خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

کلی نوشتم و دستم خورد و همه پرید. حوصله نوشتن مجدد با جزئیات رو ندارم. تیتر وار می نویسم:

صبح ساعت ۶.۳۰ از خواب بیدار شدم. کوله و کیف اداره و خوردنی های سفر احتمالیم به تهران رو برداشتم و اومدم سمنان.

از ساعت ۸ تا ۱۱ صبح مشغول بازدید از یکی از پستها بودیم. بعد مدتها توی این ساعت از یک روز کاری، کلی توی شهر چرخ زدیم و چقدر چیز جدید یاد گرفتم. اون هم از صدقه سر راننده مون.

علی از جمعه هفته گذشته، به اتفاق مادر به تهران اومده بود و دوره دوم شیمی درمانی رو شروع کرده بودند. چون تعداد گلبول های سفید مادر خیلی کم شده بود، پزشک معالج مادر تجویز کرد که شنبه این هفته دوره دوم شیمی شروع بشه. فقط ادامه روند منوط شده بود به آزمایش مجدد cbc مادر که خدا رو شکر تعداد گلبول سفیدهای مادر از ۸۰۰ به ۲۴۰۰ افزایش پیدا کرده بود و علی تماس گرفتم که بیام تا سه روز آینده رو من پیش مادر باشم.

ساعت ۱۲.۳۰ از اداره زدم بیرون و رفتم بازدید یکی از پستهای دیگه و ساعت ۱۳.۴۵ از همون جا به طرف تهران حرکت کردم.

ساعت ۱۶.۴۵ رسیدم تهران. تموم مسیر مشغول گوش دادن به خوانش سیرالملوک خواجه نظام الملک طوسی با روایت استاد مهدی سیدی بودم‌.

مادر و امورات مادر رو از علی تحویل گرفتم و ساعت ۱۷ عصر، علی به طرف سمنان حرکت کرد. ساعت ۲۱ شب هم زنگ زد که به سلامتی به سمنان رسیده.

حدود ساعت ۱۹ امشب برای خرید میوه و ماست و تخم مرغ از منزل زدم بیرون. دقیقا روبروی مرکز قلب تهران در خیابان کارگر شمالی و در زیر بارون نم نم تهران، به صورت اتفاقی، استاد محمد دلنوازی و پسرشون نیما دلنوازی رو دیدم. یاد استاد مشکاتیان رو هم زنده کردیم و در پایان عکسی به یادگار با ایشون گرفتم و خرید ها رو انجام دادم و به طرف منزل برگشتم. از نیما دلنوازی، آلبوم تکنوازی "از ری تا تیسفون" رو گوش داده بودم که بهشون گفتم. استاد محمد دلنوازی از اعضای گروه عارف و گروه پایور بودند و صدای تار و عود ایشون، در بسیاری از آثار ماندگار موسیقی ایرانی به یادگار باقی مونده.

شام رو با مادر خوردیم. مادر ماکارونی و من هم جوجه کباب. البته ماکارونی مادر زیاد بود که اون رو هم خوردم. 

بسیار خسته و اگر دقیق تر بخوام بگم، کوفته هستم. جدیدا نشستن توی ماشین منو خیلی خسته می کنه.

دیشب مهندس و خانم مهندس، شام در منزل شهمیرزاد ما بودند. پاستا و سالاد داشتیم. 

امشب و الان متین به خاطر اینکه تنها نباشه، پیش خانم مهندس و مهندس هست.

پ.ن:

  • دیشب سالگرد سید خلیل عالی نژاد بود. تمام شب به یادش بودم که چرا انقدر این آدم توی ذهنم موندگار شده. چند تا آهنگ از ایشون که بسیار بهشون علاقه دارم رو اینجا به یادگار میذارم: (شاید زیباترین اثر ایشون، جواب آواز آلبوم صدای سخن عشق شهرام ناظری و گروه تنبور شمس باشه که در حدود ۲۴ سالگی اون رو نواختند و به علت طولانی بودن، اینجا نیاوردم).


این اواخر، این قطعه آخر که گذاشتم رو بیش از بقیه دوست دارم، خصوصا برای جمله پردازی های سازیِ قبل از شروع خوندن سید خلیل. به نظرم سید خلیل عالی نژاد از کسانی بود که می تونست با هنرش، آدم رو جادو کنه و شاید همین دلیلی باشه که اینقدر در ذهن من حضور داره.
  • چند شب پیش، بعد مدتها، داشتیم با متین، دو نفره یه چیزی تماشا می کردیم. جوکر ۲، اپیزود ۲. یه صحنه ای بود که غلامرضا نیکخواه و سیروس میمنت با لباس و ظاهر اسکاتلندی و نی اسکاتلندی (بگ پایپ) روی صحنه اومدند. با شنیدن اون اصوات اسکاتیش، یاد قطعه ای از فیلم "آخرین بازمانده موهیکان" افتادم، اون موسیقی زیبا رو که سالها قبل گوش داده بودم، براتون به یادگار میذارم:

  • رفتم نام "کامبیز محیط مافی" رو جستجو کردم، یه مستند کوتاه ده دوازده دقیقه به نام "سایه هیچ" ازش دیدم. جالب بود. اهل قزوین هستند.
  • استاندارد IEC 81346 چیز عجیب و غریبیه. کاش بتونم تمامشو بخونم و در موردش بنویسم. اشتیاق عجیبی به خوندنش دارم.

  • . خزعبلات .

حال مادر خیلی بهتره. غذاش رو مثل گذشته با اشتها میخوره. از روز شنبه دوز قرص ونتوکلاکس رو بیشتر کردیم و دو بار در روز میخوره. خدا رو شکر بدنش هم پذیرفته و اثر سوئی نداشته. دیروز که سمنان بودیم، دیدم خودش برای خودش ماکارونی درست کرده و با اشتها با زیتون نوش جان میکنه. فقط مونده علی برای چهارشنبه با دکتر معالج مادر تماس بگیره که سری بعدی شیمی درمانی رو از ۲۶ آبان شروع کنیم یا ۳ آذر. این از مادر.

دیروز و پریروز، در دوره آموزشی شبکه های هوشمند الکتریکی بودم. مدرس دوره دکتر صابر نوریان بودند که از شیوه تدریس و سوادشون بسیار لذت بردم و استفاده کردم. دیروز در فاصله تنفس بین دو سانس کلاس، رفتم سنگسر و متین رو آوردم سمنان. ماشین رو بهش دادم و او هم رفت دنبال کارهای مدرسه، خصوصا خرید میکروفون و بلندگوی جدید. کلی هم لباس جدید برای من و خودش خرید. خصوصا دو تا کاپشن که برام گرفت.

پنجشنبه گذشته درگیر تمیزی منزل شهمیرزاد بودیم. عصر به سمنان و منزل پدر و مادرم اومدیم و شام رو با اونها بودیم و شب هم همون جا خوابیدیم.

جمعه گدشته بعد از صرف ناهار، متین رو به شهمیرزاد رسوندم و خودم به سمنان برگشتم. حدود یکساعت و نیم رفتم اداره و کارهای اداره رو سر و سامون دادم. بعد هم ماشین رو بردم تعمیرگاه و تسمه هیدرولیک رو تعویض کردم. شب هم در منزل پدر و مادر خوابیدم.

الان هم در مسیر رفت به ماموریت شاهرود هستم. توی مسیر به فایل های صوتی یک دوره آموزشی دیگه گوش دادم و انشاالله در برگشت، اپیزود آخرش رو هم گوش بدم تا این دوره رو هم به اتمام برسونم.

پ.ن:

من کلا وقت کم میارم. به قول رضا صادقی؛ "وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم" و یا به قول اخوان ثالت؛ "رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط، نگاه دار، جوانها بگو سوار شوند".

  • . خزعبلات .

امروز صبح ساعت ۴.۱۰ بیدار شدم‌. متین هم با من بیدار شد. لباس پوشیدم و راهی سمنان شدم. مهندس ه. رو سوار کردم و اومدیم اداره و هفت هشت دقیقه ای میشه که به سمت تهران حرکت کردیم. جلسات ماهیانه ویرایش دستورالعمل هاست. 

دیروز یعنی یکشنبه ۱۳ آبان، درگیر صورت وضعیت شهریور پیمانکار بودم. بالاخره تمومش کردم. بعد سری به نظام مهندسی زدم تا گواهی نامه های خودم رو دریافت کنم. بعد از پایان کار، مثل روزهای قبل سری به مادر زدم و به سمت شهمیرزاد حزکت کردم. ناهار رو حدود ساعت ۵ عصر با متین خوردیم و حدود ساعت ۸ شب برای یه سری کار رفتیم بیرون. کارها انجام شد و برای شام کباب گرفتم و اومدیم خونه. تا بریم بخوابیم شد یازده و نیم شب.

اما پنجشنبه و جمعه در سمنان بودیم و منزل پدر و مادر. پنجشنبه شب، شب خیلی بدی بود که با تدبیر متین، حال مادر بهتر شد و از اون شرایط نکبت خارج شد. جمعه صبح، یه سری خرت و پرت برای منزل مادر گرفتم و بعد مشغول شستشوی ماشین خودم و ماشین بابا  توی حیاط شدم. متین برای ناهار مادر ماهی درست کرده بود و شب هم سالاد سزار. مادر یه موجود دیگه شده بود و به جای خوابیدن های پیاپی، کنار ما بود و پا به پای ما حرف میزد. جمعه شب بعد از اینکه خیالمون از مادر راحت شد، به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم.

  • . خزعبلات .

این چند روز انقدر شلوغ بودم که حد نداشت. جمعه ۴ آبان، مادر تزریق نداشت. ولی خیلی بی حال بود. اون روز ناهار رو به همراه مادر درست کردم. پلو رو خودش گذاشت و خورش مرغ رو با کمک هم. ناهار رو به همراه مادر خوردم و داروهای مادر رو هم دادم. حدود ساعت ۱۵ بود که برای اینکه سرم یه هوایی بخوره، به سمت خیابون حجاب حرکت کردم. در جستجوی ساختمان ستاد سازمان چریک های فدایی خلق ایران بودم که در جستجوهام در اینترنت چنین آدرسی داشت:

تهران، خیابان میکده (حجاب فعلی)، شماره ۳۱

مسیر خیابان کارگر شمالی به سمت جنوب رو ادامه دادم. بعد به خیابون فاطمی رفتم. نگاهم به موزه فرش افتاد که یک بار در سفری به تهران بهش سر زده بودم. معماری زیبای عبدالعزیز فرمانفرماییان و فرش های نفیس موزه. به طرف خیابون حجاب رفتم. ساختمون مرکزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رو دیدم و به یاد کتابها، موسیقی ها، انیمیشن ها، فیلم ها و سایر آثار هنری زیبا و فاخری افتادم که از این مکان پاک به دست کودکان و نوجوانان این سرزمین رسید و چه انسانهای بزرگی این آثار رو آفریدند. شماره  ساختمان ها رو دنبال کردم، ولی در محل شماره ۳۱ چیزی وجود نداشت و فقط یک ساختمان نیمه کاره اونجا قرار داشت. محلی که من میگم دقیقا روبروی کانون و فدراسیون شطرنج قرار داشت. اگه شماره پلاک ها تغییر نکرده باشه، باید این محل، همون محل ستاد فداییان خلق بوده باشه. بعد به طرف منزل حرکت کردم. کل مسیر رفت و برگشت، حدود یک ساعت طول کشید. عصر نمی دونم چی شد که گذرم به فیسبوک افتاد. آهان، در جستجوی آدرسی از فرخ نگهدار بودم که به ایشون پیام بدم. بالاخره به ایشون ایمیل زدم و چند تا سوال در مورد این ساختمون ازشون پرسیدم. گذرم در ادامه به فیسبوک افتاد و به صفحه آقای بهزاد میرزایی (نوازنده تمبک در آلبوم به تماشای آبهای سپید) افتاد. می دونستم همسر ایشون سالها پیش به دلیل سرطان، از این جهان رخت بربستند. نمی دونم چی شد که تمام عکس ها و نوشته های ایشون برای همسرشون در پست های متعدد رو خوندم. شاید حال مادرم و بیماری سرطان مادر و اینکه میتونستم کمی حال ایشون رو درک کنم. همسر آقای بهزاد میرزایی، سر کار خانم "گلنار شهباز زاده" بودند که موسیقی دان و مدرس موسیقی بودند. متولد ۱۳۵۸ شمسی. فرزند آقای "بهرام شهباز زاده" و "خانم قدسی گلریز". خوندم و خوندم تا به این رسیدم که پس از وفات در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، پیکر ایشون به سالن تشریح دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در خیابان ۱۶ آذر سپرده شد. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم که ۳۵ سال بیشتر عمر نکردند ولی کلی خاطره خوب برای همسر، دوستان و شاگردانشون ساخته بودند و دست آخر هم با اهدای جسم خودشون، ایثار را تمام کردند. در جایی خوندم که آقای بهرام شهباز زاده. از دوستان صمیمی ناصر تقوایی بودند.

بعد در جستجوهام، نسب یک روحانی مازندرانی که می شناختم رو پیدا کردم و چه چیزها و جاها و انسانها و وقایعی در ادامه مطالعاتم به هم پیوند خوردند که در دفتر یادداشتم خواهم نوشت و اینجا نمی نویسم.

مادر اون شب شام نخورد و من هم اصرار نکردم. اون شب زود خوابیدم. ساعت ۳ صبح متین زنگ زد و گفت اسراییل حمله کرده و مواظب خودم و مادر باشم و هوشیار بمونم. تا ساعت ۴.۳۰ صبح بیدار بودم. متین هم همون موقع نیمه شب برای رسوندن پاسپورت خانم مهندس تا حدود گرمسار اومده بود و داشت به طرف سمنان بر می گشت. خانم مهندس همون شب کذایی برای وین پرواز داشت و پاسپورت خودش رو فراموش کرده بود.

روز بعد یعنی شنبه ۵ آبان، مثل روزهای قبل صبحانه مادر رو دادم و به طرف ساختمان امید بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. از تمام روزهای دیگه شلوغ تر بود. در حین اینکه مادر داشت داروی خودش رو دریافت می کرد، به کلینیک بیمارستان اومدم و نوبتی که علی برای مادر گرفته بود رو رزرو کردم. شماره ۱۹ بودم. بعد از انجام کارهای ترخیص، به همراه مادر به طرف خونه حرکت کردیم. مادر رو خونه گذاشتم و اومدم کلینیک. خیلی زود نوبتم شد. حدود ده تا سوال بود که شب قبل با علی نوشته بودیم و اون سوالات رو از پزشک معالج مادر پرسیدیم. مهم ترینش این بود که برای ماه بعد، به جای ۷ روز، ۶ روز دارو دریافت کنند. چون هم یه روز جمعه برای مادر وقفه نمی افتاد و هم من و علی یه روز کمتر مرخصی می گرفتیم و مادر دو روز زودتر به خونه بر می گشت. بعد قرار شد برم دنبال داروهای ماه بعد مادر. حدو. ساعت دو و نیم صبح به طرف داروخونه هلال احمر حرکت کردم و بالاخره حدود ساعت دو و نیم، داروهای مادر رو گرفتم و به خونه برگشتم. بگذریم که چقدر این ور و اونور رفتم تا تایید داروها رو بگیرم.

مادر خودش ناهار خورده بود. من که رسیدم ناهار خوردم و وسایل رو جمع کردم. حدود ساعت ۱۶ درب منزل رو قفل کردیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. اون روز به خاطر حمله اسراییل، GPS کامل مختل شده بود و به چه دریوزگی اسنپ می گرفتم. باید با مادر می رفتیم میدون کاج، آزمایشگاه آرامش. با هر زور و ترفندی بود، خودم رو به اونجا رسوندم. جواب آزمایش ها رو گرفتم و به سمت سمنان حرکت کردیم. راس ساعت ۲۱ شب در منزل بودیم. متین هم با آژانس به سمنان اومده بود. بعد از توضیحات به بابا و علی، به همراه متین به طرف منزل شهمیرزاد حرکت کردیم. تا به منزل رسیدیم، فقط یه دوش گرفتم و خوابیدم.

اما روزهای یکشنبه ۶ آبان و دوشنبه ۷ آبان، از صبح، روزهای سوم و چهارم دوره اضافه ولتاژهای گذرا رو گذروندیم. دوره ای بی نهایت خوب و پربار با تدریس مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی. در فاصله استراحت بین دو سانس کلاس، با ایشون عکسی به یادگار گرفتم و ازشون خواستم که در صفحه اول کتاب خودشون که برای دوره به ما دادند، متنی به یادگار بنویسند و ایشون مرحمت کردند. بعد از اساتیدشون در پلی تکنیک تهران پرسیدم و به چه اسم های تازه ای برخوردم که اسم هیچ کدوم رو نشنیده بودم.

یکشنبه شب به همراه مهندس گ. و متین به رستوران کوهپایه شهمیرزاد رفتیم. چقدر خودم نیاز داشتم. ولی هوا سرد بود. خانم مهندس هم به اتریش رسیده بودند و پیش شایان عزیز.

هم یکشنبه و هم دوشنبه، بعد از اداره، پیش مادر میرفتم و احوالی می پرسیدم و به طرف شهمیرزاد حرکت می کردم. دیشب چون مایحتاج منزل تموم شده بود و متین هم برای جلسه امروز مدرسه اش خرید داشت، اومدیم سنگسر و یه سری خرت و پرت خریدیم و به طرف منزل شهمیرزاد حرکت کردیم.

صبح امروز یعنی ۸ آبان، چون ماموریت داشتم، به منزل سمنان اومدم. ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و با مهندس اومدم سمت گرمسار. الان هم که ساعت ۱۲.۳۰ ظهر هست، در مسیر برگشت هستیم. احتمال بسیار زیاد امشب سمنان بمونم و در کنار مادر. چون این دو روز چندین بار حالش بهم خورده و توان نداره. متین هم درگیر کارهای مدرسه است، خصوصا که پنجشنبه هم یه جلسه مهم در مدرسه داره. همین.

پ.ن:

علی عظیمی (خواننده راک) پسرخاله‌ی خانم گلنار شهباز زاده هستند و چند آهنگ به یاد ایشون خوندند که معروفترین اونها آهنگ "دنیا جای گذره" هست که به یاد ایشون شاخته شده.

  • . خزعبلات .

ساعت ده و ربع شب هست. چراغ های هال رو خاموش کردم و اومدم به اتاقی که هر وقت به منزل پدر سعیده در تهران میاییم، اونجا استراحت میکنم. از اونجایی که شایان بسیار به من لطف داره و رگ خواب علایق موسیقیایی من دستش اومده، هر از چندی، موسیقی هایی بهم معرفی میکنه که تقریبا هیچ کدوم رو نشنیدم و نام بسیاری از آهنگسازان اونها رو هم همچنین. از اونجایی که واقعا وقت نمی کنم، خیلی دیر به دیر میرم به سراغ اونها. امشب تصمیم گرفتم سمفونی شماره ۲ گوستاو مالر رو که برام فرستاده گوش بدم. الان هدفون در گوش مشغول شنیدنش هستم و وقایع امروز رو می نویسم:

صبح مثل همیشه از ساعت ۶ به بعد بیدار بودم. ساعت یه ربع هفت با مادر صبحونه خوردیم. مادر نون و پنیر و خرما و چای منم تخم مرغ آب پز و نان و چای.

حدود ساعت ۷.۳۵ صبح به طرف بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. مسیر هر روزه ما به صورت پیاده کمتر از ۵ دقیقه طول میکشه. به طبقه سوم ساختمان امید رفتیم و برخلاف روزهای قبل، جمعیت کمتری توی سالن انتظار نشسته بود. درب شیشه ای نسبت به روزهای قبل دیرتر باز شد و دارو رو تحویل دادم و مادر رو تنها گذاشتم و اومدم در سالن انتظار. اتفاقا از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح، یه دوره آموزشی داشتم که توی اون بازه با هدفون بهش گوش می دادم. کار ترخیص رو انجام دادم و به همراه مادر به طرف منزل حرکت کردیم. توی راه برای خودش یه هد بند گرفت. انرژیش نسبت به دیروز بیشتر بود. مادر رو در خونه گذاشتم و اول آشغال های خونه رو جمع کردم و بردم بیرون. بعد یه کیلو گلابی برای مادر خریدم تا بهش آب گلابی بدم. بعد به افق کورش روبروی منزل رفتم و دستمال کاغذی و خرما خریدم و اومدم منزل. اول برای مادر آب گلابی گرفتم و بهش دادم خورد. حدود ساعت ۱۱.۱۵، نیم ساعتی با متین در مورد اتفاقات این چند روز صحبت کردیم، خصوصا اتفاقات پیش اومده برای مادر خانم مهندس و چقدر عجیب بود. ناهار هم سیرابی داشت و من هم عدس پلو. برای خودم سالاد شیرازی درست کردم و ناهار رو با هم خوردیم. داروی ونتوکلاکس رو راس ساعت ۱۴ به مادر دادم و رفت که بخوابه. ساعت ۱۵ هم شربت یبوست رو بهش دادم و بعد اومدم توی اتاق و خوابیدم. ساعت ۱۷.۳۰ از خواب بیدار شدم و مادر با شنیدن بیدار شدن من، از اتاق به هال اومد. دیدم گرسنه است. براش انگور آوردم و نوش جان کرد. بعد درگیر شام مادر شدم. یه سینه مرغ رو آب پز کردم و قرار شد با یه سیب زمینی کوچک به عنوان شام میل کنه، اما سرانجام به اینجا رشید که یه گوجه پوست گرفته رو به صورت نگینی بسیار ریز خورد کردم و با کمی پیاز سرخ شده ریختم توی مرغ و آب مرغ جوشان. سیب زمینی آب پز رو هم نگینی خرد کردم و به پیشنهاد مادر، دو قاشق غذاخوری هم بهش برنج اضافه کردم و بالاخره از سوپ سر در آوردیم. من هم بخش دوم عدس پلو رو خوردم. کمی نشستیم و سرگرم کار خودمون بودیم تا اینکه مادر حدود ساعت ۲۰.۴۰ رفت که بخوابه. پنج دقیقه بعد مریم، دختر عموی من زنگ زد و جویای احوال مادر بود. بعد دیدم عکس پروفایل عارف یه شمع در زمینه سیاه هست. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوستم وحید پیام داد و اعلامیه ترحیم مادر عارف رو فرستاده بود. حالا عارف در آمریکا و مادر در سمنان. در تلگرام بهش پیام دادم و تسلیت گفتم. توی تلگرام که بودم، دیدم یکی از دوستان وبلاگ در کانال خودشون سوالی مطرح کردند. از برادرم علی پرسیدم و به ایشون منتقل کردم و خودم رو معرفی کردم. کمی در مورد بیماری مادر صحبت کردیم و بعد به اتاق اومدم‌.

مادر چند دقیقه پیش بیدار شد و شربت ساعت ۱۱ شب رو بهش دادم و مجد. خوابید. منم احتمالا زود بخوابم. تقریبا تمام امروز رو بیشتر از هر روز دیگه، درگیر کارهای مادر بودم.

پ.ن:

دیروز عکس هایی که از ابتدای کتاب فرهنگنامه کودکان و نوجوانان (متعلق به کتابخونه مدرسه متین) گرفته بودم رو نگاه می کردم. به نام "مه دخت کشکولی" برخوردم و دیدم کلی کتاب برای کودکان دارند. توی کتابناک چندین کتاب از ایشون موجود بود. کتاب "افسانه آفرینش در ایران" رو دانلود کردم و دیشب قبل از خواب با ولع تمام (در عین خواب و بیداری) خوندم و تمومش کردم. کتاب برای سال ۵۶ شمسی بود که توسط انتشارات سروش چاپ شده بود. نقاشی های کتاب هم برای "فرشید مثقالی" (نقاش کتاب ماهی سیاه کوچولو) بود. متن کتاب به نوعی برگردان شده از کتاب بُندَهِش برای نوجوانان بود. در این کتاب بود که فهمیدم چرا دکتر قدمعلی سرامی در یک درس گفتار بیان کردند که در افسانه های ایران گفته شده ما انسانها از یک جفت مرد و زن از گیاه ریواس به وجود اومدیم و اسم اون مرد و زن هم مَشی و مَشیانه بوده. از ساختار و روایت و تصاویر کتاب خوشم اومد. برای هزارمین بار به این فکر میکردم که پنجاه شصت سال پیش چه مطالبی برای کودکان و نوجوانان ایران تهیه می شده و مهم تر از اون چه انسانهای بزرگی دست اندر کار این کتاب ها و محصولات فرهنگی بودند. واقعا کجا بودیم و به کجا رسیدیم. مایه تاسف هست. 

  • . خزعبلات .

صبح مثل روزهای قبل، از حدود ساعت ۶ صبح، دیگه خوابم نمی اومد و نهایتا حدود ساعت یه ربع هفت بیدار شدم. مامان هم با شنیدن بیدار شدن من از خواب، از اتاقش اومد بیرون. برای خودم و مادر دو تا لیوان چای ریختم، برای خودم کم رنگ و برای مادر بی نهایت کم رنگ. نون سنگک رو توی تستر گرم کردم. من نون و پنیر و خرما خوردم و مادر دو تا سفیده تخم مرغ و یه ورق نون سنگک.

بعد لباس پوشیدیم و راهی طبقه سوم ساختمان امید بیمارستان شریعتی شدیم. راس ساعت ۸ صبح درب شیشه ای باز شد و هر کسی رفت سراغ پرونده بیمار خودش. من هر چی گشتم پرونده مادر نبود. رفتم طبقه اول کلینیک که پرونده مادر اونجا هم نبود. مجدد برگشتم ساختمون امید و دوباره پرونده های باقی مونده رو ورق زدم و دیدم پرونده مادر دقیقا زیر یه پرونده دیگه چسبیده. خلاصه داروها رو دادم و اومدم توی سالن انتظار. بعد هزینه کارهای امروز رو پرداخت کردم و فرم ترخیص مادر رو گرفتم. دوباره اومدم بالا و وقتی اسم مادر رو اعلام کردند، رفتم سالن تزریق و کفش های مادر رو پاش کردم و دستشو گرفتم و اومدیم سالن انتظار. ده دقیقه ای روی صندلی نشستیم و بعد به طرف منزل حرکت کردیم. امروز پرستار نمیدونم‌ چه جوری آنژیوکت رو زده بود که کل دست مادر ورم کرده بود و خون مرده شده بود. امروز خدا رو شکر در مسیر رفت و برگشت، فقط یک بار ایستاد و حال جسمی مادر خوب بود، اما بعد از رسیدن به خونه، بیشتر از دیروز خوابید. 

قرار بود ناهار برای خودم و مادر، ماهی درست کنم. از متین توصیه ها رو گرفتم و ماهی رو با روغن بسیار کم سرخ کردم. اگر تعریف نباشه، خیلی خوشمزه شده بود، اینو خودم نمیگم، مادر خیلی از طعمش رضایت داشت. برای دو نفرمون یک پیمونه برنج هم دم کردم و مقداری هم شوید ریختم روی برنج که غذای بی مزه نباشه. خلاصه با آبلیمو سرو شد. داروی مادر رو راس ساعت ۱۴ بهش دادم و مجدد رفت تا استراحت کنه. بعد من کلا درگیر مطالعه زندگینامه اعضای شورای کتاب کودک بودم و چه آدم هایی پیدا کردم که نمی شناختم. آدمهایی بی نهایت ناب که عین پروانه برای اعتلای آموزش کودکان ایران زحمت کشیدند.

بعد کمی متن کتاب سیرالملوک خواجه نظام الملک طوسی رو خوندم و رفتم برای خواب بعد از ظهر. ساعت ۱۶.۴۵ با زنگ موبایل مادر از خواب بیدار شدم. پسر داییم، محمدمهدی بود. اومده بود سمنان و میخواست مادر رو ببینه که چون فهمیده بود اومدیم تهران، به موبایل مامان زنگ زده بود و جویای احوال مادر بود.

عصر برای خودم و مادر چای درست کردم که با خرما خوردیم. بعد علی از خونه بابا تماس تصویری داد و با بابا و سعیده صحبت کردیم. بعد عمو منصور زنگ زد و بعد از رتق و فتق تماس ها، رفتم سراغ پخت ماکارونی برای مادر. این بار مادر هم راهنمایی هایی کرد و دستی هم در پخت داشت و خلاصه برای مادر ماکارونی درست کردم و منم سوپ جو و نان سنگک خوردم. خدا رو شکر مادر باز هم از غذا راضی بود و با اشتها غذاش رو خورد. بعد کمی تلویزیون دید و کمی هم انگور و بعد چند روز، شکم مادر کار کرد و حالش شد مثل روزهای سلامتش. متاسفانه مهم ترین عارضه داروهای شیمی درمانی و قرص هاش، همین یبوست هست که بسیار برای این بیماران آزار دهندست. خلاصه حدود ساعت ۲۱.۱۰ دقیقه، مادر رو تا رختخواب مشایعت کردم تا بخوابه. ساعت ۲۳ هم باید شربت ضد یبوست رو بهش بدم، امیدوارم خودش برای دستشویی بیدار بشه که مثل عصر مجبور نشم از خواب بیدارش کنم. 

متین دیشب در منزل مهندس و خانم مهندس بود و امشب هم در منزل فرید و مائده. چقدر خوش شانسم که حداقل توی شهمیرزاد، دو نفر هستند که متین میتونه شب رو پیش اونها بمونه تا خیال من در اینجا راحت باشه.

خدا رو شکر همین الان مادر بیدار شد و من داروش رو بهش دادم و مجدد خوابید.

تا فردا ساعت ۸ صبح برای ششمین روز شیمی درمانی مادر و مجددا به امید شفای همه بیماران و مادر من.

پ.ن:

دیروز به دایی فکر میکردم. دایی که در تهران زندگی می کرد و ۱۸ فروردین سال ۶۹ شمسی در اثر حادثه آتش سوزی خیابان جمال زاده تهران که در اسفند ۶۸ اتفاق افتاد، مرحوم شد. به این فکر می کردم که اگر دایی زنده بود، شاید الان منزل دایی بودیم و با چیزهایی که در مورد دایی از بستگان شنیدم، یقین می دونم که نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم یا قند توی دل ما آب باشه. دایی محمدهای که ما بهش میگیم دایی مَدادی، موجود عجیبی بود و امروز پسرش به نمایندگی از طرف دایی، زنگ زد تا حال عمه خودش و خواهر پدرش رو بپرسه. انگار دایی، دیروز که به یادش افتادم، او هم به یاد ما افتاد و این جوری به واسطه تماس محمدمهدی، حضور خودش رو اعلام کرد. دایی عزیزم که جز یکی دو صحنه‌ی محو، چیزی ازش به یاد ندارم. دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت. روحش شاد و یادش تا ابد جاوید. چنین باد.

  • . خزعبلات .

روی مبل منزل پدر سعیده در تهران دراز کشیدم و تایپ می کنم. مادر چهل دقیقه ای میشه که خوابیده. البته ساعت ده و نیم باید بیدار بشه و دارو بخوره و مجدد بخوابه. اما امروز حدود ساعت ۶ صبح دیگه خوابم نمی اومد. توی رختخواب اینور و اونور میکردم تا اینکه حدود ساعت ۶.۴۰ صبح مامان هم از اتاقش اومد بیرون و منم بیدار شدم و رفتیم برای صبحانه. مادر پنیر و خرما و نان سنگک خورد و منم دو تا تخم مرغ آب پز. لباس پوشیدیم و داروهای تزریقی مادر رو برداشتیم و به سمت ساختمان امید بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. راس ساعت ۸ صبح، درب باز شد و کار تزریق داروی مادر انجام شد. حدود ۵۰ دقیقه بعد کار مادر تموم شد و بعد از انجام فرآیند ترخیص، به سمت منزل حرکت کردیم. علی دیروز زحمت کشیده بود و یه داروی مادر که خیلی سخت گیر میاد رو پیدا کرده بود. بعد از پایان تزریق از یکی از پرستارهای اون واحد در موردش پرسیدم و ایشون هم بعد از مشورت با یکی از پزشکان، بهم توضیح دادند که چطور مصرفش کنیم. گفتند که ممکنه باعث تهوع بشه و خدا رو شکر چنین نشد. بعد از رسیدن به خونه برای مادر انگور آوردم که با اشتهای خوب خورد. قبل از ناهار برای مادر با دستگاه آبمیوه گیری، آب سیب گرفتم و نوش جان کرد. بعد ناهار رو برای خودم و مادر مهیا کردم. داروهاش رو خورد و کمی نشست و مجدد خوابید. من هم ساعتی خوابیدم تا اینکه ساعت ۵.۳۰ عصر از خواب بیدار شدم و برای مادر خیار پوست گرفتم و خدا رو شکر با اشتها خورد. روند تغذیه مادر مطابق توصیه های دکتر تغذیه اش دنبال میشه. امروز فایل صوتی ۴۰ دقیقه ای دکتر تغذیه رو که حین ویزیت مادر ضبط شده بو رو گوش دادم و کامل نکته هاش رو یادداشت کردم. خدا رو شکر ورم صورت مادر خوابیده و رشد توده هم کم شده. غروب با متین و پدر و مادر متین به صورت تصویری صحبت کردیم. دلم براشون تنگ شده. خصوصا برای اون خونه و گفت و گوهای دلکش با پدر متین. با سعیده تماس گرفتیم و تولدش رو تبریک گفتیم. بعد رفتم داروخونه نبش خیابون و برای مادر ناخن گیر و اسپری الکل گرفتم. بعد پایین تر و یه سنگک گرفتم و اومدم خونه. دوباره رفتم فروشگاه افق کورش روبروی منزل و برای مادر ماهی گرفتم که انشاالله فردا ماهی بخوریم. تا چه پیش آید.

پ.ن:

امروز اول آبان، روز بزرگداشت ابوالفضل بیهقی است. این مرد که 976 سال از مرگش میگذره، عجیب روی من و بسیاری علاقمندان مثل من اثر گذاشته. نگاهش به زندگی، تاریخ و صداقتش برام بسیار قابل ستایشه. 

  • . خزعبلات .

این هفته با نهایت شلوغی آغاز شد. شنبه رو کلا درگیر صورت وضعیت پیمانکار بودم. دیروز بعد حدود سه سال پیگیری، بالاخره دوره اضافه ولتاژهای گذرا برگزار شد و مدرس هم مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی هستند. دوره چهار روزه هست و دیروز و امروز، دو جلسه برگزار ش و دو جلسه هم در هفته آتی.

مهندس طهماسبقلی شاهرخشاهی در آستانه ۸۰ سالگی و بی نهایت مسلط به بحث و مهم تر از اون یک معلم و مدرس به تمام معنا. سالها با کتابهای ایشون مانوس بودیم و هر وقت به مشکلی بر می خوردیم، به کتب ایشون رجوع می کردیم. در این دو روز، پسر ایشون مهندس رضاقلی هم ایشون رو همراهی می کردند. همین جا بگم که ایشون از نوادگان نادر شاه افشار هستند. سال ۹۸ در یکی از پست ها در مورد دیدار با یکی از نوادگان نادرشاه در مهماندوست دامغان نوشتم که منظورم همین مهندس رضاقلی شاهرخشاهی بودند. 

دیروز ساعت ۶ عصر نوبت کلونوسکوپی داشتم، اما تا نوبتم بشه شد ساعت ۷. با متین رفتم. چون بیهوشی داشت و بعدش نمی تونستم تنهایی رانندگی کنم. از روز شنبه فقط مایعات و آبمیوه های خاص و یه داروی خاص میخوردم تا آماده بشم برای این فرآیند. آخراش دیگه جون نداشتم از بس فقط آب خورده بودم. خلاصه گزارشات کلونوسکوپی خوب بود و نیاز به عمل جراحی نبود. شام رو با بابا خوردیم و اومدیم منزل شهمیرزاد. کوله وسایلم رو هم جمع کردم و خوابیدیم.

صبح امروز راس ساعت ۷.۱۵ سر کار بودم. دوره آموزشی تا ساعت ۱۴.۳۰ برقرار بود و بلافاصله به سمت تهران حرکت کردم. علی و سعیده، روزهای شنبه تا امروز دوشنبه رو کنار مادر بودند و مادر هر روز صبح در بیمارستان شریعتی داروهای شیمی درمانی دریافت می کرد. از فردا تا شنبه هم من در کنار مادر هستم تا صبح ها ایشون رو به بیمارستان ببرم. تا شنبه اینجا در تهران هستم و در خدمت مادر. به یاد داستان بایزید و مادرش در تذکره الاولیا عطار افتادم. ساعت ۱۴.۴۵ امروز از سمنان حرکت کردم و ساعت ۱۷.۵۰ به منزل پدر سعیده در امیرآباد رسیدم. تمام موارد روزهای آتی و نحوه مراقبت از مادر رو با علی چک کردم و اونها حدود ساعت ۲۰ به طرف سمنان حرکت کردند. با مادر شام خوردیم و ساعت ۲۱.۵۰ شب، داروش رو دادم و رفت برای خواب. من هم خسته توی یه اتاق دیگه دراز کشیدم و دارم این متن رو می نویسم تا بعد بخوابم. به امید شفای همه بیماران و مادر من. الهی آمین.

پ.ن:

واقعا سخته ۵ روز از زندگی و کار خودت جدا بشی. اتفاقا همین امروز، دقیقا لحظه ای که میخواستم به طرف تهران بیام، یه مشکل اساسی توی کارمون پیش اومد که میدونم اینجا هم هستم باهاش درگیر خواهم بود، اما مهم تر از همه تنهایی متین هست توی این مدت. خیلی شرمنده اش هستم، اما واقعا چاره ای نیست. دوستدارش هستم که بی نهایت عزیزه و همه جوره یار و همراه منه. 

  • . خزعبلات .

داریم از تهران بر می گردیم. روز بی نهایت شلوغی بود. علی صبح زود به کلینیک بیمارستان شریعتی رفته بود و برای مادر نوبت گرفت. من با مادر و سعیده و مادر سعیده صبحونه خوردیم و راه افتادم سمت کلینیک که علی تنها نباشه. به دم در منزل پدر سعیده رسیدم، علی تماس گرفت و گفت دکتر اومده و من مادر رو به سمت کلینیک بیارم. با اینکه فاصله منزل پدر سعیده تا کلینیک بیمارستان، پنج دقیقه هم نمیشه، اما مادر سه جا از خستگی ایستاد تا نفس چاق کنه. حلاصه رفتیم پیش دکتر و بیماری مادر رسما توسط دکتر تایید شد: AML که گونه ای از سرطان خون هست. بلافاصله بعد از اتمام ویزیت، مادر رو به خونه آوردم و خودم دوباره اومدم پیش علی. چون دیگر نیازی به پت اسکن نبود، کارهای برگشت پول ودیعه تست رو انجام دادیم. توی همین حین، بحث با علی بود که ادامه درمان رو در کجا پیگیری کنیم، سمنان یا تهران؟ با مائده هم صحبت کردم و قرار بر این شد که ادامه روند درمان رو در تهران انجام بدیم. افتادیم دنبال داروهای شیمی درمانی که دکتر نوشته بود. داروخانه شریعتی که نداشت. رفتیم سمت داروخانه عباس زاده که اون هم نداشت. خلاصه گفتند بریم داروخانه ۱۳ آبان یا هلال احمر. رفتیم ۱۳ آبان که اون هم یکی از داروها رو نداشت. بالاخره رفتیم به داروخانه هلال احمر و داروها رو داشت. چون بیمه تکمیلی مادر، برای بیمه دی بود، قرار شد از داروها پیش فاکتور بگیریم. بعد رفتیم ساختمان جبران بیمه دی در خیابان پاکستان، جنب سفارت افغانستان و نبش کوچه هرات ۲. کلی زمان طول کشید و ساعت ۳ عصر کار تموم شد. دربست گرفتیم و مجدد به سمت داروخانه هلال احمر حرکت کردیم و بعد از کلی انتظار، داروهای مادر رو گرفتیم. به سمت منزل پدر سعیده حرکت کردیم. با علی ناهار خوردیم و من مثل دیروز درگیر یه وبینار سازمان نظام مهندسی بودم و هدفون در گوش بهش گوش می دادم. ساعت شش و نیم عصر به طرف سمنان حرکت کردیم. الان هم شریف آیاد هستیم. 

روند درمان مادر این گونه شد که هر ماه، هفت جلسه پیوسته شیمی درمانی خواهد داشت که انشاالله از شنبه هفته آینده شروع میشه. هر روز صبح مادر به بخش شیمی درمانی بیمارستان شریعتی خواهد رفت و داروهای شیمی درمانی دو دریافت میکنه. سه روز اول یعنی شنبه و یکشنبه و دوشنبه رو علی پیش مادر هست و چهار روز بعد یعنی از سه شنبه تا جمعه رو من و این درمان حدود شش هفت ماه به طول می انجامه و منتظریم تا بعد از پایان این دوره، بدن مادر چه واکنشی نشون خواهد داد و شدت بیماری به کجا خواهد رسید تا اقدامات بعدی رو انجام بدیم‌. 

پ.ن:

مادر نسبت به گذشته، خیلی ضعیف و تواناییش کم شده و این هم یکی از نشونه های این بیماری لعنتی هست. دیشب من کنار مادر خوابیده بودم. از درد خوابش نمی برد و چندین بار بیدار میشد و آهسته ناله می کرد. امیدوارم با شروع روند درمانی، حال مادر بهتر بشه و سلامتی خودش رو پیدا کنه. به امید شفای همه بیماران. آمین.

  • . خزعبلات .

الان آرادان هستیم. ساعت شش و نیم عصر به همراه علی و سعیده و مادر، به سمت تهران حرکت کردیم. من از ساعت ۳ تا ۷ عصر، دوره آموزشی نظام مهندسی داشتم. بیست دقیقه آخر رو توی ماشین و با هدفون گوش دادم. فردا هم یه دوره دیگه نظام مهندسی دارم. امروز کارهای نهایی تمدید گواهینامه رانندگی خودم رو انجام دادم. بیست سال از روزی که گواهینامه گرفتم میگذره. چه روزی بود. توی بلوار شریف واقفی و توسط سرهنگ مهربان در چهارمین نوبت پذیرفته شدم.

دیروز جواب سه تا از چهار آزمایش مادر اومد. الان هم راهی تهران هستیم که فردا پزشک معالج مادر دقیقا نوع بیماری مادر و نحوه درمانش رو بهمون بگه. دیروز هم کلی کار عقب مونده داشتم که انجامشون دادم. دو تا کفش برای تعمیر داشتم که به تعمیراتی جلوی پاساژ اسکان دادم. اهل دایکندی افغانستان بود و بهش گفتم چقدر دوست دارم افغانستان و شهرهاش رو ببینم و فعلا بیش از همه هرات رو. دیروز معاینه چشم مربوط به تمدید گواهینامه رو هم رفتم. چون من یک عینکی هستم. ۲۵ سال هست که باهاش زندگی میکنم.

هفته بعد، هفته شلوغی دارم. یکشنبه نوبت کولونوسکوپی دارم و یکشنبه و دوشنبه دوره آموزشی که سه سال هست منتظرشیم. اورهال تپ چنجرها هم داره شروع میشه. اگر فردا تصمیم دکتر برای درمان مادر برای روزهای یکشنبه و دوشنبه قرار بگیره، واقعا نمیتونم علی و مادر رو همراهی کنم. 

پ.ن:

این ماه چندمین باره که متین تنها میخوابه. امشب هم دوباره داره چنین اتفاقی میفته. خدا نگهدارش باشه که خیلی برام عزیزه.

  • . خزعبلات .

حدود بیست دقیقه قبل، کارمون تموم شد و مثل دیشب راه افتادیم سمت سمنان. اابته قرار بود کارها ساعت سه و نیم تموم بشه، ولی به دلیل مسائل ریز فنی که جای توضیحش نیست، کار حدود ساعت شش و نیم به اتمام رسید.

صبح ساعت هشت و نیم از خواب بیدار شدم. البته از شش و نیم بیدار بودم. دوش گرفتم و اومدم طبقه پایین و چند لقمه ای نون و پنیر و چای رو در منزل پدر و مادر خوردم. اومدم لب بلوار و با راننده راهی اداره شدیم. ساعت زدیم و دوربین ترموویژن رو از همکاران شرکت پیمانکار تحویل گرفتیم‌. پسرخاله رو هم که جدیدا هم معاونت ما شده، سوار کردیم و ایشون هم در اداره مرکزی کارت زد و به امید برقداری سریع ترانس، راهی شاهرود شدیم. ناهار رو ساعت یک ظهر خوردیم که چلو کباب کوبیده بود. کارها حدود ساعت ۳ ظهر انجام شد، ولی تا با بالادست هماهنگ بشه، نیم ساعتی طول کشید. بریکر سر ترانس رو بستند ولی رله عملکرد داشت و کلی طول کشید تا بفهمیم به علت خطایی نبوده و مشکلی هست که قبلا هم مبتلا بهش بودند. خلاصه بررسی ها انجام شد و از طریق دیگه ای ترانس رو برقدار کردیم و کارها به سامان رسید.

اما دیشب چون ماشین نداشتم، بابا و مامان با اصرار اومدند دنبالم و با هم اومدیم منزل. کمی پیش اونها بودم و بعد اومدم طبقه بالا. متین هم در منزل مهندس در شهمیرزاد بود. مودم وای فای خونه بعد از حدود ۱۲ سال خدمت رسانی مرخص شد. یادم اومد یه مودم وای فای دیگه توی خونه داریم. آوردم و با پشتیبانی اینترنت خونه کانفیگش کردم و اینترنت رو راه انداختم. خیلی حال داد. چون ۸۰ تومن تخفیف اسنپ فود داشتم و گشنگی هم بهم فشار آورده بود، یه ساندویچ ترکیبی مرغ و بندری گرفتم و با اینکه اولین بار بود می خوردم، خیلی خوشمزه بود. بعد هم چون خسته بودم با لالایی استاد مهدی سیدی از سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی، خوابیدم. جالب این بود که حکایت تظلم خواهی پیرزنی بود از سلطان محمود که نام کاروانسرای دیر گچین در اون اومده بود. در مورد این کاروانسرا در یکی از پست های گذشته نوشتم و یکی از جاهایی هست که باید به دیدنش برم‌. برام جالب بود. والسلام.

  • . خزعبلات .

در بستر بیماری و از همان جا برایتان می نویسم. خیلی ساده سرما خوردم و نتیجه اش شده همین که سه روز هست توی تخت افتادم. هر از گاهی بلند میشم و مایعات یا چیزی میخورم و دوباره این روند رو ادامه میدم تا تموم شه.

از پنجشنبه گذشته یعنی ۱۲ مهر شروع میکنم:

صبح برای خرید وسایل با متین زدیم بیرون. قرار بود هم ما و هم مهسا و عظیم در آلمان، چلو گوشت درست کنیم. وسایل ناهار رو خریدیم و سری به مائده زدیم و فرش آشپزخونه خودمون رو برای دومین بار توی حیاط شستیم و به طرف منزل حرکت کردیم. ناهار بی نهایت خوبی شده بود که با سیر خام خوردیم و کل عصر رو افقی بودیم.

بعد از خواب دیدم دو تا تماس از پدر و مادرم دارم. تماس گرفتم و میخواستند بیان به دیدار منزل جدید ما و برای اولین بار به منزل جدید ما در شهمیرزاد اومدند. خودم رفتم به منزل شون و آوردمشون به خونه ما. شام هم همراه خودشون آورده بودند. بعد از مدتی، اونها رو مجدد به خونه برگردوندم. تا رسیدم خونه دیدم متین داره چای میذاره، گفتم برای خودمون گذاشتی؟ گفت مهندس و خانم مهندس دارند میان. حال روحیشون مساعد نیست. بعد هم تا دیر وقت با اونها بودیم. دلتنگی شایان اونها رو اذیت میکنه. خصوصا اینکه روزهای اول جدایی هست.

اما جمعه ۱۳ مهر، قرار بود فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس برای ناهار به صرف آبگوشت به منزل ما بیان. آبگوشتی شده بود بی نهایت لذیذ. تمام مخلفات لازم هم تهیه دیده شده بود. نان بربری، ترشی، سیر ترشی، سیر و پیاز و .... خلاصه جای همه خالی بود.

دوستان عصر رفتند و ما بعد از تاریک شدن هوا به سمنان رفتیم. به تعداد زیادی مبل فروشی سر زدیم و بالاخره یه زیر تلویزیونی جدید برای منزل شهمیرزاد و یه جا کفشی ایستاده خریدیم و توی ماشین جاساز به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. چون ارتفاع جا کفشی بلند بود، پنجره عقب ماشین باید باز می موند و تا شهمیرزاد برسیم، هوای سرد در کابین می پیچید و همون شد عامل وضعیت فعلی من.

فرداش یعنی شنبه ۱۴ مهر به سر کار رفتم. کارها رو انجام دادم تا اینکه از ساعت ۱۰ صبح به بعد،  آب ریزش بینی شروع شد و خبر میداد که روزهای بدی در پیشه. چون من بدجوری درگیر بیماری میشم. عصر بعد از اتمام کار سری به منزل سمنان زدم و تلویزیون رو با خودم آوردم منزل شهمیرزاد. شب قرار بود شام رو در منزل پدر و مادر در شهمیرزاد باشیم، به اتفاق علی و سعیده. تا رسیدم شهمیرزاد دیدم حالم مساعد نیست. تماس گرفتم و عذرخواهی کرده و گفتم که نمیتونم بیام. بعد تر علی زحمت کشید و برای ما شام آورد. 

یکشنبه و دوشنبه و امروز که سه شنبه باشه، کلا در منزل و در رختخواب گذشت. فقط برای غذا از تخت میومدم بیرون. قرار بود امروز با علی، مادر رو ببریم تهران برای آزمایش نمونه برداری مغز استخوان که زحمت افتاد به دوش علی و الان با مادر تهران هستند و تا دقایقی دیگه، نمونه برداری صورت می گیره. انشاالله بیماری مادر هم به خیر و سلامت به پایان برسه.

  • . خزعبلات .

الان که شروع کردم به نوشتن، در خروجی تهران به سمنان و دقیقا روبروی کارخونه سیمان تهران هستم. با راننده مون علی، داریم برمی گردیم. اما شرح ما‌وقع این دو روز:

دیروز یعنی سه شنبه ۱۰ مهر، ساعت ۵.۱۵ صبح از خواب بیدار شدم. دو تا از پنج تا تخم مرغ آب پزی که شب قبل درست کرده بودم رو با نون خوردم و لباس پوشیده و با کوله وسایلم، از شهمیرزاد به طرف سمنان حرکت کردم. دو شب بود که هوا سرد شده بود و پکیج رو روشن می کردیم. شب قبل بارون خوبی اومده بود. دماسنج ماشین، دمای ۹ درجه رو نشون می داد.

ساعت ۶ صبح سمنان بودم و برادرم علی دم در منتظر که به سمت تهران حرکت کنیم. ماشینم رو توی پارکینگ گذاشتم و راهی تهران شدیم. حدود ساعت ۹.۱۵ تهران بودیم. سریع رفتیم منزل پدر سعیده و وسایل رو گذاشتیم و راهی بیمارستان شریعتی شدیم. اون روز قرار بود پزشک معالج مادرم، نتایج تست خون و پاتولوژی مجدد مادر رو در کمیسیون مطرح کنه که تشخیص نهایی نوع بیماری مهدر داده بشه. دکتر رو در طبقه سوم کلینیک دیدیم و کلی حرف و صحبت تا اینکه بر این قرار گرفت که سه شنبه هفته بعد، مادر رو برای نمونه گیری مغز استخوان به تهران بیاریم. بعد با علی رفتیم تا اگه امکانش هست نوبت پت اسکن رو زودتر بندازیم و صحبت کردیم و منتظر خبر هستیم. بعد دوباره اومدیم منزل و با ماشین علی رفتیم سمت سعادت آباد. علی از آزمایشگاه دقت، مستندات فیزیکی نتایج آزمایش و فاکتورها رو گرفت. بعد منو ایستگاه مترو دادمان پیاده کرد و خودش به طرف سمنان حرکت کرد. چون من فرداش (که امروز باشه) جلسه داشتم، تهران موندم. چون کاری نداشتم، گفتم یه جای تهران رو بگردم. زدم کاخ نیاوران و کاخ سعد آباد و فاصله ها رو چک کردم که یهو یاد اطراف میدون توپخونه و موزه ایران باستان افتام. به علی هم گفتم منو نزدیک ترین مترو بنداز و خودت برو و او چنین کرد.

با مترو رفتم نواب و خط عوض کردم و توپخونه پیاده شدم. از کنار موزه استاد علی اکبر صنعتی گذشتم که با متین ازش بازدید کرده بودم. اومدم بالاتر و اولین جایی که رفتم، "موزه عبرت ایران" بود که محل سابق کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بود. جایی که گذر بسیاری از کسانی که زندگی اونها رو مطالعه کرده بودم، به اونجا خورده بود. راهنمای جمع ۵ نفره ما یکی از زندانیان سیاسی همین زندان بود، آقایی به اسم محمدیوسف باروتی که تصویرش هم در کنار تصویر سایر زندانیان سیاسی، به دیوار یکی از بندها نصب شده بود. متولد اسفند ۱۳۳۱ شمسی و اهل قزوین.

همه قسمت های کمیته رو به ما نشون دادند و کلی حرف و خاطره از اون دوران. بهشون گفتم که هر بار به تهران میام، با امید دیدار لطف الله میثمی میام و فرصت و قسمت نمیشه. گفت اتفاقا دو سال و چند ماهی با لطف الله میثمی در زندان قصر، هم بند بودند و خاطراتی هم از ایشون ذکر کردند. روی دیوارهای منتهی به راهروی ورودی، اسامی تمامی زندانیان این مکان به چشم می خورد و وجود این پلاک با این نام هم به نوعی جالب بود:

بعد از پایان دیدار حدود دو ساعته از موزه عبرت، به طرف میدان مشق و باغ ملی حرکت کردم و قرعه دومین مکان به "کتابخانه و موزه ملی ملک" افتاد که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. معماری و فضای موزه بی نهایت جذاب و گیرا بود. از بخش های مختلف شامل سکه و لباس و تزیینات و خوشنویسی و کتابها بازدید کردم، اما دیوانه کننده ترین چیزی که اونجا دیدم، تابلوی نقاشیخطی بود متعلق به مرحوم رضا مافی. تا از کنارش رد شدم، گفتم این مال رضا مافیه و تا به امضای اثر نگاه کردم، دیدم که درست حدس زدم. همون طور که چند سال قبل در موزه هنرهای معاصر تهران، تابلویی دیگر از رضا مافی رو دیده بودم و مثل این بار چنین حدسی زده بودم و اون حدس مثل این بار درست در اومده بود. محو تابلو شدم، شاید پنج دقیقه ای جلوش ایستاده بودم و از منتهای زیباییش لذت می بردم. به یاد شایان افتادم که قبل از سفرش به گراتس، از نمایشگاه آثار رضا مافی بازدید کرده بود و متاسفانه من امکان دیدارش رو از دست دادم. باید سر فرصت در موردش با شایان حرف بزنم. این تصویر همون تابلوی جادوییه که اون طور شیفته اش شدم: (برای دیدن در سایز واقعی، روی عکس کلیک کنید)

اینم نمایی نزدیک از امضای رضا مافی در این تابلو:

ساعت حدود ۴.۱۵ عصر بود. بعد به طرف موزه ایران باستان رفتم ولی متاسفانه مثل دفعه قبل، دیر رسیدم و درب موزه بسته شده بود. با توصیه علی که گفت برای ناهار برو خیابون باب همایون، به اون راسته رفتم و ناهار رول کباب خوردم و چقدر خوشمزه بود که تصویرش رو در زیر گذاشتم:

بعد قدم زنان اومدم به مسجد شاه (مسجد امام) بازار که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. به یاد ترور حاج علی رزم آرا افتادم که در همین مسجد اتفاق افتاده بود. از حالت مسجد و معماریش خوشم اومد. از اینکه مثل مسجد شاه سمنان، چهار ایوانی هست و کاشیکاری های زیباش. نماز ظهر و عصر رو همونجا خوندم و بعد دوری در صحن مسجد زدم و به قصد دیدار مزار لطفعلی خان زند، به طرف امامزاده زید بازار حرکت کردم. اما از شانس دربش بسته بودم، اونم دقیقا در زمان اذان مغرب.

پیاده شروع به حرکت کردم. از کنار قسمت جنوبی کاخ مرمر گذشتم و از کنار مجلس سابق (مجلس سنای پهلوی) و دانشکده افسری گذشتم و به میدون حر رسیدم. به یاد سال ۸۸ شمسی که برای دوره بازرسی آسانسور به تهران اومده بودم و اولین بار این مناطق رو اون موقع دیدم. وارد خیابان پاستور شدم که به اسم رییسی شده بود‌. از جایی به بعد ممنوع بود و به طرف خیابون های بالا حرکت کردم. انستیتو پاستور ایران رو برای اولین بار دیدم که به همین خاطر، نام میدان نزدیک این موسسه رو به نام همین موسسه و یاد لویی پاستور، چنین نامگذاری کردند. به یاد دکتر صبّار فرمانفرماییان که پسر فرمانفرما بود و رییس این موسسه. چه خانواده ای بوده خانواده فرنفرما.

گفتم اگه شد سری به تئاتر شهر بزنم و تئاتر ببینم. جایی نشستم و دیدم فقط به برنامه سالن اصلی میرسم و چون از پژمان جمشیدی خوشم نمیاد، بی خیال شدم.

اومدم میدان انقلاب و یهو یاد انتشارات مولی و مهندس حسین مفید افتادم. به امید دیدار ایشون حرکت کردم و اتفاقا در کتابفروشی بودند. سلام علیک کردیم و کلی حرف زدیم. بارها از استاد محمد خواجوی حرف شد. جویای درس گفتارها و سخنرانی های ایشون بودم که گفتند فعلا براشون امکان دادن این فایل ها میسر نیست. تا گفتم از سمنان اومدم و همسرم هم اهل رشت هستند، گفتند اتفاقا آقای خواجوی، قبل از رشت، شیخ سمنان بودند و من از تعجب حیران مونده بودم. در مورد اولین کتاب چاپی در انتشارات مولی پرسیدم که در یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند اسمش رو نمی خواهند بگن. من حدس میزدم فلان کتاب اثر فلان آدم باشه و تا گفتم دیدم که ایشون تایید کردند و حدسم درست بوده. 

در بالای سر محلی که با ایشون گفت و گو می کردم، تصویری بود از کتابفروشی مولی در روزهای انقلاب که بسیار جالب بود. تصویر زیر که گویای همه چیز هست و کتابفروشی انتشارات مولی در اون سال (حدود ۴۶ سال قبل) قابل مشاهده است. گفتند که الان اون مغازه قهوه تورینو هم جزو انتشارات مولی شده و من و شما توی محل سابق قهوه تورینو ایستادیم. خودشون گفتند این عکس رو خودشون در یکی از ایستگاه های مترو دیدند و از اونجا برداشتند.

از ایشون خداحافظی کردم و به طرف امیرآباد حرکت کردم. به محض خروج از کتابفروشی، خبردار حمله موشکی ایران به اسراییل شدم.

از کنار دانشگاه تهران که رد میشدم، به یاد خیابون ۱۶ آذر و محل دفتر حزب توده در این خیابون افتادم. آدرسی که من داشتم، ساختمون شماره ۳۸ این خیابون بود و بالاخره توی تاریکی شب پیداش کردم. سر در ساختمون نشونی نداشت ولی دوی درب سکوریت ورودی، روی کاغذ کوچیکی نوشته شده بود: ساختمون بعثت. و مطمئن شدم همین جاست و تمام لحظات به یاد شیوا فرهمند راد، احسان طبری، کیانوری، مسعود اخگر و ... تمام کسانی بودم که سال های بعد از انقلاب اینجا محل کار و زندگی روزمره شون بوده. چیز دیگری که تایید می کرد این همون ساختمون حزب توده باید باشه، این بود که در کتابها آمده بود که دفتر حزب، روبروی ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده که دقیقا چنین بود و نشان زیبای دانشکده فنی بر شیشه های سکوریت دربهای ورودی خودنمایی می کرد. حالا در اسرع وقت میخوام تصاویر رو به آقای شیوا فرهمند راد نشون بدم تا ایشون هم تایید کنند ادعای من درست هست یا خیر. اتفاقا دیروز یعنی ۱۰ مهر، هشتاد و سومین سالگرد تاسیس حزب توده ایران بود. تقارن جالبی بود.

در پایان از کترینگ کنار منزل پدر سعیده، قورمه سبزی گرفتم و شام خوردم و با متین به صورت تصویری صحبت کردم و خوابیدم.

امروز هم جلسه داشتم و برای اولین بار با اسنپ، موتور گرفتم و به محل جلسه رسیدم. جلسه خوبی بود و بعد از صرف ناهار، به طرف سمنان حرکت کردیم. الان دقیقا ورودی گرمسار هستیم که نوشتن این پست تموم شد. میمونه آپلود کردن عکس ها و سپس انتشار این پست. والسلام.

پ.ن:

ویرایش و آپلود عکس ها در سرخه تموم شد و پستش کردم. چه پشتکاری دارم من.

اینم آمار پیاده روی امروز و امشب من:

تکمیلی:

الان که این سطور رو می نویسم، پنجشنبه ۱۲ مهر، ساعت ۱۵.۱۵ هست. دیشب به آقای شیوا فرهمند راد از طریق فیسبوک پیام دادم و عکس ها رو براشون ارسال کردم. ایشون تایید کردند که این ساختمان، همون ساختمان حزب توده در سال های ۵۸ به بعد هست.

  • . خزعبلات .