خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دماوند» ثبت شده است

روز یکشنبه 16 بهمن، که هم سی و هشتمین سال تولد من بود و هشتمین سال ازدواج من و متین، حدود ساعت 12.30 ظهر از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. روزها و شب های خوبی رو کنار خانواده سپری کردیم و از غذاهای ناب گیلانی بهره ها بردیم. اما دو تا اتفاق سفر برگشت رو هم خاطره انگیز و موندنی کرد.

چون زود حرکت کرده بودیم و ترافیک هم نبود، به متین گفتم اگه کاری نداره و حال و حوصله داره، بریم مزار دکتر مصدق که توی دهکده احمدآباد در نزدیکی های نظرآباد و آبیک هست. خلاصه با موافقت متین و راهنمایی اپلیکیشن "نشان"، به طرف منزل دکتر مصدق حرکت کردیم و اتفاقا مسیر فرعی سر راستی هم داشت. توی روستا هیچ نشانی یا هیچ تابلویی از اینکه اینجا مدفن دکتر مصدق هست، دیده نمی شد. از اون جایی که می دونستم دیوارهای حصار منزل ایشون کنگره دار هست، بالاخره پیداش کردم و چرخی در محیط حصار زدیم و این عکس هم شد یادگار این دیدار:

می دونستم ورودی به باغ و منزل ایشون بسته است، با این حال، متین زنگ درب باغ رو زد و باغبون و نگهبان اونجا، بعد چند دقیقه در رو باز کرد و گفت شرمنده شما هستم و از این حرفا و خلاصه نشد که بریم داخل. متین یه جعبه کلوچه به نگهبان پیر داد و ما هم برگشتیم به ادامه مسیر برگشت خودمون.

اما اتفاق بسیار زیبای دوم این بود که در بزرگراه حرم تا حرم بودیم و موقع غروب آفتاب. آفتاب که طبق معمول در سمت غرب داشت پشت کوه ها پنهون میشد و آسمون هم عجیب سرخ گون شده بود که سمت مقابل دیدم ماه شب چارده، داره از کوه دقیقا مقابل محل غروب خورشید، طلوع میکنه. اتفاقی سرم رو به سمت چپ که جهت شمال بود برگردوندم و دیدم دماوند دیده میشه. من و متین بودیم و خورشید و ماه و دماوند و عجیب که با این وضعیت جوی و ابری، دماوند خیلی واضح دیده میشد. همون جا یاد وحید افتادم که قبل ها، عکسی از دماوند و کاروانسرای دیر گچین فرستاده بود که این عکس بی نهایت زیبا باشه:

بعد دیدن این صحنه ها، قصد بعدیم اینه که دفعه آینده که به سمت رشت میریم، دیداری هم از کاروانسرای دیر گچین داشته باشیم که از محل اتصال بزرگراه های حرم تا حرم و غدیر، حدود 10 کیلومتری فاصله داره و خودم این تصویر بالا را با چشمای خودم ببینم. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

دو روز پیش یعنی 22 دی، خبر رسید که ایرج پزشکزاد در 94 سالگی در لس آنجلس درگذشت و شاید مثل اغلب کسانی که نام ایشون رو شنیده بودند، فکرم رفت به سمت سریال "دایی جان ناپلئون" که اقتباسی بود از کتابی به همین نام از ایشون و چقدر این کتاب و سریال درخشان بودند.

بهونه ای که باعث شد از ایشون بنویسم، فقط یه مطلب بود: "چرا بزرگان ما، دانشمندان ما، نخبگان ما باید در تبعید (چه خودخواسته و چه اجباری) و بعد از سالها ممنوع الکاری و ممنوع الچاپی و هزار ممنوع الکوفتی دیگه، از دنیا برن و در خاک غربت مدفون بمونند؟"

چه کسی مرجع صدور چنین چیزهاییه؟ وجاهتش رو از کی میگیره؟ والله این ره که حضرات در مصدر امور کشور ما میرن، ره به ترکستان که چه عرض کنم، به برره است. جامعه ای داریم که وحدتش روز به روز کمتر و تنش ها و فاصله های اجتماعیش روز به روز بیشتر میشه. تاریخ خودش در مورد حضرات مرجع صدور تبعید و ممنوع الکوفت ها خواهد نوشت و قضاوت خواهد کرد، ولی امان از روزی که اجتماع، قضاوت خودش رو به صورت عملی نشون بده.

پ.ن:

مدتها قبل، مستندی از بی بی سی در مورد ایرج پزشکزاد دیدم که عکسی بزرگ از دماوند توی خونه ش بود. انگار برای پزشکزاد، دماوند، رشته پیوندی بود به مادری که سالها ازش دور افتاده. مثل حالتی که دماوند برای دکتر فریدون جنیدی داره که می گفت دماوند مادر منه، من هیچ وقت نمیتونم از مادرم جدا بشم. دیدن این تصویر دماوند در خونه پزشکزاد، قلبمو به درد آورد و هر وقت یاد پزشکزاد بیفتم، اولین چیزی که بعد از دایی جان ناپلئون یادم بیاد، همون تصویر بزرگ دماونده و زنده شدن اون درد. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .