خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

در بیهودگی مطلق این روزهای من که در حال سپری شدنه و فقط به کار میگذره و حدود دو سه هفته ای هست که مهمون داریم، پیدا کردن یه پناهگاه برای فرار از این وضعیت، واقعا غنیمتیه. متین کلا مشغول کار رسیدگی به مهمونها و منم که گفتم، به سان باکسر توی قلعه حیوانات مشغول کارم.

نداشتن وقت شاید یکی از دلایل این بیهودگیه، نبود چیز جدید که چنگی به دل آدم بزنه هم مزید بر علت. متین مهمونها رو برده سمت جام و دوزهیر و آبخوری و منم توی ماشین رامین و به اتفاق یاسر مشغول برگشت به سمنان هستیم. الساعه ورودی گرمسار هستیم. 

دیروز بعد مدتها هدفون رو گذاشتم و "سفر عسرت" شهرام ناظری و فرخزاد لایق رو گوش دادم و اتفاقا امروز و الان نیز. از موسیقی گذشتم و رفتم توی نخ شعر که چیز غریبی است به حق. از همه بیشتر هم درگیر جناب شفیعی کدکنی. چی میگه این مرد و چرا خراسان بزرگ انقدر ادیب پروره؟

دلم یه چهار پنج روز ایزوله از دنیا و مافیها میخوام. امیدوارم شرایط فراهم بشه و متین رو ببرم هند. انشاالله

  • . خزعبلات .

پنجشنبه و جمعه هفته قبل سر کار بودم. قرار شده بود که امروز هم برم سر کار ولی دیگه طاقت نیاوردم و با کلی غرغر کردن بالاخره تونستم امروز رو خونه بمونم. صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم و فرشته خانم رو رسوندیم ترمینال و ساعت حدود 7 صبح خونه بودیم. خوابیدیم تا ساعت 11:30. الان هم هر کی مشغول کار خودشه. متین توی آشپزخونه، من توی هال و مادر متین هم توی اتاق مطالعه. پرنده ها از قفس آزاد و دوش ظهرگاهی خودشون رو گرفتند و مشغول آواز خوندن البته با صدای انکر الاصواتشون (به نظرم صدای خر در قیاس با قیافه اش، نسبت به طوطی های برزیلی در قیاس با قیافه شون، واقعا لحن بلبله و انکر الاصوات الحق و الانصاف لایق و شایسته طوطی های برزیلیه).

فردا احتمالا ماموریت ها مجدد شروع میشه. ماه هم داره تموم میشه، اصلا نمی فهمم کی شروع میشه و کی تموم. زندگی من و خیلی های دیگه، عین فیلم "عصر جدید" چاپلینه. روحت شاد مرد که اون موقع میدیدی بشر دو پا چی میشه.

  • . خزعبلات .

دیشب (اگه دقیق بخوام بگم، شنبه شب مورخ 19 مرداد)، شام رو به اتفاق فرشته خانم توی عمارت بادگیر خوردیم و بعد توی شهر دور می زدیم. به طرف محله آبا و اجدادی رفتم که یهو دیدم خونه پدربزرگ خراب شده و کفش آسفالت و فقط طاقچه های فرو رفته اتاق پشتی خونه باقی مونده. اول که فکر کردم اتاق مشرف به حیاطه ولی بعد فهمیدم اتاق شرقی بوده. جای پشتی ها و متکاها که بچه که بودیم از دور خودمون رو می انداختیم روی اونها. از طاقچه ای که عکس بابابزرگ اونجا بود با گلدون های آبی قدیمی. طاقچه ای که آینه عروسی بابابزرگ و مامان بزرگ اونجا بود. چقدر دردناک بود فروریختن خونه ای که خاطرات من و علی، کودکی مادرم و خاله ها و دایی ها، قدم زدن های بابابزرگ و مامان بزرگ، عروسی مامان و خاله ها، کلی اتفاق شاد و غمگین، افطاری های ماه رمضون و ..... پریز ها و کلید ها از روی دیوار برداشته شده بودند و سیم های لخت از شکاف ها زده بود بیرون. به خودم گفتم شاید دست دایی مدادی به اونها خورده و شاید او اونها رو مرتب کرده. جای موندن نبود و داشتم خفه میشدم. دستی به تبرک به دیوارهای گچی که خاک روی اونها نشسته بود کشیدم وسوار ماشین شدم و رفتم و دلم نمیخواد برگردم تا اونجا رو ببینم. یاد دایی ها، یاد عزیز و یاد بابابزرگ گرامی. روحشون شاد که با زندگی خودشون، بهترین خاطرات رو برای ما رقم زدند و زندگیشونو یادشون، تسکینی عمیق و عجیب و لذت بخشه، توی درد و پوچی و نکبت زندگی، خصوصا زندگی این روزها.

  • . خزعبلات .

دیروز و امروز رو کلا سر کار بودم و ماموریت به همون پروژه لعنتی ای که گفتم. صبح امروز مادر متین و دخترخاله ایشون از رشت اومدند به سمنان. دیشب خیلی کم خوابیدم ولی باز هم خیلی بدک نبودم. من و مهندس ر.خ بودیم و کارها رو انجام دادیم و حدود ساعت 6 رسیدیم سمنان. الان متین و مادرش و مهمون جدیدمون رفتند بیرون و منم خونه هستم و مشغول کارهای خودم. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم اداره. خوابم می اومد ولی پا شدم و رفتم. تاخیر خوردم ولی تا دو ساعت توی ماه مجازه و میره رو مرخصی ساعتی. مثل همیشه تا رسیدم کارها شروع شد. از سر اون پروژه لعنتی هم همش زنگ میزدند. آخر وقت هم زنگ زدند که فردا دوباره برم سر اون پروژه نکبتی.

اما دیشب اتفاقی گذرم به سایت رضا قاسمی خورد و داستان کوتاه "نامکانی در اشغال کبوترها" رو خوندم که هیچ نفهمیدم. الان هم توی اتاق مطالعه هستیم و متین مشغول خیاطی و عارفه هم مشغول خوندن زبان. عارفه فردا میره تهران و جمعه صبح، مادر متین و دخترخاله هاش میان اینجا.

حالا قراره دقایقی دیگه بریم یه جایی و یه دوری بزنیم و یه چیزی بخوریم و برگردیم. راستی امروز اولین سهامی که خریده بودم رو با 17% سود در عرض یه هفته فروختم. 

  • . خزعبلات .

دیشب تنها بودم و متین رفته بود یه مجلسی که به بهش دعوت شده بود و شب هم همونجا خوابید. منم تا ساعت 2 بیدار بودم و صبح مثل سگ کتک خورده رفتم اداره و برای سومین روز متوالی رفتیم جایی که امسال کلا درگیرش هستیم و فکر کنم سالها درگیرش خواهیم بود، بس که پروژه داغونیه. یه نگهبان داریم که مصداق بارز "یا رب مباد که گدا معتبر شود" هست و اگه این از جایگاه فعلی به جایگاههای بالاتر می رفت احتمالا جهان یکی از هیولاهای خودش رو میتونست ببینه. اخیرا به این جمله زباد فکر میکنم که حاج اسماعیل دولابی گفته که :"مرنج و مرنجان" و واقعا حال آدم رو خوب میکنه. 

امروز عارفه اومد خونمون و انشاالله تا جمعه پیش ما خواهد بود و بعد از رفتن ایشون، مادر متین و دو تا از دخترخاله هاش میان اینجا. عصر تا رسیدم استراحتی کردم و بعد یکی اومد و دو تا از طوطی برزیلی هامون رو خرید. بعد یکساعت توی شهر می چرخیدم و کلی چیز خریدم و اومدم خونه. الان متین و عارفه مشغول درست کردن شام هستند و اسنپ کیوی امشب رو سر "کوییک سیلور" توی سوال آخر باختم، در صورتی که جواب واضح بود. من موندم مغزم توی لحظات حساس چرا تصمیمات بدی می گیره و داده ها رو با هم قاطی میکنه. یه فکری باید براش بکنم.

  • . خزعبلات .

از امروز دوباره ماموریت های طولانی و ییلاق و قشلاق رفتن من شروع شد. روز خوبی بود. کارتو که خوب انجام بدی همه چی خوبه و مثل همیشه کلی چیز یاد گرفتم و عجب اعجوبه ایه رضا. ساعت 7 عصر رسیدم خونه و از اونوقت مشغول کارهای فردا. متین مشغول خیاطی و منم حین کار مشغول گوش دادن اشعار نوح (شاعر سمنانی) و سه تار حمید متبسم در نوای دریا.

دیشب که متین رفت بود پیش رهره، آرمین زنگ زد که شام بریم اونجا. وسایل رو جمع کردم و رفتم. آراد چقدر شیطون شده و غیرقابل کنترل و بهونه گیر. خدا رو شکر که بچه نداریم و شکر بیشتر که متین هم بچه نمیخواد.

یادم رفت بگم که پریروز اولین سهام رو توی بورس با راهنمایی رضا خریدم.

  • . خزعبلات .

امروز با رضا برای کارهای سجام رفته بودیم بیرون. وقتی داشت کار او انجام میشد، دیدم مرتضی ب. پستی گذاشته و عکس یکی رو گذاشته که مرحوم شده. عکس خیلی واضح نبود و بعد متوجه شدم یکی از دوستان دوره راهنمایی من بوده که برادرش هم همکار ماست. خیلی ناراحت کننده بود. خاطرات اون دوران به یادم اومد. بعدا یاسر گفت که یه بچه 8 ماهه هم داره. 

دیشب قبل خواب بعد از خوردن یکی از شعرهای پروین اعتصامی، این شعر بهایی رو خوندیم و ماحصلش این بود:

آنچه ندارد عوض ای هوشیار               عمر عزیز است، غنیمت شمار

  • . خزعبلات .

بعد مدتهاست که دو روز پشت سر هم تعطیلی رو خونه هستم. متین بعد از گرفتن چرخ خیاطیش مشغول خیاطی توی هال و منم مشغول مطالعه کلیدر و خلاصه برداری از اون هستم. جلد اول رو که 25 خرداد تموم کرده بودم، امروز خلاصه برداریش تموم شد.

یه سری آهنگ با تنبور گذاشتم که یکیشون مال سعدی بود با مطلع "تو را نادیدن ما غم نباشد، که در خیلت به از ما کم نباشد" و تا گفتم مال سعدیه، متین گفت خوش به حال معشوق سعدی و دیدم راست میگه. شیرین ترین حرف های عاشقانه رو بذاری کنار عاشقانه های سعدی، می بینی چرندی بیش نیست.

توی اینستا مطلبی در مورد سربداران خوندم و تازه متوجه عمق بزرگی اونها شدم. مغولی که تموم آسیا را مال خود کرد، سلسله خلفای عباسی که فروریختنشون خیال بود رو نابود کردند و تا اروپا هم رفتند، مگه کسی خیال می کرد بتونه جلوشون نفس بکشه. جامعه ای که به سکوت و گوشه نشینی و رخوت رفته و طرق مختلف صوفیه سر برآوردند، عده ای دوباره از خراسان بزرگ، ایران رو زنده کردند. تازه اونم نه یک سلسله و قوم و گروه که مردم از خونه به کوچه و روستا و شهر دور هم جمع شدند و سوای هیچ گونه قومیت و قبیله ای، ایران رو از چنگال مغول ها نجات دادند.

  • . خزعبلات .

دیروز متین رفته بود مهدیشهر برای کارهای دانشگاه آزاد. دیر اومد. با هم ناهار خوردیم و عصر کمی هیولا رو دیدیم و وسطش بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ کارهای خودمون. حدود ساعت 8 مریم زنگ زد و قرار شد شب بریم خونه اونا. قبلش رفتیم چرخ خیاطی تعمیر شده رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه مریم و ایمان. اولین گروهی بودیم که رسیدیم اونجا. امید و ساناز بعد از ما و علی و سعیده هم آخرین گروهی بودند که اومدند. تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم و مثل همیشه علی بود که میدون داری می کرد و ما رو با حرفاش روده بر کرده بود. سوژه اش هم شده بود تک رقیب کل زندگی بابام که نمیشه جزییاتشو گفت. بعد از اونجا رفتیم مغازه شهروز و دو تا الویه خریدیم و شام خوردیم و بعد از خوندن شعر کرباس و الماس پروین اعتصامی خفتیم. شب قبل داشتم در مورد یارسان می خوندم که دیدم یه جا نوشته ساز مقدسشون تنبور و کتاب مقدسشون هم "سرانجام" نام داره. همون نصفه شبی دانلودش کردم و کلیاتش رو مطالعه کردم. خیلی دلم میخواد در موردشون دقیق بدونم و بخونم. خونه مریم و ایمان که بودیم از توی کتابخونه، کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر دکتر زرین کوب رو ورقی زدم. 

  • . خزعبلات .

دیشب هم شبی بود. شبی بی نهایت ساده که آخرش اتفاقات جالبی افتاد. رفتیم کافه اردی بهشت و بعد از حدود سه ربع معطلی سفارش رو آوردند و خوردیم و رفتیم. خودم دلم میخواست برم مزار شیخ محمود مزدقانی ولی چیزی نگفتم. متین گفت نمیخواد بره خونه، من هم نمیخواستم. هوا هم بهتر شده بود و باد ملایمی می وزید که از شدت گرمای لعنتی کم می کرد. فکر می کردم مزار شیخ بسته باشه ولی خدا رو شکر باز بود. قبل رسیدن نمی دونم چی شد که این شعر شهریار رو برای تکمیل یکی از حرفام برای متین خوندم:

"همت ای پیر، که با چنته خالی نرود                گل مولا که به کشکول و تبرزین آمد"

یهویی کل معنی شعر رو بعد مدتها فهمیدم، انگار قسمت دیشب بود و انگار خدا و شیخ، فهمیدند چنته ما خالیه، حالی عجیب به چنته ما ریختند. متین مشغول مراقبه شد و منم به آسمون نگاه می کردم. به سیاره مشتری، به صورت فلکی عقرب، به کیهان و کائنات و هیچ بودنمون و چه خوش گفت سید خلیل که : "هیچ اگر سایه پذیرد، ما همان سایه هیچیم".

عجیب به یاد این آیات سوره آل عمران افتادم:

إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لَآیَاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ ﴿۱۹۰﴾الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۹۱﴾


و مگه بهتر از این داریم؟ جادوی کلام و جادوی معنی توی این جملات نهفتست.

متین دریافت های جالبی داشت که خیلی گفتنی نیست، فقط همین شعر حافظ رو میتونم در توصیف اون حال بگم که:

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی                چو اسم اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم

بعد رسیدن به خونه مشغول خوندن چند مثنوی از پروین اعتصامی شدم. متین چند شب قبل گفت، دیوان پروین رو بیاریم و شب ها بخونیم و چقدر لذت بردم از اشعارش.


  • . خزعبلات .