دیشب حال مامان بد شد و بردیمش اورژانس. علی هم خودشو رسوند. خدا رو شکر مرخص شد و آوردیمش خونه. نزدیکای اداره که رسیدم صداش زدم و دیدم جواب نمیده. خیلی ترسیدم و با سرعت میروندم تا زودتر برسم بیمارستان.
برگشتنی با هم اومدیم خونه. بابا و علی هم با ماشین علی اومدند. از بس هول بودم هم به متین و ه مبه علی اسم بیمارستان رو اشتباه گفتم. نزدیک خونه که رسیدیم به مامان گفتم من اگه فقط برای یه کار تا آخر عمر ازت ممنون باشم میدونی چیه؟ گفت نه. گفتم یادته تاکسی می گرفتی ما رو می بردی کانون پرورش میدون امام؟ من برای همون یه کارت تا آخر عمر در خدمتتم.
مامان واقعا فرشته است. از هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ کار و کوششی برای من و علی دریغ نکرد. از خودش بی چشم داشت زد تا ما به اینجا برسیم. سرش سلامت باشه و عمرش دراز.
پ.ن:
یاد نوشته پشت یکی از کامیون ها افتادم که روز 19 اسفند با متین رفتیم تهران. نوشته بود:
سلامتی پدری که ساقی نبود، ولی یه عمر عرق ریخت، ما خوردیم