خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز با حدود 24 میلیون ضرر، بابت کمتر از یک ماه، پول وامی رو که گرفته بودم و پول دخترخاله های متین رو از جهنمی که دولت کلاش و دزد برامون درست کرده بود، از بورس بیرون کشیدم و یه نفس راحتی بعد از چندین روز استرس کشنده کشیدم. خدا رو شکر پول بچه ها رو شنبه آینده میدم و کارم با اونا تموم میشه، بچه هایی که با اصرار من پول آوردند توی این دزدخونه. همین یک ماه پیش بود که با خوبی و خوشی پول های بابای خودم و مادر متین رو با سود مناسب بهشون برگردوندیم. توی مرداد ماه هم با صد در صد سود، پول بورس خودم و متین رو بیرون کشیدم و شد خرج خرید باغچه کوچیکمون. اما امیدوارم بتونم تا فرصت باقی مونده تا مرداد سال بعد، ضررها رو جبران کنم و پیش متین شرمنده نباشم.

پ. ن:

اما خدا لعنت ابدی کنه تمام مسببین و مشوقین مردم رو که پول هاشون رو با اعتبار دولت آوردند توی بورس و با ضررهای چندین ده درصدی یا پولشون رو کشیدند بیرون یا هنوز باقی موندند و آب شدن سرمایه خودشون و خونواده هاشون رو می بینن. الهی آمین

  • . خزعبلات .

چند روز پیش، کتاب "آتش بدون دود" رو شروع کردم که جلد اول از هفت جلد رو تموم کردم. زبان روایی این بشر یعنی نادر ابراهیمی عجیب غریبه. آدم اصلا خسته که نمیشه هیچ، مشتاق تر میشه داستان رو ادامه بده.

یادمه روز 20 دی بود که همین جوری و ناامیدانه برای چندمین بار، اینترنت رو گشتم تا ببینم می تونم سریال "آتش بدون دود" رو پیدا کنم که پیدا نشد، اما به قول محمدتقی بهار "نشد گنج پیدا ولی رنجشان، چنان چون پدر گفت، شد گنجشان"، به چیز جالبی رسیدم. اینکه خانم مریم زندی، عکاس معروف، خواهر نادر ابراهیمی هستند و اینکه چرا نام خانوادگی این دو نفر متفاوت هست رو متوجه نشدم. جالب این بود که همون روز یعنی 20 دی، تولد ایشون بود و جالب تر اینکه ایشون و محمدرضا لطفی، هر دو متولد گرگان، هر دو متولد دی ماه 1325 و با چند روز اختلاف به دنیا اومدند. همون شب یا فرداش، توی نت خانم زندی رو پیدا کردم و به ایشون پیام دادم و این نکته رو یادآور شدم و چقدر جالبه که امکانات روز میتونه انقدر ارتباطات میون آدم ها رو سهل کنه.

امیدوارم بتونم 7 جلد کتاب "آتش بدون دود" رو تموم کنم. کتب رو سال 92 خریدم و هنوز نتونستم بخونمش. این کتاب رو همراه کتاب کلیدر  خریدم و خدا رو شکر کلیدر رو سال گذشته تموم کردم و امیدوارم این کتاب رو تا انتهای سال تموم کنم. انشاالله.

  • . خزعبلات .

دیروز روز کاریم نبود ولی به خاطر مجتبی که کار با یکی از تجهیزات رو بلد نبود، رفتیم سمت پست. کارمون زود تموم شد و اومدیم اداره. بعد که رسیدم خونه، من و متین خسته بودیم و خوابیدیم. موبایل ها رو هم سایلنت کرده بودیم. بیدار که شدم دیدم چند تا زنگ و پیامک دارم از پست که بعضی دیتا ها نمیاد برای اپراتورها. سریع زنگ زدم به مسئول کشیک و راننده کشیک رو هم هماهنگ کردم و کلید اتاق رضا و مجتبی رو از رضا گرفتم و رفتم سمت پست. همه چیزا رو بررسی کردم و فهمیدم مشکل کجاست. مشکل رو حل کردم و انقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. شاید توی این مدتی که اداره هستم، سومین یا چهارمین باری بود که از این حرکات میزدم و تونسته بودم یه مشکل فنی رو حل کنم، اونم خودم و اینکه خودم مستقیم درگیر کار بشم. چون کارمون به صورت عملی نیست و پشت میزی هست، خودمون عملا دست به آچار نمیشیم ولی وقتی خودم راسا دست به آچار میشم خیلی حال میده می بینی میتونی یه مشکل بزرگ رو حل کنی.

بعد رسیدن به خونه دیدم متین حالش بده. عجیب بود، چون قبل رفتن سریع برام ناهار درست کرد و همه چی خوب بود. انقدر این تغییر حالتش گیج کننده بود که اصلا نمی فهمم این تغییرات یهویی از کجا میاد. شب بدی رو پشت سر گذاشتم و بی نهایت جان فرسا. امروز اما رفتیم برای خرید تا اوضاع قاراشمیش دیشب رو فراموش کنیم. روز خوب و شلوغی بود و متین هنوز درگیره و توی آشپزخونست برای چیزایی که امروز خریدیم، خصوصا دو سرویس پذیرایی. منم کلی کارای عقب مونده رو انجام دادم، خصوصا بردن ماشین به کارواش. خلاصه اینم اوضاع زندگی ما.

امروز مهسا زنگ زد و گفت اگه راهها بسته هست میتونیم با قطار مشهد رشت بریم رشت با قیمت حدود 280 هزار تومان، اونم یک کوپه کامل، اونم رفت و برگشت. آقا چنان دپرس شدم که حد نداشت، به مهسا گفتم کاش چند روز زودتر گفته بودی که پنجشنبه و جمعه رو که تعطیلم و شنبه هم دورکار و یکشنبه هم دورکار و میتونستم ردیف کنم و با قطار بریم رشت. خلاصه که گدشت، اما به فکر قطار نبودیم چون آخرین باری که نگاه کرده بودیم، قیمت هاش عجیب غریب بود و خیلی گرون در می اومد.

  • . خزعبلات .

مدت ها قبل، توی یکی از سفارش هایی که به دیجی کالا داده بودیم، یه مکعب روبیک هم سفارش داده بودم و تو خونه افتاده بود. پسرعمه من خیلی روبیک بازی می کرد و همیشه دستش بود و منم انگیخته شدم که برم حلش رو یاد بگیرم. تا اینکه یه فیلم نیم ساعته از آپارات از شخصی به نام محمدرضا کریمی دانلود کردم و تمام مراحل رو تا انتها رفتم و بالاخره سه شنبه شب یعنی بامداد چهارشنبه بالاخره با اجرای دستورات، روبیک رو حل کردم و چقدر خوشحال بودم انگار رفتم مریخ. چندین بار دیگه روبیک رو به هم ریختم و حلش کردم. از آموزش دهنده اون فایل تصویری بسیار ممنونم که چقدر خوب و روان توضیح داد و باز می رسم به این نکته که آموزش تصویری، بهترین نوع آموزش هست و والسلام.

چند وقتی هست در مطالعات جنبی، به نظریه گروه ها برخوردم و اتفاقا یکی از کاربردهاش توی همین حل مکعب روبیکه و به فال نیک می گیرم این اتفاق رو. 

دیشب بعد مدت های مدید، دعوایی بین من و متین پیش اومد که از یه حرف من جلوی پدر و مادرم ناراحت شده بود و جالب تر اینکه چند شب قبل بهم گفت وحید توجه کردی خیلی وقت دعوا نکردیم، پس اولا تمام جوانب حرفی که می زنید رو رعایت کنیم که هیچ گونه (تاکید میکنم هیچ گونه) منظوری ازش برداشت نشه (که خودم این کار رو کردم اما امان از برداشتهای جماعت نسوان) و اینکه اگه زندگی آرومی دارید، بی خود خودتون رو چشم نکنید. اگه خیلی یکنواختی و آرامش بهتون فشار آورده، به جای چشم کردن خودتون، روبیکی تهیه بفرمایید و برید تو کار حلش. تمام. 

  • . خزعبلات .

راستی یادم افتاد که در مورد اتفاقات هفته گذشته بنویسم. هفته گذشته، دو تا اتفاق خوب افتاد. پولی که از مادر متین و بابای خودم گرفته بودم تا توی بورس براشون سرمایه گذاری کنم رو با سود مناسب بهشون برگردوندم. خدا میدونه چه استرسی کشیدم از بابت این کار. الان فقط مونده برگردوندن پول دخترخاله های متین که انشاالله تا قبل سال بتونم با سود مناسب بهشون برگردونم. لعنت به این بورس و لعنت به این دولت، که کسری بودجه و تمام نداری هاش رو به نام بورس و با جیب مردم جبران کرد. بگذریم که تاریخ در مورد این ملعونین بعدها خواهد نوشت.

سه شنبه شب، سریال سربداران رو تموم کردیم. خیلی دلم میخواست یه نوشته مفصل در موردش بنویسم. خیلی توی ذهنم مطالب جمع کرده بودم ولی اصلا حس و حال شرح دقیقش رو ندارم. فقط به چند نکته به صورت تیتروار اشاره می کنم:

1- به لحاظ هنری، بازی بازیگران، طراحی لباس ها و مکان ها برای زمانه خودش، واقعا فوق العادست. فقط بازی حیرت آور "علی نصیریان" در نقش "قاضی شارح" کفایت بود. چنان قدرتمند بازی کرده بود که آدم رو مسحور خودش می کرد یا بازی مرحوم "فیروز بهجت محمدی" در نقش "طغای تیمور خان" و بازی ناب "سوسن تسلیمی" در نقش "فاطمه".

2- موسیقی فرهاد فخرالدینی، عجیب عجین شده به کار و اصلا برای خودش هویت مستقلی داره. خصوصا قسمت هایی که بر پرده های دستگاه نوا ساخته شده. (همین الان و در حین تایپ مشغول گوش دادن به این موسیقی هستم) و همش فکر میکنم فخرالدینی بعد از شنیدن نی نوای حسین علیزاده و تاثیر اون، بخش های مهم موسیقی متن رو در دستگاه نوا ساخته که واقعا درخشانه.

3- به موازات دیدن سریال، کتاب "تاریخ جنبش سربداران" اثر همشهری من یعنی جناب عبدالرفیع حقیقت رو هم مطالعه می کردم که در نمایشگاه کتاب تهران سال 98 خریدم. یادش بخیر. همون روز هم برای اولین بار جناب مهندس حسین مفید، مدیر انتشارات مولی رو دیدم. روز خوبی بود. کتاب هم اطلاعات خوبی در مورد سربداران به دست داد.

4- نزدیکی مکان اتفاقات یعنی باشتین و سبزوار و خلاصه خراسان بزرگ با استان سمنان انگیزه دیگه دیدن سریال و مطالعه کتاب بود و نکته جالب تر اینکه، مزار شیخ حسن جوری به لحاظ جغرافیایی در حال حاضر در استان سمنان قرار داره (روستای میرعلم فیروزآباد در شرقی ترین نقاط استان سمنان).

5- نکته جالب دیگه اینکه سربداران تقریبا در همون سالی قیام کردند که شیخ علاالدوله سمنانی، عارف بزرگ دوران رحلت کردند و جالب تر اینکه شیخ خلیفه که استاد سید حسن جوری بود، به زیارت شیخ علاالدوله هم آمده بود و به گفته خودش، از شیخ علاالدوله نیافت آن چیزی که در جستجویش بود و به سبزوار آمد و قتل شیخ خلیف شد آغاز جنبش.

6- به دلیل اینکه محمدعلی نجفی (کارگردان اثر)، پرورده دکتر علی شریعتی بوده (جالب اینکه علی شریعتی هم در ابتدا خودش رو علی سربداری معرفی میکرده) و اثر سربداران رو اول بار به صورت تئاتر در حسینیه ارشاد روی صحنه برده، اثرات تفکر انقلابی شریعتی رو میشه در این اثر دید. شخصیت کلواسفندیار نماد کارگران و شخصیت فاطمه و دیگرانی که دهقان بودند و دیالوگ هایی که واضح رنگ و بوی شعارهای اسلامی و شعارهای چپ از اون ها به مشام می رسید، همه و همه به نظر من ریشه در تفکرات و خط فکر و نوشته های شریعتی داشتند که محمدعلی نجفی اونها رو به ارث برده (البته اون موقع، وگرنه الان و حال حاضر ایشون رو نمی دونم چه تفکراتی دارند. چه این اثر بین سال های 60 تا 62 ساخته شده و هنوز حکومت جدید در ابتدای راه بوده و باید الان از جناب نجفی پرسید آیا با تجربه حکومت بیش از 40 ساله جمهوری اسلامی قرار باشه چنین سریالی بسازه، با همین شعارها خواهد ساخت و یا نه و اینکه اصلا سربداران سال 60 تا 62، یک روایت تاریخی هست و بس، که قدر مسلم من میگم نه و خود جناب نجفی هم به این گفته من صحه خواهند گذاشت)

حالا مثلا می خواستم تیتروار بنویسم شد انقدر و واقعا چه حوصله ای داشتم که همین ها رو نوشتم. باز اگر نکته ای به ذهنم اومد می نویسم.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، از طرف احسان دعوت شده بودیم برای مهمانی. طاهر هم لطف کرد و خونه شهمیرزاد رو مهیا کرد تا دوستان به لحاظ محدودیت های ترددی مشکل نداشته باشند و هر کسی خواست، همون جا بخوابه و مزاحم همسایه ها هم نباشه. به قول خود احسان، تقارن روز مهمونی با سالروز تولد احسان و وحید، واقعا اتفاقی بوده. قبل رفتن، کیک تولد احسان رو از خانه زر گرفتیم. حالا شمع یادمون رفته بود که داستانی شد. بگذریم. باک بنزین رو هم پر کردم و رسیدیم به خونه طاهر. غیر از طاهر و میترا و احسان که یه جورایی صاحب مجلس بودند، ما اولین مهمون هایی بودیم که می رسیدیم.

کم کم بقیه دوستان هم اومدند و شب خیلی خوبی رو دور هم گذروندیم. جسن تولد وحید و احسان رو هم گرفتیم و تا حدود ساعت 2.30 صبح بیدار بودیم. محمود و شراره رفتند خونه پدر و مادر شراره و بقیه موندند. ما آقایون توی هال خوابیدیم، الا امیر که رفت اتاق کنار همسر باردارش و سایر خانم ها هم در یه اتاق دیگه.

اما یادم رفت، تا رسیدیم، من و متین مشغول درست کردن کله پاچه فردا شدیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، کله پاچه حاضر بود که طاهر به خاطر ترس از کم اومدن، باعث شد متین آب بهش اضافه کنه. دور اول رو خوردند و چون آبش زیاد بود، گذاشتیم آبش تبخیر شد و دفعه دوم واقعا کله پاچه بسیار خوشمزه ای شده بود. یعنی اگه میذاشتن متین به همون نسق خودش پیش بره، هم بس میشد و هم از همون اول، طعم خوب کله پاچه رو حس می کردند.

بعد خوردن کله پاچه، یاسر پیام داد که یکی از همکارانمون مرحوم شده. خیلی شوکه شدم. تماس گرفتم با یاسر که جواب نداد و بعد خودش زنگ زد و صحبت کردیم و گفت خودم هم نمیدونم چه اتفاقی افتاده. تمام اون روز و حتی امروز به یاد این همکارمون بودم. خیلی جوون بود. امروز عصر که اومدم اداره، دیدم براش یادبود گذاشتند. یکشنبه گذشته، آخرین بار بود که دیدمش. برای جلسه کارگروه قرار بود که سالن جلسات رو آماده کنه که یادش رفته بود. دوید تا رفت کلید رو بیاره و بعد دوباره با دویدن برگشت سمت ما و این آخرین صحنه ای بود که به خاطرم مونده. خدا رحمتش کنه.

اما باز داستان درگیری خونوادگی دو تن از دوستان، کام همه خوشی های شب قبل رو تلخ کرد. رضا و الهام جمعه صبح به ما پیوستند. شب قبل نیومدند چون حال مانلی خوب نبود. بعد باز ماجراهای کش دار اونها با امیر و مهکامه پیش اومد. همه دوستان کم کم رفتند و من و متین و طاهر و میترا و رضا و الهام موندیم. ناهار رو هم همونجا خوردیم. میترا ماکارونی درست کرد. خیلی در مورد این اتفاق حرف زدیم و حال هممون گرفته شده بود. انشاالله که این بچه بازی ها هم به پایان برسه.

ساعت 5 عصر بود که به طرف سمنان حرکت کردیم و جفتمون یه دوش گرفتیم و خوابمون برد تا ساعت 12.30 شب و بعد بیدار شدن نون و پنیر و کره خوردیم و دوباره متین حدود ساعت 2 رفت که بخوابه و منم بیدار بودم و خوابم نمی برد و طلوع آفتاب رو دیدم و خوابیدم.

  • . خزعبلات .