خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

کار متین و میترا شروع شده و شدیدا درگیر هستند. دیروز بعد از رسیدن از اداره به اتفاق متین به یه آژانس مسافرتی توی شهر رفتیم و برای تور هند ثبت نام کردیم. انشاالله 17 مهرماه راهی هند هستیم. امشب در مورد محل هتل ها و جاهای دیدنی و توصیه های مسافران دیگه و خیلی چیزای دیگه مطالعه کردم. انشاالله سفر خوبی باشه.
متین شب ها قبل از خواب مشغول مطالعه کتاب "گاه ناچیزی مرگ" نوشته محمدحسن علوان با ترجمه امیرحسین اللهیاری و چاپ انتشارات معظم مولی هست و حال خوشی داره و منم قبل از خواب مشغول کلیدر و ماجرای گل محمدها. اگه بشه امشب جلد 6 رو تموم کنم.
 

  • . خزعبلات .

دلم میخواد یکی وقت بذاره، عمرشو بذاره و کلمه ای رو پیدا کنه یا کلمه ای اختراع کنه که چگال باشه، به این مفهوم که با بیشترین بازدهی، مقصود دل و خصوصا چیزهایی که به زبون نمیاد رو بیان کنه. زمان! امان از زمان که هر چی آتیش هست از گور همین زمان بلند میشه. انگار همه چیز با یه نخ نامرئی بسته به زمان هستند و زمان اونها رو به هر جا که بخواد میبره. نمیگم نامرد ولی یه طورایی نامرد هم هست. میره و میره و یهو بعد یه مدت پیداش میشه و میشه خوره روح آدم، خیلی وقتا هم میشه آرامش روح آدم، اما اکثر همون خوره هست که گفتم. هر چی به سنمون اضافه میشه یعنی زمان بهمون میگذره، اون نخ های نامریی که ما رو به دنیا و مافیها وصل میکنه بیشتر و بیشتر میشه و هر باری، گاه و بی گاه، یکی از اون نخ ها که دست زمان هست، آدم رو به سویی می کشه و امان از اینکه از نوع خوره طورش باشه، روح و روان آدم رو میخراشه و شیره جون آدم رو میمکه. اونی که راهش رو پیدا کنه که چه جور با زمان مدارا کنه و یا باهاش سرشاخ نشه، کلاهش رو باید بندازه بالا، کاش چنین شویم، چنین باد!

  • . خزعبلات .

جلد چهارم هم تموم شد و مشتاقانه منتظرم تا مجلد پنجم رو هم پی بگیرم. خیلی رمان خوبی از کار دراومده، خصوصا که داره سیاسی میشه و با حزب توده پیوند خورده. فضای ایده آل ذهنی من: زندگی روستایی و ایلیاتی، سالهای دهه بیست و جنبش های سیاسی آزادیخواهانه چپ. دولت آبادی خوب روایت کرده و خوب فضاسازی هاش به دل نشسته. 

نکته جالب این بود که تازه می فهمم چرا خودش از میون این همه شخصیت داستان، شیفته خان عمو هست. خان عمو به حق منو یاد زوربای یونانی میندازه. برای خودش مشرب و فلسفه خاصی برای زندگی داره.

فردا متین داره میره تهران و منم مشغول با کارهای اداره و خوندن کلیدر. امروز سهام ها رو فروختم تا هزینه سفر هند جور بشه.

  • . خزعبلات .

عصر امروز اولین برنامه ریزی های سفر هند رو انجام دادیم. قصد به این شده که انشاالله در اوایل مهر ماه به هند بریم، سفری که از برگشتمون از صربستان، کلید خورده شد و به دلیل مشغله کاری من، همش عقب افتاد و حالا با فراغت بال مختصری که در کار اداره دست داده، قراره این سفر رو کلید بزنیم. از قیمت تورها و محل هتل و بررسی مکان های هتل ها شروع کردیم و دید مختصری به دست آوردیم. شب سری به امین زدیم و حرف هند شد و اتفاقا یکی از دوستان ایشون، همین چند روز پیش از هند برگشتند و شمارشون رو گرفتم و قرار شد در روزهای آتی اطلاعاتی از ایشون بدست بیاریم. متین هم انشاالله روز پنجشنبه راهی تهران هستند و بنده هم باید پول ها رو یه کاسه کنم تا اگه شد برای تور موردنظرمون اقدام کنیم. والسلام.

  • . خزعبلات .

دیروز کشیک بودم و چون خوابم می اومد و تاسوعا هم بود و همه درگیر کار خودشون، خونه موندم و نرفتم اداره. ضمنا انقدر اضافه کار ایستادم که ندادن پول کشیک هم مشکلی ایجاد نمیکنه و سقف اضافه کارم رو می گیرم. متین مشغول کارهای خودش بود و منم مشغول کارهای خودم. 

اول از همه کلیدر خوندم و جلد سوم هم تموم شد. بعد مشغو.ل تماشای فیلم "زوربای یونانی" شدم. همونجوری که خونده بودم، کتابش یه چیز دیگست و آدم می فهمید که فیلم خیلی خوب و منسجم از کار در نیومده، ولی بازی آنتونی کویین فوق العاده بود و چقدر ایرنه پاپاس زیباست، بی نهایت زیبا.
شب هم رفتیم مزار شیخ محمود مزدقانی و برگشتیم خونه. متین شمع و عود روشن کرده بود. بعد چند تا دختربچه اومدند و دیدم که به هم دیگه می گفتند این زن آتش پرسته. یاد مشتاق علیشاه افتادم که همین جماعت کوته فکر قشریون، چه جور در لحظه ای حکم مرگش رو دادند و لحظه ای بعد اون رو اجرا کردند. واقعا که طیف بشر از اسفل سافلین به اعلی علیین متغیره و اختیار میتونه بشر رو توی این طیف جابجا کنه و خوشا به اختیار با پشتوانه تفکر و نه تعصب و جهل و تقلید.

  • . خزعبلات .

صبح نرفتم اداره. به همه پیامک دادم که نمیام. داغون بودم و البته الان هم هستم. از چهارشنبه عصر باهامه که بالاخره امروز صبح منو از پا انداخت. خونه موندم و بعد رفتم سنگک خریدم و بعد مدتها، تونستیم دو نفره صبحونه بخوریم. بعد هم استراحت کوتاه و رفتن به مراسم ناهاری که به مناسبت بازگشت پدر و مادر امیر برگزار شده بود. دلم نمی خواست برم اونجا. تازه روی تخت دراز کشیده بودم و خوابم می اومد. به هر زوری بود خودم رو کشیدم و با متین رفتیم به اونجا. دلم نمی اومد متین جان تنها بره. غیر از رضا و الهام، همه دوستان اومده بودند. محمود و شراره و وحید و احسان و طاهر و میترا. همه با هم دور یه میز بودیم. 

متین چهارشنبه و پنجشنبه تهران بود و جمعه ظهر برگشت طرف سمنان. به زندگی عادی برگشتیم ولی مریضی من همه چی رو خراب کرد. الان توی فکر اینم که فردا برم اداره یا نه. حسش نیست و تب دارم و فکر نمیکنم بتونم سرپا بمونم. متین جان داره برای من سوپ درست میکنه. دستش درد نکنه که هیچ دلیلی غیر از او برای زندگی کردن ندارم. 

  • . خزعبلات .

از ایوانکی رد شدیم. روبروی ایستگاه راه آهن گرمسار هستیم. آلبوم موسم گل درویشی رو گوش میدم. محمدرضا درویشی واقعا کیه؟ چرا موسیقیش اینجوریه؟ شیره جان و روح آدم رو میمکه. بگذریم... با رضا اومدم. تست های اساسی امروز رو گرفتیم. متین دو روز تهران بود و من این پنجشنبه و جمعه هم سر کار بودم. از دو روز پیش گلو درد شدم ولی هنوز منو ننداخته. رسما یک ماهی میشه که من و متین هر کدوم به کاری مشغولیم.الان پیامک داد بیا و من هم نوشتم انشاالله یه ساعت دیگه پیششم. همین

  • . خزعبلات .