هر بار که تماسمون تموم میشد من فکر می کردم واقعا متین برای از بین بردن استرس من چه کارها که نمیکنه. اما من واقعا اونجوری که باید براش کاری نمی کنم. تموم کارهایی که براش میکنم واقعا در حد وظیفه منه. دلم میخواد بتونم اساسی از شرمندگیش در بیام. انشاالله.

پ.ن:
من چاکرتم متین که اینجوری توی زندگی پشتم هستی. قول میدم یه بخشی از تموم خوبی هات رو جبران کنم. قول مردونه متینونه بهت میدم. من فدات
  • . خزعبلات .

شروع میشه که یکی از بیرون میشکندت و خودت از تو خرد میشی.

و درد بزرگتر دقیقا سه دقیقه بعد اتفاق میفته

که به دلت برات میشه همه چیز کشک بوده

و درد نهایی اون موقع است که میفهمی بدون اون هم میتونی ادامه بدی.

سیکل شکستن، کشک، ادامه همینجور تا بینهایت یه سره میره


من امروز حالم بده

j'ai froid

j'ai froid

j' ai froid

و بدتز از این حال بد ادامه سیکل بالاست

تعداد روزهای تلخ به شدت در حال ازیاده

و کیفیبت روزهای خوش به شدت در حال تضعیف

گاو بودن هنر است

من حالم بده

یکی پاشه بیاد 

یکی یه چیزی بگه

من کلا چند چیز بیشتر تو زندگی دوست ندارم

واسه همون چیزای ناقابل از بس انرژی گذاشتم تا اقناعشون کنم

دارم تموم میشم

کی میدونه چی پیش میاد

  • . خزعبلات .

وحید رو میخوابونم و میشینم پای کارام.

شدم متین مجرد رشت که مهسا نصفه شب جییییغ میزد اون لامپ لعنتی رو خاموش کن

  • . خزعبلات .