وقتی گفتی ما که با برق کار میکنیم ، بهتره حلقه دستمون نباشه.
برق داره جدامون میکنه نفس جان.
نفس جان.
نفس.
جان.
- ۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۰۱
وقتی گفتی ما که با برق کار میکنیم ، بهتره حلقه دستمون نباشه.
برق داره جدامون میکنه نفس جان.
نفس جان.
نفس.
جان.
مسعود بهنود توی هزار داستان خودش، داستانی به نام کوچه خانوم باشی رو روایت کرد که از میون ۱۷۰ تا کلیپ و داستانش تا الان، سخت به دلم نشست. اینو نوشتم برای یادگار اثر عجیب این ماجرا.
دیروز مهسا و عظیم رفتند. جمعه عصر اومدند و دیروز دوشنبه هم رفتند. چقدر زود گذشت. طوطی های برزیلیمون هم بچه دار شدند و نوزادشون به دنیا آمد. روزهای بی نهایت شلوغی رو دارم پشت سر میذارم و بسیار خسته کننده. کارم رو دوست دارم، ولی خرکاریش واقعا زیاده.
پنج شنبه چهلم عمو یوسف هست. باور کردنی نیست از گذر زمان. فقط باید قدر دونست و استفاده کرد. متین هم امروز برای مصاحبه رفت شرکتی که من قبلا توش کار میکردم. امروز عکسی از محل برام فرستاد و یاد اون روزا برام زنده شد. اون شیشه های معرف اونجا.
بدیعی و شجریان گوش میدم در ماهور با شعر سعدی. تا آخر سال برنامه های زیادی داریم که انجام بدیم. عینک خیلی مهمه و مورد بعدی رفتن به مزار درویش محمود مزدقانی که بغل گوشمون و هیچ توجهی نمی کنیم. خدا توفیق بده. همین
چقد معشوقه داشتی ، جان تو قرررررربان
بر آستان جانان گر سر توان نهادن، گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
امروز جمعست. روز تعطیل و وقت رسیدگی به علائق شخصی. چند وقتیه به طرز دلخراشی افتادم تو نخ دانلود و اگر خدا بخواد و وقتی پیش بیاد دیدن سریال های ایرانی. مدت ها قبل (حدود یه سال، دو سال قبل) دانلود سریال در چشم باد رو شروع کردم و کم کم تماشاش کردم. یادش بخیر دوران دانشجویی ارشد بود و چون اکانت اینترنتمون نامحدود بود، زده بودم تو خط دانلود و چی بهتر از سریال در چشم باد و استفاده بهینه از رپیدباز. یادش بخیر اوائل از رپیدبازه صدرا (بوژوی سابق) استفاده می کردم و بعدا خودم واسه خودم یه اکانت گرفتم که هنوزم دارم ازش استفاده میکنم. خدا پدر هر کی رپیدباز رو درست کرده بیامرزه. خیلی سریال خوبی بود و بسیار خوش ساخت و از اینکه در طول سریال وقایع حدود پنجاه شصت ساله تاریخ معاصر ایران رو می تونستم به صورت نمایشی ببینم بسیار خوشحال بودم. اینکه به این سریال گیر داده بودم هم چیزی نبود جز اثر معشوق و مولای افکار انتزاعی من، استاد حسین علیزاده که آهنگساز این سریال بودن. همین الان بگم که جدیدا یه سیستم جالب واسه خودم درست کردم. دارم توی Word تایپ می کنم و بعدا با یه واسط (Notepad) این متن رو میارم توی بلاگفا که فرمت نوشته ها حفظ بشه. کم کم دارم توی وبلاگ و وبلاگ نویسی و استفاده از تریک ها و حقه هاش خبره میشم (الان خودم خودمو چوبکاری کردم!). فکر کنم اولین باره که پشت PC نشستم و دارم مطلب برای وبلاگ می نویسم. قبلا همیشه درازکشیده یا نشسسته مطالب رو می نوشتم، ولی الان خیلی رسمی و مثل نویسنده های مدرن نشستم و دارم مطلب می نویسم. حس نویسنده ها رو دارم. یاد مستند رضا قاسمی افتادم که پشت کامپیوتر شخصیش نشسته بود و داشت مطلب تایپ می کرد. یاد یه فیلم دیگه هم افتادم که موضوعش درباره نویسندگی بود، سلما هایک بازی می کرد و کولین فارل، اسمش "Ask the dust" بود. البته اون یارو نویسندهه کامپیوتر شخصی نداشت و از اون ماشین های تایپ قدیمی داشت که هر کی بخواد حس هر نویسنده ای رو توی ذهن خودش مجسم کنه، اونو به یاد خودش میاره. بگذریم و از تعارف کم کنیم و بر مبلغ بیافزاییم و برسیم به نقد و بررسی سریال بوعلی سینا ساخته زیبای مرحوم کیوان راهگذار. من سریال رو به تفکیک قسمت ها نقد و بررسی می کنم و یه خلاصه از هر کدوم به دست میدم:
قسمت اول:
ابتدای سریال با آشنایی پدر ابن سینا با مادر ابن سینا شروع میشه که بسیار پرداخت هنری و عاشقانه خوبی داره. در یک محیط شبانه و در حضور برادر ستاره که دوست عبدالله است. عبدالله بعد از استخاره پیشنهادشو با ستاره در میون میذاره. دیالوگ ها بسیار خوب پرداخت شده. مادرش ستاره نام داره و پدرش عبدالله و از صاحب منصبان در حکومت سامانی که در شهر خرمیثن اشتغال داره. بعد ازدواج عبدالله و ستاره و بعد تولد حسین (بوعلی سینا) و تولد برادر کوچکترش محمود. چیزی که در رفتار بوعلی از کودکی تا هنگام مرگ مشهوده استعداد فراوان و روح عصیانگری و نگنجیدن در قوانین موجوده روزگاره که احتمالا رفتاری گستاخانه تلقی میشده. صحنه بعد به مباحثه و مناظره حسین و استادش می پردازه که استاد کم میاره و از پذیرش استادی حسین امتناع میکنه ولی به پدرش میگه که این بچه رو تو راهی غیر از علم ودانش نفرست و خودش میذاره و میره. صحنه بعدی بهبود پای دررفته یه مرد که بوسیله یه گاو تشنه اونو درمان میکنه و پاشو جا میندازه. صحنه بعد حضور حسین و پدرش در حلقه یکی از حلقه های صوفیست و نشان از ارتباط بوعلی و دیدار اون با انواع فرقه های فکریه که باز هم گستاخیش اینجا هم به چشم میاد که نزدیک بود به بهای جون خودش و پدرش تموم بشه. این گستاخی توی سریال "روشن تر از خاموشی" در مورد ملاصدرا هم به چشم میاد. هر دو اشراف زاده که به واسطه آرامشی که از طرف خانواده بر اونها حکم فرما بوده تونستن با آسودگی مدارج علمی رو طی کنن (البته نباید استعداد و پشتکار فوق العاده این دو دانشمند بزرگ رو نادیده گرفت). سرنوشت هر دوشون هم با سفر و دربدری پیوندخورده. بوعلی در گریختن از دربارهای مختلف پادشاهان مخصوصا سلطان محمود و ملاصدرا در تبعید بواسطه فرمان شاه عباس. همین جا، جا داره یادی کنم از کتاب بسیار زیبای "مردی در تبعید ابدی" مرحوم "نادر ابراهیمی" که این در بدری رو به خوبی توصیف کرده و از آخرین کتابهایی بود که قبل از دوران آموزشی خوندم. الحق که هر دوشون از بزرگترین فلاسفه ما بودن و یکیشون سر فلاسفه (البته بدون احتساب معلم ثانی، فارابی کبیر) و دیگری صدر المتالهین (آخرین حلقه سلسله فلاسفه قدیم (البته بدون احتساب حاج ملاهادی سبزواری)). صحنه بعدی ورود دو سرباز دربار غزنویه که حکم گرفتن و بردن بوعلی رو به دربار محمود غزنوی دارن. شاید زیبا ترین نقش ها رو این دو تا سرباز به عهده دارن. مرحوم فیروز بهجت محمدی و محمد ابهری. داستان اونها مثل یه هارمونی در راستای تم اصلی داستان در حال روایته (البته داستان های دیگه ای هم به موازات خط سیر اصلی داستان توسط هر کدوم از نقش ها روایت میشه ولی مسلما پررنگ ترین و زیباترین روایت پس از روایت داستان زندگی بوعلی، داستان این دو تا سربازه). دو تا سرباز با بوعلی خردسال که روی درخت بازی میکنه حرف میزنن و یکی از بخش های ماندگار سریال همین جاست. تا اینجا شد روایت قسمت اول سریال بوعلی سینا. بقیش رو توی روزها و فرصت های آتی می نویسم.
اینو دیشب دیدم. ساعت ها می تونم راجع بهش حرف بزنم.
و این هم که مدت هاست شده پس زمینه موبایلم. این عکش یکی از شاهکارترین عکس هاییه که دیدم. در مورد این عکس میتونم قرن ها حرف بزنم ;)
بوی نوروز
اجرای گروه دستان
سرپرست گروه : حمید متبسم
خواننده : ابرج بسطامی
او که یکی از زیباترین و روزآمدترین دختران ِ تهران، در دهههای ۲۰ و ۳۰ به شمار میرفت، از جانب پزشک خانوادگیشان چنین توصیف شده است:
ولی در پی جریاناتی (که در اینجا جای بحث آن نیست) مریم با کیانوری آشنا میشود و با وی بهمبارزات خود با شاه ادامه میدهد. روزگار سیاه ترانهسرای عاشق فرا رسید. مریم سرانجام در انتخاب میان شوریدگی دل و سر پرشور، دومی را انتخاب کرد و در مسیر مبارزات خود روز به روز راهش از راه رهی دورتر شد. مریم در سال ۱۳۳۳ از ایران گریخت، و تا رویداد ۱۳۵۷، نتوانست به ایران بازگردد. او یکبار در سال ۱۳۳۷ تلاش کرده بود تا از راه نفوذ در انجمن فرهنگی ایران و شوروی، رهی معیری را برای شرکت در مراسم سالگرد انقلاب اکتبر، به شوروی دعوت کنند. رهی به این سفر رفت، اما کسی نمیداند که آیا ملاقاتی میان آنها رخ داده یا نه. به هر حال، شاعر درویشمسلک و افتادهی هجرانزده، با همهی دشواریها که از لحاظ جسمی داشت، لابد به آرزوی شمیدن بوی نفس یار دیرین، مشقت تماشای نظم آهنین میدان سرخ مسکو را در سرمای اکتبر، به خود هموار کرد. ترانهی کاروان، بعد از فرار مریم از ایران سروده شده است، و بازتاب رنج شاعریست که بعد از کوچ محبوب خود، تا پایان عمر به تنهایی زیست و به یاد او ترانهها و غزلهای زیادی سرود. رهی در آبان ۱۳۴۷، بر اثر بیماری سرطان معده، در تنهایی درگذشت.
متن ترانه کاروان
تنها ماندم، تنها رفتی …
شعر خوب این پست که همه صغری کبراهای بالا رو براش چیدم:
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت | ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت | |
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی | هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت | |
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل | ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت | |
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد | هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت | |
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا | زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت | |
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو | گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت | |
سخن عشق نه آن است که آید به زبان | ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت | |
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت | چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت |
حافظ
شماره معکوس از 638 (کل روزهایی که باید خدمت کنم)، به عدد 499 رسیده. نکته ی جالبی که توی این قضیه خاص موجوده اینه که من رقم صدگان روزای خدمتمو تا حالا دو بار تغییریافته دیدم. یک بار از 600 به 599 و بار دیگه همین امروز که 500 تبدیل به 499 شد. هیچ تفاوتی توی این دو تا عدد (500 و 499 یا 600 و 599) وجود نداره، فقط به دلیل تغییر رقم صدگان آدم حس میکنه یه تفاوت عظیم توی تعداد روزای باقی مونده خدمتش رخ داده ولی هممون میدونیم که اینا همش دل خشکنکه، درسته بی معنی و پوچه ولی برای انسان توی همیشه و همیشه تاریخ جواب داده. مثل عدد کاروانسراهای شاه عباس. میگن (نمی دونم راست یا دروغ، اصلا هر چی هست، یه داستان، خفه شو و گوش کن (با مغز حسابگرم بودم نه شما خواننده محترم (توی درس برنامه نویسی مبحث پرانتز ها از موضوعات اساسی هستن، حالا ببینم می تونید خط سیر حرفمو با وجود این همه پرانتز و این همه از این شاخه به این شاخه پریدن تشخیص بدید؟)))!!!!، داشتم میگفتم، به شاه عباس میگن چرا 999 تا کاروانسرا ساختی، خوب یکی دیگه بساز بشه 1000 تا، میگه 999 خیلی خیلی بیشتر توی ذهن جلوه میکنه تا هزار. همه میگن شاه عباس هزار تا کاروانسرا ساخت و والسلام ولی وقتی بگی نهصد و نود و نه ملت فکر میکنه یاعلی چه خبره. خلاصه این همه آسمون و ریسمون بافتن بابت این بود که آره داداش داره میگذره فعلا خوبم میگذره (تا کی این موتور ما هم مثل وحید به نکشی بیفته) و این تفکرات و قرطی بازی ها و بازی با اعداد داره واسه من یکی جواب میده. حس شخصیت های فیلم های فرار از زندان و تحت نظر رو پیدا کردم. هیچ وقت از این فیلما خوشم نمیومد تا اینکه آموزشی جرقه و شعله علاقه به این فیلم ها و مخصوصا شخصیت های اصلیشو توی من رقم زد.
امروز اثاث کشی داشتیم، اونم به صورت اساسیش. خیلی درگیر بودیم و خیلی هم زور زدیم و اولین روزی بود که توی دوره خدمتم بیشتر از زمان مقرر توی یگانم موندم (تا ساعت 16:30). ناهار هم اونجا بودم و اولین ناهار توی دوران یگانی که مرغ بریون و نون و نوشابه سیاه بود (میگم نوشابه سیاه یاد امیر و کانادا درای می افتم، واقعا چقدر بدبختیم که با نوشابه و 25Band به اندازه قرص ترامادول و دیدن معشوقمون فاز میگیریم؛ چه کنیم امکانات در همین حده و به همینم قانعیم!!). بعد وقتی از یگان اومدم بیرون حالم توپ توپ بود. انگار ترامادول بزنی و تو تنت واشه. یه حس سرخوشی عجیبی داشتم. زنگ زدم به مهدی و برای بازرسی هاش اومد جلوی مسجد ولی عصر و رفتیم سر کاراش. متاسفانه یکی از آسانسورا خراب بود و یکی دیگه هم ایراداش خیلی خیلی کم بود. بازرسی با نصابی که کارشو درست انجام میده مثل اینکه تو حموم بیان ماساژت بدن، اونم نه یه نره غول بلکه یه بانوی زیباروی ترکه ای قد بلند. آره داداش با این توصیفات بدونید بازرسی چه حالی داد. بعد با یه نصاب دیگه هماهنگ کردم که اون سمنان نبود و اومدم خونه و مشغول گشتن کتاب راهنمای میراث فرهنگی استان شدم که هر چی گشتم نبود که نبود. بعد چند تا چیز دیگه پیدا کردم و شروع کردم به خوندنشون. مخصوصا درگیر نوشته های لطفی توی بولتن آوای شیدا شدم. دیدم خیلی کوفته ام و انرژیم بد جوری تحلیل رفته، یه دوش آب گرم هم به بدن زدیم و خوب روشن روشن شدیم و از حالت پرپر زدن در اومدیم. الانم دارم خاطرات و وقایع امروز رو می نویسم. طرح چند تا کار رو توی حموم ریختم. طرح یه داستان کوتاه که اینجوری بود: مردی که عاشق هر زنی میشه، یکی از دوستاش یا یکی از کسایی که میشناسه عاشق اون زن بوده و از این شرایط خسته میشه و میره توی عالم رویاهاش و عاشق زنی میشه و همه چی به خوبی و خوشی میگذشته تا اینکه توی همون خیالاتش می فهمه یکی از دوستای بسیار نزدیکش عاشق اون شده و تو از این مجمل بخوان حدیث مفصل را (تصور کن چقدر زجر آوره، بدتر اینه که ایمان بیاری این شرایط اتفاق بیافته).
احتمال بسیار زیاد خواب بسیار خوبی خواهم داشت. فقط دو تا نکته کوچیک رو بگم که چیزی برای امشب جا نمونه. بچه که بودیم دو تا کار خیلی توی مدرسه مرسوم بود: یکیش درست کردن روزنامه دیواری و دومیش خلاصه نویسی کتابهایی که از کتابخونه به امانت میگرفتیم. من اصلا این دو تا کار رو انجام ندادم. اگه هم داده باشم به ندرت تصویر روشنی از اون تو ذهنم مونده. همین که میگم تصویر روشنی ازش ندارم مسلمه که برام کار جالب و دوست داشتنی نبوده، در صورتی که الان دارم می فهمم چقدر روی خلاقیت نویسندگی آدم تاثیر می ذاشته. یا من هیچ وقت انشاهامو خودم نمی نوشتم و ازش نفرت داشتم. یادش بخیر مامان رو مجبور میکردم برام انشا بنویسه (یادش بخیر، روی همین موضوع (انشا نوشتن مامان)، چقدر میشه مانور نویسندگی داد). الان حسرت یه زنگ انشا رو میخورم تا بشینم یه دل سیر، صاف و ساده تمام افکارم رو راجع به چیزی که ازش میخوان در موردش بنویسم، بنویسم. یادش بخیر من خط های انشامو میشمردم که به 14-15 خط برسه بعد به مامان بگم بسه همین قدر کافیه، ولی الان میخوام اینقدر بنویسم و بنویسم تا این عطشم فروکش کنه، این عقده ای که خودم بی دلیل و ندونسته خودمو از رسیدن بهش محروم کردم، چیزی که بهم داده بودن تا خودمو باش ارضا کنم ولی من قدرشو ندونستم.
الان رفتم دستشویی. یه تیکه کوچیک مدفوع رفت روی این مدفوع نبین توالتمون. فکر کنم یه 2 لیتری آب هدر دادم تا اینو بفرستم به جایگاه ابدیش. شبیه اینایی شده بود که میخوان دارشون بزنن ولی هی تقلا میکنن و از در و دیوار انتظار بخشش دارن. خلاصه از ما همش اصرار و از ایشون هم همش امتناع. هی ما آب بریز ایشون هم دور مدفوع نبین حرکات ژانگولر انجام میداد. خوب بش بگو بدبخت اسمت که روته (حالا خوبه اینجا برای احترام مدفوع صداش میزنم وگرنه بقیه چیزای دیگه ای بش میگن که بار حقارتش خیلی زیاده)، تو که میدونی آخر باید بری پیش دوستات، بالا پایین پریدنت واسه چی بود؟ خوب با این 2 لیتر آبی که حرومت کردم به جای اینکه بری پیش بقبه دوستات دراز بکشی، هی باید بری زیر آب هی باید بیایی بالا، خوب بدبخت نفست کجاست این دم آخر زندگیت؟ سر پیری و معرکه گیری؟ خوب یه خورده تحمل کرده بودی تموم شده بود، الان احتمالا داری زجرکش میشی. راستی صدای چیه این موقع شب؟ یکی داره فریاد میزنه؟ آره صداش داره واضح به گوش میرسه. کممممک..کمکککک...کمممممممممممممممممک و ... آره صدا قطع شد. فکر کنم همون مدفوع بدبخت استرسی بود که تا آخر زندگیش یه لحظه شاد نداشت، چه قبل از مراسم تخلیه و چه الان. راستش توی روده بزرگم هم که بود هی به در و دیوار میزد. منم کار داشتم و سرم مشغول گزارش نویسیم گرم بود، ولی به خاطر این موجود بدبخت ترسوی مفلوک از این جا رونده و از اونجا مونده رفتیم واسه عملیات و نهایتا با این صدایی که یه دفعه در دوردست ها پیچید، فکر کنم طومار زندگی این مدفوع هم پیچیده شد. جا داره در اینجا یادی کنم از مدفوع از دست رفته که عمری طولانی نداشت. خانواده های داغدار نون و پنیر (صبحانه امروز)، گوجه کباب (ناهار امروز) در غم از دست رفتن عزیزشون هستن!
12 دی 91
در حال پیاده روی به سمت یگان
بعد از جلسه کذایی در سالن همایش منابع طبیعی
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست بدامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آنهمه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیمشب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاریّ و خزانی
منکه در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم
آید آنروز عمادا که ببینم که تو گوئی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
عماد خراسانی
مرد بزرگی که دوران جوونیم با یاد و خاطرات و کتاب و عکساش گذشت. یه عکس بزرگ ازش داشتم که زده بودم تو اتاقم. همون عکس معروفش که پایین متن گذاشتم.
یعنی اخوان، من روانیتم به مولا:
هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد …
زخم خوردن
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد !
مهدی اخوان ثالث
آدمو میبره به پیری هاش. توی این هوای تیره و سرد پاییز متمایل به زمستون می چسبه.
نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آیم در غربت خاک
بال جادویی شعر
بال رویایی عشق
می رسانند به افلاک مرا
اوج می گیرم اوج
می شوم دور از این مرحله دور
می روم سوی جهانی که در آن
همه موسیقی جان است و گل افشانی نور
همه گلبانگ سرور...
تا کجاها برد آن موج طربناک مرا
نزده بال و پری بر لب آن بام بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
می کشد باز
سوی
خاک مرا!
فریدون مشیری
همه آدمایی که دور و بر ما هستن وقتی بچن دوست دارن بزرگ شن و بشن جوون اون وقت برن سراغ کارایی که جوونا میکنن. مثلا برن رانندگی کنن، برن دانشگاه، دوست دختر بگیرن (حالا میخواد از دانشگاه باشه یا سر کوچه یا تو مسجد یا توی فاحشه خونه)، خلاصه همه دوست دارن زودتر بزرگ شن و کارای مثلا آدم بزرگا رو انجام بدن. ولی من نمیدونم چمه که کلا فقط میخوام پیر شم و خاطرات نوستالژیک ذهنیمو (که البته همشونو واسه پیری ساختم) توی اون سن بازسازی کنم. موهای تنم سیخ میشه وقتی یادش می افتم و یه شور عجیبی تمام وجودمو میگیرم. با لباس گرم، توی یه عصر (متمایل به غروب دلگیر)، نشسته جلوی شومینه و چایی در دست و در حال گوش دادن به "جان عشاق" شجریان، البته نی نوای علیزاده هم بد نیست، وای راستی هیچی "یادگار دوست" شهرام ناظری نمیشه. خلاصه بعد از گذشت 118 روز از دوران مقدس خدمت سربازی و شمارش روزاش، باید شمارش رسیدن به پیری برای بازسازی خاطرات نوستالژیک معهود رو هم شروع کنم. عجب بشمار بشماریه زندگی!
اولین آلبومی که میخوام راجع بهش صحبت کنم، آلبوم "جان عشاق" اثر جاویدان زنده یاد "پرویز مشکاتیان" و صدای آسمانی "محمدرضا شجریان" که من روی صحبتم در این نوشته فقط در مورد روی اول این آلبومه. موسیقی با مقدمه ای ارکسترال در بیات اصفهان شروع میشه که واقعا روحانیه. تنظیم "محمدرضا درویشی" هم زیبایی اثر رو صد برابر کرده. بعد آواز استاد شجریان با پیانوی استاد معروفی اجرا میشه که اونم خیلی دل انگیزه. آدم دوست داره این آواز رو توی هوای ابری و تیره، توی یه روز سرد زمستونی یا پاییزی گوش بده، مثل همین الان که هوا بدجوری سرده و سوز داره و احتمال بارش برف هم زیاده.
اما می رسیم به آخرین قطعه این آلبوم که خود تصنیف "جان عشاق" باشه. این تصنیف بار تمام و تک تک لحظات آموزشی من، عاشق شدن من، دوست داشتن محبوبم رو توی خودش داره. تمام نمازها هر وقت از نمازخونه پادگان میومدم بیرون، سرم رو می پرخوندم طرف مقبره پرویز مشکاتیان و این آهنگ رو زمزمه میکردم. بالاخره توی نیشابور باشی و به یاد مشکاتیان نیفتی؟ و خدا قسمت کرد دقیقا روز وفاتش (سومین سالگردش) سر مزارش باشم و تمام این لطف رو مدیون جناب رمضانی هستم که واقعا مردونگی کرد. می گفت پرویز از فامیل های دورشونه، یه بار توی سلف بعد از اون قضیه من رو دید و گفت رفتی اون شب؟ گفتم آره و بهش گفتم چقدر دعاش کردم.
روزی که می خواستیم ترخیص بشیم بهم گفت اگه میخوای قبره پرویز رو بیارم سمنان. واقعا چه روزای خوبی بود و بهترین و دوست داشتنی ترین آدمای زندگیم رو اونجا دیدم. یه عادتی که دارم اینه که یه آهنگ رو انقدر گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره و از دستش خسته بشم، ولی این تصنیف هنوز که هنوزه برام خاطره انگیزه و مثل مخدر می مونه که هر وقت از همه جا رونده میشم به این آهنگ پناه می برم. یادش بخیر، وقتی رفتم آموزشی، منی که این جور خوره آهنگ بودم، اونجا دلم لک زده بود برای گوش دادن به موسیقی و اگه بهم می گفتن یه آهنگ رو حق داری گوش کنی، من "جان عشاق" رو می خواستم. به عشق نیشابور و پرویز مشکاتیان تا دم در خونه بچگی هاش رفتم. رفتم تا مادرشونو ببینم ولی قسمت نشد و خونه نبودن.
رفتم میدون خیام نیشابور و سنگ قبر سابق خیام که مشکاتیان با خواهرش کنارش عکس گرفته بود رو دیدم، چه حس خوبی بود وقتی به سنگ دست می کشیدم و می گفتم مشکاتیان یه روزی کنار این سنگ عکس گرفته. یادش بخیر. این آهنگ همه زندگی منه. اگه بخوان زندگی منو توی یه موسیقی خلاصه کنن، "جان عشاق" خود اون موسیقیه.
دفتر اول- خاطره شماره 9
امروز 3 آبان 1381 بود. صبح به زور از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم به خانه مادربزرگم رفته بودند (مادربزرگ مادری). زیرا خانه خود را رنگ می کردند. بعد برادرم آمد و گفت چرخ پنچر است. بعد صبحانه خوردیم و حدود دو ساعت بعد پدر و مادرم در حدود ساعت 11 به خانه آمدند. مادرم غذا درست کرد که سیب زمینی و تخم مرغ داشتیم. بعد ساعت همین طور می گذشت و فوتبال پرسپولیس- پیکان شروع شد. یک نیمه را دیدم و بعد برنامه با کاروان شعر و موسیقی را دیدم و بعد از پیروزی پرسپولیس، پدرم به خانه عزیزم رفت که شب همه خانواده و اقوام در آنجا دعوت بودند. ساعت 6، شوهرعمه ام به خانه ما آمد و ما را به خانه عزیزم برد. بعد عموهایم به آنجا آمدند و شام خوردیم و به خانه آمدیم و پدرم مریض بود و بعد نماز خواندم و کمی با برادرم تست زدیم! و او کتابهایش را جمع کرد و می خواهد بخوابد و من هم تا هر چه بیدارم درس می خوانم.
81/8/3
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 10
امروز 6 آبان بود و الان که این مطلب را می نویسم 7 ابان ماه سال 1381 است. ساعت دقیقا برابر 12:00:21 شب است. صبح بعد از بیدار شدن از خواب شروع به درس خواندن کردم. اول عربی بعد هندسه. بعد ناهار خوردیم که آبگوشت داشتیم. بعد برنامه کانال 2 (برداشت 2) را دیدم و برادرم آمد و بعد از ساعتی به خانه عزیزم رفت و پدرم آمد و مقداری پول با خودش برداشت و به مغازه پسرخاله اش رفت. بعد، ساعتی تلویزیون دیدم و بعد شروع به درس خواندن کردم. ابتدا دیفرانسیل و بعد فیزیک و الان هم زبان می خوانم. امروز بیکار بودم و وقت داشتم درس بخوانم.
81/8/7
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 8
امروز 2 آبان 1381 بود. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، پدرم برای تعمیر ماشین با پای پیاده به مغازه مکانیک رفته بود. برادرم مدرسه بود و من نیز ساعت 9 و ... از خواب بیدار شدم و گفتم طبق برنامه درس بخوانم. صبحانه نخوردم و شروع به درس خواندن کردم و دیفرانسیل و کمی هم هندسه خواندم و بعد از آن ناهار خوردیم و مامانم هم وسایل درست کردن ترشی را آماده می کرد. بعد از غذا پدرم ساعت 2:30 دوباره به مکانیکی رفت و من و برادرم فوتبال بازی کردیم که آخر توپمان به خانه همسایه رفت. بعد از آن برادرم خواست به خانه عزیزم برود و پدرم بعد از حدود سه ساعت از خانه عزیزم زنگ زد که علی به خانه عزیزم بیاید. بعد به خانه آمد و ساعتی گذشت و غذا خوردیم و برنامه دیدیم و پدرم هم کامپیوتر می دید و بعد از آن خوابیدند و من هم اکنون بیدارم و درس می خوانم. ساعت اکنون حدود 11:15 شب است.
81/8/2
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 7
امروز 21 مهر 1381 است. صبح بعد از بیدار شدن از خواب خواستم به مدرسه بروم که مادرم داروهای من را به من داد و خوردم و به مدرسه رفتم. زنگ اول زبان داشتیم و زنگ دوم دیفرانسیل و زنگ سوم هندسه. امروز در مدرسه زیاد خندیدم. دوباره مجید کفش صابریان را به کلاس آورده و آن را شوت می کرد. بالاخره کفش پاره شد و با هزار بدبختی کفش را به اتاق صابریان بردند. بعد به خانه آمدم که فوتبال فینال بازیهای آسیائی بود. غذا سیب زمینی کوکو خوردم و عد به کلاس عربی رفتم که از ساعت 3 تا 5:30 بود و جلسه آخر بود. بعد با دوستم صلواتی به خانه آمدم، با دوچرخه. من با دوچرخه او و او با دوچرخه من. بعد حالا من در خانه هستم و تا الان کاری نکرده ام. ساعت 6 تصمیم گرفتم درس بخوانم که هنوز ساعت 9:20 است، فرصت پیدا نکرده ام. بعد از این درس می خوانم و بعد نیز می خوابم.
81/7/21
9:21:41 شب
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 6
امروز 15 مهر 1381 بود. صبح بعد از بیدار شدن از خواب در حدود ساعت 10 برای ثبت نام آزمون سازمان سنجش به اداره پست واقع در بازار بالا رفتم و دیدم فرم های مربوط به آزمون تمام شده و آن شخص به من گفت که ساعت 12:30 فرم ها آورده می شود. بعد به خانه آمدم و در مسیر فکر کردم به خانه عزیزم بروم ولی بعد تصمیم گرفتم به خانه خودم بروم و بعد در حدود ساعت 12:30به اداره پست رفتم که در نزدیکی فرهنگسرای کومش، دوستانم خراسانی، کسائیان و رشیدی را دیدم که آنها نیز از اداره پست بر می گشتند. حال به مادرم گفته ام فردا برود و برایم ثبت نام کند. ناهار عدس پلو خوردم و بعد خوابیدم. ساعت 4:30 عصر بیدار شدم و پدر و مادر و برادرم به خانه پدربزرگم رفته بودند. بعد به کتابخانه رفتم و کتاب گرفتم و آمدم و بعد از آن درس می خواندم تا پدر و مادرم آمدند و بعد از ساعتی دوستم (علی سمیعی) پیشم آمد و بعد از دقایقی حرف زدن، به خانه آمدم و رادیو گوش دادم و تا الان نیز گوش می دهم. درس نیز می خوانم و الان می خواهم هندسه بخوانم و بعد می خوابم.
81/7/15
ساعت 11:28:35 شب
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 5
امروز 7 مهر 1381 بود. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، لباس پوشیدم و به مدرسه رفتم. زنگ اول زبان داشتیم و زنگ دوم دیفرانسیل و زنگ سوم هندسه. بعد از آن به خانه آمدم و به حمام رفتم و بعد از خوردن آبگوشت و تماشای تلویزیون به کلاس عربی رفتم. ولی آقای شربتدار نیامد و بعد از آن با دوستم حسین به خانه آمدم و بعد پدرم رفته بود کامپیوتر را درست کند، ولی از شواهد امر چنین برمی آمد که کامپیوتر چیزیش نیست. بعد درس خواندم و تلویزیون دیدم و غذا خوردم و اکنون نیز درس می خوانم و بعد از خواندن فیزیک 3 می خوابم.
91/7/7
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 4
دیروز سوم مهر بود. صبح بعد از بیدار شدن از خواب به مدرسه رفتم و زنگ اول حساب دیفرانسیل داشتیم و آقای کاشی آمد و تمام اتمام حجت ها را با ما کرد. بعد از آن بیکار بودیم و تا توانستیم خندیدیم. بعد دینی داشتیم و آقای حمزه برای ما موعظه کرد. بعد به خانه آمدم و غذا خوردم و ساعتی خوابیدم. بعد از آن بیدار شدم و به کتابخانه رفتم و ساعتی درس خواندم. بعد درتمیز کردن زیرزمین به پدر و مادرم کمک کردم. بعد غذا خوردیم و ساعتی درس خواندم و خوابیدم.
81/7/4
11:17صبح
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 3
امروز 2 مهر 1381 بود. بعد از بیدار شدن از خواب به مدرسه رفتم. امروز همه بچه ها آمده بودند. از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم. بعد زنگ اول فیزیک داشتیم که آقای جانه به کلاس ما آمد و تصور می کند که ما آدم های بسیار گیج و کودنی هستیم و شاید هم حق داشته باشد! زنگ بعد هندسه داشتیم و شوهرخاله ام آقای دارایی به کلاس ما آمد و درس داد و زنگ آخر زبان داشتیم و آقای شریعتی پور به ما کمی درس داد و بعد به خانه آمدیم. بعد از آن تا ساعت سه و نیم کاری نداشتم تا اینکه به کلاس عربی رفتم و بعد از آن به خانه آمدم و دیدم برادرم به خانه عزیزم رفته است و من نیز دروس فیزیک و هندسه را پاکنویس کردم. بعد از آن رفتم و کتابهایم را منگنه کردم و بعد از آن کمی رادیو گوش دادم و اکنون نیز می خواهم در س بخوانم و بعد هم خواهم خوابید.
81/7/2
10:55 شب
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 2
امروز که این سطور را می نویسم، روز سه شنبه 2/7/81 است. حال وقایع اول مهر را بازگو میکنم:
روز اول مهر 1381 از خواب بیدار شدم و البته خیلی هم زود پا شدم! بعد از آن آماده شدم تا به مدرسه بروم. طبق معمول هر سال آغاز سال را با نام و یاد خدا آغاز کردم و راهی مدرسه شدم. وقتی به مدرسه رسیدم، تعدادی از بچه ها آنجا بودند. بعد از آن به کلاس خود رفتیم. سر صف نرفتیم تا حرف های رجبی را گوش کنیم و بعد از مدتی در کلاس بودن به خاطر بیکاری به خانه آمدیم. آن روز حالم خوب نبود و عصر 3 ساعت از ساعت 3 تا 6 بعد از ظهر خوابیدم. شب نیز عمویم (یوسف) به همراه خانواده به خانه ما آمدند و ساعت ده و نیم و شاید کمتر رفتند. بعد دقایقی درس خواندم و خوابیدم.
81/7/2
10:50شب
امضا
دفتر اول- خاطره شماره 1
امروز شنبه بتاریخ 30/6/81 مصادف با تولد امام علی (ع) می باشد. امروز صبح بعد از اینکه با اصرار مادر از خواب بیدار شدم، برای دیدن مادربزرگ و عمویم که به مشهد رفته بودند، تصمیم گرفتیم به خانه آنها برویم. برادرم به آرایشگاه رفته بود و بنابراین نتوانست همراه ما بیاید. بعد به همراه پدر و مادر ابتدا به خانه عزیزم رفتیم و بعد از حدود یک ربع به خانه عمویم رفتیم. در آنجا با پسر عمویم صحبت کردم و بعد به خانه آمدیم که دیدیم پسرخاله ام، امیرحسین، به خانه ما آمده است. بعد از ساعتی بازی با کامپیوتر آنها ناهار خوردند که قورمه سبزی داشتیم و بعد برادرم به همراه پسرخاله ام به خانه عزیزم و از آنجا به خانه خاله ام رفتند. بعد از آن تصمیم گرفتند به خانه مادربزرگم در محلات بروند و رفتند و عصر نیز فیلم سینمایی دیدم و بعد از آن مقداری کامپیوتر بازی کردم و بعد از ساعتی شام خوردیم و بعد سریال بدون شرح را دیدم و الان که این مطلب را می نویسم ساعت 23:32 است. البته قرار است امشب ساعت ها یک ساعت به عقب کشیده شوند. الان هم درس می خوانم.
81/6/30
امضا
از این به بعد میخوام تمام خاطراتی رو که توی دفترچه های خاطراتم تا الان نوشتم، بدون کم و کاست بذارم توی وبلاگ. برای خودم هم مروری میشه از خاطرات گذشته و هم اینکه ببینید لحن رسمی مسخره نوشته هام چه جوری به یه لحن محاوره ای که دوستش دارم رسیده. از همین امشب چند تا رو واسه دست گرمی میذارم و سعی می کنم تا آخر ادامش بدم. تا چه پیش آید.
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
استاد امیرهوشنگ ابتهاج
سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه
...آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی
روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه
باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوشند همه
ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار
بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
روزهای خوبیه. سربازی مثل اینکه میخواد یکی از دوران های خوب زندگیم بشه. امروز مثل شنبه های دیگه پارک موزه بودم. یه نفر اومد توی دفتر یه دفعه دیدم صدای شریفیه. صداش زدم و اومد و با هم صحبت کردیم و لیست قیمت ها رو ازش گرفتم. علی و قربانزاده واقعا موجودات جالبین. اینجا این دو تا هستن و اونجا هم رمضون. وقتای خالی رو با کتاب "دا" گذروندم. توصیه میکنم هر کی میتونه حداقل یه بخش کوچیکی از این کتاب رو هم شده بخونه. خیلی کتاب خوبیه. امروز وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم چند بار تا آستانه ترکیدن و گریه کردن پیش رفتم. واقعا فکر می کنیم کی هستیم که اینقدر به عالم و آدم فخر می فروشیم؟ یه پست جامع برای این کتاب میذارم. امروز عصر و شب سرم بدجوری شلوغه. فعلا
نمی دونم توی این جمعه های لعنتی چه اتفاقی می افته که همش دراماتیکه، همش غم و ... تازه بدتر از همه غروبشه. یاد فرهاد عزیز بخیر که می گفت جمعه ها خون جای بارون می چکه. ترانه جمعه به تمام معنا، عمق این غم رو می رسونه. الان زیرزمین امیرشون هستیم. اتاق کار جدید شرکتمون. وحید و طاهر رفتن و من و او با هم تنها هستیم. حالش زیاد خوب نیست. نمی دونم چش شد یه دفعه. تا عصر خوب بود، از وقتی رفت شرکت و برگشت این جور شده. هر چی هم پاپی میشم بگه چی شده، لام تا کام تکون نمیده. تازه می فهمم چقدر بده وقتی اون وقتایی که عصبانی میشدم و سر همه داد میزدم چه حسی به بقیه منتقل میکردم. الان یه صحنه ای اتفاق افتاد که قبلا دیده بودم. دیشب چقدر خوب بودیم و امشب چقدر دراماتیک شده حس و حالمون. وحید که مثل دیوونه ها شده. طاهر هم درگیر میترا شده و معلوم نیست آخر کارشون به کجا برسه. من و امیر هم پس از تموم شدن رابطه هامون خودمون رو با کار و درگیر شدن باهاش سرگرم کردیم. الان دارم بش میگم بنویس میگه همون دفتر خاطرات خودشو پیش ببره خیلی هنر کرده. این توصیه به نوشتن شده یه مرض توی من که هر کی رو می بینم تحریکش می کنم بنویسه. وحید شروع کرده. امیر هم می نویسه، البته قبلا هم می نوشت. بابا هم موجود عجیبیه. اونم می نویسه. یه روز یه دفترچه یادداشت کوچیک کنار میز تلویزیون پیدا کردم دیدم بابا وقایع مهم روزانه رو توش نوشته. زمانی که داشتن خونه رو می فروختن. قشنگ ترین جاش که منو تحت تاثیر قرار داد این بود که ساعت تماس های من از آموزشی رو دقیق نوشته بود. باید در این مورد بعدا دقیق تر بنویسم. بابا هم موجود عجیبیه و مصداق همون ابهامیه که توی پست قبلی گفتم. من میرم آماده شم با امیر برم خونه. می خواستم پیاده برم که امیر گفت منو می بره، نه برای اینکه منو ببره بلکه به قصد اینکه سیگارشونو بکشن، به نام ما به کام ایشون. فعلا
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم
مولانا
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولانا
شاید رضا را نشناسید، اما مجله نشنال جئوگرافیک را حتما می شناسید! شبیه کاشفی بی باک، شهرت جهانی او برای عکس هایش از عجیب و غریب ترین مکان های دنیاست. رضا (در دنیا او را به این نام می شناسند)، بیشتر نقاط زمین را برای مجله نشنال جئوگرافیک پوشش داده است.
تلویزیون نشنال جئوگرافیک چندین فیلم درباره ی کارهای رضا ساخته که یکی از آنها جایزه ی معتبر “امی” (Emmy) را در سال ۲۰۰۲ دریافت کرد و فیلم دیگری هم که زندگی نامه ی رضا رو به تصویر کشیده بود نامزد این جایزه شد.
همچنین رضا کارگردان هنری مستند پر بیننده نشنال جئوگرافیک به نام “Inside Mecca”درباره ی شهر مکه بود. در ماه می سال ۲۰۰۸، نشنال جئوگرافیک، به عنوان بخشی از سری “سفرهای استثنایی” خود، دی وی دی را بر مبنای سفر ها و فعالیت های عکاسانه ی گسترده رضا منتشر کرد که به برجسته سازی فعالیت او به عنوان فعال حقوق بشر پرداخته بود.
عکس های پر افتخار رضا اسطوره ای اند و در عین حال به مراتب از دوربینش به انسان نزدیک تر. او بنیان گذار “بنیاد آینه” است. یک سازمان خیریه ی بین المللی که وقف آموزش و توان مند سازی کودکان و زنان از طریق رسانه ها و ارتباطات شده است.هدف او تقویت مهارت هایی در آنهاست که می تواند به ایجاد یک جامعه آزاد و باز، با حمایت از توسعه پایدار، ترویج حقوق بشر و تقویت وحدت ملی کمک کند. رضا همچنین پایه گذار آژانس عکس “وبستان” (Webistan Photo Agency) است.
از سال ۱۹۹۱، رضا به عنوان نماینده سازمان ملل در افغانستان، مسئول توزیع مواد غذایی در مناطق جنگ زده این کشور شد.در سال ۲۰۰۶، برای تعهد و از خود گذشتگی تحسین بر انگیزش از جمله اهداف انسان دوستانه و فعالیتش با بنیاد آیینه در افغانستان، نشنال جئوگرافیک به او عنوان افتخاری “همراه نشنال جئوگرافیک” (National Geographic Fellow) را اعطا کرد.
رضا عمیقا به آموزش نسل های آینده متعهد است. او بیشتر وقت خودش رو به عنوان سخنران، مربی و استاد راهنما صرف برپایی همایش ها و کارگاه های آموزشی درباره ی مسائل جهانی، فعالیت هایش در زمینه حقوق بشر و عکاسی خبری در نهاد های بین المللی و دانشگاه ها از جمله دانشگاه جورج واشنگتن، دانشگاه استنفورد، دانشگاه پکن و دانشگاه سوربن پاریس می کند.
عکس های رضا در اغلب شهر های مهم جهان به نمایش درآمده اند، از جمله:
در طول سه دهه ی گذشته عکس های رضا زینت بخش بسیاری از صفحات جلد پر طرفدار مجله نشنال جئوگرافیک بوده است و در بسیاری از نشریات عمده بین المللی منتشر شده اند.
رضا مولف بیش از ۲۰ جلد کتاب است. از جمله “جنگ و صلح” که اولین کتاب از سری کتاب های “اساتید عکاسی” (NG Masters of Photography) نشنال جئوگرافیک است. آخرین کتاب او “سندباد”(Sindbad) شامل هفت سفر سند باد، شخصیت مرموز داستان های هزار و یک شب است. کتاب دیگر او “راه های موازی” (Chemins Paralleles) درباره ی سفری است که این هنرمند عکاس با همسرش، راشل دقتی و پسر پانزده ساله اش دل آزاد انجام داده است. این سفر تحقق قولی است که رضا دقتی به پسرش داده بود. سفری دو ماهه از پکن تا پاریس که با قطار انجام شده است.
در سال ۱۹۹۶، رضا برنده ی “جازه ی امید”(Hope Prize) برای پروژه مشترک خود با یونیسف به نام “چهره ی کودکان گمشده”(Lost Children Portrait) در رواندا شد.در سال ۲۰۰۵، نشان شوالیه ی ملی لیاقت (Chevalier de l’Ordre du Mérité) بالا ترین نشان ملی فرانسه، به پاس فعالیت های انسان دوستانه اش در آموزش و توانمند سازی زنان و کودکان در رسانه ها به او اهدا شد.در سال ۲۰۰۶، نیز مدال “شاهزاده افتخار”Prince of Asturias)) را برای فعالیت هایش، از ولیعهد اسپانیا دریافت کرد. در همان سال مدال افتخار مدرسه ی خبرنگاری دانشگاه میسوری کلمبیا، برای “یک عمر فعالیت اثر بخش و سازنده در به رسمیت شناختن حقوق انسانی، کرامت و عدالت برای شهروندان جهان” به او تقدیم شد.همین طور جایزه ی “تلاش و خدمات انسان دوستانه به جامعه جهانی و تمام شهروندان جهان” در همان سال از دانشگاه شیکاگو به وی اعطا شد .در سال ۲۰۰۸، رضا عضو ارشد بنیاد آشوکا(Ashoka Foundation) شد.
در ۲۰۰۹، نشان افتخار دانشگاه آمریکایی پاریس(Doctor Honoris Causa) را به پاس دستاوردهای درخشانش در زمینه ی روزنامه نگاری و فعالیت های انسان دوستانه دریافت کرد .در همان سال برنده ی جایزه ی “لسی” (Lucie Award) از “بنیاد لسی” در نیویورک شد.
داگلاس کیرکلند (Douglas Kirkland) که در سال ۲۰۰۳ میهمان افتخاری این مراسم بود، در مورد اهمیت این جایزه می گوید: “همانطور که صنعت سینما جایزه ی اسکار دارد، جامعه ی عکاسی “لسی” را دارد.”
در سال ۲۰۱۰ و در مراسمی با شکوه در نیویورک، جایزه معتبر “جاودانگی” (Infinity Award) را در بخش فتوژورنالیسم، در برابر ۶۵۰ شخصیت مهم جهان، از مرکز بین المللی عکاسی (ICP) دریافت کرد.از سال ۱۹۸۵ این جایزه به عکاسانی اهدا شده است که توانسته اند دیدی متفاوت از جهان ارائه دهند.
رضا کیست؟
رضا دقتی در سال ۱۳۳۱ در تبریز به دنیا آمد و از ۱۴ سالگی با دوربین آشنا شد. او بعد از یک سال تحصیل در رشته ی فیزیک، آن را رها کرد و به تحصیل در رشته ی معماری در دانشگاه تهران پرداخت.
در دوران دانشجویی توسط ساواک دستگیر و سه سال را در زندان گذراند. این دوران برای او با سلول انفرادی و شکنجه همراه بود. در دوران زندان آنطور که خودش می گوید، اتفاقی بسیار ساده سرنوشت او را برای سال های بعد رقم می زند. از سال ۱۳۵۷ با شروع انقلاب ایران به عکاسی خبری روی آورد و تا سال ۱۳۶۷ به پوشش حوادث ایران پرداخت. اما روش و عکس های مستقل او، وی را مجبور به ترک ایران کرد .رضا که با “سیپا” (SIPA Press) ، آژانس عکس فرانسه و خبر گزاری “فرانس پرس” (France Press) سابقه ی همکاری داشت، از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ به “نیوزویک” (Newsweek) و بعد از آن از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ به عنوان خبرنگار بخش خاورمیانه به “تایم”(The Time) پیوست و در سال ۱۳۷۲ همکاریش با نشنال جئوگرافیک اغاز شد.
او با نشریات و خبرگزاری های معتبر دیگری از جمله “BBC” نیز همکاری دارد.
رضا در زمان دریافت جایزه ی “لسی” گفت:
“جایزه ها و پاداش ها هرچند چیز کوچکی هستند،اما به معنای قدردانی از زحمات است و این قدردانی
گرانبهاست. در کلمه ی “لسی” لغت لاتین نور نهفته است، نوری که شریک بی همتای عکاس است
تا به کمک آن قادر به ثبت لحظه ها شود .در این لحظه، در حضور شما که به جرات می توانم بگویم
یکی از بزرگترین و مهم ترین گروه دنیای عکاسی هستید، هنگامی که این جایزه را در دست گرفتم،
بلافاصله ذهن ام متوجه همه ی دوستان و همکاران ام شد. خصوصا کسانی که زندهگی شان را
نه تنها وقف بلکه قربانی می کنند تا شاهد وقایع مهم دنیای ما باشند.
رضا و افغانستان
رضا دقتی فتوژورنالیست یا به عبارتی عکاس–خبرنگار ایرانی ساکن پاریس، اخیرا همزمان با برپایی یک نمایشگاه عکس دائمی از احمد شاه مسعود در دره پنجشیر افغانستان، از طرف دانشگاه آمریکایی پاریس، نشان درجه یک دکترای افتخاری علوم انسانی نیز دریافت کرد.
او که سالها برای مجله معتبر نیوزویک کار عکاسی خبری کرده است، در حال حاضر نیز برای نشریه نشنال جئوگرافیک به کار عکاسی مشغول است.رضا دقتی علاوه بر فتوژرنالیست در دو دهه گذشته، در فعالیتهای متعدد بشردوستانه به ویژه در مورد افغانستان نیز مشغول بوده است.رضادقتی سالها با احمد شاه مسعود، یکی از مهمترین فرماندهان جنگ افغانستان علیه روسها و بعدها طالبان، دوستی نزدیکی داشته است. او اخیرا حاصل ۱۷ سال رابطه مستمر با این شخصیت افغان را در قالب یک نمایشگاه عکاسی در دره پنجشیر به نمایش گذاشته است.این عکاس ایرانی که نشان شوالیه ملی لیاقت کشور فرانسه را هم دریافت کرده است، در گفتوگو با رادیو فردا نخست میگوید چرا چنین نمایشگاهی را در دره پنجشیر افغانستان برگزار کرده است؟رضا دقتی: من نزدیک به ۲۸ سال است که به افغانستان رفت و آمد میکنم . چند ماه قبل از مرگش به احمد شاه مسعود -که او را مسعود جان صدا میزدیم- و دوست بسیار نزدیک و صمیمی من بود دو قول دادم؛ نخست آنکه گفتم یک روز از عکسهایی که از او گرفتهام یک نمایشگاه خیلی بزرگ در دره پنجشیر برگزار میکنم و دوم اینکه قول دادم یک کتاب در موردش منتشر خواهم کرد. متاسفانه این دو اتفاق بعد از مرگ احمد شاه به وقوع پیوست. کتاب عکسهایم که چاپ شد به زبان فرانسه بود اما راستش من خیلی دلم میخواهد این کتاب عکس را که در مورد احمد شاه مسعود است به زبان دری و فارسی هم چاپ کنم تا هم هموطنانم و هم ملت افغان نیز بهرهمند شوند. دلم میخواهد از این فرصت مصاحبه با رادیو فردا استفاده کنم و از همه ناشران ایرانی که این برنامه را میشنوند و علاقه دارند چنین کتابی را به چاپ برسانند کمک بخواهم تا در صورت تمایل با من تماس بگیرند.نمایشگاهی که در دره پنجشیر برگزار شد فقط منحصر به عکسهای احمد شاه مسعود بود؟خیر، عکسهایی از افغانستان هم بود. اما نهایتا چون موضوع اصلی، احمد شاه مسعود بود و از آنجایی که به نظر من ایجاب میکند که مردم افغانستان نباید مسعود را فراموش کنند. شاید به این دلیل بود که از حدود ۵۰ عکس به نمایش گذاشته شده حدود ۴۰ عکس متعلق به احمد شاه مسعود و دوستان اوست. بسیاری از این عکسها را تا به حال کسی ندیده است و من به تازگی از آرشیوم استخراج کردم. چرا که من هزاران عکس از احمد شاه مسعود دارم که نه جایی به نمایش گذاشتهام و نه به چاپ رسیده است و میخواهم این عکسها را به تدریج نشان دهم.این نمایشگاه تا چه زمانی در دره پنجشیر برقرار خواهد بود؟زمانی که این نمایشگاه افتتاح شد، از چهار سمت و سوی دره پنجشیر برای تماشای عکسها هجوم آوردند. از کابل و شهرهای اطراف هم همین طور. نمایشگاه بالای کوه و در دره پنجشیر برگزار شد که محل بسیار بزرگی است. هنوز هم بازدید کنندگان به آنجا مراجعت میکنند. باور نمیکنید اگر بگویم فضای نمایشگاه به یک زیارتگاه شبیه شده است. چیز جالبی که شاهد آن بودم این بود که تماشاکنندگان با موبایلهایشان از عکسهای نمایشگاه عکس تهیه میکنند و برای همدیگر میفرستند. روز اول افتتاح قریب به هزار نفر برای تماشا حضور داشتند. من هم گفتم تا وقتی که باد و باران و آفتاب پنجشیر این عکس ها را از بین نبرد همان جا باقی خواهند ماند. من این عکسها را به مردم افغانستان هدیه کردهام.گویا شما طی مراسمی که هفته گذشته برگزار شد از سوی دانشگاه آمریکایی در پاریس، دکترای افتخاری علوم انسانی دریافت کرده اید؟بله درست است. مدتها بود که کارهای مرا دنبال میکردند. دانشگاههایی در جاهای دیگر دنیا هستند که تئوری جدید مرا در مورد راه اندازی انجمنهای بشردوستانه به شکل جدید مورد توجه قرار داده اند و آن را نوعی ایده تازه برای دفاع از حقوق بشر میدانند. شاید بشود بسیاری از مشکلات مردم برخی کشورها را به نوعی با این روش حل و فصل کرد. تا به حال از چند دانشگاه موفق به اخذ جایزه شدهام. که این بار دکترای افتخاری اعطا کردند. برایم جالب بود که مقامات علمی جهان از این طرز تفکر حمایت میکنند. به هر حال به من انرژی تازهای داد.در آینده چه کارهایی از شما خواهیم دید؟در حال منتشر کردن دو کتاب جدید هستم. دو نمایشگاه بزرگ در فرانسه و ایتالیا در پیش رو دارم و در حال ساخت یکی دو رپرتاژ برای مجله نشنال جئوگرافیک هستم. اخیرا هم از سوی نشریه نشنال جئوگرافیک در حال ساختن یک فیلم هستند که این موضوع را بررسی میکند که عکسهای من چه تاثیری بر روند شناساندن افغانستان به مردم جهان داشته است. کل مسئله فیلم حول این محور است که کلا عکس چه تاثیری میتواند بر افکار عمومی بگذارد؟ یک آدم صاف و ساده، یک عکاس چه تاثیری میتواند بر روند تاریخ بگذارد.
نوذر پرنگ
میگن ترک عادت موجب مرضه، مخصوصا برای آدمی مثل من که خوره نوشتنه. فرقی نمی کنه چه جورش باشه، مهم نوشتنه و بس. حالا میخواد تو دفتر خاطرات باشه، توی یه تیکه کاغذ باشه، توی دفترچه سربازی باشه، توی گوشی موبایل باشه یا هر کوفت و زهرمار دیگه. قبل از همه بگم که قبلا یه وبلاگ داشتم که به دلایلی که جاش اینجا نیست زدم نابودش کردم و هر چی توش بود رفت و شد باد هوا و هرچی رشته بودم پنبه شد. اینو گفتم که قبلا دوستان دبه نکنن بگن که تو اونجور بودی و فلان و بهمان و روز خواستگاری فلان جور بودی و الان تو زرد از اب در اومدی. خلاصه گفتن جنگ اول به از صلح آخر. خوب از بحث اصلی پرت شدیم. بریم سر اصل مطلب. حاج خانم حاج آقا یه ده دیقه اومدیم ببینیمتون کلا آشپزخونه بودید. بابا بیایید بشینید تکلیف این وبلاگو امشب مشخص کنیم. آهان حالا شد. ممنونم. خوب جونم براتون بگه که انگیزه حقیر برای این امر خیر، غیر از ارضای شهوت سرکش نویسندگی، انتشار عقائد و دلخوشی ها و چیزای جالبیه که توی روزمره باش روبرو میشم. ذکر این نکته هم لازمه که من خیلی دست به کانال عوض کردنم خوبه و کلا موجود دائم النوسانیم (چی شد این کلمه!). خلاصه اینکه باید تحمل اراجیف و چرندیات و مهم تر از همه خزعبلات منو که این وبلاگ به یمن همین خزعبلات، خزعبلات نام گرفته داشته باشید. اگه از خودم بخواید بدونید، باید بگم امروز وارد نودمین روز خدمتم شدم و سربازم. فردا شیش صبح هم باید یگان خودم باشم. پس ببینید عمق فاجعه کجاست و باید حرفای یه آش خور یه وری رو تحمل کنید. خیلی دوست ندارم وبلاگ جدی بشه (چون خودم خیلی جدیم) ولی مطمئنا بنا بر همون حس کانال عوض کردنم میرم اون تو. ولی نگران نباشید. از بس حرفام چرنده و توصیفاتم انتزاعیه، فکر نمی کنم کسی بفهمه من دارم چی میگم. پس همه نوشته های این وبلاگ انگ خزعبل دارن برای من، حالا هر چی هم میخوان جدی باشن. بسه دیگه. واسه معرفی بسه. بعدا بیشتر با هم آشنا میشیم. تا خزعبلی دیگر بدرود...
امروز برای اولین بار با اتوکد توی کار جدید کار کردم. خوشم میاد از این نرم افزار. امروز مدیر نبود و راحت به کارامون رسیدیم. واقعا که مدیر بی کفایتیه و سوء مدیریت داره. بگذریم از این بشر نما که هر چی ازش بگی باز هم حق مطلب رو ادا نکردی.
عصر وقتی کار تموم شد اومدم سمت خونه. اولین ماشین سوار شدم. دیدم یه پراید نو که آهنگ افغانی در حال پخشه و یارو هم هی هز من می پرسه میدون انار کدوم وره. ازش پرسیدم افغانی هستی؟ گفت نه اهل تربت جامم. گفتم چرا آهنگ افغانی گوش میدی؟ گفت دیگه همسایه ایم. حرفش به دلم نشست. بعد گفتم شیخ احمد جام توی شهر شماست؟ گفت آره. گفتم دلم میخواد بیام دیدن تربت جام و مزار شیخ احمد جام. گفتم به خواف نزدیک هستید؟ گفت 90 کیلومتر. بعد گفتم پس دوتارتون هم به راهه. یارو هوایی شد و حرف زد. گفت Share it داری برات دو تا آهنگ بریزم؟ گفتم نه. چون دلم میخواست زودتر برسم به خونه. اینم قسمت امروز ما با جماعت اعل خراسان بزرگ
مرگ زده
تا دیشب میگفتم چرا پیشم نیست
الان که پیشمه میگم چرا خوابه
وحید من دوستت دارم
بابا داره زر میزنه منو با مامان آشتی بده.
عمرا آشتی کنم.
مومان چپگرد
به راستی انسان در سختی خلق شده است. نمونه اش این که برای ۵-۶ دیقه، ساعت ها گه خوری برات میمونه.
سیگار و کلی بلای دیگه آدم رو پیر نمیکنه، استرس و فشار و ناامیدی آدمو نابود میکنه.
اومدم پیش هرمزی.دیدم جای دکور خونه رو تنهایی تغییر داده.برف که اومد باید بخاری رو به راه می انداخت.گفتم یه عکس بگیرم بدم شهناز ببینه.نمیدونم چرا فکر کردم هنوز تو بخش انکولوژی تحت درمانه.
مامان میگفت دیروز زیر سنگ قبر خاله رو دیده که با لباس صورتی بیمارستان ، روی خاک خوابیده.
شهناز
داری میشنوی
من و عمو هرمز خونه ی شما تنهاییم.
عکست سمت راست منه.
قول میدم نگاهش نکنم.