خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز فراغی دست داد و مشغول گوش دادن به سخنان احمد سام در خصوص داستان های مثنوی شدم. متین هم رفته بود دانشگاه. همین دقایقی پیش ناهار خوردیم که من املت درست کرده بودم. شب هم قراره به مناسبت تولد دختر رضا بریم خونشون. بقیه دوستان هم میان. 

  • . خزعبلات .

 

از آخرین نوشته خیلی زمان گذشته و خدا میدونه چه اتفاقاتی توی این روزها افتاد. ماشین جدید مهم ترین اتفاقی بود که توی این دوران افتاد. نسق زندگیمون یه خورده عوض شده. من یه میز کار توی اتاق مطالعه دارم و به کارهام میرسم. متین هم مشغول کارهای خودشه. ولی از سر سال تا الان یه رخوت عجیب، یه سستی و دست و دل به کاری نرفتن رفته توی وجودم. امیدوارم زودتر از این وضعیت خلاصی پیدا کنم که اصلا چنین حالی رو دوست ندارم. امروز سر کار بودیم و باز دوباره به کلی چیز جدید برخوردم.
شب به تماشای مستند "به ایرانِ جاودانی ام" که درباره زندگی استاد احمد اقتداری بود نشستم. واقعا چقدر جای این آدمها خالیه. چقدر ایران به این آدم ها مدیونه و هر چی از خلیج فارس میدونیم از این آدم داریم. روحش شاد. قراره روز دوشنبه در گراش فارس تشییع و به خاک سپرده بشه. یادش بخیر توی دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که اهل گراش بود و اسم این شهر رو از او به یادگار دارم.
  • . خزعبلات .

روز خوبی بود. صبح نمی خواستم برم اداره. آدم بشو نیستم. دیروز و امروز دقیقه نود رسیدم اداره. ولی مثل همیشه بعدش از خودم راضی بودم که بیدار شدم و رفتم. تموم روز رو درگیر حادثه شب قبل بودیم. دقیقا همون لحظه ای که صاعقه وحشتناک زد و من ترسیدم. کلی چیز جدید یاد گرفتم. حادثه درسته کلی هزینه روی دست آدم میذاره ولی عوضش آدم کلی تجربه کسب میکنه و چیز یاد میگیره. 

بعد اتمام کار مثل روز قبل با یاسر اومدم خونه. هوا آفتابی بود و همه چی شده بود شبیه بهشت. محمود رو هم برای اولین بار توی سال جدید دیدم. ناهار شام شب قبل بود که مامانم درست کرده بود. بعد دو ساعتی خوابیدم و الانم کبیر و همسر رفتند بیرون و من و متین مشغول کارهای خودمون هستیم. 

دارم "از میان ریگ ها و الماس ها" رو گوش میدم. انرژی میگیرم از این چیزا. عین ماشینی که بنزینش تموم شده و بنزینش رو پر می کنی و تا یه هفته دیگه شارژه شارژه. نمی دونم چه چیزی توی این نواها نهفته است که دیوانه وار مسحور میشم. هر چی هست خدا رو شکر که این حس هست.

فردا هم کشیک هستم.

  • . خزعبلات .
همیشه موضوعاتی که سخت می فهمیدمشون یا نمی فهمیدمشون، جوری می اومدن توی زندگیم که خودم هم تعجب می کردم. انگار نیروی جاذبه اونا رو صدا میزد و میومدن تا به من بگن بیا ما رو بفهم. خیلی موضوعات که حالا وارد جزییات نمیشم. یکی از اونها بحث "کیفیت توان" هست که بسیار موضوع جالب و گسترده و فنی و در عین حال بسیار سده به نظر میرسه. امشب داشتم با نرم افزار دستگاه اندازه گیریمون کار می کردم. ورژن جدیدی ازش اومده بود و پیشرفت جالبی داشته.
اما این پست رو نوشتم برای اینکه بگم بعد مدت ها دارم "بیداد" مشکانیان رو گوش میدم. آخه چرا این چیزا کهنه نمیشن؟ انگار "اصلی" که مولانا توی شعر معروفش میگه، یه رگه هایی توی این نواها داره. به به، همین الان آواز شجریان شروع شد. 
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟    دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟
امشب شب نشینی رفتیم خونه بابا. کبیر و همسر هم اومدند. بعد اومدیم بالا. شام آب دوغ خیار زدیم. اونم وسط سرمای بهار. خیلی چسبید.
  • . خزعبلات .
دیشب حال مامان بد شد و بردیمش اورژانس. علی هم خودشو رسوند. خدا رو شکر مرخص شد و آوردیمش خونه. نزدیکای اداره که رسیدم صداش زدم و دیدم جواب نمیده. خیلی ترسیدم و با سرعت میروندم تا زودتر برسم بیمارستان.
برگشتنی با هم اومدیم خونه. بابا و علی هم با ماشین علی اومدند. از بس هول بودم هم به متین و ه مبه علی اسم بیمارستان رو اشتباه گفتم. نزدیک خونه که رسیدیم به مامان گفتم من اگه فقط برای یه کار تا آخر عمر ازت ممنون باشم میدونی چیه؟ گفت نه. گفتم یادته تاکسی می گرفتی ما رو می بردی کانون پرورش میدون امام؟ من برای همون یه کارت تا آخر عمر در خدمتتم.
مامان واقعا فرشته است. از هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ کار و کوششی برای من و علی دریغ نکرد. از خودش بی چشم داشت زد تا ما به اینجا برسیم. سرش سلامت باشه و عمرش دراز.
پ.ن:
یاد نوشته پشت یکی از کامیون ها افتادم که روز 19 اسفند با متین رفتیم تهران. نوشته بود:
سلامتی پدری که ساقی نبود، ولی یه عمر عرق ریخت، ما خوردیم
  • . خزعبلات .

اولین روز کاری سال جدید با کشیک شروع شد. به کارهام رسیدم و ساعت ۱۳ اومدم خونه.ناهار خوردیم و خوابیدم.

عصر کلی مهمون اومد خونمونذو شب با بابا و مامان هامون رفتیم کبابی و بعد دوری توی پارک و راه آهن زدیم و اومدیم خونه. متین و کبیر مشغول تمرکزن و منم در حال مطالعه.

امروز شعری از شاملو خوندم که احمدعلی میسمیان توی اینستا پستش کرده بود. بخشی از شعری که به ایران درودی تقدیم شده. واقعا چی توی ذهن شاملو میگذشته؟

  • . خزعبلات .
توی خونواده ما (هم پدری و هم مادری) عیدی دادن رسم بوده و عیدی هایی که می گرفتم همیشه بیشتر از همه دوستام بود. یکی از لذت ها این بود که بعد عید آمار عیدی هام رو به دوستام بگم. امسال هم با وجود اینکه 35 سال از سنم میگذره عین یه بچه ابتدایی می ایستم و عموها و خاله ها و ... بهم عیدی میدن. از بابام بگذریم که 7-8 روز قبل سال تحویل عیدی ما رو داد. اما دقایقی پیش انکسرت ظهری و بابا و مامان متین عیدی بهمون دادن و ما رو غرق ثروت نمودند :)))
  • . خزعبلات .

امروز بابا و مامان متین از رشت اومدند. بعد مدت ها رفتیم عید دیدنی. پارسال که کلا مهمون داشتیم و دو سال قبل هم که رشت بودیم. بابا و مامان متین از رشت سوغاتی های مخصوص منو آوردند. سیر و دسانه باقلا و کال کباب و زیتون و گردو و بورانی بادمجان. شام بابا و مامان من و عزیز مهمون ما بودند و من چه نکردم با این خوراکی ها. 

الان هم متین و پدر و مادرش مشغول حرف زدن هستند و مثل جلسات چندین ساعته، سخت مشغول حرف زدن هستند. قشنگ یه 4 ساعتی میشه مشغولند. البته منم توی بحث بودم و الان اومدم توی اتاق.

  • . خزعبلات .

باز عید شد وایت واکرها دارند از شمال میان.

البته با وحید به این نتیجه رسیدیم که اینجا وینترفله

  • . خزعبلات .

من متینم 

وحید شوهرمه

وحید دوستشه


  • . خزعبلات .