دوم آبان ۱۴۰۳
صبح مثل روزهای قبل، از حدود ساعت ۶ صبح، دیگه خوابم نمی اومد و نهایتا حدود ساعت یه ربع هفت بیدار شدم. مامان هم با شنیدن بیدار شدن من از خواب، از اتاقش اومد بیرون. برای خودم و مادر دو تا لیوان چای ریختم، برای خودم کم رنگ و برای مادر بی نهایت کم رنگ. نون سنگک رو توی تستر گرم کردم. من نون و پنیر و خرما خوردم و مادر دو تا سفیده تخم مرغ و یه ورق نون سنگک.
بعد لباس پوشیدیم و راهی طبقه سوم ساختمان امید بیمارستان شریعتی شدیم. راس ساعت ۸ صبح درب شیشه ای باز شد و هر کسی رفت سراغ پرونده بیمار خودش. من هر چی گشتم پرونده مادر نبود. رفتم طبقه اول کلینیک که پرونده مادر اونجا هم نبود. مجدد برگشتم ساختمون امید و دوباره پرونده های باقی مونده رو ورق زدم و دیدم پرونده مادر دقیقا زیر یه پرونده دیگه چسبیده. خلاصه داروها رو دادم و اومدم توی سالن انتظار. بعد هزینه کارهای امروز رو پرداخت کردم و فرم ترخیص مادر رو گرفتم. دوباره اومدم بالا و وقتی اسم مادر رو اعلام کردند، رفتم سالن تزریق و کفش های مادر رو پاش کردم و دستشو گرفتم و اومدیم سالن انتظار. ده دقیقه ای روی صندلی نشستیم و بعد به طرف منزل حرکت کردیم. امروز پرستار نمیدونم چه جوری آنژیوکت رو زده بود که کل دست مادر ورم کرده بود و خون مرده شده بود. امروز خدا رو شکر در مسیر رفت و برگشت، فقط یک بار ایستاد و حال جسمی مادر خوب بود، اما بعد از رسیدن به خونه، بیشتر از دیروز خوابید.
قرار بود ناهار برای خودم و مادر، ماهی درست کنم. از متین توصیه ها رو گرفتم و ماهی رو با روغن بسیار کم سرخ کردم. اگر تعریف نباشه، خیلی خوشمزه شده بود، اینو خودم نمیگم، مادر خیلی از طعمش رضایت داشت. برای دو نفرمون یک پیمونه برنج هم دم کردم و مقداری هم شوید ریختم روی برنج که غذای بی مزه نباشه. خلاصه با آبلیمو سرو شد. داروی مادر رو راس ساعت ۱۴ بهش دادم و مجدد رفت تا استراحت کنه. بعد من کلا درگیر مطالعه زندگینامه اعضای شورای کتاب کودک بودم و چه آدم هایی پیدا کردم که نمی شناختم. آدمهایی بی نهایت ناب که عین پروانه برای اعتلای آموزش کودکان ایران زحمت کشیدند.
بعد کمی متن کتاب سیرالملوک خواجه نظام الملک طوسی رو خوندم و رفتم برای خواب بعد از ظهر. ساعت ۱۶.۴۵ با زنگ موبایل مادر از خواب بیدار شدم. پسر داییم، محمدمهدی بود. اومده بود سمنان و میخواست مادر رو ببینه که چون فهمیده بود اومدیم تهران، به موبایل مامان زنگ زده بود و جویای احوال مادر بود.
عصر برای خودم و مادر چای درست کردم که با خرما خوردیم. بعد علی از خونه بابا تماس تصویری داد و با بابا و سعیده صحبت کردیم. بعد عمو منصور زنگ زد و بعد از رتق و فتق تماس ها، رفتم سراغ پخت ماکارونی برای مادر. این بار مادر هم راهنمایی هایی کرد و دستی هم در پخت داشت و خلاصه برای مادر ماکارونی درست کردم و منم سوپ جو و نان سنگک خوردم. خدا رو شکر مادر باز هم از غذا راضی بود و با اشتها غذاش رو خورد. بعد کمی تلویزیون دید و کمی هم انگور و بعد چند روز، شکم مادر کار کرد و حالش شد مثل روزهای سلامتش. متاسفانه مهم ترین عارضه داروهای شیمی درمانی و قرص هاش، همین یبوست هست که بسیار برای این بیماران آزار دهندست. خلاصه حدود ساعت ۲۱.۱۰ دقیقه، مادر رو تا رختخواب مشایعت کردم تا بخوابه. ساعت ۲۳ هم باید شربت ضد یبوست رو بهش بدم، امیدوارم خودش برای دستشویی بیدار بشه که مثل عصر مجبور نشم از خواب بیدارش کنم.
متین دیشب در منزل مهندس و خانم مهندس بود و امشب هم در منزل فرید و مائده. چقدر خوش شانسم که حداقل توی شهمیرزاد، دو نفر هستند که متین میتونه شب رو پیش اونها بمونه تا خیال من در اینجا راحت باشه.
خدا رو شکر همین الان مادر بیدار شد و من داروش رو بهش دادم و مجدد خوابید.
تا فردا ساعت ۸ صبح برای ششمین روز شیمی درمانی مادر و مجددا به امید شفای همه بیماران و مادر من.
پ.ن:
دیروز به دایی فکر میکردم. دایی که در تهران زندگی می کرد و ۱۸ فروردین سال ۶۹ شمسی در اثر حادثه آتش سوزی خیابان جمال زاده تهران که در اسفند ۶۸ اتفاق افتاد، مرحوم شد. به این فکر می کردم که اگر دایی زنده بود، شاید الان منزل دایی بودیم و با چیزهایی که در مورد دایی از بستگان شنیدم، یقین می دونم که نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم یا قند توی دل ما آب باشه. دایی محمدهای که ما بهش میگیم دایی مَدادی، موجود عجیبی بود و امروز پسرش به نمایندگی از طرف دایی، زنگ زد تا حال عمه خودش و خواهر پدرش رو بپرسه. انگار دایی، دیروز که به یادش افتادم، او هم به یاد ما افتاد و این جوری به واسطه تماس محمدمهدی، حضور خودش رو اعلام کرد. دایی عزیزم که جز یکی دو صحنهی محو، چیزی ازش به یاد ندارم. دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت. روحش شاد و یادش تا ابد جاوید. چنین باد.
- ۰۳/۰۸/۰۲