کوکب توجیهه، بیا منیژه رو توجیه کن!
- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۰
پاشه و مشکی ترین لباسش رو بپوشه و بدونه که وقتش رسیده که جونش رو ببره دفن کنه، در شادترین شرایط، جدایی از وحید برام مثل به خاک سپردنشه.این چندروز شدید سرگرم صدسال تنهایی بودم و شبها تا ۳ بیدار.۴:۵۰ بیدار شدم.تاکسی نبود.دامن رو لخت پوشیدم و شال بدرنگی کشبدم سرم.غصه دار حتی تو آسانسور وقتی بوسم کرد جون نداشنم بغلش کنم.نفس از دماغ کشیدم که اشکم رو کنترل کنم.فقط موقع خروج لاستیک رفت رو یه چیزی و گفتم چی بود.تا ۵:۵ که پیاده شد فقط دوبار گفتم خیلی حس فلاکته.خیلی حس فلاکته و گفتم یاد صبحهایی افتادم که غریب میرفتم تهران.
بعد مثل اینکه جونت رو زنده بگور کنی پیاده ش کردم و به خدا گفتم سپردمش به تو .گرچه تا حالا هرچی سپردم دستش یا مرده یا گم شده یا ازم بیزار.
رسیدم خونه.اسید معده م مچاله م کرده بود.مثل دیروز صبح که همونبوسیدیم.رفتم آب بخورم دفترچه تلفن کنار پنجره باز بود.روی ت.روی تاکسی تلفنی.روی همه ی دردهای تنهایی و جدایی که من یک تنه میفهمم یعنی چه.
دیشب با متین نشستیم و فیلم "ماجرای نیمروز" رو دیدیم. خیلی وقت بود که میخواستیم این فیلم رو ببینیم. خصوصا من که عاشق خاطرات و وقایع اون دوره ام. ماجرا مربوط میشه به دوره ای از خرداد تا 19 بهمن 60 که با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی و آذر رضایی و ... ماجرا تموم میشه. چقدر دلم میخواست اون دوره بودم. با سیبیل و عینک های کلفت اون دوره و خط ریش چکمه ای. جلوی دانشگاه تهران و توی اون جنب و جوش و هیاهو. جوری که اصلا خونه نمیرفتم. فقط دلخوشیم اینه که روزی که متین رو دیدم، رفتیم جلوی دانشگاه تهران (پنجاه تومنی) و مثل دختر و پسرای اون دوره راه رفتیم و حرف زدیم و آش خوردیم و ازش خواستگاری کردم. الان رفتم اون روزها.
امشب بعد مدتها و در فشردگی بسیار زیاد بازدید از رشت که پدر و مادر من هم همراه ما هستند، فرصت زیارت و شرفیابی و پای بوسی مزار جناب استاد محند خواجوی نصیبم شد. بگذریم که عکس مزار ایشون توی موبایلم ثبت نشد، اما به وصل دیدار ایشون نائل شدم. با پدر متین حرف زدم در این مورد و کلی موضوع کاری در زمینه مرحوم خواجوی باز شد. خدا توفیق دهد برای ادامه این مسیر و درک توفیقات. انشاءالله.