میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع
من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.
خب کل امروز به جدایی گذشت که
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۸
میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع
من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.
خب کل امروز به جدایی گذشت که
امشب برای اولین بار کوک سه تارم رو به تنهایی روی دو - سل - ر گذاشتم و باهاش همایون و بیات اصفهان ردیف زدم. سیم بم و سیم مشتاق رو چنان دقیق کوک کردم که خودم کف کرده بودم. راضــــــــــــــــــــــــــــــــیم از خودم.
پ.ن:
این حس، همون حس "گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد" جناب حافظ شیرازیه.
امروز واقعا روز بدی بود. هر چی دیشب خوب بود و با محمود و شراره خوش گذشت، امروز در عرض کمتر از ده دیقه، نکبت از در و دیوار بارید. سوتی من در مورد اشتباه اعلام کردن ساعت دانشگاه متین و تدریس دانشگام و کلی چیز دیگه. فقط میخوام این دو ماه پایانی نیمسال دوم هم تموم بشه تا تدریس رو پس از ۸ سال بذارم کنار. جایی که اومدیم هر روزش یه وری هستیم. هفته بعد هم قراره بریم میامی. میامی آمریکا نه ها، میامی شاهرود. ۲۵۰ کیلومتر اونور سمنان. خدایا شر دانشگاههامو بخوابون که به همه کلاسهام برسم و مجبور نشم کلاسی رو کنسل کنم.
وحید رو نگاه کردم و زار زار گریه کردم.حدود ۵:۴۰ بود آب دهنم پرید تو گلوم و خرناسه شد.همت چرخید طرفم گفت گریه ؟
تا ۶ تو بغلش گریه کردم و قول دادم شبها مواظبش باشم.
من عاشقش شدم.
خیلی
الان ۶ نفر تو این پیج اند؟ یا از این ربات ساعت زنها س؟ یه اهن اوهون کنید ببینم آدمید،جغدید،رباتید، چی هستین؟
صبح با وحید بیدار میشم.نهار میپزم.کلی کار خونه و بیرون.عصر میخوابیم و شب تا ۳ بیداریم.این خیلی خوبه
گوشیمو از رشت آوردم
اوصیکم بالایسوس.عاقا واقعا محشره.زنفون دولوکس ۲
امروز توی شرکت، کامپیوترم رو تحویل گرفتم. با یاسر همکار شدم. با یاسر از دبیرستان آشنا شدم، وقتی اومدم تیزهوشان. زد و دانشگاه هم با هم قبول شدیم. هر دو تا برق خوندیم. دوباره زد و ارشد هم با هم بودیم و هر دو تا با یه استاد راهنما. من سیستمی شدم و او رفت توی فشارقوی. حتی کلاس های آزمایشگاه فشارقوی خودشو به دلیل مشغله داد به من. اولین بار او بود که پای منو به تدریس توی دانشگاه باز کرد. سال 88 بود که با اصرار منو وادار کرد درس بگیرم. جالب تر اینه که باباهامون هم همکلاس بودند و بسیار جالب تر اینه که هر دو متولد بهمن و هر دو تا متولد 63. وجود جفتمون برای همدیگه مایه آرامشه. روزها وقتی یه خورده کسالت میاد سمتم، بلند میشم و میرم اتاق روبروم که وقتی به درگاهش میرسم، یاسر رو می بینم که یهویی سرشو بالا میاره و مثل همیشه میخنده و به آدم امید میده. سایه اش رو سر خونواده و دختر ماهش (پریماه) پاینده.
خیلی بهترم.البته با جهش هورمونی سگ به نظر میرسم ولی اندرونیاتم خیلی صلح و آرامشیه.
راهنما زنگ زد و گفت اگر میخوای کارکنی یا علی، اگه نمیخوای باکس رو خالی کنم واسه نفر بعد.من افتادم به غلط کاری.بعدش رمان موسوی رو شروع کردم و دوشبه تمومش کردم.کلی وضعیت سفید دیدم و هروقت وحید رفت منم پازش کردم که دوتایی ببینیم وگرنه بیشتر هم راه داشت.زان پس تز ملعون رو شروع کردم و اختتامش رضا قاسمی ایمیل زد و کلا فضامون رو برد یه ور دیگه و خون تازه رفت تو رگ و نفس تازه تو شش و خیال تازه تو مغز.
الان من آدم هفته ی پیش نیستم.
هستم؟
نه وولللللا. یادش بخیر نسیم بیگ
با چه عشقی روزی روزگاری رو دوره کردیم
سلام متین عزیز
پیام وحید را تازه امروز دیدم و فهمیدم شما ایمیل زده اید(متاسفانه دیر به دیر سر می زنم به ایمیل ها) اینطور شد که فهمیدم مدتهاست ایمیل تان رسیده است. شرمنده ام برای این تاخیر. خوشحالم که کارهای مرا کسانی مثل شما می خوانند. کاری هم که می خواهید بکنید نیازی به اجازه من ندارد. کتاب وقتی رسید به دست خواننده می شود ارث پدری خواننده. حالا اگر بخواهد کاری با آن کتاب بکند از نوع کار شما که دیگر باید اسباب خوشحالی نویسنده اش باشد. برایتان آرزوی موفقیت می کنم و ما را هم بی نصیب نگذارید از خواندن نتیجه کارتان
شاد باشین
دعوا با همه ی کسانیست که باهاشون حرف زدم.
من انتظار دارم وحید صبح عروسی منو ببره رشت و شبش سر وته کنه برگرده، گردنش بشکنه، وظیفشه ولی یک هفته س همش شل کن سفت کن راه انداخته که مرخصی ندارم، ال دارم، بل دارم، کار جدیده و شر ور هایی در این حد این.مامانم هم برگشته میگه واسه سه ساعت میخوای بیایی؟
و این دیگ جوشان بار دیگه سوپاپ پروند و همه ی کس و کار این دو موجود بی مایه رو مورد عنایت قرار داد.
من حقیقتا انسان قوی و خشنی هستم.مثل حمیرا ریاضی تو وضعیت سفید.
از محافظه کاری وحید هرچی بگم کم گفتم که تا حال نشده خودی نشون بده و اندازه یک عمر ازش دلگیرم.
بگذریم.
الان بهترم.شام پایین آبگوشت داریم و تصمیم دارم راجع به این بی خاصیتی سر صحبت رو وا کنم
زن شده ام.مثلا جیغ میکشم که سیگار نکش.تا بکش ولی توی ریه نکش.یا شبها ازش میپرسم نهار چی بپزم و وقتی بعد از ظهر میروم دنبالش میگم نهار فلان چیز را پختم که ذوق کند.شام میپزم.امشب لقمه پیچیدم فردا ببرد . صدای خرخر یا سنگینی تنه اش را که بی حساب جفتک می اندازد و غلت میزنم خیلی راحت میپذیرم.بوی تنش را هم همینطور.
سیگار برداشته بودم و رفتم توی فکر.کرج بودم.تشک سوخت.قبلتر هم خونی شده بود.جان کندم تشک را پشت و رو کردم.نباید میدیدند.دونفره بود و حتما بعد از آمدن ملحفه های مرا عوض میکردند.
بعد فقط روی سرامیک میکشیدم.حتی علف را هم توی اتاق نمیبردم.یعنی جز گوشی هیچ چیز را روی تخت نمیبردم.چشمم ترسیده بود.یکبار حوله را انداختم روی بدن خشک کن، به حال نبودم، آتش گرفت.من حوله ی آتش گرفته را بردم تو لباسشویی چپاندم.هنوز لاستیک دور ماشین دوده گرفته.کاشکی وقتی آمدند نبینند.
حالا چرا تند تند اینها را نوشتم، انگار یک تکه از مغزم تازه خون دیده تازه دارد یک چیزهایی یادش می آید.سربرگ زرد ایرانسل، برای فید کردن دستور شارپنینگ را با alt یا نمیدانم چی بگیر، جاستیفایینگ با زنجیر باشد، افتر افکت برای تری دی است ولی روی فتوشاپ هم جواب میدهد.فونت نستعلیق را باید توی فلان تایپ کنی، پی دی افش را insert as pic بیاوری توی پنجره.
بعد من طرح میزدم.از فتوشاپ چیزی یادم نمانده، اگر هم مانده باشد نمیخواهم بدانم، فتوشاپ یعنی سربرگ زرد ایرانسل، یعنی طرح علی کریمی اسپری پرسپولیس،پک عیدانه ی سامسونگ با یک عالمه روبان قرمز فوق احمقانه.
من امشب یک چیزی خواندم، خیلی چیزها یادم آمد.
این عوضی ها هم گم بشوند بروند پیش فتوشات.من هرچی بلد نباشم undo بلدم.
دلش را چال میکند و بعدا هرقدر شروع میکند به کندن و جستجو، نه آن چاله را پیدا میکند و نه آن دل را.وقتی خانم رفت، من دلم را برداشتم با خانم خاک کردم توی تازه آباد.الان هم هر روز شب میشود و فردایش باز می آید.نه دل من برمیگردد ، نه خانم.
متین بیداره و داره لباسهامو اتو میزنه که فردا خیلی شیک برم سر کار. انشاءالله از این به بعد ناهار رو با هم میخوریم، از اول ازدواجمون بخاطر وضعیت کارم نمیتونستم ناهار رو باهاش باشم. متین بی اندازه منو دوست داره، بی اندازه که واقعا اندازه نداره. من هم با جون و دلم دوسش دارم و براش احترام دارم، ورای پیوند زن و شوهری. از خدا میخوام که توی سال جدید انرژی و توانم رو مضاعف کنه تا بیشتر از قبل در خدمت و در کنارش باشم. من واقعا با جون و دلم دوسش دارم. از خدا میخوام که کنار هم بمونیم و با هم پیر بشیم. آمین