خوب نیستم.هیچ ربطی هم به پریود ندارد.یک چیزی که فهمیدم درباره سفر است.من خیلی تفریح میخواستم ولی سفر به جان کندن گذشت انگار موظف باشی همه جاهای تاریخی بلگراد را ببینی.خستگی راه مونده به تن و حسرتش به دلم.این خیلی معادله ی ساده ایست.و بدتر از آن زندگی با یک سرهنگ بازنشسته ی مهربان است که هرقدر هم لطیف باشد دیکتاتوری خفی دارد.و فاجعه اینجاست که اصلا دوست ندارد هم صحبت هم باشیم.من در معرض یک لووز بزرگ هستم.ناراحت و غمگینم و بدتر از آن وحید نمیتواند این حجم از سرخوردگی حسی مرا درک کند.
چه غمگینانه تنهام.
- ۱ نظر
- ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۰