بالاخره در یک حرکت انقلابی، برای اولین بار، یه چیزی از خزعبلات ذهنی خودم رو به جای اینکه نوشتاری بیان کنم، به صورت صوتی بیان کردم تا هم طرح نویی در انداخته باشم و هم فتح بابی باشه برای پست های صوتی بعدی. این هم اولین پست صوتی من در آخرین لحظات سال ۱۴۰۲:
در نزدیک حالت ممکن بیداری به خواب می نویسم. من روی تخت اتاق خواب منزل سمنان و متین توی هال روبروی تلویزیون خوابیده. امروز مدرسه شون افطار دادند و خانم تا برسه خونه، ساعت شد حدود ۲۰.۴۵. در برگشت لطف کرد و لپ تاپ منو از علی ع. گرفت. لپ تاپ ۱۳ ساله من خیلی کند شده بود و یه هارد ssd از علی گرفتم و سرعتش از دِبی شیر سماور به دِبی شیر آتش نشانی تغییر کرد. منم از ساعت چهار و نیم عصر که از سر کار اومدم، لاینقطع مشغول مرتب کردن خونه بودم. فقط نیم ساعتی رفتم پایین و افطار رو پیش بابا و مامان بودم. تلویزیون هم روشن بود و صدای بازی دربی پرسپولیس استقلال رو حین کار می شنیدم. ریش هام رو بعد مدت ها زدم. فکر کنم از روز پدر تا امشب نزده بودم. فقط جمعه گذشت متین یه خورده کوتاهشون کرده بود. امروز کلهم اجمعین ریشها رو زدم و فعلا سیبیل دارم، اونم سیبیلی چخماقی. بیست و چهار روز هست که خوشبختانه و گوش شیطون کر، سیگار نکشیدم و مهم تر از اون حتی لحظه ای هوس هم نکردم. قرص های ضد اضطراب و ضد افسردگی رو سه چهار روزی میشه که قطع کردم. از لحاظ بدنی، فعلا مشکل هموروئید دارم که باید سریع تر درمانش کنم، چون نه درست بشوئه و دردش هم بسیار زیاده.
این روزها بر خلاف رویه معمول زندگیم، کلا خواب می بینم، با داستانهایی مثل فیلم ها و ساخته شده بر اساس سناریوهایی بسیار قوی.
اما دیروز هم که اول ماه رمضان بود، افطار رو به اتفاق علی و سعیده پیش بابا و مامان در طبقه پایین بودیم. متین دقیقا تایم افطار نوبت مشاوره داشت. بعد از اومدن متین، سریع لباس پوشیدیم و رفتیم شهمیرزاد خونه فرید و مائده و کلی مهمون هم اونجا بودند و چهارشنبه سوری رو اونجا سر کردیم.
فردا صبح ساعت ۵ صبح ماموریت شاهرود رو پیش رو دارم. اگه عمری باشه، شنبه رو هم شاهرود هستم. احتمال رشت رفتنمون در ایام عید، خصوصا نیمه اول تعطیلات بسیار پایینه.
اما اتفاق بسیار مهم این روزها، راس ساعت ۱۳.۲۷ امروز اتفاق افتاد. همکار هم اتاقیم مشغول خلسه بعد از ظهر گاهی خودش بود که دیدم روی موبایلم، شماره "علی اکبر رمضانی" افتاده. داشتم شاخ در می آوردم. نمی دونم از این شخص قبلا خصوصا در پست های اولیه این وبلاگ گفتن یا نه، اما اگر خیلی خلاصه بخوام بگم، سال ۱۳۹۱ که در نیشابور سرباز بودم، این جناب استوار یکم علی اکبر رمضانی (الان نمی دونم درجه نظامیشون چی هست)، رییس دفتر فرمانده گردان ما بود. آدمی با ظاهری قاطع و محکم ولی بعدها فهمیدم چه دل مهربان و پاک و رئوفی داره. روز ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ بود و تمام اون روز به یاد پرویز مشکاتیان بودم که فرداش سومین سالروز درگذشتش بود و من در شهر محل تولدش بودم و بسیار نزدیک به مزارش. نمی دونم چی شد که زد به سرم که برم مرخصی شهری بگیرم و برم سر مزارش. به اتفاق یکی دیگر از هم خدمتی ها که الان کانادا هست، رفتیم پیش ستوان دوم رضا مرشدلو، فرمانده گروهانمون که این تصمیم رو عملی کنیم. یهش گفتیم و با حالت تمسخر گونه، اجازه نداد (همین جا بگم که این آقای مرشدلو هم بی نهایت دوست داشتنی و محترم بودند). من بی خیال شدم، ولی اون دوستم چون سر زبون داشت، رفت به آقای رمضانی گفت. جناب رمضانی گفت کی دوست داره بره؟ دوستم محمدرضا خبر من گفت فلانی. گفت بهش بگو بیاد ببینم چی میخواد. منم از دسته خودمون حترج شدم و رفتم پیش جناب رمضانی. گفت مشکاتیان رو می شناسی؟ گفتم باهاش زندگی کردم و زندگی می کنم و در ادامه گفتم که امشب سالگرد وفاتشه. گفت پرویز از بستگان دور ما بود و در نهایت تعجب دیدم برگه خروج من و محمدرضا رو از پادگان صادر کرد. توی آسمونا بودم. سریع یه سواری گرفتیم و رفتیم سمتم مزار مشکاتیان که می دونستم در نزدیکی مزار عطار نیشابوریه. رسیدیم. با لباس سربازی و در حالی که آفتاب در حال غروب بود، کنار مزار پرویز مشکاتیان ایستاده بودم و به نغمات او و لحظاتی که این نغمات برام خلق کرده بود فکر می کردم. چون باید زود بر می گشتیم، سری به مزار عطار و بعد خیام زدیم و دوباره به سمت پادگان حرکت کردیم. نکته جالب تر این بود که سر مزار خیام، صدای سنتور مشکاتیان و آواز شجریان در حال پخش شدن بود. یادش بخیر. اون دوران، خصوصا قبل رفتن به خدمت، تازه تصنیف "جان عشاق" رو درک کرده بودم و غیر اون هیچ چیز دیگه ای گوش نمی دادم. تمام خدمت دو ماهه نیشابور، چون از لذت شنیدن موسیقی مح وم بودم. این تصنیف جادویی رو در مخیله خودم پخش می کردم و کیف می کردم.
القصه، از اون سال بعد، هر بار که به ۲۹ شهریور می رسیدم، به جناب علی اکبر رمضانی نازنین زنگ می زدم و به یادش می آوردم که تا عمر دارم، لطف و محبت اون روزش رو فراموش نمی کنم. هر سال چنین رسمی رو به جا می آوردم تا دو سه سالی وقتی شماره همراه ایشون رو می گفتم، موفق به گفتگو نمی شدم و چند سالی میشد که این کار از سرم افتاده بود تا امروز که اسم "علی اکبر رمضانی" برگوشی همراه من نقش بست. در آسمان ها بودم. سریع از پشت میز کارم زدم بیرون و مشغول گفت و گو شدم. تمام موهای تنم سیخ شده بود و شعف و هیجان توام با شادی مفرط، تموم وجودم رو فرا گرفته بود. صدای ایشون رو بعد از چند سال دوباره می شنیدم. صدایی با اون لهجه خراسانی شیرین دوست داشتنی که میخوام برای اون لهجه بمیرم، گویی بیهقی و فردوسی بزرگ هم با همین لهجه حرف میزدند. برای من گفتند که تموم شماره ها پاک شده بود و سیم کارت هم به مشکل خورده بود و خلاصه نشده بود با هم حرف بزنیم. اما ایشون هم به خاطر من به مخابرات رفته بودند و از روی تاریخچه تماس ها در اون روز به خصوص، شماره من رو پیدا کرده بودند و به من زنگ زده بودند. بهم گفتند هر وقت به سمت عطار و خیام میرن، به اهل و عیال میگن یه فلانی بود که عاشق اینجا بود و یاد من رو همیشه زنده نگه می دارند. گویی زیبایی و عظمت همین لحظه هاست که نکبت سراسر گُه زندگی رو قابل تحمل می کنه. بی نهایت مشتاق دیدارشون هستم. واقعا یک کار به ظاهر کوچیک، میتونه چه حس خوبی رو در درازنای تاریخ به پژواک در بیاره و مثل خورشیدی که بی غروبه، باعث روشنی بشه و روشنی هم یعنی عیان شدن حقیقت. همین.
پ.ن:
خراسان، خصوصا خراسان بزرگ، مفهوم عجیبیه و من مفتخرم و فخر میفروشم که از بخت خوش، می تونم با تمام وجود اون رو حس کنم. نمی دونم شاید اجداد من از خراسان بزرگ بودند که وقتی این بیت اسکندر ختلانی رو می شنوم، تمام وجودم از شوق و احساسش به لرزه در میاد:
پنداشتی که ریشهی پیوند من گسست؟
در سینه ام هزاااااار خراسان نهفته است
توی این تصنیف "جان عشاق" اثر پرویز مشکاتیان، حس و حال عجیب شهریور و مهر سال ۱۳۹۱ من، به کامل ترین وجه نهفته ست. بشنوید این اصوات جادویی رو که گویی واقعا در بهشت این لحن ها بشنوده ایم، در الست، در صبح ازل:
دقیقا نمی دونم اولین بار کی و کجا اسم و صدای ساز جمشید عندلیبی رو شنیدم ولی شاید برای اکثر علاقمندان موسیقی ایرانی، نام جمشید عندلیبی با نوایِ نیِ "نی نوا"ی حسین علیزاده پیوند خورده که دقیقا ۴۰ سال پیش در سال ۶۲ شمسی اجرا شده.
الان رفتم شربت پلارژین بخورم، یهو یادم اومد اولین بار اسم و صدای ساز جمشید عندلیبی رو در کاست "سرو چمان" شنیدم. بعد ها بیشتر و بیشتر از ایشون شنیدم. در آلبوم های برادر ایشون یعنی محمدجلیل عندلیبی، آلبوم های گروه چاووش، گروه عارف و مهم تر از همه نی نوا و ... یادم هست یکی از کاست هایی که توی سال های شباب می خریدم، آلبوم "پاییز نیزار" متعلق به جمشید عندلیبی بود که بی نهایت زیبا و شنیدنی بود.
اما از میان این همه اثر که از جمشید عندلیبی شنیدم، شاید موندگارترینش برای من، پیش درآمد کنسرت "دل مجنون" اجرای آمریکا بود که البته در کاست اصلی، اجرای دیگری از این کنسرت گذاشته شده و این پیش درآمد وجود نداره. این پیش درآمد زیبا ساخته خود جمشید عندلیبی بود و در بیات ترک به همراهی سه تار داریوش پیرنیاکان و تمبک مرتضی اعیان نواخته شده. امشب به هزار درد سر، این پیش درآمد زیبا رو از فایل تصویری جدا کردم و اینجا براتون به اشتراک میذارم. روحش شاد.
داستان زندگی ما به اینجا رسید که چهارشنبه گذشته از یزد برگشتیم. رسیدم حدود ساعت ۱۰ شب بود. تا در رو باز کردم، دیدم متین روی مبل سه نفره اصلی به طرف دیوار دراز کشیده. صداش کردم. برگشت و دیدم هم گریه میکنه و هم حالش خوب نیست. داستان این بود که اون روز کذایی که کل مملکت سرد بود، خانوم ما آب لوله ها رو خالی نکرده بود و آب توی لوله های یخ زده بود. ایشون هم از سر ترس به خاطر عدم توجه به توصیه های موکد بنده در این زمینه، حدود چهار ساعتی به همراه یه تاسیساتی توی اون هوای سرد، به کمک گاز پیک نیکی و زودپز و شلنگ و ... مشغول باز کردن یخ لوله ها بودند که موفق نشدند و نتیجه اش شده بود سرماخوردگی خانوم.
پنجشنبه و جمعه رو سپری کردیم. انتخابات کذایی مجلس هم برگزار شد و نتیجه هاش هم جالب تر از همیشه. شنبه رفتم سر کار و مشغول گزارش سالیانه انتهای سال برای بالادست بودم. از شنبه شب، حال من هم متغیر شد و سه روز خونه افتاده بودم. پریروز به دریوزگی رفتم دکتر و کلی دارو گرفتم. امروز هم با وجود اینکه ساعت ۶ صبح خوابیده بودم، حدود ساعت ۹ رفتن سر کار و به کارهای عقب افتاده سر و سامون مختصری دادم و فردا و پس فردا هم قراره برم و کارها رو به روز کنم.
هنوز حالم مساعد نیست. تازه از امروز آب ریزش بینی شروع شده که ول کن هم نیست. خدا بخیر بگذرونه. امروز متین به خونه شهمیرزاد سر زد و خبر مسرت بخش باز شدن لوله ها رو اطلاع داد و خلاصه فعلا آب داریم.
این مدت به خاطر بیماری من و متین، جشن تولدهای مهندس و شایان عقب افتاد و موکول شد به فردا شب. امشب متین به خانم مهندس زنگ زد و گفت که ما هنوز خوب نشدیم و احتمال اینکه به جشن فردا برسیم خیلی ضعیفه. کادوی تولد شایان خیلی وقته خونه ما مونده. نمی دونم گفتم یا نه. برای تولد امسالش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایرانی اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و خونه ما مونده تا سر فرصت و در حال سلامتی به ایشون تقدیم بشه.
الان در روستای جندق هستیم. این دو روز خیلی زود و سریع گذشت. جزییات سفر رو خواهم نوشت. قرار نبود امروز برگردیم، ولی چون پیش بینی هوا نشون میداد فردا هوا نامناسب باشه، بلافاصله بعد از تموم شدن تست ها در کارخانه، به سمت سمنان حرکت کردیم. بر خلاف مسیر رفت، این بار از جاده جندق برگشتیم و ابتدا به دامغان و بعد انشاالله به طرف سمنان حرکت می کنیم. سه همراه من برای دستشویی پیاده شدند و من تنها توی ماشین نشستم.
دوباره حرکت کردیم. آخرین بار سال ۹۶ با آرمین و زهره و آراد از این مسیر رفتیم و اولین بار هم فروردین ۸۷ با وحید و مجید و محمود و غلامرضا. فعلا همین.
تکمیلیات:
ساعت ۲۰.۳۰ شب هست و رسیدیم دامغان. حسین، راننده شرکت از سمنان اومده دنبال ما و داریم بر می گردیم. هوای دامغان که عجیب سرده. کلی سوغاتی خریدم. ظهر بعد از تموم شدن تست ها، رفتیم سمت فروشگاه حاج خلیفه رهبر و شرکا (شعبه پایین تر از میدان نماز یزد) و کلی خرید برای متین و خونواده و دوستان کردم و رفتیم به محل اسکان و جنگی وسایل رو جمع کردیم و به سمت جاده چوپانان حرکت کردیم. ناهار رو حدود ساعت ۱۴.۳۰ در شعبه دو اکبر جوجه یزد خوردیم و راه افتادیم. یه بخش راه به چرت های مُقطع گذشت و بالاخره به جایی رسیدیم که شرق و غرب و شمال و جنوب رو نگاه می کردی، زمین صافِ صاف بود و ما از وسط "دشت کویر" می گذشتیم.
تنها دلخوشی و امید زندگی من متین هست و کلی دلم براش تنگ شده. لحظه شماری می کنم برای دیدن و بغل کردنش و بوییدن موهاش.
اینم چند تا عکس از این سفر:
این عکس رو بعد از بازدید از زورخانه بالای آب انبار پنج بادگیر یزد که در مجاورت تکیه امیرچخماق هست گرفتم.
این چند روز به قدری درگیر بودم که وقت نشد چیزی بنویسم. پنجشنبه گذشته، وقتی من دامغان بودم، پدر و مادر متین اومدند پیش ما و در شهمیرزاد، میزبان اونها بودیم. دیروز ظهر هم به طرف رشت حرکت کردند و رفتند. روزها و شب های خوبی بود و زود گذشت. حال همه ما بهتر شد و خیلی این دیدار نیاز بود. چقدر با پدر متین راجع به اتفاقات تاریخی صحبت کردم. بر خلاف دفعات قبل که همه گفت و گو ها به بحث های فلسفی و عرفانی می کشید، این بار بحث ها کلا تاریخی بود و خاطراتی که پدر متین در اون وقایع حاضر بوده.
جمعه شب پدر و مادر من اومدند شهمیرزاد و متین برای شام کله پاچه درست کرده بود. القصه هر چه بود گذشت. دیشب هم شام مهمان محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب هم بودند. اما مرکز ثقل مهمونی و تمام توجهات روی تارا بود. کاری نبود که نکنه.
اما امروز ساعت ۸.۱۵ از خواب بیدار شدم و سواری گرفتم و اومدم اداره. قبل رسیدن به اداره، راننده متوجه یه پرنده زخمی شد. ایستاد و پرنده رو گرفت و آورد داخل ماشین. پرنده دریایی بود و خیلی زیبا بود. آدرس دامپزشکی رو دادم و پیاده شدم. برخلاف وعده های داده شده، هماهنگی های محل اقامت نشده بود. مهندس کلی تماس گرفت و بالاخره اکی شد. قبل از اون هم من رفته بودم تجهیزی که باید به یزد ببریم رو از شرکت پیمانکارمون گرفتم و ساعت ۱۰ صبح به طرف یزد حرکت کردیم. برای تست های کارخونه ای دو تیپ از تجهیزات راهی اونجا هستیم. من و مهندس و یکی از همکاران شاهرود و راننده توی جاده هستیم. خلاصه سعی می کنم در اوقات فراغت، از وقایع این سفر بنویسم. همین.
پ.ن:
مطالب تکمیلی تا رسیدن به یزد رو اینجا می نویسم:
ساعت ۱۱.۵۰ از کنار کاروانسرای دیر گچین رد شدیم. من نمی دونم چرا به طرز غریبی از کاروانسرا خوشم میاد. حدود ۱۲ کیلومتری بعد از خروجی بزرگراه حرم تا حرم به سمت بزرگراه غدیر هست. از دور که واقعا زیباست. خیلی دوست دارم داخلش رو هم ببینم.
غیر از یه مدت کوتاه که پادکست تاریخ بیهقی به روایت محمد سیدی رو گوش می دادم، بقیه مسیر به گوش دادن این آهنگ سید خلیل عالی نژاد گذشت:
ساعت ۱۲.۲۵ در پنج کیلومتری قم هستیم. برف زیادی باریده، خیلی زیاد. آدم اصلا باورش نمیشه توی کویر اینجور برف اومده باشه. عکس زیر رو جایی گرفتم که آب شیشه شوی ماشین وقتی روی شیشه می پاشید، بلافاصله یخ میزد و چراغ های جلو کلا یخ زده بود. پیاده شدیم که شیشه ها رو تمیز کنیم.
ساعت ۱۴ برای ناهار اومدیم "رستوران سندباد" کاشان که توی راسته منتهی به باغ فین کاشان بود. هم فضای خوبی داشت و هم غذای خوب تری. مثل اکثر اوقات چلو وزیری سفارش دادم. این هم عکس فضای داخلی رستوران:
ساعت ۶.۴۰ شب رسیدیم یزد و به محل اسکان رفتیم. ساعتی استراحت کردیم و بعد اومدیم برای شام. الان ساعت ۸.۴۵ شب هست. توی نت جستجو کردیم و به رستوران کُرنوپیچ رسیدیم. الان روی میز شماره ۳ نشستیم و منتظر غذای خودمون هستیم. من همبرگر کرنوپیچ سفارش دادم. از خواب دارم می میرم، حتی حاضر بودم شام نخورم، ولی اومدیم. ببینیم چی میشه. ناهار که عالی بود، شام رو هم میگم چطور بود.
خب از رستوران اومدیم بیرون. شام عالی بود. چقدر محیط خوبی داشت و چقدر شلوغ بود. الان یه جا ایستادیم که برای صبحانه وسایل املت رو بگیریم.
حرف اول: دیروز و امروز دامغان بودم. دو تا از بریکرها نشتی گاز داشت و از پارس سوییچ اومدند برای رفع نشتی و تزریق مجدد گاز.
حرف دوم: دیشب پدر متین زنگ زد و خبر داد که روز بعد که امروز باشه، به سمت سمنان حرکت می کنند. الان هم طبق اطلاعاتی که متین از آخرین تماسش با اونها داشت، باید بزرگراه غدیر رو رد کرده و در بزرگراه حرم تا حرم باشند.
اما روز دوشنبه اول اسفند، همون طور که نوشتم به دختر دوم مرحوم کیهان رهگذر پیام دادم و ایشون هم با گشاده رویی به سوالاتم در مورد پدرشون جواب دادند. فقط نکته مهمش این بود که ایشون چون فارسی شون خیلی خوب نبود، با انگلیسی با هم حرف زدیم. از من پرسیدند چرا عکس های پدرشون رو میخوام و براشون نوشتم. دقایقی بعد یک سری عکس از پدرشون فرستادند. اولین بار بود تصویر کیهان رهگذار رو می دیدم. بعد آدرس اینستاگرام مادر خودشون (همسر کیهان رهگذار) رو برام ارسال کردند. به خواهر بزرگترشون، خانم "ماهی رهگذار" هم پیام دادم که در سریال بوعلی سینا، نقش شاهزاده آل بویه رو بازی می کرد. میخوام عکس هایی رو که خانم Mora Rahgozar برایم ارسال کردند، در اینجا هم با شما اشتراک بگذارم.
اینم هم نوشته ای که قبل از گذاشتن عکس ها به یاد کیهان رهگذار می نویسم:
سال ها پیش، سریالی به نام "بو علی سینا" ساخته شد و چون در زمان پخش آن، نوزادی بیش نبودم، سالها باید می گذشت تا دانش و درک و علاقه من به حدی برسد که بتوانم این سریال را ببینم و صد البته نه از روی تفنن و گذراندن وقت، بلکه با عشق و علاقه تمام به همه جوانب هنری آن. ملغمه ای از تمام علائق من که در یک کل واحد ریخته شده بود؛ شخصیت عجیب و نبوغ آمیز بوعلی و داستان زندگیش، دوران برجسته سامانیان و غزنویان در تاریخ، موسیقی شاهکار فرهاد فخرالدینی و بازی های درخشان بهترین بازیگران سینما و تلویزیون ایران خصوصا امین تارخ. و نقطه مشترک تمامی اینها، نویسنده و کارگردان این اثر بود: "کیهان رهگذار".
نویسنده سناریوی سریال مشهور دیگری به نام "سربداران" و فیلم های "سفیر" (با بازی بی نظیر فرامرز قریبیان) و "پرستار شب".
سالها، تمام اینترنت را به یافتن خُردک چیزی از ایشان گشتم و همان خُرد را هم نیافتم. نه عکسی، نه صدایی، نه فیلمی، هیچ و هیچ و هیچ. فقط دانستم در سال ۱۳۷۲ شمسی در دانمارک (بخوانید در غربت) رخت از این جهان بربسته است.
تا اینکه دیروز عصر پیرو جستجوهای شب قبل از آن، به یکی از دو دختر ایشان پیام دادم و ایشان با مهر تمام و با اینکه تقریبا هیچ از زبان فارسی نمی دانستند، عکس های این پست را برایم ارسال کردند.
تقریبا به یقین می توانم بگویم اولین بار است که تصاویر "کیهان رهگذار" در نت منتشر می شود.
یادش گرامی که در آن سالهای آتش و دود، با چراغی در دست که تا ابد روشن خواهد بود، راهنمای نسل های دیگر ایران بود. روحش شاد.
(برای دیدن عکس ها با کیفیت بالاتر روی اونها کلیک کنید)
به یاد کیهان رهگذار، تصنیف بنگر ز جهان اثر فرهاد فخرالدینی و با صدای صدیق تعریف که برای سریال بوعلی سینا ساخته شده رو اینجا به اشتراک میذارم. گویی زندگی همه ما انسان ها در این رباعی خلاصه شده:
پ.ن:
الان چهارم فروردین ۱۴۰۳ هست و امروز که مصاحبه مهندس محمدعلی نجفی رو با یکی از کانال های تلگرامی در مورد مرحوم کیهان رهگذر شنیدم، متوجه شدم دکلمه پایان سریال سربداران با صدای خود مرحوم کیهان رهگذر هست. فایل صوتی دکلمه رو اینجا براتون میذارم:
الان پنجشنبه نهم فروردین ۱۴۰۳ و من اطلاعات جدیدی که از کیهان رهگذار بدست آوردم رو اینجا یادداشت می کنم:
به کمک هشتگِ نامِ کیهان رهگذار به پستی از "کتابسرای اردیبهشت کرمان" برخوردم که آدرس تلگرام این کتابسرا درج شده بود و نشستی در تاریخ دوم آبان ماه ۱۴۰۲ با یاد کیهان رهگذار که سه مهمان داشت: محمدعلی نجفی (کارگردان سربداران)، منوچهر محمدی (تهیه کننده سریال بوعلی سینا) و مهدی هاشمی (بازیگر سینما و تئاتر).
فی الفور به کانال تلگرام مذکور رفتم و هر سه مصاحبه رو دانلود کردم و هر سه مصاحبه اطلاعات جدید و ببشتری از کیهان رهگذار به من داد. اول مصاحبه مهندس محمدعلی نجفی (کارگردان سریال سربداران) رو گوش دادم که نویسنده فیلمنامه سربداران، کیهان رهگذار بودند. ایشون در مورد نحوه آشنایی خودشون با کیهان رهگذار گفتند که به واسطه برادر بزرگتر کیهان رهگذار که در دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) معماری می خوندند با کیهان رهگذار آشنا میشن. چون خود آقای محمدعلی نجفی هم در همون دانشگاه معماری می خوندند. فقط برادر کیهان رهگذار سال بالاتر محمدعلی نجفی بودند و هم دوره مهندس میرحسین موسوی که در همون دانشگاه و در همون رشته معماری تحصیل می کردند. خودم بعدتر جستجو کردم و اسم ایشون رو پیدا کردم ؛ "مهندس کامران رهگذار" و در تماس تلفنی که همین امشب با خانم "کیمیا رهگذار" برادرزاده آقای کیهان رهگذار داشتم این مطلب رو بهشون گفتم و ایشون تایید کردند. در مورد تماس تلفنی با خانم کیمیا رهگذار در ادامه خواهم نوشت.
مهدی هاشمی (بازیگر سینما و تئاتر) از نحوه آشنایی خودشون با مرحوم کیهان رهگذار گفتند که در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و به هنگام تحصیل در رشته هنرهای نمایشی با ایشون آشنا شدند. گفتند که از هفت روز هفته، پنج شش شب در منزل پدر کیهان رهگذار بودند و گفتند که پدر کیهان رهگذار، شاعر بودند و "صافی" تخلص می کردند. بعد از گوش دادن به مصاحبه در اینترنت جستجو کردم و دیدم بله، شاعری هست به نام "ذبیح الله رهگذار" که "صافی" تخلص می کردند و کتاب شعر ایشون به نام "رباعیات صافی" رو هم در سایت کتابناک پیدا کردم و اینجا به یادگار میذارم تا هم یاد ایشون زنده بشه و هم یاد پسرشون یعنی کیهان رهگذار.
این هم تصویر مرحوم ذبیح الله رهگذار (صافی) هست که مرحمتی خانم Mora Rahgozar هست که 29 مارس (دو روز پیش) به همراه کلی عکس دیگه از کیهان رهگذار برام ارسال کردند. برای اولین بار تصویر مزار ایشون در دانمارک رو هم مشاهده کردم. توی متن ایمیل برام نوشته بودند که اسم ایشون "مروارید" هست و به صورت مختصر Mora استعمال می کنند:
پنجشنبه 9 فروردین 1403، ساعت 22 با خانم کیمیا رهگذار، برادر زاده مرحوم کیهان رهگذار تماس تلفنی داشتم. من قبل تر در اینستاگرام به ایشون پیام داده بودند و ایشون هم شماره همراه خودشون رو ارسال کردند تا بهتر با هم حرف بزنیم. از خاطرات خودشون با عموی خودشون گفتند و همه گفته ها همون هایی بود که دیگران از کیهان رهگذار می گفتند. کلی از یافته های خودم در مورد کیهان رهگذار رو با ایشون در میون گذاشتم و صحت یا عدم صحت اونها رو از ایشون جویا شدم. از برادرها و خواهر کیهان رهگذار گفتند، همون طور که خانم Mora Rahgozar گفته بودند.
فرزندان ذبیح الله رهگذار به ترتیب کیهان، کیوان، مهران (ابوی خانم کیمیا رهگذار)، کیهان، پوران و ساسان بودند.
اداره هستم. پشت میز. هوا سرد شده. صبح یک دقیقه دیر رسیدم و تایم شناوری گذشت و ۴۱ دقیقه تاخیر خوردم. به جهنم. همکارهای واحد IT از ریموت دارند روی کامپیوتر من کار می کنند و کارشون طولانی شد. برای عدم اتلاف زمان اومدم اینجا تا چند خطی بنویسم.
دو روز هست که خونه شهمیرزاد هستیم. حالم خیلی خوبه و هر چیزی نمیتونه منو بهم بریزه. آرامش عجیبی دارم و این آرامش رو دوست دارم. حالا منشاش میخواد از داروهایی که میخورم باشه یا تغییراتی که در من و نگرشم به وجود اومده.
امروز تولد شایان هست و ۱۷ ساله شد. جلوی چشم ما بزرگ شد و سال بعد میخواد بره اتریش. همینه دیگه. برای تولدش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایران اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و به همراه دو جلد اول و دوم که خودم داشتم، بهش تفدیم می کنیم. شنبه همین هفته آخرای شب رفتیم پیش مائده و فرید. سر شام من و شایان کنار هم نشسته بودیم. بهم گفت: عمو، یه چیزی براتون دارم؟ گفتم چیه؟ گفت بعد شام بهتون میگم. بعد شام رفت پشت پیانو و قطعه ای مینیمال به سبک Arvo Pärt زد. قطعه خیلی قشنگی بود. تموم که شد گفت: عمو، اینو برای شما ساختم. من مبهوت مونده بودم. چقدر این لحظه ها و این حس ها عجیب و غیر قابل وصفه.
هفته بعد برای تست های کارخونه ای قراره بریم یزد. تا چی پیش آید.
دیشب قبل خواب یاد مرحوم "کیهان رهگذار" افتادم و باز به این فکر که چرا هیچ تصویری از ایشون در نت موجود نیست. بعد مدتها رفتم اینستا و دو دختر ایشون رو پیدا کردم. ماهی رهگذار و mora rahgozar که هر دو در کار فیلم هستند. یاد ماهی رهگذار افتادم که در سریال بوعلی سینا در نقش شاهزاده جوان دیلمی بازی می کردند. چند دقیقه پیش به خانم mora پیام دادم و منتظر پاسخ ایشون هستم. دلم یه تنهایی طولانی مدت میخواد و قطع شدن تعلقات و نبودن موبایل. دلم میخواد پشت ماشین بشینم و لاینقطع رانندگی کنم و نایستم. دلم میخواد برم تور جاده ابریشم، دلم میخواد همه چی فشرده بشه، دلم میخواد داد بزنم، داد بلند، اونم توی روز. همین.