مچی که بانداژ شد،دلی که شکست.
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ق.ظ
کلا دوست ندارم برای من کسی به زحمت بیفتد.
دو بار خیلی نافرم از بودنم خجالت کشیدم.
من و بابا هر دو دانشجوی تهران بودیم،هر هفته رفت آمد میکردیم.همیشه من با تاکسی میرفتم،یعنی بابا مرا میبرد ایستگاه تاکسی و شب با تاکسی بر میگشتم.حدود صد تومن همین رفت و برگشت.بعد خودش با اتوبوس میرفت.همیشه میگفت من قدم بلند است و در اتوبوس راحت ترم ولی من هیچوقت باور نکردم.آرزو میکردم کاش نبودم.
امروز وحید اضافه کار مونده بود تا ۸ وقتی اومد در بدر دنبال مچ بند بود.تمام روز با موس کار کرده بود و دستش را میمالید بهم تا دردش آرام بگیرد.دلم میخواست جووووون بدم و اون صحنه رو نبینم.
- ۹۵/۰۴/۲۴