خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

این پنجشنبه و جمعه در خدمت متین گذشت. دیروز به کف سابی و امروز به اسمبل کردن سه تا میز و جابجایی وسایل دفتر کار ایشون. دیروز کار زیادی نداشتم و فقط پیش متین بودم تا در کنار کف ساب و کارگرها تنها نباشه. یه سر مجبور شدم برم خونه تا بخارشو رو بیارم و از همون ور اومدم دفتر وحید و برش داشتم آوردم مدرسه متین. وحید لطف کرده بود و کارگرها رو برای متین جور کرده بود. صبحونه رو با هم خوردیم و ساعتی پیش ما بود و دوباره بردمش دفتر کارش.

برای اینکه حوصله ام سر نره، رفتم به کتابخونه مدرسه و کتاب ها رو ورق می زدم و جالب اینکه به یه عکس جالب برخوردم. کتاب تاریخ قومس نوشته عبدالرفیع حقیقت رو ورق می زدم که به عکس سمنانی های مقیم تهران رسیدم. داشتم اسامی و شغل اونها رو میخوندم که به یه اسم آشنا برخوردم که نوشته بود : "سیف الله خان فولادی، افسر شهربانی". برای اولین بار چهره مردی که یکی از قاتلین نصرت الدوله فیروز (پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما) بود رو می دیدم و به یاد روزی افتادم که در سمنان و در خانه سید کاظم شریعت پناهی، سیف الله فولادی و چند نفر دیگه، به فرمان رضا شاه، نصرت الدوله فیروز رو کشتند. توی هیچ سند و کتابی تصویری از این مرد ندیده بودم که دیروز در کتاب تاریخ قومس و در کتابخونه مدرسه متین مشاهده کردم که تصویر زیر هست و سیف الله خان فولادی، نفر اول ایستاده از سمت راست هستند. (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی آن کلیک کنید)

دیشب قبل از خواب، جلد اول کتاب "سی چهره" نوشته عباس میلانی و بخش مربوط به "پرویز کلانتری" رو میخوندم و چقدر زیبا بود و تصویری. و تازه متوجه شدم ایرج کلانتری، معمار معروف، برادر ایرج کلانتری هستند.

امروز متین برای کار نصب دوربین مدار بسته مدرسه، زود بیدار شد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح من از خواب بیدار شدم و اومد دنبالم تا میزهای مدرسه اش رو سر هم کنم. همون مدرسه صبحونه خوردم. نون بربری بیات دیروز و مربا و شیره ارده. یه سر رفتم سنگسر و کلی پیچ خریدم و برگشتم و درگیر نصب قسمت های مختلف میزها شدیم. خیلی بد قلق بودند ولی هر طوری بود سر همشون کردیم. ناهار رو هم مهمون خانم مدیر بودیم و متین سفارش چهار پرس پلو وزیری داد و به همراه نصاب های دوربین مدار بسته صرف کردیم. نصاب هم سن من بود و مثل من فوق لیسانس برق قدرت داشت، فقط ایشون از دانشگاه صنعتی شاهرود و من از دانشگاه سمنان. خلاصه وسایل رو مرتب کردیم تا مدرسه برای پذیرش دانش آموزان در روز شنبه، به حالت طبیعی در بیاد. ساعت ۶ عصر رسیدیم خونه و دوش گرفتیم و الان هر کدوم روی مبل سه نفره خودمون لم دادیم و مشغول کار خودمون هستیم. فکر کنم متین امشب قبل ساعت ده بخوابه.

  • . خزعبلات .

دیشب از شهمیرزاد برگشتیم طرف سمنان تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج و گروه وزیری بریم. کنسرت خوبی بود، فقط با تاخیر شروع شدنش روی مخ بود.

بخش اول تکنوازی سه تار بود که خود کیوان ساکت اومد روی صحنه و از افشاری شروع کرد و اشاراتی به شور و دشتی داشت و بعد هم در بیات اصفهان تمومش کرد. به متین گفتم انگار روایت یه ماجرا رو با ساز گفت و رفت. وقتی داشت بیات اصفهان میزد، گفتم ماجراش همین جا تمومه و جایی که شنونده حس می کرد هنوز جا داره برای روایت، تکنوازی رو تموم کرد.

قسمت بعد گروه نوازی بود و نوازنده ها هم خوب بودند. پاشا هنجنی، نوازنده معروف نی رو برای اولین بار می دیدم. مابقی اعضای گروه رو نمی شناختم. یه بروشوری چیزی هم نداده بودند که حداقل اسم نوازنده ها رو بدونیم.

آهنگ ها و اشعار بسیار هدفمند انتخاب شده بودند و حرف ایران و اوضاع و احوال الانش بود و گویی کیوان ساکت داشت با این کنسرت حرف هایی که نمیشه رسا و بلند گفت رو به زبان موسیقی می گفت. خاطره ای از آخرین دیدارش با فریدون مشیری گفت و با قطعه "ای شادی آزادی" که استاد شجریان خونده بود، برنامه رو تموم کرد.

بعد از کنسرت سری به خونه سمنان زدیم و دو تا ساندویچ از نشاط سفارش دادیم. توی ماشین شام رو خوردیم و به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. 

امروز هم مثل چهارشنبه اداره نرفتم. شدم یه کوه، یه کوهی که هی داره سنگین تر میشه. واقعا از کار داره حالم بهم میخوره. نیاز به یه تغییری چیزی دارم. نمی دونم چه کنم.

  • . خزعبلات .

همون طوری که قبلا براتون گفتم، یکی از عادت های تقریبا روزانه من، سر زدن به سایت ویکی پدیای فارسی و خوندن مقاله تصادفی و سایر مطالب مندرج در اون جاست. توی صفحه اصلی این سایت یه جا داره به اسم "مرگ های اخیر". دیشب دیدم فردی به اسم "زوی زمیر" که سالها پیش رییس موساد بوده، اخیرا درگذشته. به صفحه مربوط به خودش رفتم و از اونجا نمی دونم به چه طریقی به صفحه "اشرف مروان" رسیدم. این اسم رو کمتر از یه ماه قبل، دوستم وحید حین گفتگو توی دفتر کارش مطرح کرد و گفت داماد جمال عبدالناصر بوده و برای اسراییل جاسوسی می کرده. بیشتر در مورد اشرف مروان جستجو کردم و به کتابی رسیدم به اسم "جاسوسی که سقوط کرد" نوشته "آرون برگمان" و ترجمه "مهدی نوری". 

کتاب رو در فیدیبو با ۵۰ درصد تخفیف و به قیمت ۱۲۵۰۰ تومن خریدم. من و متین رفتیم بخوابیم و من هم خوابم نمیومد و هم دوست داشتم کتاب رو بخونم. از معدود دفعاتی بود که به صورت ضربتی، یک کتاب رو بدون توقف تا انتها خوندم، اونم به صورت الکترونیکی.

کتاب فوق العاده جذابی بود و آخر هم به طور صد در صد مشخص نشد که این اشرف مروان که داماد جمال عبدالناصر، رییس جمهور مصر بوده و بعدها هم دست راست انور سادات، برای اسراییل جاسوسی می کرده یا برای مصر یا جاسوس دو طرفه بوده و برای هر دو سرویس امنیتی اسراییل و مصر کار می کرده. جالب تر از همه مسائل، ارتباطی بود که بین نویسنده اسراییلی این کتاب و اشرف مروان برقرار شده بود که تا روز مرگ اشرف مروان ادامه داشت و باز هم به طور صد در صد مشخص نشد که سقوطش از بالکن منزلش، خودکشی بوده یا قتل. در هر حال داستانی شگفت بود از داستان های خاورمیانه پرتنش ما و زندگی انسانی که در اون مقام چه ریسک هایی کرد و آخرین قمارش، قمار زندگی خودش بود. من خیلی با این کتاب حال کردم. برای کسانی که به تاریخ، خصوصا تاریخ معاصر و خصوصا تاریخ سیاسی معاصر علاقه دارند، خوندن این کتاب به شدت توصیه میشه.

پ.ن:

روز جمعه است و من روی مبل سه نفره آپارتمان شهمیرزاد، این خزعبلات رو برای ثبت در تاریخ می نویسم. متین مشغول خیاطی هست و عصر هم به طرف سمنان بر می گردیم تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج بریم و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو.

دیروز ششمین سالگرد عمو بود. ساعت ۳ بعد از ظهر مراسم بود و من از شهمیرزاد حرکت کردم و راس ساعت اونجا بودم. چهل دقیقه ای اونجا بودم و از بستگان خداحافظی کردم و برگشتم شهمیرزاد.

پریشب به اتفاق محمود و شراره و تارا، میهمان وحید و مهتاب بودیم و خوش گذشت، خصوصا با وجود تارای شیطون و بازیگوش و صد البته بسیار باهوش و زرنگ.

  • . خزعبلات .

پریشب قبل از خواب، یهو به یاد داستان کوتاه "پر عقاب" افتادم که اسمش رو چند روزی بود شنیده بودم. داستان کوتاه بود و بسیار زیبا و تاثیر گذار. زاویه دید و نگاه نویسنده واقعا تحسین برانگیز بود که چطور میشه از یه واقعه جنگی و ربطش به شعر ناصرخسرو، چطور جادو کرد و یک اثر هنری زیبا خلق کرد.

نویسنده این کتاب، حبیب احمد زاده یکی از جدید ترین افرادی هست که در اینستاگرام دنبالش می کنم. با اینکه دو کتابش رو سالهاست خریدم و در کتابخونه من هست، ولی هنوز نخوندمشون. کتاب های "داستان شهر جنگی" و "سفر به گرای ۲۷۰ درجه".

حالا چرا حبیب احمد زاده انقدر برام جالب بود. نمی دونم توی پست فیلم ملکه ازش نوشتم یا نه. وقتی فیلم ملکه رو تماشا کردم، انتهای فیلم دیدم که این اثر به تعدادی از دیدبان های مستقر در پالایشگاه آبادان در زمان جنگ تقدیم شده و آخرین اسمی که نوسته شده بود، نام حبیب احمدزاده بود. با خودم گفتم این همون حبیب احمدزاده نویسنده دو کتاب توی کتابخونه منه؟ جستجو کردم و در نهایت تعجب دیدم که بله. از اون روز علاقه من بهش صد چندان شد و چون پست های اینستاگرامیش به دور از تعصب و با منطق گذاشته میشه، باز هم علاقمند تر شدم. در صددم کارها و آثارش رو بخونم، خصوصا فیلم هایی که بر مبنای فیلمنامه او نوشته شده، مثل فیلم اتوبوس شب و ...

دنیا جای عجیبیه و اتفاقات عجیب تری هم توش میفته، ولی از اینکه منجلاب هست، شک نکنید.

  • . خزعبلات .

طی سه روز اخیر یعنی شنبه و یکشنبه و امروز دوشنبه، مستند پنج قسمتی پرویز ثابتی، تهیه شده در شبکه من و تو رو دیدم. حین تماشای این مستند ناخودآگاه به یاد امیرحسین فطانت بودم. با راست و دروغ حرفهاش کاری ندارم. تنها چیزی که نمی شد توش شک کرد، نبوغ عجبب این آدم بود و بس. حوصله نوشتن ندارم. اگه چیز دندون گیری یادم اومد، با ذکر تاریخ اضافه کردن اون نکته، در ادامه همین پست می نویسم. 

جالبه هم نعمت الله نصیری که متولد سمنان بود و پرویز ثابتی که متولد سنگسر یا همون مهدیشهر و هر دو از بالاترین مقامات ساواک، هم استانی من بودند.

الان سه شنبه ۱۲ دی ساعت ۲۲.۴۱ و من این پست رو تکمیل تر می کنم:

در بخشی از مستند دو خواهر و برادر گیلانی برای روستاهای اطراف سیاهکل وارد مصاحبه مطبوعاتی ثابتی پس از حادثه سیاهکل شدند. به گفته ثابتی این دو نفر کسانی بودند که اعضای گروه چریک های فدایی خلق سیاهکل رو با همراهی سایر روستاییان دستگیر کردند. سادگی عجیبی داشتند، خصوصا وقتی که تماشاچی ها براشون دست زدند، مرد گیلک با سادگی تمام دست میزد. چرا دنیا اینجوریه؟

  • . خزعبلات .

سالهای سال، بین شب و روز، انتخابم همیشه شب بود. الان یه مدتیه به طرز وحشتناک از شب بدم میاد و دوست دارم همیشه روز باشه. سال های سال زندگی شبانه داشتم و عجیب هم باهاش حال می کردم. اون موقع آدم هایی که از علاقه شون به روز می گفتند، درک نمی کردم و حتی مسخره شون می کردم، اما الان نه. شاید هم دوره ای باشه، ولی فکر می کنم نه، داره یه اتفاقات و تغییراتی در من رخ میده.

القصه، صبح امروز از خواب بیدار شدم و صبحونه و داروها رو خوردم و به طرف سمنان حرکت کردم. الان هم در ماشین اداره و به سمت شاهرود در حال حرکت هستیم. دیشب هم خوابم نمی اومد و کتاب در دامگه حادثه پرویز ثابتی رو می خوندم.

  • . خزعبلات .

روح از جسم را سه شب پیش در خواب با رویت یکی از آدمها و فرشته ها پست سر گذاشتم و خودم حس میکنم به بینش جدیدی از حیات رسیدم و در آخر آن روح اعظم گفت حالا زوده و دوباره روح و جسمم رو برگردوند به زمین.

صبح ش پا شدم دیدم پیامک اومده که نوبت حج ما شده و در همین حال و هوا بودم که راننده اسنپ شهمیرزاد امروز گفت: خانم من هر شب منتظرم روح از بدنم جدا بشه و سیر آفاق کنه. نمیخوام روحم یکجا بمونه و میدونم که با ممارست میشه روح رو به پرواز در آورد و البته که کار ما نیست

من زیر لب گفتم اتفاقا کار ماست.

حس میکنم اتفاقات داره در مسیری که باید سوق پیدا میکنه

اگر مرگ من رسیده باشه خیالم راحته، نه با زندگی نه با جسمم دیگه برنامه و کاری ندارم

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت بودیم. رفتیم ایوانکی برای بازدید از سرویس تجهیزات. به هر دو تا پست سر زدیم. برنامه دیر شروع شد. رفت و برگشت توی حالت گیجی و منگی بودم و برای گذران وقت، مصاحبه سایت آرته باکس با دکتر نصرالله پورجوادی رو گوش دادم. زندگی این آدم و دغدعه هاش، منو یاد زندگی عارف (دوست من) انداخت. جالب ترین نکته زندگی ایشون که به علم انساب دوستی من هم ربط پیدا میکنه این نکته است که ایشون در جوانی به جرگه دراویش نعمت اللهی نوربخشی در میان و بعد از مدتی با خواهر دکتر جواد نوربخش ازدواج می کنند که البته همسر ایشون از همون اول درگیر بیماری MS میشن و بالاخره مرحوم میشن. نکته دیگه اینجا دکتر سید حسین نصر، استاد راهنمای تز دکترای ایشون بودند.

از این به بعد سعی میکنم یافته ها و شنیده های جالب هر روز رو به صورت نکته ای بنویسم تا فراموش نشه. کلی چیز توی یادم بود ولی کم کم داره فراموشم میشه.

امروز توی اینستاگرام می چرخیدم و به شجرنامه مرتضی ممیز برخوردم. جد ایشون حاج میرزاحسن ممیز بودند که شغل ایشون ممیز املاک سلطنتی ناصرالدین شاه بوده و به همین خاطر نام خانوادگی اونها ممیز شده.

امروز از ماموریت که اومدم، رفتم خونه سمنان، چون صبح ماشین رو اونجا پارک کرده بودم. مامان کلی وسیله داد و اومدم شهمیرزاد. متین از مدرسه اومده بود دفتر وحید و منم خودم رو به اونجا رسوندم. وحید رو دیدم و مثل همیشه از اینکه چرا مهندسی خوندیم و ایران موندیم، می نالید. بعد اومدیم خونه و متین ماکارونی درست کرد و با پیاز و ترب طمع دار شده دیروز خوردیمش. انقدر خوردیم که حد نداشت. بعد هم افقی شدیم و خوابیدیم. ساعت شش و نیم بیدار شدیم و رفتم چای بذارم که زدم قوری رو شکستم. الان هم میخواهیم بریم بیرون و یه دوری بزنیم و برگردیم ادامه زندگی. همین.

پ.ن:

بخش "موسیقی های خوب من" در قسمت بالای وبلاگ رو از دیشب شروع کردم به درست کردن. سعی میکنم روزی حداقل یه دونه از آهنگ هایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بذارم که هم کلکسیونی برای خودم بشه و هم اینکه شاید بقیه از ذائقه موسیقایی من خوششون اومد و به دلشون نشست.

  • . خزعبلات .

دیروز صبح، مثل تموم پنجشنبه های اخیر، متین بابت کلاس کنکور دانش آموزهاش رفته بود مدرسه. قبلش صبحونه رو با هم خورده بودیم و ایشون رفته بود و من دوباره برگشته بودم در بستر خواب. وحید پیام داد و گفت بیام اگه شهمیرزاد هستم، برم دفترش. منم پیام دادم که خودم سر وقتش میام. تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ زد و اومد دنبالم و با هم رفتیم دفتر کارش. حرف زدیم و بعد محمود هم به ما اضافه شد. به متین پیام دادم که پیش وحید هستم ولی بعد مشخص شد پیامک بدستش نرسیده. چرا؟ چون یه دفعه دیدم متین با ماشین اومد جلوی دفتر وحید و داخل رو نگاه میکنه و تا متوجه شد من اونجام، او هم اومد پیش ما. خیلی نگذشت که هر کی کاسه کوزه اش رو جمع کرد و رفت سراغ کار و زندگیش. ما هم اومدیم خونه و توی راه متین گفت ناامیدانه اومدم دفتر وحید و منم گفتم که پیامک دادم و گفت پیامکی نرسیده. موبایل ها رو چک کردیم و دیدیم بله. پیامک من رفته و به متین نرسیده. ناهار هم مثل صبحونه نیمرو خوردیم و استراحت کردیم و دوش گرفتیم و رفتیم سمت منزل بابا در سمنان که شب یلدا رو اونجا سپری کنیم. علی و سعیده اومدند و بعد هم پدر و مادر سعیده و سارا هم به ما اضافه شدند و شب یلدا رو دور هم بودیم. تا حدود ساعت ۱۰ شب اونجا بودیم و بعد به سمت شهمیرزاد راه افتادیم. حین حرکت متین به خانم مهندس زنگ زد و ایشون هم گفتند یه سری بهشون بزنیم. ساعت یازده و نیم شب به منزل مهندس رسیدیم و خونواده علی آقا هم اونجا بودند. شایان با سنتور یه سه گاه عالی برای ما زد و خانم مهندس هم آوازش رو خوند و یلدا رو تکمیل کردیم. تا حدود ساعت یک اونجا بودیم و بعد اومدیم سمت خونه و تا رسیدیم خسبیدیم ولی تا خوابم ببره، کلی طول کشید. دلیلش هم به خاطر قرص های ضد افسردگی خودمه که میخورم. همین.

  • . خزعبلات .