خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

ساعت چهار و ربع صبح بیدار شدم. یه تخم مرغ سنگ پز خوردم و ساعت ۴.۳۵ راننده اومد دنبالم. ده دقیقه ای منتظر یه همکار دیگه مون بودیم که اومد و الان میدان قومس هستیم و راهی تهران برای جلسه. دیشب بعد یک هفته از شهمیرزاد اومدیم سمنان خونه خودمون. متین برای شام باقالی قاتوق درست کرد و چقدر هم خوب شده بود. بعد از دو سری شستشو و پهن کردن لباس ها خوابیدیم. چون عصر دیروز بعد اومدن از شرکت خوابیده بودم، تا یه ساعت قبل از بیدار شدن خوابم نمی اومد. خلاصه که بوق سگ داریم میریم تهران و کی برگردیم خدا میدونه. علی دیروز زنگ زد که بعد اومدن از تهران هماهنگ کنیم واسه بردن مبل های بابا به شهمیرزاد. امروز و امشب کارم در اومده.

  • . خزعبلات .

تازه از جنت آباد به سمت سمنان در حال حرکت هستیم. من و یاسر و مهندس با رانندگی علی. دیشب یه حادثه ای پیش اومده بود و اول صبحی راه افتادیم سمت اونجا. مشکل هم از پنجه گربه ای بریکر بود که خاصیتش رو از دست داده بود و صد البته جریان زیادی هم کشیده بود. خدا رو شکر قبل از اینکه حادثه ای پیش بیاد و انفجاری رخ بده و رله ها قطع کنند، پیمانکار رو خبر کردند و با بررسی، بریکر رو اضطراری قطع کردند. همه چی خوب پیش می رفت و قرار بود ساعت ۱۲ برگردیم که خبر رسید معاون و مدیر قراره بیان اونجا. این شد که الان راه افتادیم. هوا از بابت اینکه ابریه و خورشید نکبت توی آسمون نیست، خیلی خوبه، فقط مونده یه بارون، البته هر جایی یه نَمی میزنه ولی سریع قطع میشه. 

امروز با خودم قرار گذاشته بودم برم اداره، یه مرخصی ساعتی بگیرم و برم سراغ تعویض روغن ماشین و تعویض دسته چک خودم که هر دو تا کار موند. حالا اگه زود برسم سمنان و تعویض روغنیم باز باشه، این یه دونه کار رو انجام بدم.

ضمنا امروز توی مسیر رفت، مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی با شاهرخ گلستان رو شروع کردم و دو تا قسمتش رو گوش دادم.

  • . خزعبلات .

یک ساعتی میشه به خونه شهمیرزاد اومدیم. شام را با پنیر و گوجه و خیار و بادوم و گردو سر کردیم. متین شنبه ها و یکشنبه ها علاوه بر مدیریت مدرسه، تدریس هم داره و حالا قراره اون دو روز رو به یکی از همکاراش بسپاره.

صبح امروز با خبر قتل داریوش مهرجویی و همسرش شروع شد. همین جوری حال همه گه هست، هر روز هم تازه تر از تازه تری می رسد. امروز فقط خودم رو جمع کردم تا به کارهای اداره برسم و خدا رو شکر به خیلی از کارها رسیدم، ولی واقعا دیگه محیط کارم رو دوست ندارم و هر روز با عذاب الیم میرم سر کار. هر چی هم میخوام به چیزای خوب فکر کنم، انگار فایده نداره و هر روز با اتفاقات ایران و جهان، حال من بدتر و نا امیدی و حس غرق شدن توی باتلاق و منجلاب کثافت زندگی بیشتر میشه.

پ.ن:

نمی دونم اینو گفتم یا نه، ولی باز هم میگم؛ اگه تمام زندگیم، فقط و فقط و فقط یک کار درست کرده باشم، اینه که موجود جدیدی به این منجلابِ کثافت دنیا و زندگی اضافه نکردم.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته بعد از اینکه از ماموریت برگشتم، چون ماشین دست متین بود، اداره موندم تا متین کارش توی مدرسه تموم بشه و بیاد دنبالم. چنین شد و با هم برگشتیم خونه. خیلی سریع خونه رو مرتب کردیم و وسایل رو بار زدیم و حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر به سمت رشت حرکت کردیم. هوا گرم بود به طوریکه تا بعد از گرمسار هم توی ماشین کولر روشن بود. فکر می کردم بزرگراه رشت توی یه روز مهر ماه که ملت دیگه مسافرت نمیان و مشغول درس بچه هاشون هستند، خلوت خلوت باشه، اما تا منجیل رو رد کردیم و افتادیم به ترافیک نحس رودبار، همه چیز رنگ باخت. رودبار رو که رد کردیم، برای اولین بار توی این حدود نه سالی که به رشت رفت و آمد می کنم، شاهد ترافیک قفل شده اطراف امامزاده هاشم بودیم. خلاصه به هر نکبتی بود، ساعت حدود ده شب رسیدیم رشت. بارون میومد و اون شب تا صبح رعد و برق بود و بارون. پدر متین کلی وزن کم کرده بود و شده بود یه موجود دیگه. همون شب کله پاچه ای که متین از سمنان درست کرده بود رو گرم کردیم و به اتفاق پدر و مادر متین خوردیم. جای مهسا و عظیم هم واقعا خالی بود. اون شب تا حدود ساعت دو بامداد بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. فردا به مراقبت از پدر متین گذشت و منم کارهای خونه رو انجام می دادم تا اینکه قرار شد شام دخترخاله های متین بیان پیش ما. بچه ها هم اومدند و شام گمج کباب و باقلا قاتوق داشتیم. روحیه پدر متین هم بهتر شده بود، طوری که قبل اومدن بچه ها، رفت دکتر و تنها مشکلش فشار پایین خون بود.

روز جمعه استراحت کردیم و بعد بیدار شدن از خواب و انجام باقی کارهای خونه، سری به منزل مهسا و عظیم زدیم و یه سری وسایلی که قرار بود با خودمون به سمنان بیاریم رو بار ماشین کردیم و ساعت دو و نیم عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ناهار رو توی پارکینگ آفتاب صحرا خوردیم. دو تا الویه و دو تا نون باگت و دو تا نوشابه گرفتم و همون جا ناهار خوردیم. حدود ساعت نه شب هم رسیدیم خونه و زود خوابیدیم.

امروز هم از خستگی و کسلی و بی حوصلگی و ... نرفتم اداره. موندم خونه تا اینکه با تماس بابا از خواب بیدار شدم و رفتم تا در جمع کردن کولرهای آبی به بابا و مامان کمک کنم. ناهار پلو گذاشتم تا با فسنجونی که مادر متین داده بود، بخوریم. متین اومد و ناهار خوردیم و خوابیدیم. عصر با زنگ منزل بیدار شدیم که مادرم بود. شب رفتیم برای مدرسه متین چای و قند بخریم و سری هم به نمایشگاه مبل و لوستر زدیم و اومدیم خونه. شام مختصری خوردیم و مستندی درباره فیلم جنگ ستارگان از شبکه چهار تماشا کردم و الان روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم. متین با موسیقی مخصوص خوابش، خوابیده و من در تاریکی دارم تایپ می کنم. به هیچ وجه حس اداره رفتن رو ندارم، بس که محیط گُهی شده.

پ.ن:

- تموم مسیر رفت و برگشت این سفر به گوش دادن آهنگ "غمناکی" عیسا غفاری و مهدی امامی گذشت و الحق که چه زیباست و چه شعر مهجوری هم از جناب حافظ انتخاب شده که کل این دو سه روز درگیر این شعر هستم.

- به واسطه یه کلیپی که مهسا از شاهرخ (خواننده اون ور آب) برای متین فرستاده بود، یادم اومد که چقدر صدای این بشر رو دوست داشتم و مدتها بود که چیزی ازش نشنیده بودم. کل امروز که مشغول کارهای خونه بودم تا متین بیاد، آهنگ "مرغوب" شاهرخ رو گوش می دادم. دنبال این بودم بدونم ترانه سرای این کار کیه و حدس میزدم که مسعود امینی باشه و جستجو کردم و دیدم بله، حدسم درست بوده و مال مسعود امینی هست. انگار کارهاش همه چیزی و رنگ و بویی دارند که داد میزنن باید مال این بشر باشه.

  • . خزعبلات .

اگه موسیقیدان بودم، یا بهتر بگم آهنگساز بودم و اگه دلم میخواست از میون تموم کارهای موسیقی که شنیدم، یک اثر رو من می ساختم، اون اثر قطعه ی ۲ دقیقه و ۳۶ ثانیه ای پیش درآمد بیات اصفهان در اول آلبوم "جان عشاق" محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان بود. صد البته که چون قطعه ارکسترال هست، هنر تنظیم جادویی محمدرضا درویشی رو از نظر نباید دور داشت. قطعه ای که موتیف فوق العاده ساده و مختصر ولی بسیار عمیقی داره که به زیباترین وجه بسط و گسترش داده شده. اما نقطه اوج این قطعه در ۹ ثانیه بین لحظات ۲.۰۳ تا ۲.۱۲ هست که اونم در نهایت سادگی و تکراره به طوری که هر بار به این جا میرسه، گویی روح از تنم خارج میشه. خلاصه که خیلی دوست داشتم این قطعه از مغز من بیرون میومد.

الان در مسیر برگشت از ماموریت به گرمسار هستم و به صورت مکرر این قطعه رو دارم گوش میدم. امروز مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی آقای حبیب لاجوردی با حاج محمد آقا شانه چی رو توی مسیر ماموریت تموم کردم که توی یکی از پست های آتی راجع بهش خواهم نوشت. طرفای ظهر و با تموم شدن کار متین، باید راه بیفتیم سمت رشت. حال پدر متین زیاد مساعد نیست. والسلام.
  • . خزعبلات .

دیشب خوابم نمیومد، ولی متین رفت که بخوابه دیدم داره آلارم بیدارباش صبح رو تنظیم می کنه. خیلی تعجب کردم، چون این وظیفه تقریبا به طور کامل به عهده منه. دیدم نه یکی، نه دو تا، که n تا ساعت رو تنظیم کرده برای یادآوری. ازش پرسیدم این تعداد ساعت ریمایندر برای چیه؟ گفت اینا رو گذاشتم که سر ساعت مشخص یادم بیاد که زنگ بین کلاس ها رو بزنه. گفتم مگه یادت میره؟ گفت آره دیگه، روز اول و دوم یادم میرفت زنگ رو به صدا در بیارم، جماعت میومدند که خانم زنگ رو نمیزنید؟ من داشتم از شدت خنده دار بودن این قضیه منفجر میشدم، ولی فقط تو روش نگاه کردم و دلم میخواست فریاد بزنم، ولی چون شب بود دیگه فریاد نزدم و فقط نگاش کردم و گفتم تو دیگه کی هستی متین.

  • . خزعبلات .

بعضی ها شاید بعضی احساسات رو نتونند درک کنند. یکی از اون احساسات، حس عجیب من به نوشتنه، حالا میخواد نوشتن اینجا توی نت باشه یا نوشتن توی دفتر یادداشت خودم یا هر جای دیگه که امکانش برای نوشتن هست. واقعا مثل اینکه ادرار داشته باشی و نتونی بشاشی. بگذریم.

سه چهار روزی میشه که سرما خوردم و تازه امشب بهتر شدم. دوشنبه رفتم دکتر و دوشنبه رو استعلاجی گرفتم و کلی هم دارو نوشت برام. امروز هم انقدر حالم بد بود نرفتم اداره. بعد از ظهر با متین وسایل رو جمع کردیم و اومدیم شهمیرزاد. اما چیزی که میخواستم بگم اینه که یه مدتیه انگار یه موجودی توی من از خواب بیدار شده و جلوی روی من وایساده و اجازه کوچکترین کاری رو به من نمیده. هر اتفاق و واقعه ای، حتی کوچیک ترین کارِ ممکن میتونه تهدیدی برای رفتن روی اعصاب و روان من باشه. نمیگم توی عمر سی و هشت ساله خودم چنین تجربه ای نداشتم، ولی با این شدت رو اصلا تجربه نکرده بودم. خیلی سعی میکنم به منشا یا منشاهای بیدار شدن این موجود فکر کنم. دلایلی هم ردیف کردم، اما قطعا همه علل رو شامل نمیشه. از مرگ امیر، بالا رفتن سن خودم، سرکوب اون موجود در سنین مختلف و به دلایل مختلف، حس عدم رضایت از خودم که این یکی خیلی عجیب بود و اصلا بهش فکر نمی کردم و تازه سر بر آورده، گذشته و کودکی و ... هر چه میگذره هم میتونم دلایل دیگه ای هم به این لیست اضافه کنم. اما الان دنبال اینم که به صورت ضربتی حداقل بتونم جلوش بایستم تا اینجور منو زمین گیر نکنه. حتی این اواخر موسیقی هم حال منو خوب نمیکنه. اتفاقا چند روزی هست که پدر متین هم به لحاظ روحی حال خوبی نداره و مادر متین همش از بی قراری و حال بد پدر متین روایت میکنه. نمی دونم چه کنم، ولی باید یه کار یا یه سری کارها انجام بدم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

مریضه و به شدت صدای تنفس و خس خس سینه داره. براش میمیرم. نمیتونم پنجره رو باز کنم. هوا آلوده و بادی شده. پاهاش رو بهم میماله. صدای مبل از بالا لاینقطع میاد.پرونده بچه ها رو آز مدرسه آوردم که تنظیم کنم. نمیدونم. اما احتمالا چهارسال مدیر بمونم. به جونم میشینه شدیدا

  • . خزعبلات .