پاره ی تنم را خاک میکنم.
به خدا میسپارمت شهنازی.
دوسستتتت دارم بسیار هنوزززززر
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۲:۱۵
پاره ی تنم را خاک میکنم.
به خدا میسپارمت شهنازی.
دوسستتتت دارم بسیار هنوزززززر
راستی چهارشنبه شب، امیر هم به جمع مرغان پیوست. (اینجا باید آهنگ یکی به آخر فیلم مادر پخش بشه)
از بلاهت ، شخص بنده بود.
خودتی
امشب و همین دقایقی پیش دلم میخواست و میخواد زمین دهن باز میکرد و منو میبرد توی خودش. تموم تنم میلرزه. تپش قلب گرفتم. دندونام داره منو دیوونه میکنه از درد. امان از حماقت و نادونی و بلاهت. یعنی نادون ترین موجود عالم هم این کارو نمیکرد که این بابا کرد. خاک بر سر من
در بامداد عید حرفی که میخواستم رو به مامان بابا گفتم.
با گریه
اینکه نون حلال بهمون دادند و شرف یادمون دادند و مثل منجنیق ما رو پرت کردند به هزار کیلومتر جلوتر
از کتابهای بابا.
از همه.
وای
سبک شدم.
اندر باب گریه بر آثار شما
برای دو چیز اشک آدم می آید.یکی برای فهمی جدید که همیشه فهم جدید درد دارد.یکی برای طی طریق جدید که همیشه نمیشود اسمش را سلوک گذاشت ولی من میگذارم.
گریه ی سلوک ، تازه ، دردش بیشتر است.چون نه تنها فهمیده ای که درد آمده مهمان جانت شده، باید راه بیفتی بروی اول گذشته را شخم بزنی دنبال تکه پاره هات بگردی، بعد بشینی فک کنی چه خواهی شد و چه خواهی کرد، بعد درد اصلی سلوک ،نه رفتن، بلکه ماندن ، می آید مینشیند روی سینه ت.مثل بختک.
سلوک را همه مقصد میدانند، ولی سلوک برای خیلی ها پا در گل داشتن است.
آدم پایش در گل باشد، دلش در رفت و آمد. این است که سلوک این مدلی درد دارد.اول ریشه ها را میبَرَد سمتِ باد ِشاخه ها.بعد کوتاه می آید.فشاااااااار میدهد.هلللل میدهد.بعد که خیالش جمع شد این ریشه گسستنی نیست، رمیده میشود.هلهله میکند.بالا میزند، پایین میکوبد.طوفان میکند.
برای من سلوک رفتن و رسیدن نیست.
سلوک ماندن و رسیدن است.
باید ماند.
درد ماندن بیشتر است.
آدم اشکش می آید.
سلام و عرض ادب
حقیقت اینکه از وحید پرسیدید چرا خوانندگان اشک میریزند ، من دو ماه داشتم دنبال دلیل میگشتم، دلیلی که از فرط ظهور، مستور بود.از بس بدیهی بود دلم نمی آمد همینجور ازش بگذرم.
امشب رمانی را تمام کردم، به شدت متاثر شدم.ولی اشک نریختم.پس تاثر و همدردی و هیجان احساسی یا مظلوم کشی و درد اجتماعی نمیتوانند اشکم را بیاورد.داستان خصوصی تر از این حرفهاست.یاد زبان خصوصی ویتگنشتاین افتادم.آقای قاسمی، یکبار ما روی کوه میرویم، یکبار روی مو.یا چنان جای مولف مینشینیم که از فرط شبیه سازی تا مدتی خود اوییم.یا مرگ مولف میشود قبله ی ما.ذهنمان را الکی الکی برمیداریم پرت میکنیم دورترین جایی که دست اثر هم بهش نمیرسد.این وسط "خود" بودن عجیب ترین حالتی است که تجربه میشود.در کنار آثار شما، نه با شما آمیخته ام چنانکه انگار برای من اتفاق افتاده باشد ، نه چنان دورم که انگار این کتاب از لایتناهی خیال آمده تا مرا ببرد.در تمام مسیر سلوکتان خودم بودم.از "خود بودن" چی عاید آدم میشود؟
جز اشک!
حیف اسم اشک را خراب کردیم.اشک رنج و خون دل و سوگ و شوق داریم.اشک فهم و اشک سلوک جایش خالی .
من با آثار شما اشک ریختم، چون خصوصی ترین حالتی بود که هنوز برایش "کلمه "درست نشده است.
تازه اشک ریختن دردی دوا نمیکند.باید دید توی سینه ی آدم چه آتشی زبانه میکشد که چشم میکوشد خاموشش کند.
خانواده ی دو نفره ی خیلی مدیون شماست.
خیلی مراقب سلامتتان باشید.
تا بعد
باید درباره ی سال بلوا گفت.
بنظرم رمان پر از فلش بک است.جریان سیال ذهن برای من جور دیگه ایست
چون میدونم وقتی حالم افتضاحه نمیشه رو وحید حساب کرد
فقط مثل خرس خودش رو میندازه رو آدم و میگه بیا بغلم
بعد از دماغش چنان بادی میخوری به صورت که تهوع محضه
امروز که گفتم عصبی ام گفت به شخمم.
من داغونم
کلاس دارم تا ۸ شب فردا
کلا در دریای نشانه ها غرق بود
شمال
آذر
به وقت دی ، شهریور
مزد امشبم رو گرفتم.برم بخوابم.
چرا به یاد نمیآورم!؟ هنوز تَنگِ غروب دریا بود،
که فانوس کومهی مرا تو روشن کردی.
پیالهی باژگون ستاره در مصیبت شامگاه
هم از آن تفأل تاریک شکست،
ورنه من این همه تردیدِ رفتنم نبود.
چرا به یاد نمیآورم؟ پیراهنم از خواب میخک و
تبسم سایه، غلغلْ نیلوفر از هجوم هماغوشی،
و دهانم پُر از بوی واژه بود. بوتهی گل سرخی بر شانهی چپم،
هزار نام آسیمه از نشانیِ ماه،
و دری بیکلید، مشرف به کوچهی بینام.
چرا به یاد نمیآورم؟ گلدانی تشنه بر ایوان آذرماه،
بارش غبار ستارگان دنبالهدار، پاکتی بر از بوسه و کمپوت،
عیادت و سیگار، و پَریْدختری مغموم
در زمهریرِ دریچه و خشت. دیوار و چکمه و پسین،
راه شمال و بچه آهویِ تشنهای در نشیب.
چرا به یاد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.
گفتی مراقب انار و آینه باش.
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی میلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهریور.
چرا به یاد نمیآورم؟ همیشهی بودن، باهم بودن نیست.
گفتی از سایهروشن گریههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمیآورم.
همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.
چرا به یاد نمیآورم؟
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگریست.
چرا به یاد نمیآورم؟ دریچهای رو به شمال و
گلدان تشنهای بر ایوانِ آذرماه.
به گمانم اگر باران نمیآمد تو حرفی برای گفتن داشتی،
مرا از شنیدنِ صدایِ گریههای تو ... ترسانده بودند.
من از هراس تماشا،
پلک تمام پنجرههای جهان را خواهم بست.
چشمها، درختها، چارپایهها، مردمان و رازی غریب
که بر حلقهی ریسمانی، سایهروشن مرا مینگریست
چرا به یاد نمیآورم!؟ هنوز صدای سایش سوهان
بر استخوان جمجمه میآید. من میترسم،
میترسم ای ترانهی ممنوع!
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
چرا به یاد نمیآورم؟ آن سوی شعلههای شاخسار ارغوان،
شبحی معلق، تردید مرا مینگرد.
نام تمامی میادین جهان، مرگ است.
یا مرگ، نامِ تمامیِ چند نقطهی مجبور ...؟!
چرا به یاد نمیآورم؟ نشانی مرا در خلوت میلهها زمزمه مکن
نشانی ترا در ازدحام دیوارها زمزمه نخواهم کرد
رفک مادر یه کلیپ فرستاد ، بعد منو بلند کرد برد ارومیه
دقیقا شیب شیخ تپه به سمت دانشکده زبان
منو کنار آجر سه سانتی ها گذاشت و برگشت
چرا به یاد نمی آورم؟
این بیت سید علی صالحی درد میزاد تو من
خدا میدونه این بدمست داره چه میکنه
خودش چپ و راست میپرسه این هیژده داره چه میکنه
ولی در اصل خودش داره چی میکنه ش بیشتره.
رفتم هیژده دیدم اوایل مهر پست گذاشته
ععععععع
دلم رفت ۳ سال پیش که در پی کشف وحید در مثلث برمودای هیژده بدمست خزعبلات سرگردان بودم
خدایی بی شوهری بد دردیه
ندیدمش خیلی وقته
ولی آیدی جدیدش رو خواهم یافت
هیژده
چقد دلم تنگته بابا
به یاد ماشینت
به یاد خانه ی معلم
به یاد چاووشی
به یاد دزیره
چرا اینهمه زود گذشت
رفتم بدمست و هیژده رو خوندم
عععععع
۳ سال پیش من چقد دلباخته شون بودم که سر دربیارم کی به کیه
ععععع
هیژده کجاییییییی
بیا رادیو بذار
این صدای هیژده است که میشنوید ......
دلم چقد تنگ شد بره
بره معادل برادر رشتی است و ربطی به تناسل گوسفند ندارد
موجود عجیبی بود
بعدها شاید بشه جای مشکاتیان یا علیزاده یا اسماعیلی
از این حرفها گذشته
من خسته ام
زیاااااااااد
۷ کلاس دارم و خرپف آسوده ی وحید منو تا حد جنون قتل پیش میبره
از بیرون صدای بیل زدن رو آسفالت به وضوح شنیده میشه
۳ شب؟
بیل؟
خسته ام
وحید خوب است
من بد استم
تمام صفحه ی هاله سیفی زاد را گوشیدم
دستم درد است
خواب نیست
خوابم است
خرپف است
بیل است
این پسره آخرش میره اتریش
غم نخور
دیشب حدود ۴ صبح که از درد بیخوابی به آسمون رسیده بودم همت در حالت تمام کما چرخید و چنان مهرانگیز بغلم کرد که رمیده شدم.
از زیر دستش سریدم و عکس گرفتم بس که واسم پر احساس بود.تا اینکه تو دلم گفتم خداااا عاشقانه ترین صبح عمرمه.تا اینکه صبح جا موند و ماشین رو برد.منم سگ شدم.و تمام روز به انتظار حال بد داشتم فحش ناموس میدادم به رباب که سادونلی در واشد و همت اومد، عاقا دوباره من حالم شد تایتانیک.
رفتیم بانک و حالم محشر بود با الیاس.
بردمش شرکت پیادش کردم تا خونه داشتم میخوندم از سادی.
تا رسیدم رب گفت ساناز زنگ زده که وااااای چرا تنها بیمارستانی و ..
حالا رو به دیوار میگه گفتم زن عمو حان بچه هام هستند
یعنی چرا ما نرفتیم کون تراپی خانم.
لامصب ریده شد به روزم دوباره
من فدای لحظه ای که عین بچه ها دور گردن و لباست غرق عرق میشه و حاضر نیستی از پتو جدا شی
بعد نعره میزنی آآآآآآب متین لیوان سفیدبزرگه آآآآب
بچه جان ساعت ۲ و چهل دیقه س.ملت خوابند
عاقا جمعه ی سیاه دیجی چرا اینقد چرته
من میدانم که حوصله ت را سر میبرم
بچه ی هشت ساله ای هستم زالو صفت
میپیچم به دست و پات
بالا پایین میکنم
به ندرت فاصله ام از تو یک متر بیشتر میشود
به ندرت اجازه داری کتاب بخوانی
هرگز نرفتی بیرون بی من
هرگز خونه ی کسی نرفتی بی من، جز اون شب که پریسا اینا بودن رفتی خونه ی امین
میدونم چقد تلاش میکنی
قبلا کشاورزی و الان اساسه رو تحمل میکنی که زندگی منو بسازی
اخلاق و قیافه ی کریه منو تحمل میکنی
تا حد جنون زر میزنم و لبخند میزنی
خیلی وقته فیلم ندیدی
بیرون نرفتی
خلوت نکردی
تنها نموندی
فکر و خیال نکردی
همیشه مزاحمت من بوده و بس
همیشه مثل طفیلی دور و برت چرخیدم و زمان طلاییت رو هدر دادم
گاهی با حرفهای ناچیز
گاهی با وعده های دور و دراز
گاهی با خاطرات تکراری
گاهی با گله و گریه
بهرحال هر رووووووووز یه تاپیک مزخرف دارم که اعصابتو ساییده کنم
من خجالت میکشم از اینهمه سربار بودن
ولی به شرفی که تو یادم دادی قسم
تا آخر دنیا چنان پشتیبان تو ام که آب تو دلت تکون نخوره
در دارایی و نداری
در سلامت و بیماری
در شادی و غم
مردونه رو من حساب کن آقایی
متین فداته
حیووون بهمن باید بریما.من حساب کردم.میشه.
امروز اول آذر، سالروز تولد عزیز کبری بود. اگه بود الان ۹۲ ساله بود. سه سال پیش رفت. دلم چقدر تنگ شده براش و چقدر منو دوست داشت و چقدر دوست داشت به قول خودش زنم رو ببینه. زنی که یه عمر زحمت کشید و از زندگی فقط کار رو فهمید و رفت. من و علی بهش میگفتیم کُبی جون. یادش بخیر وقتی از سفر حج خودش حرف میزد، میگفت خدا وسط کعبه خوابیده. با تصورش فکر میکرد کعبه هم مثل مثلا ضریح امام رضا. روحش شاد که چقدر دلتنگشم. خیلی وقته سر مزارش هم نرفتم. آرزوم بود من برم توی قبر و لحظه دفن کنارش باشم که بودم. برای نبود و رفتن هیچکس اندازه او و پدربزرگ دلتنگ نشدم. روحشون شاد.