آخر به کمال ذره ای راه نیافت و همچنان نیز راه نیافته است و احتمالا (شما بخوان یقینا) راه نخواهد یافت
سه شنبه، متین رو بردم پیش پزشک. مدت ها بود می خواستیم بریم پیش پزشک که نمیشد و نمیشد. توی لابی چشمم به یه تابلویی افتاد که عکس بوعلی سینای بزرگ بود و رباعی ای که در سریال بوعلی هم توسط صدیق تعریف خونده شد ولی متوجه شدم منسوب به ابوسعید ابوالخیر هست. مهم نیست که این رباعی جادویی و دل انگیز رو کی گفته، چه بوسعید و چه بوعلی، هر کدوم کمال عصر خودشون بودند، بوسعید در عرفان و بوعلی در فلسفه، بوسعید با دل و بوعلی با فکر و عقلش. انگار مَرکَب هر چی میخواسته باشه، می لنگیده. رباعی اینه:
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست، ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت آخر به کمال ذره ای راه نیافت
این رباعی رو شنیده بودم ولی مثل چندین نمونه دیگه، انگار "آنِ" درکش نرسیده بود. چنان وجدی بهم دست داده بود که توی راهروی انتظار، بارها بارها زمزمه اش کردم و از زیباییش سیراب شدم. من با تموم وجود هم "جادو" رو میفهمم و "جادو شدن" رو، به امید اینکه "جادوگر" بشم و واقعا "شاکرم" به این مرتبت.
- ۹۹/۰۳/۲۹