خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 اومدیم رشت. توی اتاق دراز کشیدم. هوای سردی هم از شیشه ها رد میشه و قشنگ حس میشه. عصر مراسم سالگرد خاله متینه. 

تموم مسیر اومدن دلم میخواست بزنم بزرگراه آزادگان و تموم مسیر تهران کرج رو با بمب اتم نابود کنم که انقدر ترافیک داره و فارغ التحصیل ها و اساتید ترافیک ما علی الخصوص جناب دکتر چرا کاری نمیکنن. خروجی اینا توی همچین جاهایی باید مشخص بشه.

متین از خود تهران تا رشت نشست پشت فرمون. انقدر تند اومد که به قرارش با افسانه خانم برسه. شب عجب شامی زدیم با سیر و ترب و برگ ترب و ماست چکیده و ...

  • . خزعبلات .

آلبوم چاووش 7 (محمدرضا لطفی - شهرام ناظری)

قطعه عاشقان سرمست

اجرای سال 1358

از زمان 3:24 تا 4:42 - شهرام ناظری آوازی میخونه که حداقل من یکی با تموم پوست و گوشت و خونم دریافتش میکنم.

  • . خزعبلات .

امشب شب سالگرد تولد بابا بود و به همین مناسبت علی کباب گرفت و شام پایین بودیم. بابا رفت توی دهه ششم زندگی و وارد شصت سالگی شد. همین جوری مفتی مفتی عمر میره و هممون داریم پیرتر میشیم یا بهتر بگم جوونیمون رو ترک میکنیم.

من به کارم عجیب علاقه دارم و این موهبت بزرگیه. امروز یهو یاد یه نکته ای افتادم. هممون به یه سری مکان ها حس عجیبی داریم و در و دیوارش و رنگ و بوی اونجا، حتی وسایلش برامون حس نوستالژی و بار خاطرات دارند. مثلا یادمه بچه که بودم و میرفتم اتاق بابا توی اداره. همه المانهاش رو به خاطر دارم و تک تکشون برام خاطره دارند. ماشین حساب بابا که رول کاغذی داشت یا مثلا نمکدون بابا. میز بابا که یه درب فلزی داشت. هم اتاقی های بابا، سوراخ کن و کاتر و ...کلی چیزه دیگه. امروز یهویی به وسایل اتاق و کلا فضای کاری خودمون نگاه کردم. دیدم همه اینا یه روزی اگه عمری باشند همشون برام خاطره اند و احتمالا برای خیلی های دیگه اگه از این فضا یاد بشه. 
ما نمی فهمیم چه جور یهو از واقعیت به نوستالژی می رسیم. یه مرز نامریی ملموس ولی همیشه گمشده. مثل مرز تبدیل واقعیت و اسطوره. حس عجیبی بود. به بدبختی سعی کردم حس امروز رو بنویسم. نمی دونم می فهمید چی میگم یا نه.

پ.ن:
چاووش 7، قطعه عاشقان سرمست با آهنگسازی حماسی محمدرضا لطفی رو گوش میدم. نوستالژی محضه
  • . خزعبلات .

صدای خر خر ش میاد

تا کی میتونم بیدار بمونم و با عشق گوش کنم؟ 

من ریکی ۱ رو زدم.

تا مستری کم مونده

  • . خزعبلات .

آلبوم غزل 2  (کیهان کلهر -شجاعت حسین خان-سواپان چات هوری)

قطعه پگاه (Dawn)
از زمان 9:40 تا 10:06
عین جامه درانه. جامه درانه موسیقی نه، واقعا جامه دریدن. شاید مصداق شعریش مصرع اول این شعر باشه:
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم      خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
میتونم بفهم ماجرا کم کن رو چطور با ساز فریاد زده. دمش گرم.
 
  • . خزعبلات .

صبح خوابم میومد. خیلی دلم میخواد اون چند دقیقه رو توصیف کنم و کتابها در موردش بنویسم. اول از خواب بیدار میشم و می فهمم که باید برم سر کار. بعد اینو مقایسه میکنم با حال خودم. می بینم خسته ام و اینجاست که جالب میشه. بعد حدود 25 ثانیه فکر میکنم برم یا نرم. ولی اگه بدونید توی این 25 ثانیه چه حجمی از اطلاعات توی مغزم پردازش میشه. اگه خروجی پردازش و کلنجار 25 ثانیه ای به اینجا برسه که حسش نیست و نباید برم سر کار، در دو پیامک به مسئول و مهرداد میگم که دیر میام. بعدش میرم به خواب ولی خوابی پراسترس که هر لحظه اش منتظر اینی که یکی زنگ بزنه مثل همین امروز که مسئول زنگ زد که مدیر کار داره و بیا. سریع حاضر شدم و رفتم سر کار. تا رسیدم کار شروع شد. روز خوب و شلوغ دیگه ای پشت سر گذاشته شد و کلی چیز دیگه دستگیرم شد. من واقعا خوشبختم و خوش شانس که دقیقا توی این سمت مشغول کارم. بی شک یکی از بزرگترین فرصتهای زندگیه که آرزوی کسیه که به علم علاقه داشته باشه.

القصه... کار تموم شد ولی فردا روز وحشتناک شلوغی رو دارم. تا رسیدم خونه ناهار رو با متین زدیم و بعد سریع لباس پوشیدیم برای مراسم جشن تولد کودکان سرطانی که متین بواسطه ی یکی از شاگرداش دعوت شده بود. جشن تولد 10 تا کودک سرطانی که البته قرار بود 12 تا باشن و دو تاشون تا رسیدن به مراسم فوت شدند.

بعد هم رفتیم دندونپزشکی و عکس OPG و خرید دارو و اومدن به خونه و دیدن بابا و مامان و الان اومدیم بالا. احتمالا درگیر کارهای فردا بشم. از الان خوشحالم هفته بعد سفر در پیش داریم. 

  • . خزعبلات .

روز خوب و شلوغی بود. شلوغ بودن روزهام که شده یه چیز طبیعی، ولی مهم خوب بودن و خوب گذشتن روزه. درگیر گزارش کیفیت توان فیدر مرموز معروف بودم و بعد هم رفتم آزمایشگاه. بچه ها مشغول کار و منم با تموم تمرکز روی گزارش کیفیت توان. بعد اومدن به اتاق با رضا مشغول ویرایش دستورالعمل ها شدیم. بعد اومدم خونه و بعد خوردن ناهار با متین بودم و من خوابیدم و او رفت بیرون. متین خیلی حالش خوب شده و این خوب شدن عجیب روی زندگیمون اثر گذاشته. دیروز که بابام زد منو بیدار کرد و امروز هم مادر متین. بعد بیدار شدن نشستم فیلم "ایستگاه متروک" رو دیدم و یک سومش رو دیدم که متین اومد و خاموشش کردم.

بعد زدیم بیرون و کلی خرید کردیم و اومدیم خونه. الان هم در حین گوش دادن به روی دوم آلبوم "آن و آن" (بیات اصفهان) که یقین دارم به این بشر وحی شده، مشغول نوشتنم. یه مدتیه حس نوشتنم اومده. گفتم، متین که خوب شده همه چی داره خوب میشه. کتاب "شکاریم یک سر همه پیش مرگ" رو هم شروع کردم و جسته و گریخته بهش نگاهی میندازم. شاهرخ مسکوب انگار خود منه. دغدغه ها و بیقراری هاش رو خوب میفهمم. از یه جایی اومد توی زندگیم و شد مرشد و راهنمای من که برام سراسر احترام داره. روحش شاد.

راستی دیروز و امروز اسم دو تا آدم جدید شنیدم که قبلا بهشون برنخورده بودم. دکتر جلال ستاری اسطوره شناس که اتفاقا همشهری متین هست و دکتر یوسف اسحاق پور که توی کتاب "شکاریم..." اسمش اومده بود و از دوستان نزدیک مسکوب بوده. این بیقراری برای دونستن منو داره دیوونه میکنه. وقت هم کم دارم ولی از تموم فرصت ها برای مطالعه استفاده میکنم. برق رو دوست دارم ولی همیشه عشق دوم بوده. هوش حواسم همیشه به تاریخ و ادبیات بوده و بس.

  • . خزعبلات .

دیشب وحید (اسم دوستمه، خودم نیستم. اشتباه نفرمایید) زنگ زد به موبایلم. متین جواب داد و دعوتمون کرد به کافه ای توی اسکان. او و احسان بودند و من و متین. رفتیم و چقدر خوش گذشت. بعد مدت ها حرف جدی زدیم. خسته شدم از بس هر جا رفتیم و هر کی میومد خونمون یه سری جفنگیات و خزعبلات تحویل همدیگه می دادیم. برای بار دوم قهوه یونانی زدم (همونی که اولیش رو توی کافه کندوک بسطام زدیم). حرف زدیم و حرف زدیم و از زندگیمون گفتیم. همین حرفها و همین افکار مرا آرزوست.

الانم بعداز ظهر جمعه و بوی زرشک پلو به همراه بوی دود عودی که نیم ساعتی میشه تموم شده تموم خونه رو پر کرده و پکیجی که خاموشه و پنجره پذیرایی کاملا باز و بوی بارونی که اومد و قطع شده و سرمای دلچسبی که توی خونست. برم یه چای بزنم...

  • . خزعبلات .
چند روز خوب و پرکار توی اداره داشتم. کارها خوب پیش رفت. جلسه دیروز هم که دبیریش با من بود خوب سپری شد. فقط خبر فوت همکلاسی دوران لیسانس بدجوری روی من اثر گذاشت (م.ب). دیروز بعد مدت ها مشخص شد پنجشنبه با من کاری ندارند و میتونم راحت خونه باشم. دیشب امین مهمون ما بود و چون متین پیشنهاد داده بود بندری درست کنیم برای شام، بعد اومدن امین با هم رفتیم برای خرید وسایلش. شام خوردیم و کلی حرف زدیم. امروز هم تا ساعت 11:30 خوابیدم. بعدش متین رفت دانشگاه و منم بندری مونده دیشب رو به سان گرگ گرسنه دریدم. بعد هم مرتب کردن خونه و بعد رسید به دیدن فیلم "همه جای ایران سرای من است" اثر پرویز کیمیاوی. از اون فیلم هایی شد که رفت توی گنجینه ذهنیم. فضای دوست داشتنی گذشته، کاروانسرا، رنگ زرد کویر، نام شاعران قدیم ایران و موسیقی حسین علیزاده و ذهن عجیب و درگیر پرویز کیمیاوی. 
  • . خزعبلات .
پنج شنبه بعد از اضافه کاری ای که قرار نبود انقدر طولانی بشه، اومدم خونه و خوابیدم. بعد بیدار شدن متین گیر داد حوصله اش سر رفت و یه جایی بریم. منم هر جا رو گفتم یا اون حس و حالشو نداشت یا من. بالاخره یهویی گفت بریم تهران. منم درجا گفتم هر کی نیاد و سریع زنگ زد به پریسا و کاسه کوزه رو جمع کردیم و رفتیم سمت تهران. مثل همیشه شام رو جوجه طلایی نزدیک پاکدشت زدیم که هر بار بهتر از دفعه قبل.
رسیدیم نواب و به کمک اپ نشان که دستمون رو گرفت و ما رو رسوند به خونه پریسا. شانس آوردیم و جای پارک هم گیر آوردیم. حدود ساعت 2 نصفه شب خوابیدیم اما اون دو تا نمی دونم کی خوابیدند. 
صبح ساعت حدود 11.30 بیدار شدیم و بعد خوردن صبحونه رفتیم پاساژ پروانه و بعد هم کافه نادری و دیدن خیابون سی تیر و کلی جای دیدنی دیگه. ناهار رو توی همون خیابون قشنگ سی تیر روبروی ساختمون سابق کتابخونه ملی خوردیم. بعد هم پیاده خیابان فردوسی رو اومدیم بالا و رسیدیم چهارراه استانبول و دیدیم ای دل غافل که دوستان پلیس ما رو 50 تومن جریمه کردند. سریع دایورت کردم و راه افتادیم سمت خونه پریسا و بعد استراحتی کوتاه و جابجا کردن تخت و کمدش، حرکت کردیم سمت خونه و این بار هم مثل دفعات قبل باز هم افتخارآفرینی کردیم و یه مبل قابل انعطاف رو جوری آوردیم سمنان که خودمم مونده بودم. اون جورش هم این جوری بود که من آینه عقب رو نداشتم و با دو تا آینه کنارم رانندگی کردم و سندی دیگر بر افتخارات رانندگی با 206 عزیزمون به جا گذاشتم.
الان هم خونه ایم و محسن نامجو داره آواز میخونه و متین شدید درگیر کار خیاطیست و البته در بکِ ذهن به طرزی غریب و جانکاه به خرید کفش فکر میکنه. والسلام
  • . خزعبلات .

دیروز حدود ساعت 11 صبح رفتیم سمت گرگان. هوا ابری و بارونی و جاده آزادشهر هم مه آلود. واقعا جاده داغونی بود و نیاز به رسیدگی فوری و اساسی داره. کارمون که توی گرگان تموم شد، رفتیم یه شام خوب توی رستوران زیبایی به اسم آلتون خوردیم و بعد حرکت به سمت سمنان. به بدبختی به شاهرود رسیدیم. یه جا بود که نیم متری خودم رو هم به زور می دیدم. امروز توی اداره وقتی به لحظات رانندگی دیشب و پیچ و خم های زیاد و دست اندازها و چاله چوله های جاده فکر می کردم، بدجوری ترسیده بودم. همش به فکر علی بودم که با چه دلی از این جاده رد میشه. 
رسیدیم بسطام، به متین گفتم بریم زیارت جناب بایزید و خوشم اومد که پایه بود. یه دوری زدیم و برگشتیم که بیفتیم توی جاده که متین گفت دوباره برگردیم و از ماشین پیاده شیم و یه چرخ کوچیکی دور محوطه بزنیم. پیاده شدیم و توی یه هوای نه خیلی سرد پاییز و توی جایی که هیشکی نبود، رفتیم به دیدار جناب بایزید. بعد رفتیم توی یه کافه و دو تا قهوه یونانی زدیم و برگشتیم سمت سمنان. من که از قهوه خوشم نمیاد، چقدر با شیرقهوه حال کردم. سرحال شدیم و با حال خیلی خوب به سمت سمنان برگشتیم. حدود ساعت 2:30 بامداد رسیدیم و تا بخوابم شد ساعت 3:15. ساعت 5:15 بیدار شدم و رفتم مثل دیوونه ها یه دنت شیرطالبی زدم توی خواب و بیداری و دوباره رفتم توی تخت و ساعت 8 صبح به دریوزگی خودم رو رسوندم اداره. عجیب سفر تصویری ای شد. مطمئنم از اون معدود تصاویریه که هیچ وقت پاک نمیشه.
ضمنا توی کافه کتاب "حاجی واشنگتن" رو دیدم که اسکندر دلدم نوشته بود و جمال زاده مقدمه ای بهش نوشته بود. تا حالا این کتاب رو ندیده بودم.
  • . خزعبلات .