ساعت سه و نیم صبحه و ساعت شش صبح هم باید سر کار باشم. عجیبه که این موقع دارم می نویسم، اما اگه یه سری چیزا رو سر زمان و با حس اون لحظه ننویسی، انگار به هدر دادیش یا مثل نماز نخونده، قضاش کردی. توی روزایی که به شدت دلم میخواد بنویسم و حرفهایی هم هست برای نوشتن، اما رخوت مفرط من با تموم زورش جلوش رو گرفته، واقعا خودمو جمع کردم تا الان و این موقع بنویسم.
متین رفته رشت. روز شنبه حدود ساعت ده و نیم شب بود که بعد از یکساعت و نیم معطلی توی ایستگاه، سوار قطار شد و رفت رشت، برای روزهای آخری که میتونه قبل از مهاجرت مهسا، کنارش باشه. اما داستان این بود که امشب بعد مدتها رفتم اینستاگرام و دیدم کلی پیام دارم و چند تایی هم از متین بود. یکی از اون پیام ها تکه ای از فیلم "سر به مهر" با بازی لیلا حاتمی بود. لیلا حاتمی، بازیگر مورد علاقه منه. نمی دونم متین من باب چی این پیام رو فرستاد. به خاطر لیلا حاتمی؟ یا جمله ای که توی اون کلیپ بود؟ یا صدای شهرام ناظری در پس زمینه؟ نمی دونم و مشتاقم بدونم متین از چه بابی این پیام رو فرستاد.
متین یه سری مدارک رو با خودش نبرده بود. حدود ساعت یک و نیم بامداد بود که کل خونه رو زیر و رو کردم و مدارک رو پیدا کردم و عکسشون رو براش فرستادم. بعد زد به سرم که این فیلم رو ببینم. با اینکه همون موقع هم خسته بودم و هم حوصله هیچ کاری رو نداشتم. نشستم و فیلم رو تماشا کردم.
قبلش یه چیز دیگه بگم. چند وقت قبل، احسان ص. ، برادر حسین، دوست دوران دبیرستانم، توی اینستاگرام پیام داده بود و گفت اگه فرصتی دست داد، دیداری داشته باشیم. دیشب بهش زنگ زدم و ساعت 8 شب اومد و بعد از سالها گفت و گویی کردیم جانانه، مثل گفت و گوهای سالها قبل. فکر می کردم ببینمش، همون آدم لاغر بلند قد دو بعدی باشه، اما دیدم چاق شده و اصلا اون تصویر احسان گذشته رو نداره. شام هم با هم بودیم و گفتیم و شنفتیم و از درونیات خودمون گفتیم که به لطف گذر سالها، امکان برون ریزی این درونیات پیدا شده بود. عصر دیروز هم فیلم "توت فرنگی های وحشی" برگمان رو دیدم و انگار این فیلم و حرف هامون با احسان باید به جای دیگری هم می رسید و اون نقطه، همین فیلم امشب بود.
بازی لیلا حاتمی همیشه برام جذاب بوده. از اونور دیدم که بخشی از داستان، از نوشته ها و درونیات شخصیت اصلی فیلم و در بستر وبلاگ جریان داره. به یاد وبلاگ خودم و اتفاقاتی که برای خود من توی این وبلاگ رخ داده افتادم که مهم ترینش، آشنایی با متین و ازدواج با او بود. انگار مثل سال ها قبل که زن عموی متین سوالی از متین پرسیده بود و از همون نقطه، متین به وبلاگ من رسید و منجر شد به ازدواج ما، با گذشت سالها، این بار متین با یه کلیپ توی اینستاگرام، منو به این فیلم رسوند و زنده شدن اون روزها و تایید حرف های دیشب با احسان. آهنگی که شهرام ناظری توی این فیلم می خوند و به صورت بسیار پر رنگی توی فیلم حضور داشت و اتفاقا فیلم با همون آهنگ به پایان رسید، یکی از زیباترین آهنگ های شهرام ناظریه که سالها باهاش احساس و حال خوبی دارم. قطعه ای که در آلبوم "شعر و عرفان" هست و بی نهایت زیبا و در ماهور که دستگاه مورد علاقه منه.
از فیلم بسیار خوشم اومد، اما مهم تر از اون این نکته است که نشونه ها، عیان در جلوی چشم ما میان و میرن، فقط میمونه یه حواس جمع و گذر نکردن ساده از کنار اونها که با جمع کردن و رمز گشایی اون نشونه ها، میشه استوارتر و آگاهانه تر زندگی کرد.
پ.ن:
نمی دونم چی نوشتم. اصلا سر و ته داشت یا نه، ولی از آدمی که ساعت 4 صبح داره می نویسه و کلی حرف و مسائل مختلف توی سرش میگذره، انتظار بیشتری نیست. هر چی اومد به ذهنم نوشتم و نوشتم برای یادگار که این حس زیبای امشب با نگاه به حرف های دیشب و سایر نشونه های این روزها، از بین نره. تمام!
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۴۷