دیشب، شام رفتیم پایین و مهمون بابا و مامان بودیم. علی و سعیده هم تهران بودند. بابا رفته بود کباب گرفته بود و مامان هم پلو درست کرده بود. بابا این بار رفته بود از کبابی پسر دخترعمه اش کباب گرفته بود. کبابش خوب بود ولی اصلا به گرد کبابی محله خودمون نمی رسه که نمیرسه. شب خوبی بود و ما هم مدت ها بود چلوکباب نخورده بودیم بس که درگیر فست فود هستیم.
بعد از شام مشغول صحبت کردن شدیم و بابا از دو بار اعزامش به جنگ گفت، یکی به وقت مجردی در سال 61 در جبهه جنوب (سوسنگرد و اندیمشک و دزفول) و یکی به وقت متاهلی در سال 64 در جبهه شمال غرب (سردشت) و وقتی من سه ماهه بودم. از دوستانش که شهید شدند گفت، از رانندگی با چراغ خاموش توی سردشت و خطراتی که به عینه می دیده. ناامنی جاده ها، گروه های مختلف ایرانی که با هم درگیر بودند و بدتر از همه خود صدام و بعثی ها.
اما این حرف ها، دو تا نکته جالب برام داشت:
اول اینکه از لابلای حرف ها تازه فهمیدم آدم هایی از بستگان که عمرا فکرشو میکردم جنگ رفته باشند، به جنگ رفته بودند. هر دو تا دایی مرحومم (دایی دوم رو می دونستم توی فتح خرمشهر بوده، اما دایی اولی رو عمرا فکرشو می کردم)، شوهرخاله دومم که اون هم مرحوم شده و هر کی اونو دیده بود، یقین پیدا می کرد این عمرا جنگ بوده باشه، از همسایه های بابا و مامان توی محله شون که اصلا باورم نمی شد و فهمیدم از این نمونه ها خیلی خیلی زیاد هستند. برای من که این طور بوده، در کل ایران بگردی چه شود. الغرض بحث این بود همه ایرانی ها اون زمان به اندازه خودشون برای حفظ این خاک تلاش کردند و حتی جنگیدند و بالاتر از اون برای این خاک کشته شدند.
دوم اینکه گفتم شاید توی همین جمع شدن ها در جبهه های جنوب و غرب و شمال غرب، چه آدمی هایی از دوست و دشمن به هم برخورد کردند و شاید رابطه اونها بعدها ادامه دار شده، حالا اون رابطه ناراحت کننده بوده و خواه خوشحال کننده. شاید پدر من، دایی های من و ... از کنار پدر متین یا بستگانش که اونها هم در جنگ بودند، گذشتند، بی آنکه بدونند بعدها داستان دیدارشون (هر چند مختصر) در جایی ادامه پیدا می کنه. واقعا دوره 8 ساله جنگ ایران و عراق، سوای دردها و غم ها و ضررهای جبران ناپذیرش، منبعی از اتفاقات فوق العاده عجیبه که شاید در زندگی عادی، ذره ای از اون اتفاقات نیفته. یاد همه اون آدم ها و یاد اون اتفاقات چه خوب و چه بد، به خیر.