و چون خوابم نمی اومد، نشستم و فیلم مزارشریف رو دیدم که در مورد حمله به کنسولگری ایران در مزارشریف بود. بازی مهتاب کرامتی فوق العاده بود.
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۰:۴۶
و چون خوابم نمی اومد، نشستم و فیلم مزارشریف رو دیدم که در مورد حمله به کنسولگری ایران در مزارشریف بود. بازی مهتاب کرامتی فوق العاده بود.
صبح زودتر از متین بیدار شدم. چای گذاشتم، دو تا نیمرو درست کردم. بعد متین رو بیدار کردم و با هم صبحونه خوردیم و متین رفت برای آزمون. انشاالله که موفق باشه و مزد زحمات این دو ماهش رو بگیره.
الان بر روی تخت اتاق مطالعه هستم و سمفونی فلک الافلاک کامبیز روشن روان رو گوش میدم، خیلی زیبا و باشکوهه. به امیدی موفقیت متین.
امروز همه چی عریان شد. از ساعت 9 تا حدود 14:30، توی یه جلسه تاریخی همه حرف ها زده شد، حرف هایی که چند سال بود توی سینه حبس شده بود. خودشون شروع کردند و رضا هم همه چی رو گفت. واقعا اختیار با آدم چه می کنه. بعضی آدم ها طیف خطی اسفل سافلین تا اعلی علیین رو درنوردیدند و حد زذالتشون از این خط رد میشه و صفحه و فضا رو هم رد میکنه. توی عمرم این قدر آدم خطرناک ندیده بودم. واقعا یکی از نوادر خلقته. ولی خوب رضا زد توی برجکش و خوب سرجاش نشوند، اونم در حضور عالی ترین مقام جایی که کار می کنیم.
تازه از بیرون اومدیم. شام رفتیم ریوان. سرآشپز سابق ژورک اومده ریوان و برای اولین بار دیدیمش. چقدر چهره گیرایی داشت. ازش ادب می بارید، مثل مصطفی در ایوانکی که باهاش تست ها رو تحویل می گرفتم.
داشتیم می رفتیم بارون نمی اومد. غذا رو که آوردند، دیدیم بیرون بارون میاد. بعد سریع اومدیم خونه. روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم و صدای بارون از پنجره اتاق به گوش میرسه. آهنگ پگاه آلبوم غزل ۱ هم در حال پخشه. گرمای اتاق و صدای بارون و این آهنگ، آدم رو از زمین و مافیهای کثیفش (که خودم هم جزوش هستم) میکنه. حالم زیاد جالب نیست. خبرهای بد و ناامیدی فزاینده انرژی آدم رو میگیره. به سان دوران مغول که همه پناه بردند به تصوف و گوشه نشینی، با موسیقی و شعر، نشئه می کنم تا دارویی برای فراموش کردن و کشتن زمان باشه.
دیشب بابا و مامان اومدند بالا و گفتند که میخوان برای بابا موبایل بخرند. علی که رسید خونه، بهش گفتیم بره برای بابا موبایل بخره و نیم ساعت بعد با گوشی جدید اومد خونه. چه ذوقی داشت بابا با گوشی جدیدش.
همسایه های احمد محمود که تموم شد، میخواستم کتاب گاه ناچیزی مرگ محمدحسن علوان رو شروع کنم، ولی تصمیم گرفتم کتاب آتش بدون دود رو بخونم. آخرین نکات همسایه ها رو توی کتاب بنویسم، میرم سراغ آتش بدون دود.
در قرن 21 و زندگی همه مختل شده. ما واقعا در حال اضمحلال هستیم. بچه که بودم خدا رو شکر می کردم که زمان جباران مختلف تاریخ نبودیم، ولی انگار مثل همه چیز، پدیده ها در لباسی نو و در قالبی دیگه ظاهر میشن. مثل شکنجه، مثل تفتیش عقاید و ...
ما به خاطر اینکه نمی تونیم دو کلمه با هم حرف بزنیم، داریم نابود میشیم. همه مون شدیم یه مشت عقده ای که با کمترین تحریکی قابلیت نابود کردن خودمون و دیگران رو داریم. برای هممون متاسفم. هیچ کاری ها ازم برنمیاد، فقط میتونم اینجا به یادگار بنویسم که چه حالی داشتم در این روزهای بد.
دیشب متین زود خوابید. بهتر بگم، خوابش می اومد و من خوابوندمش و بعد اومدم توی آشپزخونه و شام خوردم و بعد چون خوابم نمی اومد، تصمیم گرفتم رمان "همسایه ها" رو تموم کنم و حدود ساعت دو بامداد تمومش کردم. داستان زندگی خالد (که من چقدر این اسم رو دوست دارم) در دوره ملی شدن صنعت نفت در جنوب ایران و ماجراهای مرتبط با آشنایی او با حزب توده، فضایی دوست داشتنی برای من به جهت علاقمند شدن به مطالعه داستان بود. روایت احمد محمود به غایت واقعی و حقیقی از زندگی اون دوران هست و چون خود احمد محمود هم اهل جنوب بوده، کار روایت بسیار خوب از کار در اومده. توی این داستان خیلی دنبال سر و ته نباید بود، یک زندگی بی نهایت واقعی یک فرد عادی جامعه که به فعالیت های حزبی می افته و درگیر زندان میشه و روایت های زندان و جامعه اون دوران. روایت های قبل از آشنایی خالد با حزب، بسیار عریان و بسیار عینی ارائه شده و شاید از معدود کتابهایی باشه که انقدر اون دوره نوجوانی یک فرد رو اینگونه عیان و بی پروا توصیف کرده باشه. کتاب خوبی بود در همین حد، نه خیلی خوب و نه خیلی سطح پایین و این نظر شخص منه.
شنبه 20 مهر 98 - جیپور
دیشب تا رفتیم بخوابیم، ساعت شد 3 بامداد. کلی وقت برای پست گذاشتن گذاشتم که موکول شد به فردا. صبح شانس آوردیم که من از خواب بیدار شدم. قرارمون ساعت 9:45 توی لابی بود که تازه ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم. سریع دوش گرفتیم و رفتیم برای صبحونه و مثل همیشه آقای رضوی تاخیر داشت. به سمت جیپ های Safari رفتیم و با جیپ به قلعه جودا و اکبر رفتیم. در مسیر از کنار هوامحل گذشتیم که دقیق نتونستم نگاهش کنم. بعد از فرود اومدن از قلعه جودا و اکبر که یه توپ خیلی بزرگ هم اونجا بود، به Jal Mahal رسیدیم که یک بنای زیبا بود که در آب غریق و محصور بود. در کنار محوطه اطراف Jal Mahal یه سری وسایل برای خودمون و سوغات اطرافیان خریداری کردیم. بعد از اون به سمت یک پاساژ با وسایل سنتی رفتیم که چیزی نخریدیم و بعد از اون به جایی رفتیم و یه ناهار حسابی و بسیار خوشمزه خوردیم. بادمجون سرخ شده اش که محشر بود. با دو تا پیرمرد پولدار تهرونی سر یه میز نشستیم (البته یکیشون از منم جوونتر بود). بعد از اون به سمت جنگل و دیدار طاووس ها و میمون ها رفتیم. لیدر محلی ما هم فردی بود به اسم شمشیرخان که 50 ساله بود و اصلا به قیافه اش نمی خورد.به معبد میمون پرست ها رسیدیم که جای عجیب و غریب و البته به غایت کثیفی بود و با فرد معروفی به اسم Monkeyman برخورد کردیم که شهرت جهانی داره.. از کنار روستای گاوپرست ها گذشتیم و رسیدیم به موزه آلبرت و بعد رسیدیم به بازار WTP که باز هم چیزی نخریدیم، از بس که همه چی گرونه، یا بهتر بگم که پول ملی ما بی نهایت بی ارزش شده. شام پیتزا هات خوردیم و هم کینگ برگر و بعد با توک توک به اتفاق خانم دکتر رفتیم به هتلمون. در مورد طاووس ها هم نکته جالبی بیان شد که چون مار می خورند بدنشون به این رنگ در میاد.
بنزین بهانه بود
درد جای دیگر است
فقط کاش آنی منفجر نشود
که ما و آینده و همه چیز به باد فنا می رود
پ.ن: روزهایی که در آن هستیم در تاریخ آینده ایران، بحث ها خواهد داشت.
صبح رفتم سر کار، البته بعد از یه استراحت خوب و مفصل. وسایل اتاقم رو جمع کردم و اومدم توی اتاق جدید. عصر هم دوباره به استراحت گذشت و شب به مهمونی. متین سخت مشغول درست کردن غذا و منم خرید و تمیز کردن خونه. چهل دقیقه ای میشه که مهمون ها رفتند ولی فکرم بدجوری درگیر حرکت دختر دخترعمومه که باید خیلی جدی در موردش تصمیم گیری بشه.
بعد مدت های مدید و با لذت اومدم یه فوتبال ببینم، اونم تیم ملی خودمون که زدند آبروی خودشونو که بردند هیچ، اعصاب منم داغون کردند. همون جام جهانی هم که مراکش رو بردیم، به مفتضحانه ترین حد ممکن بردیم. واقعا کی میخواد این فوتبال کوفتیمون خوب بشه، پس باید به نشانه اعتراض ایستاد و ..... (همون تاپیک بالا به اختیار خواننده)
تا الان با متین و پدر و مادرش بیدار بودم و دورهم مشغول حرف زدن بودیم که دیگه خواب بهم مستولی شد و اومدم که بخوابم. یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم، وقت گذروندن با پدر و مادر متین بوده، اونم با حضور همزمان هر دوی اونها. آدم یه آزادی بی حد و حصری رو در حضورشون حس میکنه، خصوصا پدر متین که اصلا هر کاری کنه، آدم نمیتونه ازش بدش بیاد، شاید به خاطر ذاتشه. قبل خواب به جفتشون گفتم کاش بیان سمنان و مهسا و عظیم هک بیان اینجا و شش نفره با هم زندگی کنیم و باقی عمر رو با هم بگذرونیم. حالم خیلی خوشه با وجود اینا. اومدنشون عجیب بود و چقدر خیر و برکت هم برای ما داشت و هم برای خودشون.
امشب رفتیم پایین برای مذاکره در مورد مشاجرات گذشته. اول کبیر و همسر رفتند و بعد من و متین. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدند و حرف زدند و همه حرفا رو زدیم و اومدیم بالا. اصلا حوصله چنین مجالس و محیط هایی رو ندارم و همیشه سعی می کنم ازش دوری کنم و کاری نکنم که کار به اینجاها برسه. بعد اومدیم بالا و شام کله پاچه خوردیم و مثل روزهای گذشته که عصرها میخوابم، شب ها خواب ندارم و صبح ها به دریوزگی از خواب بیدار میشم. توی اداره که امروز یکساعت و نیم رفتم آرشیو و استراحت کردم. منتظر انتقال به واحد جدید هستم و دستم به کار نمیره. اوضاع دفتر متین و میترا رو هم سر و سامون بدیم و با قوت برم توی سمت جدیدم. امیدوارم متین هم در آزمون پیش رو موفق باشه.
بامداد امروز حدود یکساعت پیش، پدر و مادر متین از سفر مشهد برگشتند و با قطار در سمنان پیاده شدند و ما هم رفتیم ایستگاه و اونها رو آوردیم خونه. شام خوردیم و من و پدر متین رفتیم برای خواب و متین و مادرش مشغول حرف زدن هستند. برای شام هم مرغ بریون گرفتم و متین هم پلو درست کرد. حس کار کردن ندارم. دلم میخواد یکی دو ماه کسی باهام کاری نداشت و با متین می رفتیم مسافرت دور ایران، خصوصا مشهد که بدجوری دلم هوای سفرشو داره.
از پنج روز گذشته، چهار روزش رو خونه بودم. هم حال من و هم حال متین به خاطر مشاجره و اتفاقات گذشته با طبقه پایینی ها مساعد نیست. امروز تا دیروقت که خواب بودم و اداره نرفتم. والله هر چی بهم بگن حق دارن. متین هم که از صبح دانشگاه بود. عصر هم که رسید خوابید و منم همین جور سرگشته توی خونه میگشتم. شب عارف و دوستش علی اومدند خونمون و شام هم قورمه سبزی دستپخت من رو خوردیم و بعد اونا رو رسوندیم خونه.
عصر دیروز و امروز در اوقات بیکاری، به تماشای فیلم "خانه ای روی آب" بهمن فرمان آرا نشستم. فیلم خیلی خوبی بود و خیلی زیرکانه حرفهاش رو لابلای دیالوگ ها می زد و یه جورایی اعتراضیه ای بود به شرایط زمان خودش. موسیقی احمد پژمان هم خیلی خوب روی فیلم نشسته بود و البته یه جاهایی از فیلم هم جلو می زد و خودش به تنهایی آدم رو با خودش می برد. بعد از تماشای فیلم، رفتم بیپ تونز و دو تا آلبوم احمد پژمان رو خریدم و بهش گوش بدم.
عصر متین رفت سنگسر و اولین جلسه زبان خودش رو با شاگردهای جدیدش برگزار کرد. امروز ظهر هم با دسپخت من و با نظارت متین، قورمه سبزی پختیم و چیز بدی از آب در نیومد. هم خورش و هم پلو رو خودم درست کردم. چند روز قبل هم با هم ماکارونی درست کرده بودیم که اونم بد نشده بود.
پریشب مشاجره و دعوای بدی شد که کاش نمیشد. نوشتم برای اینکه یادم بمونه چطور توی آنی و کمتر از آنی، چطور یهو همه چی خراب میشه. فرداش که از سر کار اومدم، جفتمون داشتیم از خنده می ترکیدیم و با هم آشتی کردیم.
امروز رییس اومد و گفت از هفته بعد باید برم توی یه جای دیگه. توی همون معاونت و توی همون دفتر هستم، ولی یه رسته دیگه. راستش ناراحت شدم. جایی که هستم رو خیلی دوست دارم ولی با یاسر که حرف زدم، گفتیم الخیر فی ماوقع. تازه توی جایی که بودم جا افتاده بودم که این تغییر پیش اومد. هنوز گنگم و باورم نمیشه چنین اتفاقی داره می افته. تا چه شود.
چند روز پیش داشتم مطلبی درباره محمود استادمحمد (یکی از بازیگران شهر قصه بیژن مفید) میخوندم که فهمیدم ایشون همسر آهو خردمند بودند و ترانه آهوی پر کرشمه مارتیک، شعرش مال استادمحمده و درباره خانم خردمند گفتند و مارتیک هم چقدر خوب اونو خونده. آدم شان نزول چیزها رو که می فهمه بهتر و بیشتر لذت میبره. ضمنا صدای مارتیک خیــــــــــــــــــــلی خوبه. میخوام برم توی نخ کارهاش.
فردا برای تحویل یکی از دستگاههایی که باتریش معیوب شده، دارم میرم تهران. در شرایطی که متین بکوب مشغول درس خوندنه، بهترین فرصت برای اضافه کار و انجام کارهای عقب مونده منه. امروز هم اصلا حس اداره رفتن نبود و تا ساعت 9:30 خوابیدم و بعد رفتم اداره. همه چی خوبه خدا رو شکر. ناهار هم عدسی داشتیم و با سنگک و پیاز و خیارشور زدیم به بدن. دیروز فایل تصویری درس مدار دانشگاه تهران که دکتر جلیل راشد محصل درس میداد رو دیدم. محو درس دادنش شدم. حالا ما رو بگو کی به ما مدار درس داد، یه اسکل بیمار بی سواد. واقعا آدم یا درس نخونه یا میخونه یه دانشگاه درست درس بخونه.
برای کار متین و میترا، یکی از ساختمون های بابای طاهر رو اجاره کردیم. کارهای سرامیک و رنگ آمیزیش انجام شد و امروز هم یکی اومده بود برای تمیزی و لکه برداری کل دفتر. حدود ساعت 20:30 کارش تموم شد و دفتر آماده شده برای چیدن وسایل و شروع کار. دیروز هم مودم و اینترنت برای دفتر گرفتم. انشاالله بچه ها موفق باشند و کسب و کار خوبی شروع کنند.
امروز کشیک بودم. صبح به سختی (البته نه مثل قدیما) از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و کلوچه و شربت لیمو خوردم و با ماشین رفتم اداره. هماهنگی ها رو برای کارها انجام دادم و با راننده رفتیم به طرف گرمسار و تموم کارم هم عکاسی بود از یه سری تجهیزات. کارها خوب انجام شد و ساعت 14 خونه بودم. ناهار رو با متین خوردم که سبزی پلو و تن ماهی داشتیم. متین مشغول درس و منم مشغول کارهای خودم هستم. توی ماشین آلبوم در خیال شجریان رو گوش دادیم و عجیب اینکه دیروز هم یاسر توی اتاقش، در خیال رو پخش کرده بود.
دیشب شام خونه علی و سعیده بودیم و قورمه سبزی داشتند و قورمه سبزی حقی بود. تا دیروقت خونشون بودیم.