خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

ویروز صبح، ماموریت بودم. رفتیم دامغان برای بازدید. دیشب خونه محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب، رضا و الهام و مانلی و احسان و دوستش هم دعوت بودند. تارا مثل همیشه پر حرارت می رفت و میومد و محمود و شراره رو کلافه کرده بود. دورهمی خوبی بود. مخصوصا فسنجون شام.

امروز از اداره به متین زنگ زدند و سریع حاضر شد و رفت اونجا و وقتی برگشت گفت که پیشنهاد مدیریت یه مجموعه آموزشی رو بهش دادند. ساعتی بعد دوباره زنگ زدند و متین مجبور شد دوباره شال و کلاه کنه و بره سمت مهدیشهر. از امروز باید متین رو خانوم مدیر صدا بزنم، لفظی که احتمالا کلی دانش آموز، او رو با این عنوان خطاب خواهند کرد. خدا رو شکر که خونه اجاره شهمیرزاد هست که هی ییلاق قشلاق نکنیم. 

فردا شب قراره دوستان متین از تهران بیان شهمیرزاد. برای همین رفتیم یه سری مایحتاج و خرت و پرت خریدیم و اومدیم خونه. توی مسیر برگشت دو تا از شاگردهای متین زنگ زدند و با چه شوقی با متین حرف میزدند. آدم قشنگ میتونست عمق محبت بچه ها به متین رو از صداشون و نحوه حرف زدنشون بفهمه. بی نهایت لحظات لذت بخشی بود. از نظر من موفقیت بزرگی برای متین هست، چون برای ادامه زندگی در وجود دیگران، پس از مرگ خودش، سرمایه گذاری خوبی کرده و این دو تا شاگردش، یکی از ده ها موردی بود که با این عمق علاقه برای خانوم معلمشون حرف میزدند و درد دل می کردند.

 

پ.ن:

امروز چهاردهمین سالگرد درگذشت پرویز مشکاتیان بود. یادش تا ابد در من باقی میمونه. کاش با مرگ ما، یاد نیک ما، مثل یاد و نام نیک پرویز مشکاتیان، در وجود دیگران باقی بمونه. چنین باد.

 

  • . خزعبلات .

با وحید که دقیق، خوانا، جزٕنگر با تاریخ و ضابطه‌مند مینویسد من بیشتر به خزعبلات میام و نشخوار میکنم و بیرون میریزم و میرم.

 

 

 

وقایعی که برای وحید اهمیت نوشتن داره رو حتی به یاد نمیسپارم.مهم نیست که ما تو چه روزی چه کاری کردیم ، اما وقتی استخونم از درد تیر میکشه میام یه جمله یا نهایت چند خط نق نق میزنم و میرم.

 

فکر کنم برای من خزعبلات ، اتاق درمان خصوصی  و برای وحید مرکز ثبت اسناد باشه.

وحید آرزو داره بعد از مرگش یه کتاب چاپ شه، شبها در راه و تمام وقایع‌نگاریهاش رو بنویسند.

منم آرزو دارم بعد مرگم یکی بیاد اینجا و اختلالات منو از تو نوشته هام کشف کنه.

بهرحال نه سال از دیدار اول ما میگذره و اینکه عاشقانه میخوامش برای خودمم جای عجب داره. ما از هر نظر فرسنگها دوریم اما رشته ی محکم صدق، ما رو بهم پیوند زده‌

همت، اگر نه هزار سال هم بگذره عاشق تو هستم پسره

  • . خزعبلات .

ما دو نفر هستیم. وحید و متین که از سال 93 با هم زندگی می کنیم و با هم می نویسیم. من مهندس برق و متین معلم و مدرس دانشگاه

برگرفته از وبلاگ خزعبلات (khozabalat.blog.ir)

ما روزهای عجیبی رو پشت سر میذاریم. تقریبا چیزی برای از دست دادن ندارم.شیفته و واله ی زندگی هستم و در عین حال منتظرم که تمام شود. در آستانه ی چهل سالگی، خانه ی جدید، شغل جدید، شهر جدید، قیافه جدید.

 

 

امشب رفتیم که فرش بخریم، من ناخودآگاه عینک برداشتم . بعد توی آسانسور تا پارکینگ به خودم نگاه کردم. جذاب عینکی، انگار میدانم زندگی چیزی در چنته ندارد که تقدیمم کند. مرگ هم ایضا. نهایتش بیلاخی، شستی، فاکی چیزی....

  • . خزعبلات .

امروز صبح حس رفتن به اداره رو اصلا نداشتم (البته مدتیه که کلا حس زندگی رو ندارم) و پیامک دادم و به خواب ادامه دادم. بهانه هم اثاث کشی بود که اتفاقا چند ساعت بعد به واقعیت پیوست. با متین مشغول انجام کارهای خونه شدیم تا اینکه ساعت ۵ عصر با یکی از این باربری هایی که قرار گذاشته بودم، رفتیم مبلیران و میز جلو مبلی که برای خونه شهمیرزاد گرفته بودیم رو بار زدیم و اومدیم سمت خونه و یخچال سابق ال جی خودمون رو به همراه گلدونی که پدر متین چند سال قبل برامون گرفته بود، بار زدیم و با متین راهی شهمیرزاد شدیم. خلاصه کابوس بی یخچالی تموم شد. آسانسور آپارتمان ما هم انگار کلا توی عادت ماهیانست و کلافمون کرده از بابت عدم فرمانبرداری. بعد از اتمام کارها به سمت باغچه کوچیک خودمون حرکت کردیم و در حالیکه شب بود و تاریک، مشغول آبیاری اونجا شدیم و اساسی درخت ها رو سیراب کردیم. بعد یه سری وسایل جدید مثل محافظ یخچال و یه سری خرت و پرت مصرفی خونه مثل سیب زمینی و پیاز و نوشیدنی گرفتیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و شام خوردیم و الان هر کدوم لش روی مبل سه نفره ها دراز به دراز افتادیم. تا فردا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

اگه امیر زنده بود، الان سی و هشت ساله شده بود. سومین ۲۷ شهریوری هست که دیگه امیر پیش ما نیست. مرگ امیر، با ظرافت تمام و البته در حالت بسیار آهسته ولی پیوسته، مغز و زندگی ما رو نابود کرد. هر روز به صورت ناخودآگاه در اتفاقات روزمره زندگی خودش رو نشون میده و میشه خوره مغز و روح و روان آدم. جات خالیه پسر، تولدت مبارک. همین.

  • . خزعبلات .

قرار بود این تعطیلاتی که در حال به پایان رسوندنش هستیم، برای چهلم مادر بزرگ متین، بریم رشت، ولی با اصرار پدر متین و پیش بینی ترافیک سرسام آور این روزها، از سفر به رشت منصرف شدیم و به جاش این چند روز رو شهمیرزاد بودیم. پنج شنبه شب که مهندس و خونواده مهمون ما بودند و فرداش برای کشیک یه سر رفتم سمنان و مجدد برگشتم و دیشب هم که وحید و مهتاب اومدند اینجا و اتفاقا شب همین جا خوابیدند. متین برای شام، پلو و سیب زمینی و گوجه درست و با کتلت هایی که وحید و مهتاب آورده بودند، خوردیم و بعد از کلی حرف زدن، خوابیدیم. صبح رفتم نوت تازه بگیرم که انگار بد موقع بود و نونوایی ها بسته بودند و نون لواش بسته بندی خریدم و صبحونه خوردیم. بعد چهار نفره پیاده به سمت میدون اصلی شهمیرزاد حرکت کردیم و بستنی خوردیم و چرخی زدیم و اومدیم نزدیک خونه کوبیده و جوجه گرفتم و ناهار رو توی خونه خوردیم. بعد هم هر کدوم همون جایی که دراز کشیده بودیم، خوابیدیم تا موقع غروب از خواب بیدار شدیم و چایی خوردیم. کلی اصرار کردیم که برای شام بمونند ولی برای کارهایی که توی سمنان داشتند، از پیش ما رفتند. متفق القول قبول داشتیم که انگار یه مسافرت کوچولو و فارغ از غوغای جهان رفتیم و برگشتیم. البته الان که رفتند دپرس شدم. حالا امشب هم همین جا هستیم و فردا از همین جا میرم اداره. نگار زنگ زد و قراره هفته بعد با دوستانش بیان اینجا. هفته شلوغی دارم. فردا باید میز جلوی مبلی رو از سمنان بیارم و انشاالله پس فردا هم یخچال رو از خونه سمنان بار بزنم و بیارم اینجا. این بود شرح ماوقع این چند روز.

پ.ن:

وحید (منظورم دوستمه، نه خودم)، تنها کسی هست که تا این لحظه، میتونم عنوان این پست، یعنی یار هم نفس رو بهش اطلاق کنم. البته با یاد امیر که او هم برام چنین بود و اتفاقا دو روز بعد تولدشه و دیگه پیش ما نیست.

  • . خزعبلات .

باید از شهمیرزاد بکوبم و برم تا سمنان که به جای کشیک آنکال، کشیک حضوری باشم. اینم از افاضات جدید مدیرعامل ماست. بگذریم. الان توی اتاق خواب دراز کشیدم و متین هم داره زحمت اتوی پیرهن منو میکشه. دقایقی پیش مهندس گ. و خونواده از پیش ما رفتند. اولین بار بود که اینجا میومدند و خانم مهندس هم زحمت کشیده بود غذا درست کرده بود و آوردند اینجا و دور هم خوردیم. شایان در دستگاه همایون برای ما سنتور زد و بعد حدود سه ساعت حرف زدیم. حرف هایی که کمتر جایی پیش میاد که بشه زد یا شنید. خانواده مهندس، دوستان خوبی هستند و وجود اون ها غنیمت و افتخاری. سرشون سلامت.

عصر یه سری دیگه از وسایل رو بار زدیم و آوردیم شهمیرزاد که مهم ترینش میز تحریر متین بود که اتصالات رو جدا کردیم و اینجا مجدد سر هم کردیم.

  • . خزعبلات .

کنسل شد. بدلیل حجم زیاد سفر و خستگی و داغونی ما و خونه شهمیرزاد و کارهاش، ما نرفتیم رشت. چه خبره آخه

  • . خزعبلات .

همین طور که نوشتم، یه آپارتمان جدید توی شهمیرزاد کرایه کردیم. امروز به محض ورود به سمنان، متین زنگ زد که مبل ها رسیده و باید برم تحویلشون بگیرم و ببرمشون شهمیرزاد. به راننده گفتم متین رو ببره محلی که متین درگیر مصاحبه بود و سریع ماشین رو از متین تحویل گرفتم و رفتم سمت تخلیه بار برای تحویل بار. مجبور شدم یه وانت بگیرم. به راننده همیشگی خودم زنگ زدم و به اجبار قبول کرد. فقط گفت باید بره خونه ناهار بخوره و استراحتی بکنه و بیاد سمت شهمیرزاد. باهاش هماهنگ کردم حدود ساعت ۳ بعد از ظهر خوبه. متین هم کارش تموم شد و یه دوش مختصر گرفت و ساعت سه و ربع راه افتادیم سمت شهمیرزاد. مبل ها رو تخلیه کردیم و با کمک راننده رسوندیم به واحد خودمون و بعد من دوش گرفتم و افتادیم روی مبل ها. موقع ورود به خونه نزدیک بود وانت با یه پرایدی حیوان تصادف کنه. تازه متین کلی دست تکون داده بود که یه لحظه صبر کنه. واقعا بعضی ها مهدورالدم ذاتی هستند. چون ناهار نخورده بودم، متین ناهار مختصری درست کرد و منم رفتم دوغ و تخم مرغ و دو تا بربری تازه گرفتم و دقایقی پیش ناهار خوردم و الان اومدم توی یکی از اتاق ها و دراز کشیدم و آهنگ جاده ابریشم کیتارو رو گوش میدم و تایپ می کنم. متین هم داره با مهسا و عظیم از طریق تماس تصویری صحبت می کنه. دلم میخواد بخوابم، یه خواب عمیق و بعد برگردیم سمنان که فردا دوباره برم سر کار تا آخر هفته بریم رشت برای چهلم مادربزرگ متین.

  • . خزعبلات .

از اول شهریور تا الان که ۱۹ شهریور باشه، نمی دونم چطوری گذشت. از رفتن متین به تهران و دیدار دوستان و آوردنش به علت بدحال شدن تا ماموریت تخیلی جمعه ۱۰ شهریور در شاهرود که تا ساعت ده و نیم شب طول کشید. قولنامه آپارتمان اجاره ای جدید در شهمیرزاد و تمیز کردن و آوردن وسایل جدید به اونجا، دعوای شدید من و متین و تصادف علی با ماشینش و ....

امروز هم برای ماموریت اومدم ایوانکی و الان در حال برگشت به سمنان هستیم. فرصتی شد تا خیلی مختصر از این همه اتفاقی که افتاده بنویسم که شاید خیلی جزییات و حتی کلیات هم فراموش شد. این چند روز فکر میکنم نیاز به دارو دارم، چون اصلا آرامش ندارم، تازه امروز یه قرار مختصری اومده سراغم که توی این بیقراری های فراوون این مدت غنیمتیه.

پ.ن:

از گرما، خورشید، تابستون حالم بهم میخوره و هر قدر هم بگم و بنویسم، نمی تونم این عمق نفرت رو به تصویر بکشم. یقین دارم در ظهرِ گرم ترین روزِ یه تابستونِ لجن و کثافت می میرم.

  • . خزعبلات .

اومدم واسه ارزیابی. اولین باره که مصاحبه کننده آزمون استخدامی کشوری هستم.

بچه ها ردیف نشستند و دارند بحث گروهی میکنند، ما هم بعنوان ارزیاب نشستیم به تماشا و ارزیابی. راستش مطلب ارائه شده اونقدر س ی/ اسی و مزخرفه که من تارگت زدم رو مخالفها. ببینم چی میشه

  • . خزعبلات .

دوشنبه شیمی درمانی میشه. خونه ش مثل بازار شام بود. من و مرجان میمونیم که خونه ش رو تمیز کنیم ، منم باهاش برم بیمارستان. آقااااااا روزهای عجیبیه.عجیب میگم میشنوید.

وحید، دلم برات تنگ شده‌ . دوستت دارم

  • . خزعبلات .

که برای رسیدن به مهمونی پریسا گرفتم ، خیلی خیلی عجیب بود. خانم کردی که به محض نشستن ، به انرژی من اشاره کرد و همون لحظه یه کد از پلاک ماشین جلویی پدیدار شد. بعد حرف به چاکرا و ریکی رسید و در کمال ناباوری براش سپر گرفتم. این عجیب ترین اتفاق درمانی بود که برای من پیش اومد. خودش شزوع کرد و توضیح داد که مادر زیبایی داشته. دنیا عجیبه. 

 

امروز برای عارفه نوشتم: جمله طلایی کتاب برای من: همه چیز یگانه است و در روح جهان همه چیز یک چیز است و آن یک چیز را یک دست نوشته است.

  • . خزعبلات .

روی دو درصده. شاید بعدا بیام تکمیلش کنم. ما مهر ۱۳۸۲ آشنا شدیم و حالا بعد بیست سال دوماه کم ، کنار هم دراز کشیدیم و از ته دل میخندیم.

 

تمام پسرای دانشکده رو از نظر گذروندیم. مادر و پدرهامون رو فحش کش کردیم. از مریضیها و رازهای مگو گفتیم. از بدیها و خوبیهای همدیگه.

زشتی و زیبایی هم

پیشرفت و غم و شادی و بی عقلی و زرنگی هم

 

من و نگار و مرجان و الناز و مریم و هیلا بیست ساله که دوستیم. روژین منچستره، شهلا انتاریو...  

دلم واسه فریده و سولماز و نسرین و چشمه هم تنگه

 

بچه های دانشکده ادبیات و علوم بازرگانی ارومیه، ورودی ۸۲   دوستتون دارم

  • . خزعبلات .

ساعت ۴.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و راننده حدود ساعت ۵ اومد دنبالم و رفتیم اداره. بعد از ساعت زدن، رفتیم دنبال همکارم حسین که اتفاقا خواب مونده بود و بعدش به طرف تهران حرکت کردیم. الان هم پاکدشت هستیم. اولین بار هست که به مجموعه طرشت میرم برای یه دوره آموزشی. دوره از ساعت ۸.۳۰ شروع میشه و تا ساعت ۱۵.۳۰ ادامه داره.اتفاقا همین امروز عصر، موقعی که من در حال برگشت به سمنان هستم، متین با علی و سعیده میاد تهران تا دوستاش رو ببینه و تا جمعه تهران میمونه و مجددا با علی به سمنان بر می گرده. دیشب هم رفتیم یه سری کادو برای دوستاش خریدیم و بعدش رفتیم پیش وحید و مهتاب و شام رو پیش اونا بودیم.

  • . خزعبلات .