خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۰ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

ساعت ده و ربع شب هست. چراغ های هال رو خاموش کردم و اومدم به اتاقی که هر وقت به منزل پدر سعیده در تهران میاییم، اونجا استراحت میکنم. از اونجایی که شایان بسیار به من لطف داره و رگ خواب علایق موسیقیایی من دستش اومده، هر از چندی، موسیقی هایی بهم معرفی میکنه که تقریبا هیچ کدوم رو نشنیدم و نام بسیاری از آهنگسازان اونها رو هم همچنین. از اونجایی که واقعا وقت نمی کنم، خیلی دیر به دیر میرم به سراغ اونها. امشب تصمیم گرفتم سمفونی شماره ۲ گوستاو مالر رو که برام فرستاده گوش بدم. الان هدفون در گوش مشغول شنیدنش هستم و وقایع امروز رو می نویسم:

صبح مثل همیشه از ساعت ۶ به بعد بیدار بودم. ساعت یه ربع هفت با مادر صبحونه خوردیم. مادر نون و پنیر و خرما و چای منم تخم مرغ آب پز و نان و چای.

حدود ساعت ۷.۳۵ صبح به طرف بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. مسیر هر روزه ما به صورت پیاده کمتر از ۵ دقیقه طول میکشه. به طبقه سوم ساختمان امید رفتیم و برخلاف روزهای قبل، جمعیت کمتری توی سالن انتظار نشسته بود. درب شیشه ای نسبت به روزهای قبل دیرتر باز شد و دارو رو تحویل دادم و مادر رو تنها گذاشتم و اومدم در سالن انتظار. اتفاقا از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح، یه دوره آموزشی داشتم که توی اون بازه با هدفون بهش گوش می دادم. کار ترخیص رو انجام دادم و به همراه مادر به طرف منزل حرکت کردیم. توی راه برای خودش یه هد بند گرفت. انرژیش نسبت به دیروز بیشتر بود. مادر رو در خونه گذاشتم و اول آشغال های خونه رو جمع کردم و بردم بیرون. بعد یه کیلو گلابی برای مادر خریدم تا بهش آب گلابی بدم. بعد به افق کورش روبروی منزل رفتم و دستمال کاغذی و خرما خریدم و اومدم منزل. اول برای مادر آب گلابی گرفتم و بهش دادم خورد. حدود ساعت ۱۱.۱۵، نیم ساعتی با متین در مورد اتفاقات این چند روز صحبت کردیم، خصوصا اتفاقات پیش اومده برای مادر خانم مهندس و چقدر عجیب بود. ناهار هم سیرابی داشت و من هم عدس پلو. برای خودم سالاد شیرازی درست کردم و ناهار رو با هم خوردیم. داروی ونتوکلاکس رو راس ساعت ۱۴ به مادر دادم و رفت که بخوابه. ساعت ۱۵ هم شربت یبوست رو بهش دادم و بعد اومدم توی اتاق و خوابیدم. ساعت ۱۷.۳۰ از خواب بیدار شدم و مادر با شنیدن بیدار شدن من، از اتاق به هال اومد. دیدم گرسنه است. براش انگور آوردم و نوش جان کرد. بعد درگیر شام مادر شدم. یه سینه مرغ رو آب پز کردم و قرار شد با یه سیب زمینی کوچک به عنوان شام میل کنه، اما سرانجام به اینجا رشید که یه گوجه پوست گرفته رو به صورت نگینی بسیار ریز خورد کردم و با کمی پیاز سرخ شده ریختم توی مرغ و آب مرغ جوشان. سیب زمینی آب پز رو هم نگینی خرد کردم و به پیشنهاد مادر، دو قاشق غذاخوری هم بهش برنج اضافه کردم و بالاخره از سوپ سر در آوردیم. من هم بخش دوم عدس پلو رو خوردم. کمی نشستیم و سرگرم کار خودمون بودیم تا اینکه مادر حدود ساعت ۲۰.۴۰ رفت که بخوابه. پنج دقیقه بعد مریم، دختر عموی من زنگ زد و جویای احوال مادر بود. بعد دیدم عکس پروفایل عارف یه شمع در زمینه سیاه هست. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوستم وحید پیام داد و اعلامیه ترحیم مادر عارف رو فرستاده بود. حالا عارف در آمریکا و مادر در سمنان. در تلگرام بهش پیام دادم و تسلیت گفتم. توی تلگرام که بودم، دیدم یکی از دوستان وبلاگ در کانال خودشون سوالی مطرح کردند. از برادرم علی پرسیدم و به ایشون منتقل کردم و خودم رو معرفی کردم. کمی در مورد بیماری مادر صحبت کردیم و بعد به اتاق اومدم‌.

مادر چند دقیقه پیش بیدار شد و شربت ساعت ۱۱ شب رو بهش دادم و مجد. خوابید. منم احتمالا زود بخوابم. تقریبا تمام امروز رو بیشتر از هر روز دیگه، درگیر کارهای مادر بودم.

پ.ن:

دیروز عکس هایی که از ابتدای کتاب فرهنگنامه کودکان و نوجوانان (متعلق به کتابخونه مدرسه متین) گرفته بودم رو نگاه می کردم. به نام "مه دخت کشکولی" برخوردم و دیدم کلی کتاب برای کودکان دارند. توی کتابناک چندین کتاب از ایشون موجود بود. کتاب "افسانه آفرینش در ایران" رو دانلود کردم و دیشب قبل از خواب با ولع تمام (در عین خواب و بیداری) خوندم و تمومش کردم. کتاب برای سال ۵۶ شمسی بود که توسط انتشارات سروش چاپ شده بود. نقاشی های کتاب هم برای "فرشید مثقالی" (نقاش کتاب ماهی سیاه کوچولو) بود. متن کتاب به نوعی برگردان شده از کتاب بُندَهِش برای نوجوانان بود. در این کتاب بود که فهمیدم چرا دکتر قدمعلی سرامی در یک درس گفتار بیان کردند که در افسانه های ایران گفته شده ما انسانها از یک جفت مرد و زن از گیاه ریواس به وجود اومدیم و اسم اون مرد و زن هم مَشی و مَشیانه بوده. از ساختار و روایت و تصاویر کتاب خوشم اومد. برای هزارمین بار به این فکر میکردم که پنجاه شصت سال پیش چه مطالبی برای کودکان و نوجوانان ایران تهیه می شده و مهم تر از اون چه انسانهای بزرگی دست اندر کار این کتاب ها و محصولات فرهنگی بودند. واقعا کجا بودیم و به کجا رسیدیم. مایه تاسف هست. 

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت داشتیم به شاهرود برای نظارت بر کار همکاران شرکت پیمانکار نگهداری و تعمیرات. کار امروز هم نصب سرکابل بود و بازدید خوبی بود به همراه نکات فنی. 

دیروز عصر، بعد از اتمام کار، حدود دو ساعتی در باغ خودمان بودم و مشغول آبیاری به درختان. وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که بعد از دوش و خوردن ناهار و شام به صورت یکجا، یکساعتی روی مبل بودم و بعد رفتم روی تخت و تا صبح خوابیدم.

جمعه این هفته برای ماموریت کاری به همراه دو تن از همکاران شرکت پیمانکار، راهی قزوین هستیم و انشاالله یکشنبه به سمنان بر می گردیم. به متین گفتم اگه میتونه دو روز مرخصی بگیره و با من بیاد بریم رشت و خودم برای تست ها به قزوین برمی گردم. اما انگار سرش شلوغه و نشد که بشه.

فعلا در اوقات فراغت و اوقاتی مثل سفرهای رفت و برگشت روزانه به سر کار و ماموریتها، خوانش سیاست نامه خواجه نظام الملک رو گوش میدم. این استاد سیدی عجیب منو درگیر خودش کرده، خصوصا که بسیار خوش صحبت و با اطلاعات بسیار زیاد هستند.

دیروز مصاحبه های صوتی آرته باکس با حمید متبسم رو به پایان رسوندم و دیشب قبل از خواب، آلبوم دو نوازی "ضرب تار" با اجرای حمید متبسم و بهنام سامانی رو از بیپ تونز خریدم و همون دیشب بهش گوش دادم و خوابیدم. اجرا در دستگاه همایون بود و من هم شیفته این دستگاه. در مورد حمید متبسم و یکی از قطعات همین آلبوم، توی یه پست مفصل خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .

این پنجشنبه و جمعه در خدمت متین گذشت. دیروز به کف سابی و امروز به اسمبل کردن سه تا میز و جابجایی وسایل دفتر کار ایشون. دیروز کار زیادی نداشتم و فقط پیش متین بودم تا در کنار کف ساب و کارگرها تنها نباشه. یه سر مجبور شدم برم خونه تا بخارشو رو بیارم و از همون ور اومدم دفتر وحید و برش داشتم آوردم مدرسه متین. وحید لطف کرده بود و کارگرها رو برای متین جور کرده بود. صبحونه رو با هم خوردیم و ساعتی پیش ما بود و دوباره بردمش دفتر کارش.

برای اینکه حوصله ام سر نره، رفتم به کتابخونه مدرسه و کتاب ها رو ورق می زدم و جالب اینکه به یه عکس جالب برخوردم. کتاب تاریخ قومس نوشته عبدالرفیع حقیقت رو ورق می زدم که به عکس سمنانی های مقیم تهران رسیدم. داشتم اسامی و شغل اونها رو میخوندم که به یه اسم آشنا برخوردم که نوشته بود : "سیف الله خان فولادی، افسر شهربانی". برای اولین بار چهره مردی که یکی از قاتلین نصرت الدوله فیروز (پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما) بود رو می دیدم و به یاد روزی افتادم که در سمنان و در خانه سید کاظم شریعت پناهی، سیف الله فولادی و چند نفر دیگه، به فرمان رضا شاه، نصرت الدوله فیروز رو کشتند. توی هیچ سند و کتابی تصویری از این مرد ندیده بودم که دیروز در کتاب تاریخ قومس و در کتابخونه مدرسه متین مشاهده کردم که تصویر زیر هست و سیف الله خان فولادی، نفر اول ایستاده از سمت راست هستند. (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی آن کلیک کنید)

دیشب قبل از خواب، جلد اول کتاب "سی چهره" نوشته عباس میلانی و بخش مربوط به "پرویز کلانتری" رو میخوندم و چقدر زیبا بود و تصویری. و تازه متوجه شدم ایرج کلانتری، معمار معروف، برادر ایرج کلانتری هستند.

امروز متین برای کار نصب دوربین مدار بسته مدرسه، زود بیدار شد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح من از خواب بیدار شدم و اومد دنبالم تا میزهای مدرسه اش رو سر هم کنم. همون مدرسه صبحونه خوردم. نون بربری بیات دیروز و مربا و شیره ارده. یه سر رفتم سنگسر و کلی پیچ خریدم و برگشتم و درگیر نصب قسمت های مختلف میزها شدیم. خیلی بد قلق بودند ولی هر طوری بود سر همشون کردیم. ناهار رو هم مهمون خانم مدیر بودیم و متین سفارش چهار پرس پلو وزیری داد و به همراه نصاب های دوربین مدار بسته صرف کردیم. نصاب هم سن من بود و مثل من فوق لیسانس برق قدرت داشت، فقط ایشون از دانشگاه صنعتی شاهرود و من از دانشگاه سمنان. خلاصه وسایل رو مرتب کردیم تا مدرسه برای پذیرش دانش آموزان در روز شنبه، به حالت طبیعی در بیاد. ساعت ۶ عصر رسیدیم خونه و دوش گرفتیم و الان هر کدوم روی مبل سه نفره خودمون لم دادیم و مشغول کار خودمون هستیم. فکر کنم متین امشب قبل ساعت ده بخوابه.

  • . خزعبلات .

همون طوری که قبلا براتون گفتم، یکی از عادت های تقریبا روزانه من، سر زدن به سایت ویکی پدیای فارسی و خوندن مقاله تصادفی و سایر مطالب مندرج در اون جاست. توی صفحه اصلی این سایت یه جا داره به اسم "مرگ های اخیر". دیشب دیدم فردی به اسم "زوی زمیر" که سالها پیش رییس موساد بوده، اخیرا درگذشته. به صفحه مربوط به خودش رفتم و از اونجا نمی دونم به چه طریقی به صفحه "اشرف مروان" رسیدم. این اسم رو کمتر از یه ماه قبل، دوستم وحید حین گفتگو توی دفتر کارش مطرح کرد و گفت داماد جمال عبدالناصر بوده و برای اسراییل جاسوسی می کرده. بیشتر در مورد اشرف مروان جستجو کردم و به کتابی رسیدم به اسم "جاسوسی که سقوط کرد" نوشته "آرون برگمان" و ترجمه "مهدی نوری". 

کتاب رو در فیدیبو با ۵۰ درصد تخفیف و به قیمت ۱۲۵۰۰ تومن خریدم. من و متین رفتیم بخوابیم و من هم خوابم نمیومد و هم دوست داشتم کتاب رو بخونم. از معدود دفعاتی بود که به صورت ضربتی، یک کتاب رو بدون توقف تا انتها خوندم، اونم به صورت الکترونیکی.

کتاب فوق العاده جذابی بود و آخر هم به طور صد در صد مشخص نشد که این اشرف مروان که داماد جمال عبدالناصر، رییس جمهور مصر بوده و بعدها هم دست راست انور سادات، برای اسراییل جاسوسی می کرده یا برای مصر یا جاسوس دو طرفه بوده و برای هر دو سرویس امنیتی اسراییل و مصر کار می کرده. جالب تر از همه مسائل، ارتباطی بود که بین نویسنده اسراییلی این کتاب و اشرف مروان برقرار شده بود که تا روز مرگ اشرف مروان ادامه داشت و باز هم به طور صد در صد مشخص نشد که سقوطش از بالکن منزلش، خودکشی بوده یا قتل. در هر حال داستانی شگفت بود از داستان های خاورمیانه پرتنش ما و زندگی انسانی که در اون مقام چه ریسک هایی کرد و آخرین قمارش، قمار زندگی خودش بود. من خیلی با این کتاب حال کردم. برای کسانی که به تاریخ، خصوصا تاریخ معاصر و خصوصا تاریخ سیاسی معاصر علاقه دارند، خوندن این کتاب به شدت توصیه میشه.

پ.ن:

روز جمعه است و من روی مبل سه نفره آپارتمان شهمیرزاد، این خزعبلات رو برای ثبت در تاریخ می نویسم. متین مشغول خیاطی هست و عصر هم به طرف سمنان بر می گردیم تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج بریم و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو.

دیروز ششمین سالگرد عمو بود. ساعت ۳ بعد از ظهر مراسم بود و من از شهمیرزاد حرکت کردم و راس ساعت اونجا بودم. چهل دقیقه ای اونجا بودم و از بستگان خداحافظی کردم و برگشتم شهمیرزاد.

پریشب به اتفاق محمود و شراره و تارا، میهمان وحید و مهتاب بودیم و خوش گذشت، خصوصا با وجود تارای شیطون و بازیگوش و صد البته بسیار باهوش و زرنگ.

  • . خزعبلات .

پریشب قبل از خواب، یهو به یاد داستان کوتاه "پر عقاب" افتادم که اسمش رو چند روزی بود شنیده بودم. داستان کوتاه بود و بسیار زیبا و تاثیر گذار. زاویه دید و نگاه نویسنده واقعا تحسین برانگیز بود که چطور میشه از یه واقعه جنگی و ربطش به شعر ناصرخسرو، چطور جادو کرد و یک اثر هنری زیبا خلق کرد.

نویسنده این کتاب، حبیب احمد زاده یکی از جدید ترین افرادی هست که در اینستاگرام دنبالش می کنم. با اینکه دو کتابش رو سالهاست خریدم و در کتابخونه من هست، ولی هنوز نخوندمشون. کتاب های "داستان شهر جنگی" و "سفر به گرای ۲۷۰ درجه".

حالا چرا حبیب احمد زاده انقدر برام جالب بود. نمی دونم توی پست فیلم ملکه ازش نوشتم یا نه. وقتی فیلم ملکه رو تماشا کردم، انتهای فیلم دیدم که این اثر به تعدادی از دیدبان های مستقر در پالایشگاه آبادان در زمان جنگ تقدیم شده و آخرین اسمی که نوسته شده بود، نام حبیب احمدزاده بود. با خودم گفتم این همون حبیب احمدزاده نویسنده دو کتاب توی کتابخونه منه؟ جستجو کردم و در نهایت تعجب دیدم که بله. از اون روز علاقه من بهش صد چندان شد و چون پست های اینستاگرامیش به دور از تعصب و با منطق گذاشته میشه، باز هم علاقمند تر شدم. در صددم کارها و آثارش رو بخونم، خصوصا فیلم هایی که بر مبنای فیلمنامه او نوشته شده، مثل فیلم اتوبوس شب و ...

دنیا جای عجیبیه و اتفاقات عجیب تری هم توش میفته، ولی از اینکه منجلاب هست، شک نکنید.

  • . خزعبلات .

همین ده دقیقه پیش بالاخره تمومش کردم. کتابی رو که ۱۷ شهریور ۹۲ از کتابفروشی خلاق سمنان خریده بودم، ده سال و اندی بعد تمومش کردم. شاید موعدش الان بود و آنش باید می رسید. خصوصا که این اواخر به فلسفه علاقمند شده بودم. 

فضای داستانی کتاب خیلی خوب بود و ترجمه حسن کامشاد هم خوب و روان. از طرح جلد زیبای حسن فوزی تهرانی هم نباید به سادگی گذشت که بسیار در نظرم زیباست. 

وقتی کتاب حدیث نفس که خود زندگی نامه حسن کامشاد هست رو میخوندم، جایی از این کتاب یاد کرده بود و دوستش علی مراد که دوست مشترک حسن کامشاد و شاهرخ مسکوب بوده که هر وقت به اصفهان می رفته، این کتاب دنیای سوفی رو در کنار علی مراد می دیده. با یاد شاهرخ مسکوب و علی مراد و حسن کامشاد کتاب رو تموم کردم.

پ.ن:

یکی از مزایای رانندگی صبح و عصر از شهمیرزاد به سمنان و بالعکس، گوش دادن به فایل های صوتی توی ماشینه. امروز مصاحبه های تاریخ شفاهی هاروارد با دریادار دکتر سید احمد مدنی رو گوش کردم. دونستن بعضی چیزها که به جامعه و تاریخت ربط داره، نه تنها دردناکه، بلکه کشندست. همین!

  • . خزعبلات .

همون روزی که داشتم از سایت "کتابناک"، کتاب "یک فنجان چای بی موقع" اثر امیرحسین فطانت رو دانلود می کردم، دیدم چند تا پیشنهاد کتاب هم پایین صفحه داده که یکی از اونها توجه منو به خودش جلب کرد، کتاب "گذر از آتش" اثر "دکتر ایرج قهرمانلو". سالها بود منتظر دریافت این کتاب بودم و یهو دیدم بلافاصله بعد از یه کتاب دیگه ای که اون هم منتظرش بودم، بهم پیشنهاد شده. با خوشحالی دانلودش کردم و گذاشتم توی نوبت تا بعد از پایان کتاب آقای فطانت، به این کتاب برسم. بلافاصله بعد از اتمام کتاب آقای فطانت، مطالعه این کتاب رو شروع کردم. حالا برسیم به داستان نحوه آشنایی من با این کتاب و مهم تر از اون، ماجرای عجیب و غریب خود کتاب که از نظر کیفیت وقایع مثل کتاب یک فنجان چای بی موقع بود:

از دوران نوجوانی، کتاب هایی که در مورد گروه های مختلف سیاسی ایران بود رو مطالعه می کردم. از خاطرات توده ای ها تا مجاهدین خلق و چریک های فدایی و اسلامی ها و.... خوب یادم نیست توی کدوم کتاب بود که برخوردم به یه اسم "سیمین صالحی" که به همراه "لطف الله میثمی" (مدیر مسئول مجله چشم انداز ایران و از مجاهدین اولیه) حین ساخت بمب برای انفجار در مراسم 28 مرداد 1353، به علت انفجار بمب، آسیب می بینند و توسط ساواک دستگیر میشن. میثمی که از هر دو چشم کور میشه و یک دستش هم قطع میشه. خانم صالحی هم چشم راست خودشون رو در این ماجرا از دست میدن. بعد افتادم ببینم سرنوشت این دو نفر چی شد. خب متوجه شدم آقای میثمی در ایران موندند و هنوز هم هستند و مجله چشم انداز ایران رو اداره می کنند، اما از خانم صالحی، هیچ نشانی و عکسی و حدیثی نبود که نبود. فقط یه عکس که در کمیته مشترک ضد خرابکاری و بعد از دستگیری پس از اون انفجار گرفته شده که این عکس باشه:

و یه نکته دیگه این بود که از بهرام آرام، یکی از رهبران مجاهدین، در زندان فرزندی به اسم "سپیده سحر" رو به دنیا میاره. بیشتر جستجو کردم و خوندم و خوندم تا اینکه باز به یاد ندارم کجا بود که فهمیدم همسر اول خانم صالحی، آقای دکتر ایرج قهرمانلو هستند و کتابی هم از خاطرات زندگی خودشون دارند به اسم "گذر از آتش". داده ها عجیب شد، پس بهرام آرام چی میگه این وسط؟

تا اینکه شروع به خوندن کتاب "گذر از آتش" کردم و همه جزییات پازل زندگی این چند نفر مرتب شده و همه چی مشخص شد. اگه بعد توی این نوشته به جای دکتر ایرج قهرمانلو و دکتر سیمین صالحی نوشتم ایرج و سیمین برای اختصار است و بس. 

دکتر ایرج قهرمانلو متولد 1325 در قوچان و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه مشهد و جذب شده در سازمان مجاهدین در سالهای پایانی دهه 40 شمسی. خانم دکتر سیمین صالحی هم متولد سال 1325 در سیرجان و ایشون هم دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه مشهد، اما یک سال بالاتر از دکتر قهرمانلو. بالاخره، ارتباطی عاطفی بین این دو نفر شکل می گیره، اما ایرج به سیمین میگه که درگیر فعالیت های سیاسی هست و با این وجود با هم ازدواج می کنند. بعد ها سیمین هم از طریق ایرج جذب سازمان میشه. به دلیل انتقاداتی که ایرج از عملکرد مسئول خودش و مقامات بالای سازمان داشته، شروع به مطرح کردن این انتقادات میکنه. جالب اینجاست الگویی که برای حذف مجید شریف واقفی در سال 1354 توسط همسر سازمانیش لیلا زمردیان به کار رفت، در سال 1351 برای حذف ایرج توسط رهبران سازمان از طریق سیمین به کار گرفته میشه. از جزییات پرهیز می کنم. سیمین با بهرام آرام از رهبران مجاهدین ارتباط پیدا می کنه و به دلیل معرفی ایرج به عنوان یه آدم زبون و... از طرف رهبران سازمان، از ایرج جدا میشه و با بهرام آرام ازدواج میکنه. در حین ساخت بمب در تاریخ 27 مرداد 1353 با لطف الله میثمی، هفت ماهه باردار بوده و بعد از دستگیری، در زندان دختری به اسم "سپیده سحر" رو به دنیا میاره. ایرج هم توی زندان های مختلف، محکومیت خودش رو پشت سر میذاره. بهرام آرام هم در سال 1355 کشته میشه.

بعد از پیروزی انقلاب و آزادی ایرج و سیمین از زندان، دوباره ایرج و سیمین به هم نزدیک میشن و با هم ازدواج می کنند. بعدها دختری به اسم" مرال" حاصل این ازدواج میشه. عکس زیر، عکس ایرج و دختر ایشون مرال:

بعد از جنگ، با هم به جنوب میرن و در کارهای پزشکی مشغول خدمت میشن. در سال های بعد به علت فشارهای حکومت، به هر طریقی شده از کشور خارج میشن. اول سیمین و مرال با هم و بعدتر ایرج. سپیده سحر هم قرار بوده با سیمین و مرال خارج بشه که به روایت ایرج در کتاب، با مخالفت دکتر عباس شیبانی، چنین اتفاقی نمی افته و یکسال بعد از طریق والدین سیمین از کشور خارج میشه.

در نهایت خانواده به آمریکا میرن و ایرج و سیمین، تخصص های پزشکی خودشون رو در آمریکا می گیرند و در فلوریدا زندگی می کنند، البته الان از هم جدا شدند. سپیده سحر در دانشگاه ییل تحصیل میکنه و مثل مادرش پزشک میشه. مرال هم در همون فلوریدا مشغول کار و زندگی هست.

از طریق سایت radaris به اطلاعات خوبی از این 4 نفر رسیدم. این هم عکسی از خانم دکتر سیمین صالحی در سال های اخیر:

نکته آخر اینکه ایرج نوشته بود که در زندان با کروبی آشنایی پیدا کرده بود و بعد از انقلاب هم چندین بار با ایشون در ارتباط بودند. 

 

پ. ن:

این پست از ساعت 14 چهارشنبه 14 دی شروع شد و الان در ساعت 8:20 صبح پنجشنبه و در مسیر ماموریت به شاهرود، در کمربندی شهر دامغان با نگاهی به کوه های برفی دامنه های جنوبی البرز و با یاد قله "شاه جهان" یا به قول دکتر قهرمانلو "شایجان" در خراسان که ایشون بی نهایت بهش علاقه داشتند به پایان رسید. 

تکمیلی:

امروز دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲ هست و من در مسیر یزد هستم. الان نزدیکای اردستان هستیم. حدود دو هفته پیش یکی از خوانندگان کامنتی در زیر همین پست گذاشت و آدرس فیلمی از مصاحبه خانم دکتر سیمین صالحی رو برام فرستاد. این کلیپ برای مستندی به نام "ایران در جستجوی دموکراسی" هست که بخشی از اون به گفت و گو با زندانیان سیاسی مثل خانم سیمین صالحی، صادق زیباکلام و ویدا حاجبی تبریزی اختصاص داره. امروز تکه مصاحبه ی ایشون رو پیدا کردم و اینجا براتون به اشتراک میذارم. تصویر کودکی های سپیده سحر آرام رو که در آغوش پدر سیمین صالحی هست، مشاهده کنید:

 

  • . خزعبلات .

همون اوایل زندگی مشترک من و متین، همون اولین بارهایی که می رفتیم به رشت، یکی از دلخوشی های بزرگ من، سیر در کتابخونه پدر متین بود. هر بار به کتاب جدیدی بر می خوردم و اتفاقا آخرین بار که شهریور امسال رفتیم هم چند تا کتاب ناب، میون اون همه کتاب پیدا کردم. از داستان خودمون دور نشیم. خوب یادم هست که طبقه پایین کتابخونه، برای کتاب های نفیس و با قطع بزرگ بود. یه روز شروع کردم به کاوش توی کتابهای این ردیف و کتابی رو بیرون کشیدم که روش با خط نستعلیق زیبایی نوشته شده بود: "شمال" و در زیر عنوان کتاب، اسم دو نفر که تا اون روز هیچ ازشون نشنیده بودم: "نصرالله کسرائیان" و "زیبا عرشی". کتابی بود از عکس های زیبای جناب کسرائیان و توضیحات خانم عرشی. 

توی نت اسامی رو جستجو کردم و هر چه بود از آقای کسرائیان بود و از خانم عرشی چیزی نبود، جز همکاری با آقای کسرائیان. بعدها جایی خوندم که این دو نفر زن و شوهر هستند. از روی شناسه چاپ کتاب به دست آوردم که جناب کسرائیان متولد 1323 و خانم عرشی متولد 1330 شمسی هستند. چند سال بعد هم مصاحبه سایت آرته باکس رو با جناب کسرائیان دیدم و بیشتر از شخصیت و کارها و عکس هاشون لذت بردم. جناب کسرائیان به عنوان پدر عکاسی قوم نگاری ایران شهرت دارند و به علت تحصیلات خانم عرشی در زمینه مردم شناسی، مجموعه عکس های مختلفی از اقوام و مکان های ایران رو انتشار دادند. خودم دو مجموعه عکس های ایشون رو دارم، کتاب های "گذار" و "قشقایی ها" که واقعا زیبا هستند. 

این شد داستان اول که سال ها توی ذهنم بود و در همین جا ختم میشه.

اما داستان دوم، چند روز پیش از دل داستان زندگی امیرحسین فطانت و از میون سطرهای کتاب "یک فنجان چای بی موقع، رد پای یک انقلاب" زنده شد. آقای فطانت در بخشی از زندگی خودشون که به دوران دانشگاه شیراز بر می گشت، خاطره ای از اولین برخورد خودشون با دختری به اسم "زیبا" رو شرح می دادند که در اعتراضات دانشجویی با هم چشم تو چشم شده بودند و گفتند که این" زیبا" بعدها، اولین همسر ایشون شد. جناب فطانت متولد 1328 شمسی هستند و نوشته بودند من دانشجوی سال دوم دانشگاه در رشته پزشکی و زیبا دانشجوی سال اول دانشگاه در رشته روانشناسی، پس میشد نتیجه گرفت به طور طبیعی، "زیبا"ی داستان آقای فطانت متولد 1329 یا 1330 باشه. زندگی آقای فطانت و همسرشون "زیبا"، چهار سالی ادامه داره تا اینکه در 29 بهمن 1357، با فتح ساواک شیراز توسط انقلابیون، اسم آقای فطانت به عنوان لو دهنده کرامت دانشیان به سر زبون ها میفته و زندگی این دو نفر در همین نقطه به پایان میرسه.

بعد تر آقای فطانت داستان عکسی رو روایت کردند که بر روی جلد روزنامه کیهان مورخ 25 بهمن 1357 هم درج شده که عکس زیر هست:

و این خانم طبق روایت آقای فطانت، خواهر همسرشون بودند، زنی به اسم "ماندانا" که در دانشگاه ملی و در یکی از رشته های علوم انسانی تحصیل می کردند. هیچ نشانی از نام خانوادگی "زیبا" یا "ماندانا" داده نشده بود، تا اینکه نصفه شبی که عصرش از اورژانس مرخص شده بودم، از خواب پریدم و به وبلاگ آقای فطانت رفتم تا نشونه های بیشتری از این دو خواهر در بیارم، خصوصا اینکه نشونه ها بهم می گفت ربطی بین زیبا عرشی کتاب های کسرائیان و زیبای امیرحسین فطانت وجود داره. توی وبلاگ در شرح عکس بالا نوشته بود که این عکس ماندانا ع.، خواهر همسر سابق منه و از روی همین "ع." باز مطمئن شدم این دو زیبا، یک نفر هستند. کتاب رو ادامه دادم تا جایی که به روایت آخرین دیدار امیرحسین و زیبا در بابلسر می رسید و نوشته بود که زیبا، دانشجوی دکترای رشته مردم شناسی بود و باز این شک که این دو زیبا، یکی هستند بیشتر تایید شد. مصاحبه های آقای کسرائیان رو دقیق تر خوندم و جایی دیدم که گفتند همسرشون زیبا عرشی، دانشجوی دکتری رشته مردم شناسی بودند که با انقلاب فرهنگی نیمه تمام باقی موند. 

القصه، برای من هر دو "زیبا" در دو داستان موازی ای که تعریف کردم، به یک "زیبا" رسید و تلاقی عجیب این دو داستان موازی و چه بسیار داستان هایی از این دست، در مکان های مختلف و به درازنای تاریخ. زندگی هر آدمی، سرشار از پستی و بلندی ها و اتفاقات جالب و بعضا غیر قابل باوره. 

 

  • . خزعبلات .

با این حادثه ای که برام پیش اومد و مجبور هستم چند روزی خونه استراحت کنم، دارم وقایع قابل نوشتن توی این مدت اخیر رو مرور می کنم.بس که حال روحی بدی داشتم، دست و دلم به نوشتن نمی رفت. ولی برای چندمین بار به من ثابت شد که نوشتن واقعا یه مفرّ از اوضاع کثافت زندگیه، همون جوری که اگه آدم نشاشه، اوره و کثافت توی خون و بدن پخش میشه، نوشتن هم واقعا نیازه، حداقل برای من و حتی اگه هیچ کس هم نخونه.

الان که نگاه کردم، شب 27 آبان، به عادت هر شب که توی سایت "کتابناک" می چرخیدم، توی اون شرایط جسمی خودم، به کتابی از نادر ایراهیمی برخوردم به اسم "در حد توانستن". برای من که کتاب های نادر ابراهیمی رو می شناختم، این کتاب نا آشنا بود. کتاب رو دانلود کردم و بعد از ورق زدن، متوجه شدم که کتاب در سال 1357 چاپ شده و مجموعه شعرهای نادر ابراهیمی هست.

بلافاصله یه چیزی از ته ذهنم بیدار شد. یادم افتاد سالها پیش که بازار سی دی شو گرم بود، یه سی دی دستم رسید و داشتم نگاش می کردم که به کلیپی از خدا بیامرز "حبیب" رسیدم به اسم "خداوندا" و دیدم که جلوی عنوان شاعر یا ترانه سرا نوشته: نادر ابراهیمی. این توی ذهنم موند و همیشه برام سوال بود این شعر توی کدوم کتاب نادر ابراهیمی هست. تا اون شب که به قصد پیدا کردن این شعر، کتاب رو تورق زدم و شعر رو پیدا کردم. چه لذت بخش بود. هم شعر، هم آهنگ و هم صدای حبیب و الان هم متن شعر توی کتابی به اسم "در حد توانستن". کتاب هم به محمدعلی سپانلو تقدیم شده بود. تمام. 

  • . خزعبلات .

پنج روز پیش، به صورت اتفاقی مستندی از کنفرانس مطبوعاتی اعضای ساواک رو دیدم که چهره یکی از اعضا برام بسیار آشنا بود و اتفاقا در انتهای سمت چپ تصویر نشسته بود و اولی هم خود ایشون صحبت کردند. تا دوربین روی ایشون رفت، حس کردم باید "امیرحسین فطانت" باشه، فردی که در افواه افتاده که کرامت دانشیان و گروهشون رو به ساواک لو داده و باعث اعدام گلسرخی و دانشیان شده. لحن حرف زدن این آدم که اتفاقا خودش رو معرفی نکرد رو با مصاحبه چند سال قبل صدای آمریکا با آقای فطانت مقایسه کردم و یقین کردم خود ایشون هستند. دوباره در مورد آقای فطانت شروع به جستجو کردم و به وبلاگ ایشون رسیدم و کتاب ایشون به نام "یک فنجان چای بی موقع، رد پای یک انقلاب".

کتاب رو از سایت "کتابناک" پیدا کردم و طی 5 روز تمومش کردم. همین یه ربع پیش تموم شد و بعد از پایان، ایمیلی هم برای آقای فطانت، در مورد کتاب فرستادم.

کتاب جالب و هیجان انگیزی بود و همون طور که برای آقای فطانت نوشتم بسیار گیرا و جذاب نوشته و روایت شده بود. قضاوتی در مورد صحت یا عدم صحت روایت ایشون در مورد ماجرای دانشیان و اعدام او و خسرو گلسرخی ندارم (که البته روایت ایشون برای من صحیح تر از سایر روایت هاست) ، فقط میدونم این حجم اتفاقات در زندگی برای یک انسان بسیار عجیب و غریبه و حتی از حد تصورات وحشی ذهن یک نویسنده خیالباف هم فراتره.

کتاب خیلی به من چسبید و برای علاقمندان به تاریخ معاصر مملکت ما، خصوصا جنبش های چپ، توصیه میشه. 

  • . خزعبلات .

رشت که بودیم، یه شب پدر متین منو صدا کرد و رفتم به اتاقش. بحث رسید به کتاب "چهل مجلس" جناب شیخ علاءالدوله سمنانی و دو سه تا مجلس مختصرش رو با هم خوندیم و چقدر به دل نشست. بارها دلم می خواست به کتاب نزدیک بشم، ولی ممکن نشده بود، خصوصا اینکه فکر می کردم متن سختی داشته باشه. القصه، تصمیم گرفتم بخونمش. از اون طرف دلم نمیومد کتاب رو از پدر متین قرض بگیرم، چون کلی کتاب امانتی از ایشون هنوز پیش من هست. سمنان که رسیدیم، رفتم سایت کتابناک برای دانلود کتاب. چون 100 امتیاز برای دانلود کتاب می خواست و دلم هم نمی خواست اشتراک بگیرم (چون فقط همین یه کتاب رو می خواستم)، مجبور شدم چند روز پشت سر هم توی سایت وارد بشم و با هر ورود به سایت، 20 امتیاز بگیرم. خلاصه پریشب امتیازم به 100 رسید و کتاب رو دانلود کردم. متین خسته بود و خوابید و من تا ساعت 4 صبح سه شنبه 20 اردی بهشت بیدار بودم و مقدمه مفصل جناب نجیب مایل هروی رو خوندم و چقدر لذتبخش بود. سه مجلس اول رو هم خوندم و خوابیدم. هر روز یک یا چند مجلس رو می خونم تا کتاب به اتمام برسه.

دیروز که داشتیم از گرمسار برمی گشتیم، وقتی از روبروی صوفی آباد رد می شدیم، عجیب به یاد جناب شیخ علاءالدوله بودم. حس می کنم این بار که به زیارت مزار جناب شیخ برم، لذتی متفاوت تر از دفعات قبل داشته باشه. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

سال ها پیش، توی دوران نوجوونی، یه دل خوشی بزرگ داشتم؛ خرید نوار کاست. یکی از خوانندگانی هم که کارهاشون رو دنبال می کردم، جناب سید حسام الدین سراج بودند. همون طوری که بارها گفتم، پول هامو جمع می کردم و می رفتم سرِ بازار بالا پیش آقای صالحی، مغازه ای بی نهایت کوچیک که فقط جای ایستادن خود آقای صالحی بود و اسمش بود "استریو شیدا".

خلاصه یکی از این آلبوم های جناب سراج، اسمش بود "وداع" که دو تا کاست بود و با دکلمه مرحوم اصغر فردی و موسیقی جناب سید محمد میرزمانی. اشعار آلبوم هم از جناب عمان سامانی که اصلا اسمی از ایشون نشنیده بودم. توی همون دوران، از دنبال کنندگان جدی برنامه"با کاروان شعر و موسیقی" بودم که جناب سهیل محمودی اجرا می کردند. توی یه قسمت از این برنامه جناب سراج به عنوان مهمان برنامه، راجع به این اثر و خود عمان سامانی صحبت کردند.

تا اینکه دیشب، از کتابخونه پر و پیمون پدر متین، به کتاب "گنجینه الاسرار" جناب عمان سامانی برخوردم و قسمت شد و دقایقی پیش مطالعه ش تموم شد و چقدر زیبا بود و به دلم نشست. چه ظرائف زیبایی داشت و چقدر حظ کردم و هر وقت به بیت های آ‌شنایی که توی آلبوم وداع خونده شده بود، می رسیدم، این لذت بیشتر می شد.

امشب متین و مهسا بعد از اینکه از کوچصفهان برگشتیم، به خونه عمه خودشون رفتند و فرصتی شد تا با پدر متین، خلوتی داشته و گفتگویی کنیم. قبل از شام گفتگویی شد درباره عنوان "سبحانیت" و "احادیث قدسی" که از سوالات من بود و اتفاقا کتابی در مورد احادیث قدسی از همون کتابخونه معروف بیرون کشیدند از جناب حر عاملی به اسم "کلیات حدیث قدسی". سوالات پاسخ داده شد و من و باجناق و پدر و مادر متین، رفتیم برای شام و بعد از شام سه مجلس از کتاب چهل مجلس "شیخ علاءالدوله سمنانی" رو با هم خوندیم. مجالس شماره 1 و 2 و 16 و چقدر لذت بخش و دلنشین بود، خصوصا اینکه ما در سمنان، مجاور این مرد بزرگ هستیم.

شب قبل هم درگیر مطالعه مقدمات "کلیله و دمنه" بودم و به موازات یاد رسائل اخوان الصفا افتادم که دوست دارم در یه پست مفصل راجع به اون کتاب بنویسم. فعلا بسه دیگه. 

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش که دقیقا نمی دونم کی بود، یه سری کتاب های "نجیب محفوظ" رو از دی جی کالا خریدم. نجیب محفوظ رو با کتاب "روز قتل رییس جمهور" شناختم و بی نهایت از قدرت قلمش لذت بردم. دیشب نازک ترین کتاب از اون مجموعه یعنی کتاب "شادی های گنبد" رو تموم کردم. چند روز قبل شروعش کرده بودم و دیشب به صورتی ضربتی و در ساعت یک و نیم بامداد تمومش کردم. نحوه روایت داستان، مثل کتاب روز قتل رییس جمهور، از زبان چند نفر روایت میشد و بسیار کتاب زیبایی بود. امشب کتاب دیگه ای از نجیب محفوظ به اسم" گدا" رو آوردم تا شروعش کنم.

داستان شادی های گنبد، روایتی از اعضای یک گروه تئاتر هست که از زبان و نگاه چهار نفر از اون اعضا روایت میشه و ساختار و روایت و انسجام بسیار خوب و قرص و محکمی داره.

نکته ی جالبی که در مورد نجیب محفوظ میتونم بگم اینه که وقتی در سال 1988 برنده جایزه نوبل شد، دو دخترش رو برای دریافت جایزه به سوئد فرستاد و اون عکس رو چند وقت قبل توی اینترنت پیدا کردم.

نجیب محفوظ یکی از محبوب ترین نویسنده های منه و کارهاش رو بسیار می پسندم. 

  • . خزعبلات .

دیروز اداره نرفتم، اصلا حسش نبود، خوابیدم. ولی از بس از اداره و طبقه پایین زنگ زدند که بیدار شدم. الان از امیریه گذشتیم و داریم به سمت سمنان بر می گردیم. ماموریت داشتیم به شاهرود برای برداشت اطلاعات اسناد مناقصه قرارداد آتی.

دیشب خوابم نمی اومد. متین که خوابید، توی ویکی پدیا می چرخیدم و اتفاقی رفتم فیدیبو. دیدم کد تخفیف خرید گذاشته، رفتم و یه کتابی که قبلا نشون کرده بودم رو خریدم.: "تورفان، شهری در چین، با فرهنگ ایرانی".

دانلود که تموم شد مشغول خوندن شدم. مقدمه مترجم چنان با قدرت و در کمال ادبی نوشته شده بود که مطالعه رو قطع کردم و رفتم ببینم مترجم کیه. خانم نادره بدیعی رو جستجو کردم و دیدم همسر ایشون یعنی دکتر مظفر بختیار، استاد دانشگاه تهران، چندین سال در دهه هفتاد شمسی، استاد مدعو ادبیات فارسی در دانشگاه پکن بودند. خانم بدیعی در سفرهایی که به ترکستان چین (استان سین کیانگ) و شهرهای اون سامان یعنی ارومچی، کاشغر، تورفان، ختن و... داشتند، عجیب درگیر تورفان شدند، به خاطر قرابت های بیش از حد با فرهنگ ایرانی و این کتاب ترجمه ای از اون سفرهاست، ولی عجب مقدمه مفصل و دقیقی به ترجمه خودشون نوشتند. 

از مستند جاده ابریشم با تورفان آشنا شدم و بعد با این کتاب که چقدر روایت هاش منطبق با قسمت مربوط به تورفان بود. 

هم دکتر مظفر بختیار و هم خانم نادره بدیعی هر دو مرحوم شدند. خانم بدیعی حدود دو سال پیش و همسرشون حدود هفت سال پیش و حیف که تا الان چیزی از این دو عزیز نشنیده بودم. روحشون شاد. 

خوندن این کتاب رو به همه کسانی که فرهنگ ایران، ترکستان و جاده ابریشم رو دوست دارند، توصیه می کنم. 

 

  • . خزعبلات .

توی نکبت این روزها، ویس و رامین میخونم. اینم از اون کتابهاییه که قبلا زخمیش کردم ولی تمومش نه. فخرالدین اسعد گرگانی با اون ذهن خلاقش در توصیفات عشق بازی و خیانت، باید نویسنده سریال های اونجوری میشد. ولی سوای شوخی، زبان شاعر گیراست و آدم میل میکنه به تعقیب داستان.

  • . خزعبلات .

توی این مدت، برای فراموش کردن رفتن امیر، خودم رو بیشتر از همه چی با کتاب خوندن سرگرم می کنم. بعد از تموم شدن "روزها در راه"، کتاب نیمه کاره بعدی برای خوندن انتخاب شد: "آتش بدون دود".

قبلاها دویست صفحه ای از کتاب رو خونده بودم و دیگه نیمه کاره رها شده بود. برای همین گفتم برم سراغ این کتاب. این کتاب رو با "تاریخ بیهقی" دقیقا توی یه روز و از کتابفروشی خلاق - که اون موقع توی خیابون امام بود - خریدم. چند روز گذشته خیلی برام سخت بود برم سمتش، اما الان کم کم دارم بهش عادت میکنم، به شخصیت هاش و اونا دارند همراه من زندگی می کنن و تصویر فضای کتاب عملا هر لحظه همراه منه.

این روزها حوصله موسیقی ایرانی رو ندارم و باعث تعجب خودم هست که میتونم حوصله کنم و موسیقی کلاسیک گوش بدم. روزهایی که توی اداره هستم، این موسیقی بیشتر حال منو خوب می کنه. سابقه نداشته بتونم بیشتر از نیم روز موسیقی کلاسیک گوش بدم. "چهار فصل ویوالدی" و "سمفونی 9 بتهوون" دو تا اثری هستند که این چند روز بهشون گوش میدم. همین امروز داشتم موومان سوم سمفونی 9 رو گوش می دادم، دیدم چقدر "کجایید ای شهیدان خدایی" هوشنگ کامکار، چه از لحاظ ملودی و چه از لحاظ سازبندی، شبیه این موومان شده. خصوصا اون یک دقیقه اولش که انگار داشتم موسیقی هوشنگ کامکار رو می شنیدم.

  • . خزعبلات .

.

برای دفع و فرار از افکاری که بعد از مرگ امیر (چقدر ترکیب مرگ با موجودی مثل امیر، خنده داره) به سراغم میومد، و در راستای تموم کردن کتابهایی که نیمه کاره رهاشون کردم، با همتی عجیب، بامداد چهارشنبه، پنجم خرداد، کتاب "روزها در راه" اثر شاهرخ مسکوب رو تموم کردم. کتابی که در رشت آغازش کردم و بعد از مرگ امیر فاصله افتاد و امروز تمام شد. 

برای من این کتاب "تاریخ بیهقی" زمان ما و شاهرخ مسکوب، "ابوالفضل بیهقی" زمانه ماست و خوشحالم بلافاصله بعد از اتمام تاریخ بیهقی، این کتاب رو تموم کردم و هر دو کتاب در دو پست متوالی برای شما گذاشته شد.

کتاب، روزنوشت های بیست ساله شخصی هست که درگیر زندگی در تبعید و همسر و دخترش شده و دغدغه ادبیات، هنر، ایران و مهم تر از همه انسانیت رو داره. مطالب کتاب بدون هیچ پیش داوری و با صداقت تمام نوشته شده و مسکوب حاضر نشده نوشته های سالهای قبل رو با توجه به تغییر اندیشه خودش در سال های بعد تغییر بده و از این لحاظ مرجعی مناسب برای تحلیل درست سال های بین پنجاه و هفت تا هفتاد و هفت شمسی است. هر چه زمان بگذره، ارزش این کتاب بیشتر و بیشتر روشن میشه. 

طی مطالعه کتاب مدام به یاد پسر شاهرخ مسکوب، یعنی اردشیر مسکوب بودم که در سمیرم اصفهان یکی از بهترین و زیباترین مزارع پرورش اسب ایران، به نام "چاپار مهرگرد سمیرم" رو دارند و امیدوارم به زودی به دیدار ایشون برم و درباره شاهرخ مسکوب و آثارش با هم صحبت کنیم. یک بار حدود چهار سال پیش با ایشون تلفنی در مورد آثار شاهرخ مسکوب حرف زدیم و قرار بود به دیدارشون برم که نشد، ولی بعد از مطالعه این کتاب، عزمم رو جزم کردم تا حتما دیداری با ایشون داشته باشم. 

جمله آخر اینکه:

خیلی ها، چه اونایی که مردند و چه اونایی که زنده هستند، ادای روشنفکرها رو در می آوُردند و در میارن، ولی من که سالهاست با آثار مسکوب درگیرم، شهادت میدم که شاهرخ مسکوب به معنای واقعی کلمه، از معدود روشنفکرهای ایران بود.

  • . خزعبلات .

روز شنبه، کتاب تاریخ بیهقی رو تموم کردم. کتابی که سال 93 خریده بودم و شهریور 96، جلد اولش رو تموم کردم و توی اردیبشهت امسال، تصمیم گرفتم تمومش کنم و تونستم. کتابی که خیلی دوست داشتم حتما بخونمش. بی نهایت زیبا و جذاب بود، خصوصا برای من که هم تاریخ رو دوست دارم و هم دورانی رو که حوادث بیهقی در اون اتفاق میفته، دوران حکومت های سلسله ترک نژاد بر ایران، یعنی غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان. اصلا از یه دوره ای به بعد به ترکستان قدیم و فرهنگ و اتفاقات اون دوره علاقه پیدا کردم. اگه بخوام نمونه تصویریش رو ارائه بدم، باید به فیلم زشت و زیبای احمدرضا درویش اشاره کنم که منو دیوونه میکنه.
بیهقی، همون طوری که توی اینستاگرام خودم نوشتم، جامع تاریخ و ادبیات و هنر داستان هست و جالب اینه که این یه عنصر جوری به هم ممزوج شدند و چفت و بست درست هست که حد نداره و این از هنر جناب ابوالفضل بیهقی است.
خیلی دلم میخواد راجع به زوایا و خفایای کتاب بنویسم، اما هم بسیار طولانیه و هم اینکه اصلا حوصله نوشتن ندارم. فقط دلم میخواد بنویسم از میون این همه شخصیت توی تاریخ بیهقی، عجیب درگیر "آلتونتاش خوارزمشاه" شدم.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر، کتاب نان و شراب رو تموم کردم. کتاب خوبی بود و کارکردش برای زمانه خودش خیلی بیشتر از زمانه ما بوده. با رمان خرمگس قابل مقایسه نبود با اینکه دقیقا یک فضا و یک مطلب کلی رو توصیف می کردند. سادگی و بی پیرایگی متن، آدم رو یاد نوشته های احمد محمود مینداخت و متن داستان و شخصیت پیترو سپینا، آدم رو یاد محمود دولت آبادی و شخصیت کتاب کلیدر یعنی ستار پینه دوز مینداخت. تنها نکته ای که برام مجهول باقی مونده، طرح روی جلد کتاب هست که آخر هم نفهمیدم این نقاشی مال چه کسی هست، برخلاف طرح جلد کتاب خرمگس که برای فرانسیسکو گویا بود و اون نقاشی بی نهایت معروف و جالب اینکه هر دو تای این کتاب ها رو انتشارات امیرکبیر منتشر کرده.

فیلم "آخرین امپراطور" رو، فردای بعد از آخرین پست تماشا کردم و چقدر آخرین سکانسش خوب بود و توی ذهنم موندگار شد.

یک شبی که حوصله مون بدجوری سر رفته بود، یکی دیگه از قسمت های مستند جاده ابریشم رو تماشا کردیم که در به ادامه سفر در ایران می گذشت و به سرخس رفته بودند و کاروانسرای "رباط شرف" رو نشون داد و من دلم میخواست همون لحظه ماشین روشن کنم و برم به دیدن اونجا، بس که عاشق کاروانسرا و بناهای این چنینی تاریخی هستم.

امروز صبح هم با خبر درگذشت "پرویز پورحسینی" از خواب بیدار شدم. من ایشون رو از آثارشون می شناختم، ولی یقین عجیبی در دلم گواهی میده که ایشون انسان فوق العاده شریف و باشرافتی بودند. یاد رضا قاسمی افتادم که پرویز پورحسینی با ایشون در کارگاه نمایش همکار بودند و حتی در یکی از نمایش های رضا قاسمی بازی کردند. روحشون شاد. هر روز که میگذره، کرونای چینی، یکی از بزرگان مملکت ما رو با خودش میبره و ما موندیم به انتظار پایان این نمایش تراژیک خودساخته بشری.

روز چهارشنبه (دو روز قبل) با دوستان، سری به باغ خودمون زدیم و  ناهار و عصرونه رو اونجا بودیم. آخرهاش هوا بدجوری سرد شده بود، ولی خوش گذشت. دیروز خبر رسید که اداره ها هفته آتی تعطیل هستند و منم منتظرم تا ببینم اداره ما، تکلیف رو چه طور مشخص میکنه. احتمالا برای روزهای بعد مستند جاده ابریشم رو ادامه بدم و یه کتاب جدید رو هم شروع کنم، خودم میلم به اینه که "دنیای سوفی" رو شروع کنم.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، اولین ماموریت امسال رو به اتفاق مافوق رفتیم. صبح که داشتم می رفتم اداره، کتاب "بانگ نی" هوشنگ ابتهاج رو هم با خودم بردم که توی ماشین بخونمش. خوندمش و خوندمش و لذت بردم و تاسف خوردم و گاهی بغض گلوم رو گرفت، گاهی هم روی صفحه ای یا بخشی، درنگی طولانی می کردم و چندین بار می خوندمش. کاش این پست رو همون روز که کتاب رو خوندم می نوشتم. چند مطلبی که در مورد این کتاب به ذهنم رسیده بود رو میخواستم مطرح کنم و چند نمونه از ابیاتی که خیلی به دلم نشست. از نکات جالب و چیزهای جالبی که در ذهنم شکل گرفت شروع می کنم:

- کتاب با تصویر صفحه اول مثنوی معنوی ای که مرتضی کیوان در 6 اسفند 1332 به دوستش هوشنگ ابتهاج تقدیم کرده شروع میشه و اولین ضربه کوبنده کتاب همین جاست و یادی از این نکته که ابتهاج این مثنوی رو به یاد دوستش مرتضی کیوان شروع به سرودن کرده.

- کتاب در قالب مثنوی سروده شده. مثنوی ای که در طی سالیان طولانی (30 تا 40 سال) سروده شده و هر بار به بهانه ای و به یادی و به مناسبت اتفاقی به محتوای اون افزوده شده.

- مثنوی "مرثیه" که ابتهاج در سال 1368 و بعد از درگذشت "احسان طبری"، رفیق هم حزبیش در حزب توده سروده شده، بخشی از این کتابه و چقدر خوب و کوبندست، خصوصا قسمت آخرش که میگه:

آن همه فریاد آزادی زدید               فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آنکه او امروز در بند شماست               در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید               مردم اید اما چه نامردم شدید

- در آلبوم های چاووش (تا جایی که ذهن من یاری می کنه)، در دو آلبوم از اشعار این مثنوی استفاده شده. یکی در چاووش 1 (به یاد عارف) که در آواز مثنوی بیات ترک، شجریان ابیات آغازین بانگ نی رو میخونه:

باز بانگی از نیستان می رسد                غم به داد غم پرستان می رسد

- در آلبوم چاووش 8، شهرام ناظری بخش های بیشتری از این مثنوی رو در شوشتری میخونه که بی نهایت (واقعا بی نهایت) زیباست:

باز شوق یوسفم دامن گرفت              پیر ما را بوی پیراهن گرفت

همین الان چاووش 8 رو باز کردم و این ابیات بانگ نی رو شهرام ناظری با تار لطفی می خوند:

چشمه ای در کوه می جوشد، منم              کز درون سنگ بیرون میزنم

از نگاه آب تابیدم به گل           وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خوناب شفق         ناله گشتم در گلوی مرغ حق

پر شدم از خون بلبل لب به لب         رفتم از جام شفق در کام شب

آذرخش از سینه من روشن است           تندر توفنده فریاد من است

هر کجا مشتی گره شد مشت من      زخمی هر تازیانه پشت من

هر کجا فریاد آزادی منم          من در این فریادها دم می زنم

و میره تا به تصنیف جاودان "کاروان شهید" در دستگاه همایون می رسه. 

- در سریال "زیر تیغ" و در آهنگ "شوق یوسف" و این بار با آهنگی از حسین علیزاده، از بیت "باز شوق یوسفم دامن گرفت"، تصنیف زیبایی به همراه گروه هم آوایان خونده میشه.

- آدم وقتی مثنوی رو میخونه، اگه اطلاعات تاریخی خوبی داشته باشه، میتونه به راحتی شان سروده شدن بخش های مختلف مثنوی رو بفهمه و من به شخصه چقدر ردپای دوستان ابتهاج که زندانی یا کشته شدند رو در بخش های مختلف می دیدم.

- پنجشنبه شب مهندس د.گ و خونواده به خونمون اومده بودند. امین هم بعد مدت ها اومد خونمون. بگذریم از اینکه یه سکته قلبی رو به علت افراط در سیگار کشیدن پشت سر گذاشته بود. مهندس می گفت ابتهاج به لحاظ فرم و زبان، چیزی به ادبیات اضافه نکرده و منم بعد توضیحاتش قبول کردم ولی به ایشون گفتم اینکه در قالب مثنوی، و با زبانی شبیه مولانا، مفاهیم صد در صد اجتماعی رو به پرده بکشی، هنر کمی نیست. هم فخامت و استواری زبان مولانا با اون حکمت های عمیق به ذهن آدم متبادر می شد و هم مفاهیم معاصر زمان خودت رو می بینی که به مثل یک فیلم از جلوی چشم هات در حال عبوره. یه چیز جالبی هم که این مثنوی بلند داره اینه که اگه کسی همون اتفاقات معاصری که دلیل سروده شدن بعضی از بخش هاست رو ندونه، ازش کلی حکمت یاد میگیره و از این باب کار ابتهاج بدیعه. از لحاظ همون فرم و زبان هم با اینکه تکراریه، ولی در منتهای زیبایی آفریده شده.

- اگه ابتدای کتاب کوبنده بود، پایانش آدم رو جوری به شعف می آوره که حد نداره و جوری تمومش میکنه که هیچ وقت از باد آدم نمیره. دلم میخواد همه بخش آخر کتاب رو تایپ کنم (که کردم). ابتهاج در اینجا از غربت میگه و با نگاهی به گذشته و ناامیدی و تمام اتفاقات، از نی کمک میخواد:

                                       ای نی محزون کجایی؟ سوختیم                        تیره شد آیینه ای کافروختیم

                                       آه از آن آتش که ما در خود زدیم                         دود سرگردان بی سامان شدیم

                                       راندگان دل نهاده با وطن                                  ماندگان غربت طاقت شکن

                                       باغ این آیینه بی برگ و نواست                          آن بهارانگیز گل گستر کجاست

                                       سینه می جوشد ز درد بی زبان                         ای نوای بی نوا، نی را بخوان

                                       نی حدیث حسرت و حرمان ماست                     نی دوای درد بی درمان ماست

                                       نی خبر دارد از آن باران که ریخت                       آشیان لک لکی از هم گسیخت

                                       نی خبر دارد از آن گم کرده جفت                       آهوی کوهی که جز در خون نخفت

                                       نی خبر دارد ز اشک پهلوان                              دشنه در پهلوی سهراب جوان

                                       نی خبر دارد از آن مردان مرد                             خون شان گلگونه ی رخسار زرد

                                       نی خبر دارد ز درد اشتیاق                               سینه های شرحه شرحه از فراق

                                       بشنو از نی چون حکایت می کند                      از جدایی ها شکایت می کند

فکر نمی کنم بهتر و کوبنده تر از این میشد مثنوی رو تموم کرد. تا این بیت آخر که بیت اول مثنوی معنوی مولاناست رو دیدم به یاد حرف دکتر محمدجعفر محجوب در سخنرانی هاش رد مورد عطار و مولانا افتادم. اینکه در سراسر ادب فارسی، تنها کتابی که بدون مقدمه و بدون حمد خدا و ستایش خلفا و سبب سروده شدن کتاب و .... شروع شده، مثنوی مولاناست و آخرش هم وسط یه داستان قطع میشه. به خودم گفتم شاید این بانگ نی ابتهاج بعد از حدود 800 سال، مقدمه ی ننوشته مثنوی معنوی بوده که ابتهاج گفته و گفته و گفته تا رسیده به همون بیت اول مثنوی که بشنو از نی چون حکایت می کند، از جدایی ها شکایت می کند.

- من خانم یلدا ابتهاج (دختر هوشنگ ابتهاج) رو در اینستاگرام و فیسبوک دنبال می کنم و خیلی مشتاقم از ایشون بپرسم که از پدر بپرسند که شان سروده شدن هر بخش از بانگ نی چیه (غیر از بخش هایی که میدونیم). اینم هم نکته جالبیه. در زمانه ای هستیم که ابتهاج زیر سقف همین آسمون نفس میکشه و به لطف سهولت ارتباطات، میشه با شاعر کتاب حرف زد و ارتباط گرفت. میدونم که خانم یلدا ابتهاج به سوالات پاسخ میدن و اگه مطلبی باشه از پدر می پرسند.

- نکته بعدی اینکه در عظمت بانگ نی همین بس که قرار بوده نی نوای علیزاده به عنوان موسیقی پس زمینه برای دکلمه اشعار بانگ نی قرار بگیره که خود ابتهاج به علیزاده میگه حیف این موسیقی نی نوای تو، زیر صدای من گم بشه و بعدا به صورت مستقل منتشر میشه و میشه همین نی نوایی که هنوز که هنوزه، موسیقی ای ایرانی بهتر از اون در قالب سازهای غربی نیومده.

- نکته ای که در آخر و همین الان یادم اومد اینه که از ابتهاج پرسیدن از اومدن به دنیا راضی هستی و گفت آره و چرا که نه؟ کجا می شد سمفونی نه بتهوون رو شنید؟ کجا میشد عشق داند لطفی و شجریان رو شنید؟ و منم میخوام بگم از اینکه به دنیا اومدم و بانگ نی رو خوندم راضیم و حیف و وای بر کسی که به دنیا بیاد و گوهری مثل "بانگ نی" رو نخونه و از این عالم بره.

  • . خزعبلات .

مدت ها پیش قصد داشتم کتاب منطق الطیر رو مطالعه کنم. شاید از سالهای بسیار دور. سال گذشته سخنرانی های مرحوم دکتر محمدجعفر محجوب در مورد منطق الطیر رو از بیپ تونز خریدم. انتشارات ماهور این فایل ها رو منتشر کرده بود. یلدای گذشته که رفتیم رشت، بعد از برگشت از مزار، رفتیم یه مغازه که متین همیشه به اونجا سر میزنه، چون سمساری جالبیه و چیزای خوبی میاره. کتاب دست دو هم می فروخت و اون وسط کتاب منطق الطیر به تصحیح دکتر سید صادق گوهرین رو داشت که درجا خریدم.

بعد از اتمام کتاب هزار خورشید تابان، این کتاب رو گذاشتم دم دست و توی نگاهم که هر وقت، وقت خالی گیر اومد، برم سراغش. خلاصه که رفتم در نخ جماعت تصوف و ببینم تا آخر کتاب چی از من در میاد :)

روزهای تعطیلی که می گذره رو در خونه هستیم و زندگی شبانمون شروع شد. یعنی ساعت 14 از خواب بیدار میشیم و ساعت 6 صبح می خوابیم. خدا بخیر بگذرونه. شب ها هم پایتخت 6 و دوپینگ رو تماشا می کنیم. اوایل که فقط دوپینگ نشون می داد، خیلی خوشمون اومده بود و واقعا هم خوب بود، ولی از وقتی پایتخت 6 شروع شد، جوری بقیه جلوی این سریال رنگ باختند که حد نداره. یعنی سر هر دیالوگش می خندیم و واقعا خوب ساخته و پرداخت شده. همشون خوب بازی می کنند، ولی رحمت، یه حماقتی داره که واقعا بهش نشسته.

  • . خزعبلات .

این چند روز هر فرصت خالی ای که پیدا می کردم، می نشستم به خوندن کتاب هزار خورشید تابان و امروز ساعت 14:30 تمومش کردم. با اینکه این روزها دل و دماغی ندارم و بی حوصله شدم، ولی برای خودم هم جالبه که چه جوری و با چه پشتکاری این کتاب رو تموم کردم.

کتاب زیبا بود و بسیار خوب ساخته و پرداخته شده، مثل بادبادک باز، اثر دیگر خالد حسینی. در مورد نویسندگی خالد حسینی باید بگم که قلمش فوق العاده اس. به جهت گیریش به آمریکا که توی نوشته هاش عیان و مشخصه، کاری ندارم و برام هم مهم نیست. ولی کارش رو خوب بلده، منظورم نویسندگیه. توی پست اینستاگرامی که گذاشتم نوشتم که کارش رو خوب بلده و میدونه از المان های داستان، چه طور، کجا و در چه زمانی استفاده کنه. اما برسیم به داستان و شخصیت هاش که مثل شخصیت های کتاب بادبادک باز، زنده هستند و میدونم تا آخر عمرم باهام زندگی می کنند.

مریم، جلیل، لیلا، طارق، رشید، عزیزه، زلمای و ... از همشون یه تصویر دارم و میدونم در هر موقعی چه طور رفتار می کنند. چقدر طارق دوست داشتنی بود یا بهتر بگم دوست داشتنی تر بود.

به آخرای کتاب که رسیدم، نفسم داشت بند می اومد، خصوصا وقتی لیلا برگشت و رفت سمت هرات و به کلبه کودکی مریم. حس خفگی داشتم. آدم رو میخکوب میکرد. همینه که میگم خالد حسینی کارش رو بلده.

اما برخلاف نویسنده، از بدی مترجمین هر چی بگم کمه. ترجمه پر بود از غلط های مکانی، اسامی افراد و مواردی که مربوط به افغانستان میشد. برای نمونه استان فراه افغانستان (که ابونصر فراهی نویسنده نصاب الصبیان اهل این ولایت بوده) رو نوشته بود فرح. یا شخصی به اسم صبغت الله مجددی رو نوشته بود سبقت الله مجددی و برام جالبه اصلا اگه یه جستجوری ساده می کردند چنین اتفاقی پیش نمی اومده. یا الله اکبر رو نوشته بودند الله و اکبر، یعنی هر چی میگن رو نوشتند. در جایی نام باغ معروف بابُر در کابل رو نوشته بودند باغ بابور. برای معروفیت باغ بابُر همین بس که این پادشاه که اولین پادشاه گورگانیان هند بوده، پس از مرگ وصیت میکنه او رو از آگرا (همون جایی که تاج محا معروف هست و بعدها بوسیله یکی از نوادگانش ساخته شده) به باغ بابر در کابل ببرند و او رو در اونجا به خاک بسپارند. متاسفانه برای من و آدمهایی که علاقمند به افغانستان و تاریخ و فرهنگ هستند، این ترجمه خیلی بد به نظر میاد و بگذریم از اینکه پشت جلد کتاب نوشته بود جایزه نمی دونم چی رو برای ترجمه برده و تازه باز هم از این موارد داشت که در خاطرم نمونده.

یکی از نکات جالب دیگه کتاب این بود که تاریخچه جنگ های داخلی افغانستان در اون همراه با بزرگ شدن شخصیت ها ذکر شده. تازه تونستم بفهمم جنگ داخلی افغانستان چطور شروع شده و دلایلش و کی ها با کی ها می جنگیدند و چطور شد که طالبان بر افغانستان مسلط شد. واقعا تاریخ افغانستان دردناکه. افغانستانی که نه چندان روز، بخشی از ایران بوده. همین هرات در زمان ناصرالدین شاه قاجار با معاهده پاریس از ایران جدا شد که زادگاه مریم و پدرش جلیل در داستان بود.

اما هر وقت که از افغانستان میخونم یا می شنوم یا مستند و فیلمی می بینم، به سان عاشقی که خبری از معشوق میرسه، دلم برای دیدنش پر میزنه. کتاب پر بود از جاها و مکان های دوست داشتنی من در افغانستان؛ هرات، کابل، پنجشیر، باغ بابُر، کوچه مرغا، بوداهای نابود شده بامیان، هندوکش، دارالامان، ارگ ریاست جمهوری و ....

آرزو دارم قبل از مرگ، یه دل سیر افغانستان رو ببینم و بعد بمیرم. میدونم که به این آرزو میرسم. انشاالله.

و نکته آخر که قبل از مطالعه کتاب سوال بود، دلیل نام این کتاب بود که فهمیدم از بیتی از صائب تبریزی که در قصیده ای که در ستایش کابل داره برداشته شده:

حساب مه جبینان لب باش که می داند

دوصد خورشیدرو افتاده در هر پای دیوارش

  • . خزعبلات .

دیشب کتاب هزارخورشید تابان اثر خالد حسینی، نویسنده بادبادک باز رو شروع کردم. به قول خودش بادبادک باز ادای دینی به مردان و پسران افغانستان و هزارخورشید تابان، ادای دینی به زنان و دختران افغانستانه. دیشب به دلیل کسالت روزهای حبس خونگی سردرد داشتم و دستم به کاری نمی رفت. گفتم حداقل کتاب رو شروع کنم و به کسی که ازش قرض گرفتم پس بدمش. تا شروع کردم مصیبت عالم ریخت روی سرم. بس که خالدحسینی کوبنده اثر میگذاره روی آدم. جوری که چندین بار کتاب رو بستم و رفتم هال و هر بار سرم رو با چیزی گرم کردم. ولی کتاب منو صید کرد و دلم میخواد زودتر برم سراغش و ادامه ش بدم.
عید امسال هم که با این وضع مالیده شد و رشت رفتن ما و از رشت اومدن مهمونها هم کلا کنسل شده. تو خونه هستیم تا هر چه زودتر این ماجرا ختم به خیر بشه. انشاالله.

  • . خزعبلات .

بالاخره همین چند دقیقه قبل تموم شد و کل شاهنامه رو برای اولین بار به نثر از یه کتاب دو جلدی خوندم و انشاالله در فرصت مناسب کل شاهنامه منظوم رو بخونم. برای من و فکر کنم تقریبا همه افراد علاقمند به شاهنامه، بخش حماسی و پهلوانی، دل انگیزتر از بخش های اساطیری و تاریخی باشه. روح فردوسی بزرگ شاد که علاوه بر سرگذشت هایی که بیان کرده و معلوم نیست چقدر منطبق بر واقعیت هست یا خیر، چقدر پند و حکمت در سر تا سر این کتاب نهفته است. حتی تمثیلاتش بعد از این همه قرن، هنوز کارایی داره و اتفاقا چقدر منطبق با زمانه ما و هر زمانه ایه.

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه ای که گذشت، تهران بودم و شب ها قبل از خواب، شاهنامه می خوندم، البته به نثر و البته هنوز هم ادامه داره. رسیدم به ناپدید شدن کیخسرو و مرگ 5 پهلوانی که با او رفته بودند یعنی گیو و فرزندش بیژن و طوس و گستهم و فریبرز. بیشتر از همه دلم برای گیو و بیژن تنگ شد و بیشتر بیشتر برای گیو که کیخسرو رو از توران آورده بود و زره سیاوش رو داشت. 

دیشب هم متین قرص خواب خورد و منم خوابم نمی اومد و مشغول خوندن شاهنامه شدم و دیشب به رزم رستم و اسفندیار رسیدم و کشته شدن اسفندیار به دست رستم و بعد کشته شدن رستم به دست برادرش شغاد و عجیب دل آدم به درد میاد از مرگ این پهلوانان و تازه می فهمم چرا حماسه فقط یه داستان نیست و به حق الگویی از آرمان های یک ملت و قومه و الگویی تکرارپذیر در کل تاریخ.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر به اتفاق دو تا از همکاران، برای شرکت در یک سمینار فنی، از سمنان به طرف تهران حرکت کردیم و در نزدیکای ترمینال جنوب اقامت کردیم.

دیشب وقت خواب چند صفحه ای از کتاب تاریخ عضدی نوشته شاهزاده احمدمیرزا عضدالدوله رو خوندم که در مورد پدرش فتحعلیشاه و آغامحمدخان و محمدشاه نوشته. علاوه بر جنبه صداقت و امانت داری کتاب، یه چیزی که برام جالبه، جهالت و نادونی بی حد و حصر فتحعلیشاهه. فکر نمی کنم تاریخ ایران، حکمرانی نادون تر و جاهل تر و بی کفایت تر و عقب مونده تر و .... تر از فتحعلیشاه زنباره دیده باشه. یعنی مخ آدم سوت میکشه از چیزایی که توی این کتاب نوشته. یعنی عموی اخته اش کجا و این احمق به ظاهر مرد کجا. واقعا دل آدم درد میگیره که سالیان سال حکومت ایران دست این آدما بوده. یک فقره ناچیز از جهالتش همین بس که دستور داد الماس دریای نور رو بتراشند و خط خطی کنند تا اسم نحس و نجسش رو روش حک کنن. دلم میخواست زنده بود و الان روبروم بود که تا میخورد بزنمش و مثل یه موش کثیف طاعونی، زنده زنده توی خاکش کنم.

  • . خزعبلات .

بالاخره بامداد هفتم مهر ساعت 1:45، کلیدر رو تموم کردم. عالی بود و دلم برای تموم شخصیت هاش تنگ میشه که ماهها باهاشون زندگی کردم و مهم تر از همه خان عمو که خود زوربای یونانی بود. باید یه سر سمت سبزوار و شمال خراسان برم.

تقریبا همه روزهای مهر رو ماموریت بودم و آشنایی با یه موجود عجیب به اسم مصطفی که کار تحویل پروژه به من رو انجام میده. آروم، صبور، دقیق، مودب و مهم تر از همه کتابخون و سر به تن بیارز. حرفمون از شعر شروع شد. براش شعر خوندم و او هم کم کم خودش رو رو کرد. حرف بادبادک باز کردم و در جا گفت : "حسن" و حس من تونجا دیدنی بود. بعد در مورد حسن کتاب بادبادک باز حرف زدیم. دیروز که بهش گفتم کلیدر رو تموم کردم و گفتم که میخواهم "همسایه ها"ی احمد محمود رو شروع کنم، گفت "خالد" و گفتم مگه خوندی و گفت آره. حرف کلیدر که شد از قیام افسران خراسان و وقایع آذربایجان و جنبش های کارگری که حرف زدم و کشید به کمونیسم، دیدم ادامه بحث رو پی گرفت. حرف کمونیسم زدیم، حرف مسکوب شد و وقایع مجارستان که مسکوب از حزب توده برید و کلی حرف دیگه. دلم میخواد فرصت بشه و بیاد سمنان و یه شب دعوتش کنم خونه و حرف بزنیم. موجود جالبیه. به قول متین از اون آدمیه که از میان ریگها، الماس در اومده.

هفته گذشته حرف و حدیثی هم با طبقه پایین پیش اومد که هنوز کش داره و امیدوارم تموم شه که هم من و هم متین و مطمئنا خودشون رو بدجوری فرسوده کرده.

  • . خزعبلات .

دیروز متین رفته بود مهدیشهر برای کارهای دانشگاه آزاد. دیر اومد. با هم ناهار خوردیم و عصر کمی هیولا رو دیدیم و وسطش بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ کارهای خودمون. حدود ساعت 8 مریم زنگ زد و قرار شد شب بریم خونه اونا. قبلش رفتیم چرخ خیاطی تعمیر شده رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه مریم و ایمان. اولین گروهی بودیم که رسیدیم اونجا. امید و ساناز بعد از ما و علی و سعیده هم آخرین گروهی بودند که اومدند. تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم و مثل همیشه علی بود که میدون داری می کرد و ما رو با حرفاش روده بر کرده بود. سوژه اش هم شده بود تک رقیب کل زندگی بابام که نمیشه جزییاتشو گفت. بعد از اونجا رفتیم مغازه شهروز و دو تا الویه خریدیم و شام خوردیم و بعد از خوندن شعر کرباس و الماس پروین اعتصامی خفتیم. شب قبل داشتم در مورد یارسان می خوندم که دیدم یه جا نوشته ساز مقدسشون تنبور و کتاب مقدسشون هم "سرانجام" نام داره. همون نصفه شبی دانلودش کردم و کلیاتش رو مطالعه کردم. خیلی دلم میخواد در موردشون دقیق بدونم و بخونم. خونه مریم و ایمان که بودیم از توی کتابخونه، کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر دکتر زرین کوب رو ورقی زدم. 

  • . خزعبلات .

دیروز بادبادک باز خالد حسینی رو تموم کردم. عالی براش واژه کمیه. دو بار منو بدجوری داغون کرد. یه بار جایی که صنوبر برگشت به خونه امیر و پدرش در کابل و دومیش هم صفحه آخر که امیر به سهراب همون حرف همیشگی پدرش (حسن) رو میزنه: "توجون بخواه"

ضمنا همون دیروز قسمت آخر GOT رو هم دیدم و تمام شد. برخلاف خیلی از ملت از پایانش بدم نیومد ولی خیلی هم بهش نقد داشتم. خلاصه اینکه توی اینکه میشد بهتر تمومش کرد با بقیه هم نظرم.

  • . خزعبلات .

رو شروع کردم

گوه به ان  قلاب   شد

دلم تیر کشید

راستی با اومدن خون، مهشیدمون پرید

اولین باری بود که از دیدن خون پریودم ضجه میزدم و به پهنای صورت اشک میریختم

بچه چه غلطیه آخه

وحید گلاب و عسل آورد، لرز کردم و بیهوش افتادم

  • . خزعبلات .