خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مچی که بانداژ شد،دلی که شکست.

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ق.ظ

کلا دوست ندارم برای من کسی به زحمت بیفتد.

دو بار خیلی نافرم از بودنم خجالت کشیدم.

من و بابا هر دو دانشجوی تهران بودیم،هر هفته رفت آمد میکردیم.همیشه من با تاکسی میرفتم،یعنی بابا مرا میبرد ایستگاه تاکسی و شب با تاکسی بر میگشتم.حدود صد تومن همین رفت و برگشت.بعد خودش با اتوبوس میرفت.همیشه میگفت من قدم بلند است و در اتوبوس راحت ترم ولی من هیچوقت باور نکردم.آرزو میکردم کاش نبودم.

امروز وحید اضافه کار مونده بود تا ۸ وقتی اومد در بدر دنبال مچ بند بود.تمام روز با موس کار کرده بود و دستش را میمالید بهم تا دردش آرام بگیرد.دلم میخواست جووووون بدم و اون صحنه رو نبینم.

  • . خزعبلات .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی