امروز، سی و هفتمین سالگرد تولدش بود. جاش خیلی خالیه و به روح خودش قسم می خورم، از روزی که رفت، یاد ندارم روزی به من گذشته باشه و بهش فکر نکرده باشم. تولدت مبارک امیر.
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۵۲
امروز، سی و هفتمین سالگرد تولدش بود. جاش خیلی خالیه و به روح خودش قسم می خورم، از روزی که رفت، یاد ندارم روزی به من گذشته باشه و بهش فکر نکرده باشم. تولدت مبارک امیر.
اتفاقات عجیبی افتاد. قرار بود یکشنبه برگردیم، اما با اداره هماهنگ کردم و یه روز بیشتر موندیم و دوشنبه برگشتیم. ساعت 18.30 عصر دوشنبه از رشت حرکت کردیم. باید بنزین می زدم، ولی پمپ بنزین ها شلوغ بود. قرار شد رسیدیم لوشان، واردش بشیم و بنزین بزنیم. به بدبختی و توی ظلمات، پمپ بنزین رو پیدا کردیم و بعد از شارژ بنزین، راه رو گم کردیم و سر از جاده قدیم در آوردیم. به بدبختی مضاعف از اون جاده مخوف گذشتیم و به بزرگراه رسیدیم. چتد کیلومتری نرفته بودیم که دیدم فلشر های ماشین های جلو چشمک میزنه ولی خبری از کاهش سرعت نیست. یه ذره رفتم جلو دیدم یه ماشین رفته توی گارد ریل و خود گارد ریل اومده وسط آزاد راه. شانس آوردم سریع عکس العمل نشون دادم و فرمون رو گرفتم سمت راست و شانس مضاعف که سمت راستم ماشینی نبود. متین در اون حین، دختر بچه ای رو دیده بود که با پای پیاده داره گریه میکنه. سریع ماشین رو زدم کنار و رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. یه مادر و دو تا دختر سرنشین های کوییکی بودند که ما فکر می کردیم پژو 206 باشه. جلوی ماشین کلا جمع شده بود و شانس آورده بودند ایربگ ها عمل کرده بود و گارد ریل مانع شده بود که به خاکی منحرف نشن. حدود نیم ساعتی اونجا بودیم تا اورژانس و پلیس یرسند. متین با دختر کوچولو بازی می کرد و ما هم وسایلشون رو جمع کردیم تا با اورژانس به بیمارستان برند. یعنی اگه 10 متر قبل این اتفاق افتاده بود، یه پلی بود که مسیر سیل بود و خدا می دونه چه اتفاقی می افتاد. واقعا معجزه اتفاق افتاده بود.
متین روز بعد با اون خانم تماس گرفت که هنوز بیمارستان بود، اما دیروز چهارشنبه، خود اون خانم با متین توی واتس اپ صحبت کرد و خدا رو شکر حالش بهتر بود و برگشته بود سمت رشت. راستی یادم رفت، پلاک کوییک رو دیدم و نمره 46 بود و فهمیدم رشتی هستند. لحظه آخر در حین سوار شدن به آمبولانس، دختر اون خانم، شماره همراه متین رو گرفت و بعد جویای احوالشون بودیم. متین و من متفق القول می گفتیم، اون گم شدن توی لوشان، بی دلیل نبود.
این تابستون که داره به انتها می رسه، تابستونی بود که دراماتیک شروع شد و دراماتیک تموم شد. از سفر متین به شاهرود در ابتدای تیر و سفر مشهد در انتهای تیر که منجر به کرونای متین و من شد و تقریبا کل مرداد رو درگیرش بودیم. بعد از اون کرونای خونواده متین و به موازات شلوغی من سر کار باعث شد تا نتونیم به رشت بریم. بالاخره روز چهارشنبه 16 شهریور، هر طوری بود ساعت 19 عصر به طرف رشت حرکت کردیم. همون روز ماموریت دامغان بودم که به خیر گذشت. متین هم رفته بود مدارس مختلف برای امتحاتات شاگردهاش. ناهار رو خوردیم و استراحتی کردیم و راه افتادیم. بعد مدت ها چشممون به جمال بارون هم روشن بود. از بعد رودبار بود که بارون به صورت خاکه (به اصطلاح گیلانی ها) می بارید و با سرعت کم به رشت رسیدیم. هوای رشت خیلی عالیه. دیروز عصر بود که رفتم مزار هوشنگ ابتهاج که تا خونه پدر و مادر متین حدود یک دقیقه فاصله داره. کارگران هم مشغول کارهای آماده سازی یادمان مزار بودند. طبق برنامه یکشنبه به سمت خونه بر می گردیم ولی اگه شد دوشنبه رو هم مرخصی می گیرم که یه روز بیشتر اینجا بمونیم. رشت خیلی خوبه و این خونه با آدم هاش، امن ترین نقطه دنیا. ملکه الیزابت هم دیروز بالاخره به ندای ملک الموت لبیک گفت و به ملکوت اعلی پیوست.
پ.ن:
انقدر شلوغ و داغون و افسرده بودم که مدت ها بود چیزی اینجا ننوشته بودم!