- ۰ نظر
- ۲۳ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۹
مامان متین اومد. مثل همیشه با دست پر. مهسا هم چون می دونست من عاشق تره سیر و ترب هستم، برام خیلی مخصوص همه رو توی سلفون پیچیده و فرستاده بود. شام هم یه مرغ بریون خریدم و با نون سنگک و تره سیر و سس رب انار متین زدیم به بدن. فشار من افتاده و خیلی میزونم. به قول شاپوری، جای همه مردم ایران در دنیا خالی.
هفته ای که گذشت، شلوغ ترین هفته دی ماه بود. دو تا کارگروه که دبیری هر دو تاش با منه. سه شنبه شب مستند "بزم رزم" رو که مدتها منتظرش بودم تماشا کردم. خدا پدر سایت هاشور رو بیامرزه که این فرصت رو برای ماهایی که تهران نیستیم فراهم کرده. مستند خوبی بود، خصوصا برای اطلاعاتی که من نداشتم، عکس هایی که ندیده بودم، همچنین فیلم های نابی مثل اجرای کجایید ای شهیدان خدایی بیژن کامکار و .... در مورد مارش پیروزی و سازنده اش به نام "علی اکبر دلبری" گفت. از مهرداد کاظمی، فیرزو برنجان (پدر سامی یوسف) که اولین بار بود یه مصاحبه تصویری ازش می دیدم. از آهنگی که لطفی بخاطره هویزه ساخته بود با شعری از مشفق کاشانی (برخیز که دشمن به دیار آمده امروز) و ....
دیروز سالگرد عمو یوسف بود. مراسم همون سر مزار برگزار شد. هوا هم سوز عجیبی داشت. بعد اومدیم خونه و بعد استراحت کوتاهی، رفتیم خونه عمو. نشستیم تا وقت شام برسه و بریم سالن. مراسم شام هم تموم شد و اومدیم خونه. دیشب توی خونه عمو، با عمو محمد حرف میزدم و عزیز هم بین ما بود. قرار شد برم و آبگرمکن خونشون که کار نمیکرد رو نگاه کنم.
امروز صبحونه رو که زدیم رفتم خونه عزیز. هم آنتن تلویزیون رو درست کردم و هم آبگرمکن خونشون که ایرادش توی همون پریز برقش بود. وقت برگشتن، موقع خداحافظی چشمم افتاد به اتاق پذیرایی که عکس عمو اصغر و بابابزرگ اون رو بود و یهو دیدم که عکس عمو یوسف کنار عکس بابابزرگ قرار گرفته. خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود. خیلی خودمو کنترل کردم، منی که اشکم در نمیاد. بعد اومدم خونه و مشغول مرتب کردم خونه برای قدوم مادر متین هستیم. تازه همین الان از کارها فارغ شدیم.
چشم نزنم خودمو پشتکار عجیبی پیدا کردم در ثبت وقایع روزانه. متین توی اینستا روزمره ها و لحظات مهم رو ثبت میکنه و منم توی بلاگ. از شنبه بگم یا بهتر بگم از بامداد شنبه یا بهترتر بگم از جمعه شب که من و متین دو نفری بکوب نشسته بودیم پای پروپوزال متین. من ساعت سه و نیم دیگه افقی شدم. قرار بود ساعت 6 متین رو ببرم ترمینال و خودم از همون ور برم اداره. عدل همون روز ساعت 6 صبح ماموریت داشتیم. القصه متین که فکر کنم درست نخوابید و من ساعت 5:30 بیدار شدم و رفتم سمت اداره و متین هم ساعت 8 صبح حرکت به تهران. اون روز چک وحید رو پاس کردم و بعد متین و محمود (پسرخاله) رو از ترمینال آوردم. شب ساعت 10:30 خوابیدم. دیشب هم ساناز و خونواده خونه ما بودند به اتفاق علی و سعیده. آوا چه شیطون شده بود. امروز هم اداره روز شلوغی داشتم و یکی از روزهای سخت این ماه هم به خوبی سپری شد. عصر بازی ایران - یمن رو تماشا کردم و چه حالی داد.
روز شلوغی بوده تا الان. از بیدار شدن ساعت ۷.۱۵ و دیدن اینکه متین روی تخت نیست. دیدم روی مبل نشسته و خواب بد دیده. با هم حرف زدیم و همون روی مبل خوابم برد. بعد سرویس کار پمپ اومد و ماجرای پمپ آب هم ختم به خیر شد. بعدش ماشین لباسشویی قاطی کرد. بعد به خاطر خواب بد متین باش اومدم سنگسر. او رفته به کلاس و منم توی ماشین زیر بارون خوب سنگسر. صدای خوردن آب به سقف ماشین هم برخلاف ظاهرش رو مخ نیست. از اون پنجشنبه هاییه که خونه ام و انشاالله بعد اومدن متین میریم برای یه روز پرکار و شلوغ.
سیزدهم دیماه میمیرم.
صبح سرد مرا دفن میکنند.
مثل الان که از خواب پریدم و میلرزم، آنجا هم یکهو از زندگی میپرم و میلرزم.
بعد اسمهای زیادی را با خودم به گور خواهم برد.
من سردم است.
ونجلیس بزرگ آهنگی داره به اسم To The Unknown Man که ملودی عجیب ساده ولی بسیار گیرایی داره. امروز حین کارهام و بعد مدتها داشتم این قطعه رو گوش می دادم. یادش بخیر دوران دانشجویی چقدر این قطعه رو گوش میدادم. تا ولم میکردی میرفتم سراغش. یه لحظه سوالی برام پیش اومد که این مرد ناشناس کیه؟ اونجایی که طبل مارش وارد میشه، ناخودآگاه به خاطر حس عجیب ماوراییش یاد یه منجی افتادم که حالا هر کسی هر اسمی روش میذاره. با تموم وجود حس کردم اون لفظ Unknown Man باید برای یه منجی باشه که موسیقی اول قطعه زمینه ساز ورودشه. خیلی دلم میخواد بدونم تو ذهن ونجلیس چی میگذشته و اون مرد ناشناس ذهن او کیه که این موسیقی برای او خلق شده. همین!
امشب تولد رضا قاسمی رو توی فیسبوک به ایشون تبریک گفتم و دو سه ساعت بعد پیام پرمهرشون به دستم رسید که به متین هم سلام رسونده بود. نوشته بودم که آخرین روز دهه 40 میلادی به دنیا اومدید که خیلی به مذاقشون خوش اومد و خیلی تحسین کردند. آخر پیام نوشته بودند به "به امید دیدار" که همین یه جمله به کل پیام پرمهرشون می ارزید. دلم میخواد پول جمع کنم و من و متین دو نفری بریم پاریس به دیدنشون. خیلی مشتاقم.
ضمنا امروز تولد وحید و احسان هم بود که با مکالمه ای تلفنی به جفتشون تبریک گفتم. ماموت شدیم رفت.
امروز توی نماز به این فکر کردم تموم جمله ها از زبان متکلم مع الغیر اومده. انگار یه گروه کر بزرگ دارند یه موسیقی عظیم رو اجرا می کنند و این ما باید کل کائنات باشه و گنج وقت هم زمان جمع شدن همه اون چیزها و کسانیه که ما رو تشکیل می دهند و شاید توصیه به ادای نماز اول وقت از همین نگاه باشه.
دیشب قبل خواب خاطرات استاد علی معلم دامغانی در مورد سید عباس معارف رو میخوندم. جالب این بود که به اقتضای شغل مادر در بیمارستان شیر و خورشید سمنان، مدتی در سمنان زندگی کردند. علی معلم می گفت هر توجهی که به بیدل شده از برکت معارف هست و بس. آخرش نوشته بود که ایشون هیچ وقت تاهل اختیار نکرد ولی در اواخر دل به دختری افغان بسته بود که با مرگ معارف اون هم به انجامی نرسید.
یکی از دوستانم توی اینستاگرام شعری ازش نوشت که هفته گذشته و توی سفری که به رشت داشتیم همش ورد زبونم بود:
افسون هستی ما افسانه بود معارف
دلدار شیوه ای کرد، پنداشتیم که هستیم