خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

شنبه و یکشنبه ای که گذشت، تهران بودم و شب ها قبل از خواب، شاهنامه می خوندم، البته به نثر و البته هنوز هم ادامه داره. رسیدم به ناپدید شدن کیخسرو و مرگ 5 پهلوانی که با او رفته بودند یعنی گیو و فرزندش بیژن و طوس و گستهم و فریبرز. بیشتر از همه دلم برای گیو و بیژن تنگ شد و بیشتر بیشتر برای گیو که کیخسرو رو از توران آورده بود و زره سیاوش رو داشت. 

دیشب هم متین قرص خواب خورد و منم خوابم نمی اومد و مشغول خوندن شاهنامه شدم و دیشب به رزم رستم و اسفندیار رسیدم و کشته شدن اسفندیار به دست رستم و بعد کشته شدن رستم به دست برادرش شغاد و عجیب دل آدم به درد میاد از مرگ این پهلوانان و تازه می فهمم چرا حماسه فقط یه داستان نیست و به حق الگویی از آرمان های یک ملت و قومه و الگویی تکرارپذیر در کل تاریخ.

  • . خزعبلات .

دیروز عصر به اتفاق دو تا از همکاران، برای شرکت در یک سمینار فنی، از سمنان به طرف تهران حرکت کردیم و در نزدیکای ترمینال جنوب اقامت کردیم.

دیشب وقت خواب چند صفحه ای از کتاب تاریخ عضدی نوشته شاهزاده احمدمیرزا عضدالدوله رو خوندم که در مورد پدرش فتحعلیشاه و آغامحمدخان و محمدشاه نوشته. علاوه بر جنبه صداقت و امانت داری کتاب، یه چیزی که برام جالبه، جهالت و نادونی بی حد و حصر فتحعلیشاهه. فکر نمی کنم تاریخ ایران، حکمرانی نادون تر و جاهل تر و بی کفایت تر و عقب مونده تر و .... تر از فتحعلیشاه زنباره دیده باشه. یعنی مخ آدم سوت میکشه از چیزایی که توی این کتاب نوشته. یعنی عموی اخته اش کجا و این احمق به ظاهر مرد کجا. واقعا دل آدم درد میگیره که سالیان سال حکومت ایران دست این آدما بوده. یک فقره ناچیز از جهالتش همین بس که دستور داد الماس دریای نور رو بتراشند و خط خطی کنند تا اسم نحس و نجسش رو روش حک کنن. دلم میخواست زنده بود و الان روبروم بود که تا میخورد بزنمش و مثل یه موش کثیف طاعونی، زنده زنده توی خاکش کنم.

  • . خزعبلات .

امروز صبح روز تعطیل برای برداشت اطلاعات رفتیم سمت ایوانکی. تا گرمسار همه چی طبیعی بود. دو تا جاده گردنه ای بعد گرمسار رو که رد کردیم دیدیم تمام دشت سفیده. یادم نمیاد ایوانکی رو اینجوری دیده باشم. انقدر برف بود و یخ که نتونستیم کارمون رو انجام بدیم. هوا هم سوز بدی داشت. اومدیم سمت گرمسار و عکس های اونجا رو گرفتیم و برگشتیم سمنان. 

رسیدم خونه دیدم متین مشغول خیاطیه و منم مشغول خوندن متن منثور شاهنامه شدم. وسطاش خوابم برد و بعد متین بیدارم کرد و با هم ناهار خوردیم و متین مجدد رفت سراغ خیاطی و منم مشغول ادامه شاهنامه.

دیشب شام خونه آرمین و زهره بودیم و چقدر خوش گذشت و چه شامی خوردیم. ساندویچ هایی که آرمین میزنه حرف نداره.

  • . خزعبلات .

شنبه و یکشنبه هفته آینده، انشاالله برای دوره آموزشی میرم تهران. قرار بود امروز با مسئولم صحبت کنم که اگه شد این تعطیلات رو هم بچسبونم بهش که با اومدن یه گروه برای سرویس یکی از تجهیزاتمون، احتمالا باید قیدش رو زد. برای 6 اسفند هم قراره بریم شیراز و من یکی از نفرات معرفی شده هستم. خیلی خوشحال شدم که من برای این کار معرفی شدم. حالا میخوام هماهنگ کنم یه روز زودتر بریم شیراز که اگه شد به چند جا سر بزنیم. برای من هم که تا حالا شیراز نبودم، این سفر خیلی حس خوبی داره. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

ما یه راننده دیگه اومدیم که از ده تا کلمه ای که میگی یکیش کلمه مَشتیه. مثلا میگه مشتی هستی یا امروز برای صبونه رفتیم یه جا، به طرف میگه یه املت مشتی بزن یا مثلا میگه ماشین خیلی مشتیه و ...

خب دلم میخواد برای هر مشتی ای که میگه، یکی با پشت دست بزنم تو دهنش که مرتیکه مشتی برای هر چیزی کارکرد نداره و اینکه انقدر حالمو با این لفظ به هم نزن.

  • . خزعبلات .

از صبح مشغول کارهای بانکی متین بودیم و سری هم به باند تعمیر لوازم خانگی م. زدیم. عصر بازی پرسپولیس و استقلال بود و آخرای بازی رفتم ترمینال و پریسا رو آوردم خونه. شب هم رفتیم عروسی پسرخاله و زود هم اومدیم خونه که پریسا تنها نباشه. 

دیشب همه دوستان خونه احسان دعوت بودیم و شب خیلی خوبی بود و بعد مدتها خوش گذشت.

  • . خزعبلات .

دارم از شاهرود برمیگردم. چند روزی هست که خستگی به تنم نشسته و دست و دلم به هیچی نمیره. اما دلیل این نوشته چیه؟ خب ما راننده هامون به صورت ماهیانه عوض میشن و هر کدوم یک ماه با ما هستند. هر کدوم یه تیپ و شخصیت دارند. یکی بود که خدا رو شکر نسخه اش رو پیچیدند و فرستادنش یه جای دیگه. اما یکی هست که راننده فعلی ماست و الان دقیقا جلوی من پشت فرمونه یه موجودیه که یه بدی عظیم داره و اون اینه که بی نهایت حرافه و بدتر از ان اینه که راجع به هر موضوعی صاحب نظره. مثلا الان داره برای سه نفرمون در مورد بیت کوین صحبت میکنه. نمیشه هم جسارت کرد و بهش گفت دهنتو ببند ولی شعور هم نداره متوقف کنه حرفاشو. القصه، ماهی که این بابا راننده ما میشه، من غصه ام میگیره که مغز ما رو سالاد میکنه. الان هم نان استاپ داره حرف میزنه. ما سه نفر هم هیچی نمیگیم.

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون داشتیم. مهندس و خانمش و پسرشون شایان. امین هم اومد. من برای یه لحظه رفتم سرویس بهداشتی و تا اومدم دیدم یه تنبور داره از توی کیف ساز میاد بیرون و فهمیدم که هدیه تولد امسال من تنبوره. مهندس و خونواده هم مجموعه کتابهای کارنامه سپنج جناب دولت آبادی رو برام خریده بودند. از همشون ممنونم. زحمت خرید ساز هم به دوش امین افتاده بود. 

بابت همه خوبی ها و لذت هایی که کنار متین از زندگی چشیدم، ازش ممنونم و دلم میخواد هیچ وقت شرمنده اش نباشم که الهه خوبی و محبت و صداقته. والسلام.

 

هشتگ پایان سی و پنج سالگی (البته چهار روز دیگه)

  • . خزعبلات .