خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیشب حدود ساعت یک بامداد، به زور قرص اگزازپام خوابیدم. ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم و الان داریم میریم اداره که ساعت بزنیم و بریم سمت تهران. جلسه من ساعت ۸ صبح و جلسه همکارم مهندس ه. ساعت ۷ صبح شروع میشه. صبحونه کره و مربای آلبالو زدم و وسایل رو جمع کردم و اومدم لب بلوار. سوت و کور. تماس گرفتم و دوستان در مسیر خونه ما بودند. همین الان نگهبان رو از خواب بیدار کردیم و ساعت زدیم و حرکت به سمت تهران. سومین بار هست که در جلسه تدوین دستورالعملی که روش کار می کنیم شرکت می کنم و چقدر نکات خوب آموختم و با همکاران سایر استان ها که متخصصان این حوزه هستند آشنا شدم. بازی Quiz of Kings هم که بهش معتاد هستم، فعلا از دسترس خارج هست و نیمچه افسردگی بر من مستولی شده.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته، بعد از اینکه از عباس آباد برگشتم، شب به اتفاق وحید رفتیم خونه محمود. شراره و تارا رفته بودند تهران و محمود یه دورهمی مجردی گرفته بود. جواد قبل از ما اونجا بود و احسان هم بعد به ما پیوست. یاد دورهمی های سال های دور مجردی زنده شد، ولی اون دورهمی ها توی اون سن و سال کجا و این دورهمی توی سی و هشت نه سالگی کجا. متین هم توی اون بازه با شیما رفته بود بیرون.

پنجشنبه گذشته، قرار شد عصر با متین بریم درخت های باغچه خودمون رو آب بدیم. متین گفت اگه موافقی به خانم مهندس هم بگم بیاد که حال ایشون هم عوض بشه. منم موافقت کردم و طی تماسی که با ایشون داشت متوجه شدیم مهندس و شایان هم میان. خانم مهندس گفت اونا جوجه می گیرن و ما هم بقیه وسایل رو جمع کردیم و با دبه های آب رفتیم سمت باغچه. درخت ها رو آب دادم و کلی هیزم جمع کردم. همین طور که مشغول آب دادن به درخت ها بودم، متین گفت آسمون رو نگاه کن و دیدم ۲۲ تا شی مثل ستاره در یه مسیر حرکت می کنند. بعد که جستجو کردیم دیدیم ماهواره های استارلینک بودند. زمان گذشت و هوا تاریک شد تا اینکه مهندس و خونواده اومدند. متین آتیش رو قبل از اومدن اونها درست کرده بود. اون شب خبری از ماه نبود و آسمون هم صاف بود و ستاره ها خیلی واضح دیده می شدند. شایان هم در مورد موسیقی کلاسیک حرف میزد و پیوسته آهنگ های مختلف کلاسیک پخش می کرد و راجع بهشون صحبت می کرد. تا ساعت یازده و ربع اونجا بودیم و عجیب به من و متین خوش گذشت.

دیشب یعنی جمعه، آرمین و زهره و آراد برای عرض تسلیت به متین، شام مهمون ما بودند. آراد داره کم کم بزرگ میشه و با وجود ۶ سال سن، به طور کامل توی گفت و گو های ما چهار نفر شرکت میکنه و اظهار نظر میکنه.

  • . خزعبلات .

دیشب مهمون داشتیم. مهندس گ. و خانواده و فرید و مائده. مهندس و خونواده حدود ساعت ۱ بامداد رفتند و فرید چون دیر اومده بود، تا ساعت ۲.۳۰ بامداد بودند و صحبت کردیم و چقدر هم حرفهای خوبی زده شد.

ساعت ۵.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و ساعت ۶ اداره بودم و با مهندس رفتیم سمت عباس آباد میامی. صادق هم توی شاهرود به ما پیوست. من چون شب قبل نخوابیده بودم، ناخودآگاه خوابم برد. بالاخره رسیدیم به محل پست. اولین بار بود پست رو می دیدم. از تجهیزات عکسبرداری کردم و بعد هم توی جلسه کمیته راه اندازی نشستم. جلسه که تموم شد، قرار شد برای ناهار بریم رستوران. روبروی پست یه رستوران تازه ساز بود و رفتیم و ناهار خوردیم. من مثل همیشه جوجه کباب خوردم. الان هم در مسیر بازگشت هستیم و حدود ۱۵ کیلومتری میشه که از شاهرود خارج شدیم‌

بعد از سالها کاروانسرای میان دشت رو دیدم و چشمم به کاروانسرای خود روستای عباس آباد افتاد که ندیده بودمش. انشاالله در اولین ماموریت تکی به عباس آباد، باید سری بهش بزنم. نمی دونم چرا انقدر کاروانسراها برام جالب و جذاب هستند.

 

پ.ن:

دیگه حس و حال ماموریت، خصوصا ماموریت های راه دور رو ندارم، خصوصا امروز که حدود ۳۳۰ کیلومتر اومدیم و همین مقدار رو باید برگردیم.

  • . خزعبلات .

امروز عصر برای مراسم هفتم مامانی، به اتفاق متین به طرف مسجد حرکت کردیم. نزدیک پل عراق، متین یه جا ترمز زد و سه تا دسته گل گرفت و راهی مسجد شدیم. قبلش سری به خونه پدربزرگ متین زدیم و دیدیم کسی خونه نیست و همه راهی مسجد شدند. مراسم به خوبی برگزار شد و بعد به خونه پدربزرگ متین اومدیم و از مامانی کلی یاد کردیم و شام هم همونجا بودیم و یه زرشک پلوی حسابی خوردیم. متین مثل دیشب اونجا موند و قرار بود من هم بمونم که خلاصه برگشتم خونه پدر متین. ماشین رو پارک کردم و داشتم در رو می بستم که مادر متین گفت استاد ایرج توی کافه نشسته. اومدم و دیدم بله، خود ایشون هستند. پشت در کافه ایستاده بودم و ایشون رو نگاه می کردم تا اینکه بچه های کافه منو دیدند و اجازه دادند بیام داخل و عکسی به یادگار با ایشون بگیرم.

بعد از گرفتن عکس به ایشون گفتم تصنیفی از شما هست که خیلی دوستش دارم با این مطلع: "دیدی آخر دل ما را شکستی؟ رفتی و رشته الفت گسستی؟" و ایشون هم ادامه این تصنیف رو خوندند. بعد خداحافظی کردم و اومدم خونه. داشتم به تموم برنامه های گلهای تازه ای که ایشون خواننده بودند و توی اداره گوش می دادم، فکر می کردم و امشب من کنار خواننده اون آوازها و تصنیف ها نشسته بودم. مردی که صداش با تصویر فردین همراه شد و خاطره ساز نسل ها و بسیار آدم ها بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود. عمر پهلوان آواز ایران دراز و تنشون سلامت باد.

  • . خزعبلات .

امروز روز خوبی بود. کلی کارهای عقب مونده اداره رو انجام دادم. کارت بانک ملی رو که اعتبارش تموم شده بود رو تمدید کردم، روغن ماشین رو عوض کردم، باک بنزین رو پر کردم و خلاصه هر کاری که مونده بود رو سامون دادم و فقط موند بررسی صورت وضعیت.

فردا قراره ساعت ۸ صبح با مهندس بریم گرمسار و متین هم حدود ساعت ۱۱ خودشو برسونه گرمسار و بعد از اونور بریم رشت تا در مراسم هفتم مامانی شرکت کنیم و انشاالله جمعه برگردیم.

یه اتفاق جالب هم که از دست دادم به روز شنبه ۱۴ مرداد بر می گرده که سالگرد هوشنگ ابتهاج بود و اون موقع رشت بودم و فاصله من در اتاق متین تا مزار ابتهاج کمتر از دویست متر بود. دکتر شفیعی کدکنی هم اومده بود و خلاصه توفیق حضور در مراسم رو از دست دادم.

الان متین از سمنان و مهسا و عظیم از آلمان و عارفه و فائزه و فهیمه از رشت، مشغول تماس تصویری هستند و صدای خنده هاشون بلند شده. تا باد چنین بادا!

  • . خزعبلات .

ساعت ۲۰.۲۵ دیشب از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. هوا هم گرم بود و شرجی، هم اینکه متین دلش نمی اومد من تنها برگردم سمنان. خلاصه اینکه سری به خونه مهسا و عظیم زدیم و یه سری خرت و پرت رو بار ماشین کردیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. چون بی نهایت گشنه بودیم، توی رودبار توقف کردیم و در رستوران جهانگیری، شام خوردیم و مجدد حرکت کردیم. شامی رودباریش که چنگی به دل نمی زد و سلطانیش بدک نبود. فکر کنم متین دو ساعت از مسیر رو مشغول تماس تصویری با خواهرش بود و من هم رانندگی می کردم. بالاخره ساعت دو و نیم بامداد به سمنان رسیدیم و سفر ۴۶ ساعته ما به رشت برای تدفین مامانی مریم، به اتمام رسید. تا وسایل ماشین رو خالی کنیم و آماده خواب بشیم، ساعت شد چهار صبح. میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم که در محاسبات اشتباه کردم و ده دقیقه ای بیشتر از سه ساعت مرخصی اول وقت رفتم. تا رسیدم کارهای مسخره شروع شد. جدیدا حالم از کارم بهم میخوره، خصوصا با اون پولی که ته ماه به عنوان حقوق ماهانه به ما میدن.

امروز بعد از بازگشت از اداره، چون بی نهایت خسته بودم، بعد ناهار خوابیدم و بعد از بیدار شدن، با متین رفتیم باغچه خودمون و درخت ها رو آب دادیم و برگشتیم خونه و شام رو با بابا و مامان و علی و سعیده در منزل بابا و مامان بودیم.

اما نکته جالب اینکه اصلا فکر نمی کردم توی این سفر به این کوتاهی و با توجه به درگذشت مادرِ پدرِ متین، گفت و گویی از جنس گفت و گو های معمول سفرهای پیشین، بین من و پدر متین در بگیره، اما در کمال تعجب چنین شد. دیروز عصر من و متین و مادر متین مشغول خوردن پامدور خورش و باقلا قاتوق بودیم که پدر متین اومد خونه. بعد ناهار روی مبل کنار هم نشستیم و گفت توی گوگل بزن "مهدی قوام صفری". من هم جستجو کردم و صحبت شروع شد که ایشون استاد فلسفه هستند و مباحث فلسفی ایشون شروع شد. بعد حرف فیزیک شد و کلاس دکتر اجتهادی در دانشگاه شریف و آخر سر هم صحبت از شخصی به اسم "پیکاسکو" که پدر متین برای پیدا کردن یکی از سوالات خودش در مورد اثر آسمان بر زمین به این فرد رسیده بود. یادم افتاد چند شب قبل، وقتی من و متین از شهمیرزاد برمی گشتیم، متین ازم پرسید اگر فراغتی باشه و مایل باشی به یک موضوع بپردازی چیه؟ من مکث طولانی ای کردم و متین با تعجب گفت من فکر میکردم سریع میگی فلسفه و بهش گفتم اتفاقا جوابم فلسفه بود، ولی داشتم عمیقا فکر میکردم که موضوع مهم تری هست یا نه و دیدم واقعا در حال حاضر، برای من چیزی مهم تر از فلسفه و دونستن اون وجود نداره.

یاد دارم شنبه شب، وقتی با مادر متین از خونه پدربزرگ متین بر می گشتیم (متین و پدرش اون شب رو خونه پدربزرگ موندند)، مامان گفت توی این کوچه خانقاه گنابادی هاست و تا اینو گفت، یاد خاطرات تراب حق شناس در کتاب خودش به نام "از فیضیه تا پیکار" افتادم که گفته بود در مدتی که در صومعه سرا دوران تعهد خدمت خودش در آموزش و پرورش رو میگذرونده، برای پوشش فعالیت های سیاسی و پرت کردن حواس ساواک، درگیر صوفی گری میشه. یهو به مادر متین گفتم خیلی جالبه این رو گفتید و داستان تراب حق شناس رو براشون تعریف کردم و گفتم اما ایشون به خانقاه دکتر جواد نوربخش می رفتند و این خانقاهی که گفتید نبوده. در همین حین از پل عراق گذر می کردیم که گفتند اتفاقا خانقاه دکتر نوربخش توی همین کوچه بوده و رفتم به تصویر سازی اینکه زمانی تراب حق شناس در اینجا تردد می کرده و ...

خلاصه سفر کوتاه ما، علاوه بر غم از دست دادن مامانی مریم، این چیزا رو هم داشت. حالا قراره روز چهارشنبه مجدد بریم رشت تا در مراسم هفتم که پنجشنبه برگزار میشه، شرکت کنیم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

این تعطیلات سه روزه به خوبی و خوشی پیش می رفت تا سر ناهار دیروز، کدورتی بین من و متین به وجود اومد.شب یه سر رفتیم پارک شقایق و برگشتیم خونه. وحید زنگ زد و خبر بازگشت از استانبول و رسیدن به سمنان رو داد. مثل همه شب هایی که کدورتی بین ما وجود داشت، ماجرا ختم به خیر شد و بعد از انجام کارهامون، حدود ساعت ۳ بامداد رفتیم که بخوابیم. استرس رفتن به سر کار بعد از سه روز تعطیلی رو داشتم و تازه چشمام گرم شده بود که حدود ساعت ۴ صبح متین بیدارم کرد و گفت مامانی مریم فوت شده. متین که کلا نخوابیده بود. سریع وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۴.۳۹ به طرف رشت حرکت کردیم و با رکورد تاریخی ۵ ساعت، مسافت ۵۶۵ کیلومتری رو طی کردیم و رسیدیم باغ رضوان برای شستشوی مامانی. بلافاصله هم به سمت تازه آباد حرکت کردیم و بعد از نماز میت، مامانی رو دفن کردیم. کل فامیل متین اونجا چمع بودند. بگذریم از کارهای بی پایان اداره و پیگیری گزارش ماهانه تست تانژانت دلتای بوشینگ ها و تایید یا عدم تایید اونها، وسط مراسم تدفین. 

تازه ناهار خوردیم و همین الان متین و پدرش به سمت خونه مامانی مریم حرکت کردند و من هم روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و این یادداشت رو تایپ می کنم. روح مامانی مریم نازنین شاد و خدا نگهدار حاجی بابا باشه.

 

پ.ن:

مامانی مریم و حاجی بابا، مادربزرگ و پدربزرگ پدری متین هستند که مامانی رفت و حاجی بابا موند.

  • . خزعبلات .

الان مثل هفتم تیر یک ماه قبل، راهی تهران هستم برای حضور در جلسه ای در شرکت مادر خودمون برای تدوین دستورالعمل تست و سرویس یکی از تجهیزات شبکه و همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه.

صبح ساعت ۴.۲۵ دقیقه بیدار شدم، در حالی که دو ساعتی بیشتر نخوابیدم. شب هم مهندس گ. و خونواده بعد از مدتها اومدند خونه ما و لطف کردند تولد مختصری برای متین گرفتیم. شب خوبی بود و شایان مثل همیشه و با اشتیاق از موسیقی، خصوصا موسیقی کلاسیک می گفت و این بار بیشتر حرف حول محور رضا والی و آثارش بود و به حق چه آثار زیبایی داره.

صبح مشغول پوست گرفتن از تخم مرغ ها بودم که متین با صدای شکوندن اونها بیدار شد. لقمه ای خورد و مجدد رفت که بخوابه. خوش به حال من که اگه بالا سر من طبل هم بزنند، از خواب بیدار نمیشم.

امروز، روز تولد متین هست و ۳۸ سال رو پر کرد و رفت توی ۳۹ سالگی. دیشب می گفت فکر میکرده ۳۷ رو تموم میکنه، اما وقتی فهمیدم یه سال رو کم محاسبه کرده و عمر واقعیش یه سال از اون چه که فکر میکرده بیشتره، سخت درگیر شده بود. دیشب بعد رفتن مهمونا، می گفت از پیری و رسیدن به پیری بیزاره. تا اینو گفت، یاد غزاله علیزاده افتادم.

این هم از اوضاع ما. الان که به پایان متن رسیدم، دقیقا از کنار کاروانسرای شاه عباسی لاسجرد گذشتیم و من دکمه "ذخیره و انتشار" رو زدم و این مطلب رو پست کردم.

 

  • . خزعبلات .

ما توی کاری که بهش مشغول هستیم، یه لیست کشیک داریم و هر پنج روز بکبار، نوبت کشیک اکیپ و گروه ماست و به صورت آنکال کشیک هستیم و روزهای تعطیل هم از ساعت ۸ تا ۱۳، باید توی اداره حضور داشته باشیم که من به دلایل زیاد، معمولا نمیرم. اگر حادثه ای پیش بیاد، مرکز با سرپرست کشیک هماهنگ میکنه و پیمانکار هم میره سراغ رفع مشکل. حالا اگه حادثه گسترده یا غیر قابل حل باشه، ما هم درگیر میشیم.

توی این شش سال و اندی که در شغل فعلی هستم، دو بار من هم درگیر ماجرا شدم. یک بار چند سال قبل بود (دقیقا ۱۰ تیر ۱۳۹۷) که حادثه ای در گرمسار پیش اومده بود و سرپرست کشیک ساعت ۹.۳۰ شب زنگ زد که یه ربع بعد بیام اداره تا بریم گرمسار و رفتیم و کارها رو پیگیری کردیم. دفعه دوم هم دیشب بود که ساعت ۷ عصر، سرپرست کشیک زنگ زد و برای حادثه ای که پیش اومده بود، رفتیم سرخه و سه ساعتی درگیر کار بودیم و ساعت ۱۱ برگشتم خونه.

کار من عملا یه کار پشت میزیه، ولی خودم کارهای میدانی رو بیشتر دوست دارم. به خاطر همین از تیپ اتفاقاتی مثل اتفاق دیشب که هم میدانی هست و هم باید برای رفع مشکل فکر و چاره ای پیدا کرد، خیلی خوشم میاد. و از اونجایی که عاشق زندگی شبونه هستم و از روز بدم میاد، کاری مثل دیشب رو که کار در شب بود رو خیلی ترجیح میدم. این مدت که من و متین مریض بودیم، هر روزِ تعطیل یا هر روز که خونه بودیم، حدود ساعت ۱۲ تا ۱ ظهر از خواب بیدار میشدیم و از اونور تا ۴ و ۵ صبح بیدار بودیم. البته کلا ما از اول زندگی شبونه داشتیم و با گذشت زمان شدتش بیشتر شد. خلاصه که دیشب هم شبی بود.

  • . خزعبلات .

تا مدتها نمی دونستم چنین شخصی اصلا کی هست. تا اینکه ماجرا از موسیقی تیتراژ ابتدایی سریال "زیر تیغ" ساخته استاد حسین علیزاده شروع شد. قطعه ای با نام "سوگ" در دستگاه همایون که بسیار زیبا و گیرا بود. بعدها متوجه شدم در کتاب ده قطعه تار ۳ ایشون این قطعه هست و در بالای نت قطعه بعد از نام سوگ، نوشته شده بود "به یاد کامران کلهر". پیگیر شدم و دیدم این کامران کلهر، برادر بزرگتر کیهان کلهر بودند که در موشک باران سال ۱۳۶۶ خورشیدی تهران، به همراه پدر و مادرشون کشته شدند. بعدها در مصاحبه ای از کیخسرو پورناظری خوندم که کامران کلهر، مدتی در گروه تنبور شمس، تنبور می زدند. این اطلاعات تا همین حد در ذهنم بود تا اینکه دیروز مصاحبه ارسلان کامکار با سایت آرته باکس رو گوش می دادم و چیزی گفت که نشنیده بودم. در جایی از مصاحبه در مورد یکی از آثارشون صحبت می کردند و گفتند سال ۱۳۶۶ بود و موشک باران شهرها اوج گرفته بود. قرار شده بود از سه راه جمهوری که منزلشون بوده، به شهریار بروند که امن تر بوده. قرار بوده که کامران کلهر که در اون موقع شوهر دوم قشنگ کامکار (بعد از طلاق از محمدرضا لطفی) بوده هم همراه اونها به شهریار بره، اما قرار میشه قبل رفتن، کامران کلهر سری به منزل پدر و مادرش بزنه که میره و همون موقع میدون حرّ موشک بارون میشه و کامران کلهر و پدر و مادرشون کشته میشن و تا خبر از رسانه ها به گوش میرسه، قشنگ کامکار میگه کامران هم به اونجا رفته بوده و قطعا کشته شده. ارسلان کامکار گفت که ما برای شناسایی اجساد رفتیم و مراسم تدفین رو هم برگزار کردیم و چقدر خواهرمون آسیب دید و ...

خلاصه اینه این داده هم به داده های قبلی کامران کلهر اضافه شد که ایشون همسر دوم خانم قشنگ کامکار بودند.

  • . خزعبلات .