خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

ظهر متین رفت سر باغ. منم توی خونه بودم. حس کتاب خوندن نبود. اوایل عید رایتل 3 گیگ رایگان داده بود، منم روز آخری زدم و دو تا فیلم "پر پرواز" و "سام و نرگس" رو دانلود کردم. امروز گفتم بهترین فرصت تماشای این دو تا فیلم هست که دلم می خواست ببینم. فکرشو بکنید فیلم ها برای سال 1379 و من توی سال 1400 داشتم اونا رو تماشا می کردم. بدک نبودند و برای گذران وقت تا افطار خوب بودند. متین هم یه ربع پیش از باغ اومد و منتظر افطاریم. همین.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، یکی از بدترین و عجیب ترین شب های زندگی ما بود. به اتفاق دوستان توی خونه پدر وحید در شهمیرزاد بودیم. هوا عالی بود و فوق العاده. هنوزچند دقیقه ای از ورودمون به خونه نگذشته بود که اون اتفاق افتاد. من و متین چون روزه بودیم، افطار رو خونه بابا و مامان من بودیم و دیرتر از بقیه رسیدیم. هنوز که چند روز از اون اتفاقات میگذره، هنوز نتونستم خودم و وضع جسمی خودم رو جمع و جور کنم.

از دیشب شروع کردم به خوندن کتابهای کارلوس کاستاندا که 7 سال پیش از انقلاب تهران خریدم، حدود 450 هزار تومن و لای اونا رو هم باز نکرده بودم. از تعلیمات دون خوان که اولین کتاب کاستاندا بود شروع کردم و جالب بود که این کتاب رو نداشتم. توی نت پیداش کردم و با گوشی 130 صفحه اش رو خوندم. خلاصه درگیرم تا ببینم چی میشه. ما که از این زندگی هیچ نفهمیدیم. تمام.

  • . خزعبلات .

امروز اصلا نمی تونستم از خواب بیدار شم. خستگی شدید بابت دیشب و ناراحتی متین از یه حرف من. به رییس پیام دادم دیرتر میام. بعد دیدم نمیتونم از جام تکون بخورم، متین هم حالش خوب نبود و گفت بمون و مجدد به رییس پیام دادم که نمیام. بعد با متین رفتیم و 500 یورو فروختیم به قیمت 28500 و فردا پولش میاد به حسابم. بعد از اتمام کار رفتیم سمت باغ خودمون. اولین بار بود که توی سال جدید اونجا می رفتم. متین یک بار رفته بود قبل از من. نهال هایی که کاشته بودیم جوونه زده بودند و چقدر لذت بخش بود. سه تا نهال دیگه هم کاشتیم و الان اومدیم خونه. متین داره آش گرم میکنه که برای ناهار بخوریم. سرم بدجوری درد می کنه. روزهایی که به علل مسخره نمیرم اداره اینجوری میشم، ولی عوضش به چند تا کار مهم دیگه رسیدیم. دیروز که برای اضافه کار رفته بودم اداره، مدیرمون یهو اومد توی اتاق و شروع کرد به سوال های مسخره و فکر میکرد مثلا منم مثل بقیه ام که بیام اداره و ساعت اضافه کاری پر کنم. جوابش رو کامل دادم و رفت. بعدش منم اومدم خونه و قسمت آخر نون خ 3 رو دیدیم و یه دست جالیز بازی کردیم که من 50-49 از متین بردم و بعد هم حرف میزدیم که به خاطر یه حرف من باز متین ناراحت شد و با حال نکبتی رفتیم خوابیدیم.

  • . خزعبلات .

عصر ساعت 5 رفتم اداره و تا ساعت 9 اداره بودم. به کارهای ریز و روی مخ و دست و پاگیر مزمن رسیدم. بعد رسیدن به خونه، ریموت درب پارکینگ رو که زدم دیدم متین و سعیده و مادره سعیده هنوز توی حیاط هستند. تا اومدم داخل پارکینگ، شیشه رو دادم پایین و گفتم توی این 37 سالی که از خدا عمر گرفتم، اینجوری روی نداشته من کم نشده بود. بعد از کمک کردن به نسوان برای جمع کردن وسایل و خرت و پرت ها، اومدیم بالا و شام خوردم و نشستیم به تماشای نون خ 3 که چقدر قشنگه و تماشای این سریال رو هم از مهسا داریم.
چند دقیقه پیش متین گفت پلیر خونه رو روشن کنم و دیدم آهنگ های کنسرت 77 شهرام ناظری و کامکارها داره پخش میشه. به متین گفتم من که اینا رو توی فلش نریختم که گفت خودش ریخته. یهو پرت شدم به سالها قبل وقتی تازه کامپیوتر خریده بودیم، حدود 20 سال قبل. علی یه سی دی از دوستش گرفته بود و کنسرت تصویری همین اجرا بود. من که تازه اوایل کشف اشتیاقم به موسیقی بود، به سان تشنه ها و گشنه ها، جز به جز این کنسرت رو تماشا می کردم. یادش بخیر. اتفاقا توی همون اجرا بود که امید لطفی، پسر محمدرضا لطفی و قشنگ کامکار رو دیدم که قطعه ای از پدرش رو به همراهی تمبک داییش یعنی ارژنگ کامکار اجرا کرد. قبلاها آدم از دهنش در میومد 20 سال، الان من نگاه می کنم می بینم 20 سال از اون روزا میگذره. دنیا کوتاهه، خیلی کوتاه، قدر بدونیم.

  • . خزعبلات .

الان که برای شما می نویسم، متین و سعیده و سارا در پارکینگ، پدر سعیده در طبقه سه، پدر من در طبقه یک و من در طبقه دو هستیم و علی هم با جماعت نسوان مشغول تهیه آش رشته است. سعیده و سارا و متین مشغول بازی جالیز هستند و مامان من و مادر سعیده هم مشغول استراحت در پارکینگ. ساعت 12 بود که از خواب بیدار شدم. دیشب با متین فیلم TENET رو تماشا کردیم. من کلا از این ژانر فیلم های نولان خوشم نمیاد، چون که مشکل از منه و نمی فهمم یعنی چی. حدود ساعت 3 بامداد بود که خوابیدیم. بعد سر و صدای پایینی ها و بالایی ها بلند شد و علی هم تماس گرفت و مجبور شدیم بریم پایین، البته متین یک ساعت زودتر از من بیدار شده بود. ناهار که جوجه کباب و چنجه داشتیم و پدر و مادر سعیده زحمت کشیده بودند رو صرف کردیم و به این طریق سیزده بدر رو به انجام رسوندیم. همین.

  • . خزعبلات .

چند دقیقه ای میشه که با متین اومدیم توی اتاق مجردی متین که استراحت کنیم. حدود 11 روزه که در رشت هستیم و قراره اگر خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد، فردا به سمت سمنان حرکت کنیم. امروز با مامان و مهسا و عظیم و متین، رفتیم سمت انزلی. روز شلوغی بود و عصر ناهار رو توی یه رستوران خوردیم و برگشتیم سمت رشت. زرشک پلویی خوردم که به غایت خوشمزه بود. بعد از رسیدن به خونه، متین و مهسا و مامان رفتند خونه خواهر عظیم و من و باجناق هم استراحت کردیم. خواب امروز عصر، یکی از بهترین خواب های عمرم بود، تا سر گذاشتم روی بالش رفتم.

این چند روز به غایت زود گذشت و همین یک ساعت پیش که با مهسا و عظیم و متین، حکم بازی می کردیم، عظیم از گذر عمر گفت و دیدار اول من و خودش که من خاطرم نبود ولی او اون صحنه رو دقیق یادش بود که من از اتاق اومدم بیرون و با دستام بهش اشاره کردم. حیف، ولی همینه و عمر مثل برق و باد میگذره. تن همه سلامت باشه. آمین. 

  • . خزعبلات .

توی این حدود شش سال و اندی که از رفت و آمد ما به رشت میگذره، اولین باره که لحظه شماری می کنم برگردم سمنان. دیگه جو اینجا به شدت فرساینده و خسته کننده شده. الان عاطل و باطل نشستیم توی هال و هر کسی سرش به کار خودش مشغوله. فردا هم رسما روزهای کاری شروع میشه. باید زنگ بزنم به مسئولم و یادآوری کنم که شنبه و یکشنبه رو مرخصی رد می کنم. امروز که با متین صحبت کردیم قرار شد دوشنبه برگردیم سمت سمنان. منتظرم که دوشنبه برسه و برگردیم که دیگه بریدم از اینجا. همین. 

  • . خزعبلات .

جدیدا بدجوری از عقل و منطق در اندیشه به اصولی ترین مسائل این جهان بریدم. به عظیم هم گفته بودم و امشب به پدر متین گفتم که دلم میخواد شهود به من دست بده و عجیب دل بستم به اون نور شهود.

امشب در بالکن خونه دخترخاله متین، با اون حال عجیب در حال سیگار کشیدن بودم که انگار یکی یهویی انداخت توی سرم و منم به زبون آوردم که:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

و شاید صدها بار این بیت رو خونده بودم ولی انگار جواب سوال های ذهنی و خواسته شهودم رو دریافت کردم، خصوصا از مصرع دوم به خاطر کلمات "نگشود" و "نگشاید"، اونم از زبان پیری مثل حافظِ قرآن ز بر خوانده بر چهارده روایت. 

  • . خزعبلات .

پریروز به متین گفتم که اگه موافق باشه، من برم سمت سمنان و هم به کارهای اداره برسم و هم اضافه کاری بایستم. متین هم علاوه بر مخالفت شدید، بسیار هم ناراحت شد. منم دیگه چیزی نگفتم و بنا رو گذاشتم به موندن تا سیزده بدر انشاالله. حالا باید شنبه به مسئولم زنگ بزنم و باهاش برای روزهای مرخصی هماهنگ کنم.
دیشب مهسا و عظیم هم خونه بابای متین موندند و بعد از تماشای نون خ 3، یه دست جالیز بازی کردیم و بعد هم حرف زدیم تا خسته شدیم. آخر شبی با عظیم رفتیم سمت چهارراه میکاییل و برای مهسا و عظیم دارو خریدیم و اومدیم خونه. چه داستانی داشتیم قبل از رفتن با سرکه سیب بابا که بوی الکل گرفته بود.
دیشب تا رفتم بخوابم بیچاره شدم. متاسفانه این چند روز بسیار بسیار دیر از خواب بیدار میشم و هم خسته هستم و هم اینکه چون کاری اینجا ندارم، بیشتر آزارم میده. الان تصمیم گرفتم صورت وضعیت بهمن رو برسم تا اگه شد شنبه برای مسئول ارسال کنم.
هوا هم که اصلا تکلیفش معلوم نیست. دیروز و دیشب فوق العاده گرم کرده بود و الان خیلی خنک و مطبوع شده.

  • . خزعبلات .

عصر بعد از صرف ناهار که کباب چنجه خونگی داشتیم (باجناق زحمت کباب رو کشیده بود و بی نهایت خوشمزه بود)، به اتفاق متین و مهسا و عظیم، رفتیم سمت خرطوم و کنار کارخونه چای منهاج، توی یکی از دو تا آلاچیق ساده اونجا نشستیم و چای منهاج خوردیم. بعد رفتیم به مزرعه چای روبرو و چقدر لذت داشت، اولین بار بود که داخل یه مزرعه چای می شدم. یادمه توی چین، به نزدیک مزرعه چای رفتیم ولی چون شب بود نتونستیم ازش لذت ببریم. کلی عکس اونجا گرفتیم و رفتیم چند تا آبگیر زیبا رو تماشا کردیم و آخر سر هم یه جا بستنی و فالوده خوردیم و برگشتیم سمت رشت. برگشتنی هم به پیشنهاد مهسا سه تا سنگک تازه خریدیم و شام نیمرو و پنیر و گوجه و خیار و تره سیر زدیم به بدن. بعدش کلی حرف راجع به ماشال زدیم و دوباره بستنی و فالوده خوردیم و الان هم نشستیم و در فکر فعالیت بعدی برای گذران امشب هستیم. 

  • . خزعبلات .

در اتاق مجردی متین هستیم، کماکان در رشت. همون اتاقی که هر وقت از سمنان می آییم به رشت، اتاق استراحت و اتاق شخصی چند روزه ی ماست. حدود دو ساعت پیش اومدیم بخوابیم ولی خوابمون نبرد و بیدار شدیم. متین روی تخت خودش دراز کشیده و منم روی کاناپه ای که یه زمانی مامانی افسر خدا بیامرز متین روش استراحت می کرد، لم دادم و دارم اینجا می نویسم. هوای این چند روزه ی رشت اصلا قابل پیش بینی نیست. حدود یه ساعت پیش باد می وزید، طوری که پنجره اتاق می لرزید. آلبومی از "بهنام مناهجی" نوازنده سنتور گوش دادم در همایون. شاید تنها آلبومی باشه که از ایشون اومده بیرون. بسیار بسیار زیبا بود و آرام و ملایم و مناسب حال امشب و تمرکز. نوازنده ای که در آلبوم های سوته دلان و نسیم صبحگاهی شهرام ناظری و کامبیز روشن روان هم سنتور زده و فکر کنم در آلبوم یادگار دوست دو نامبرده. حال عجیبی داشت. انرژی عجیبی توی بدنم جاری شد. برای عارف در آمریکا هم فرستادم که شاید تنها کسی باشه که از این چیزایی که من خوشم میاد، خوشش بیاد.
دیشب قبل از خواب خبری خوندم که "علی خاوری" صدر حزب توده ایران درگذشتند و در ذیل این خبر به خبری رسیدم که "محمدمهدی پرتوی" مسئول سابق شاخه نظامی حزب توده هم در سال 98 درگذشتند. یادش بخیر، یه زمانی که عجیب درگیر حزب توده بودم و به پرتوی رسیدم، دلم می خواست برم تهران و پیداش کنم و باهاش حرف بزنم ولی متوجه شدم یک سال و اندی از مرگش گذشته، همون جوری که امشب و شب های قبل به یاد من و متین و عظیم و مامان افتاد که شش سال و اندی از ازدواج ما میگذره و چشم بر هم بزنی، همه چیز تمام میشه.
عصر با متین حدود سه ساعت پیاده روی کردیم و بعد مدت ها دو نفری رفتیم به خیابان مطهری و ساغریسازان و محله اطراف مسجد صفی و حاجی آباد و برگشتیم خونه. یه سری خرت و پرت هم که نیاز داشتیم خریدیم. بابای متین هم شام دل و جگر گرفته بود و شام رو چهار نفره خوردیم. امشب مهسا و عظیم نیومدند و تنها بودیم. یاد شام دیشب هم بخیر که بابای متین کباب کوبیده و جوجه و چنجه و دل و جگر گرفته بود و مامان هم پلو گذاشته بود و چقدر همه از غذا راضی بودند. ناهار امروز هم پامدور خورش داشتیم که بی نهایت خوشمزه بود.
اینجا که هستیم، جای همه خالیست و چه غذاهایی که نمی خوریم. شب خوبیست و پر از آرامش. حال خوبی دارم. امیدوارم حال همه خوب باشه. امشب برای اولین بار زیر یکی از نوشته هام تاریخ زدم 1400. باید عادت کنیم که دیگه 99 تموم شد و از این به بعد باید به 1400 عادت کنیم که اتفاقا تا مدتها سال جدید رو توی تاریخ ها اشتباه می زنیم. به قول عمو یوسف خدابیامرز، این قافله عمر، عجب می گذرد. روحت شاد عمو!

  • . خزعبلات .

روز 28 اسفند، به اتفاق پدر متین مشغول سبک کردن کتابخونه ایشون بودیم تا کتاب های اضافی رو بدیم بیرون. اون وسط منم کتاب ها رو نگاه می کردم و چند تا کتاب هم برای خودم برداشتم (از همون کتابهایی که قرار بود از کتابخونه خارج بشن). متین هم یه نسخه مثنوی معنوی قدیمی رو برداشت. یکی از کتابهایی که گرفتم، خانه ادریسی ها اثر غزاله غلیزاده بود که دیروز چند صفحه ای از اون رو خوندم ولی چون کارهای دیگه داشتم، نشد ادامه بدمش. اولش که خیلی خوب شروع شد. یکی دیگه از کتابها، کتاب "تفرج صنع" عبدالکریم سروش بود که سال اول دانشگاه، توی درس ادبیات عمومی، اسمش رو شنیده بودم. این همه کتاب و این همه میل به خوندن و نداشتن وقت و درگیری به کارهای روزمره، چاره ای بباید ساخت. چند تا کتاب کوچولوی دیگه هم گرفتم. تا چه پیش آید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم دیدم دو تا تماس داشتم. از یکی از همکارهای اپراتور و خود پست. با مجتبی تماس گرفتم که اگه سمنان هست بره و مشکل رو برطرف کنه و اگر هم مشکلی هست من از پشت تلفن راهنماییش کنم که خدا رو شکر مشخص شد مشکل به ما ربطی نداشته.

هوای رشت آفتابی و بهاری و فوق العادست. الان توی اتاق مجردی متین نشستم و پنجره اتاق هم باز و نسیم خنکی می وزه. متین هم مثل چند روز گذشته، بکوب مشغول تمیز کردن خونه مادرش هست. چهار ماه طول کشید تا بیاییم رشت و نشد و الان هم به فاصله ده روز تونستیم دو بار بیاییم رشت. فکر نمی کردم برای عید بتونیم بیاییم رشت و به خاطر همین وسط های اسفند کارهام رو مرتب کردم تا اگه برای عید راه ها بسته شد، حداقل یه دیدار بعد از چهار ماه داشته باشیم، اما با عدم ممنوعیت سفر به رشت، تونستیم از بزرگراه غدیر، مجدد بیاییم رشت و سال تحویل رو بعد از چهار سال در رشت باشیم.

  • . خزعبلات .

خدا رو شکر کارها به سامان شد و بعد از ماموریت چهارشنبه 27 اسفند، به سمت رشت حرکت کردیم. برای دومین بار طی 10 روز، از بزرگراه تازه تاسیس غدیر، به رشت اومدیم. الان با باجناق در اتاق مجردی متین هستیم و حالت خوابیدن گرفتیم. متین و مهسا و عارفه و فهیمه هم توی هال هستند و قراره اونجا بخوابند ولی من این طور که می بینم، تازه سانس دوم حرف زدنشون قراره شروع بشه. سال تحویل رو هم نفهمیدم چه جوری گذروندم چون با باجناق پارک بودیم و کلی درگیر اتفاقات خونه بابای متین بودیم. حوصله نوشتن ندارم فقط یه یادگاری از بابای متین، همون روز اول نصیب من شد، شعری از حافظ که اصلا نشنیده بودم با این مطلع:

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می زنم

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم

  • . خزعبلات .