خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

الان توی ماشین هستم و در حال رفتن به ماموریت تهران. همین الان از میدان قومس گذشتیم و از سمنان خارج شدیم. جمعه گذشته هم تهران بودم، رفته بودم نمایشگاه صنعت برق. چهارشنبه گذشته دامغان بودم برای تعویض بوشینگ و کلا هفته گذشته به ماموریت و ییلاق قشلاق گذشت.

روز پنجشنبه گذشته، وحید در تهران آنژیو شد و دیشب زنگ زدم به مهتاب که حال و احوال وحید رو بپرسم، خود وحید گوشی رو برداشت. بعد حال و احوالپرسی، گفت بچه ها ساعت هشت و نیم دارن میان برای عیادت و شما هم بیایید. لباس پوشیدیم و رفتیم یه سری خرت و پرت گرفتیم و رفتیم پیش وحید. بعد احسان و رضا و طاهر هم اومدند و خدا رو شکر وحید خیلی حالش خوب بود. ساعتی بعد، بچه ها رفتند و اصرار کرد که ما بمونیم. موندیم و شام رو هم مهمونشون بودیم. تا ساعت دوازده و ربع اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه. خدا رو شکر نسبت به دفعات قبل، خیلی حالش بهتر بود و انشاالله هر چی زمان پیش میره، حالش بهتر بشه. 

پ.ن:

روز پنجشنبه گذشته مصاحبه های تاریخ شفاهی با ابوالحسن بنی صدر رو تموم کردم و بلافاصله مصاحبه های دکتر مهدی حائری یزدی رو شروع کردم و جمعه توی مسیر رفت و برگشت تهران، تمومش کردم. چه نکات و چه چیزهای جالب و عجیبی از این مصاحبه ها به دست میاد. به نظرم کسی که تاریخ معاصر ایران رو دنبال می کنه و این مصاحبه ها رو نشنیده، نمیتونه قضاوت و دید درستی به تاریخ داشته باشه. امروز احتمالا توی مسیر، مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی رو شروع می کنم.

  • . خزعبلات .

امشب عقد احسان بود. آخرین نفرمون هم رفت قاطی مرغا. الان اومدیم خونه رضا و الهام و منتظر عروس و دامادیم. جای وحید و امیر خالی. خیلی جاشون خالیه. امیر که اون دنیاست و وحید هم تازه از بیمارستان مرخص شده و اومده خونه پدرش و نتونست امشب پیش ما باشه. همین شبها و همین لحظاته که میمونه و بس.

پ.ن:

توی مراسم امشب، یکی از همکلاسی های خانم دوره لیسانس رو بعد از بیشتر از دوازده سال دیدم. چقدر زمان زود میگذره.

  • . خزعبلات .

سالها میگذره، آدم های زیادی رو می بینی، ولی خیلی معدود و تک و توک، افرادی رو به نزدیک ترین دایره وجودی خودت راه میدی. امیر و وحید، بهترین دوستان من بودند و هستند و خواهند موند. فکر میکنم از یه جایی و از یه سنی به بعد، کسِ دیگه ای به اون دایره ورود پیدا نمیکنه. 

یه هفته ای میشه که اون عارضه برای وحید پیش اومده و اون آدم رو روی تخت بیمارستان انداخته. دست و دلم نمی رفت بنویسم، دست و دلم به زندگی نمی رفت. یادش بخیر این یک ماه اخیر، تقریبا هر روز که میرفتم اداره، ساعت ده تا یازده، یا وحید یا من به هم زنگ میزدیم و می گفتیم: حاجی میکشه؟ و بعد در جواب می گفتیم اصلااااا.

دیروز وحید رو آوردند بخش و دیروز و دیشب نشد برم دیدنش. این چند روز، به استثنای دیروز، هر روز یا هر شب، میرفتم بیمارستان و بعضی وقتا هم میشد برم دیدنش. اما امشب با راحتی رفتم دیدنش. بعد از تموم شدن همایش نظام مهندسی در ساعت هشت شب، رفتم بیمارستان. حدود نیم ساعتی پیشش بودم. بعد از متین، امن ترین حضور رو پیش وحید دارم و بس. حرف زدیم و سکوت کردیم، مثل گذشته ها. بهش گفتم آرزومه خوب بشی و دوباره بریم روی بالکن خونه ات و مثل گذشته ها که سیگار می کشیدیم، بایستیم و کنار هم باشیم. بهش گفتم مجید از آلمان اومده و دیشب جویای احوالت بوده. زنگ زدم به مجید و گوشی رو دادم وحید و چند دقیقه ای با هم حرف زدند. بعد مزاحمش نشدم و خداحافظی کردم و اومدم شهمیرزاد پیش متین. همه منتظریم تا شنبه آتی، وحید رو برای درمان تکمیلی بفرستند تهران و کاری از ما بر نمیاد جز آرزوی سلامتی او. حضور وحید توی زندگی من، یاد روزهای خوب و زیبای گذشته من رو زنده نگه میداره. آرزو میکنم که بمونه تا اون روزهای خوب و شیرین گذشته هم بمونند و نمیرند، چنین باد.

  • . خزعبلات .

گفت ساغری، همت کجاست؟ گفتم پایینه. راهش ندادند

گفت میبینی چه لَمی دادم؟؟!!

بعد یهو یادش رفت من بالای سرش هستم، خیره به سِرُم نگاه کرد

منم راهروی تاریک و سبز و سرد و بدبوی آی سی یو رو گرفتم و اومدم پایین

  • . خزعبلات .

تعداد پسرهایی که در طول زندگیم باهاشون رفاقت عمیق و خانوادگی داشتم زیر انگشتان یک دسته. شاخص ترین امیر بود که رفت و امروز در کمال ناباوری زنگ زدند که وحید بخاطر لخته شدن خون در مخچه رفته آی سی یو و.....

نمیدونم چی بگم...

اما واسه من و وحید ، این دوستی ها مثل یک تکه الماس درخشان وسط تاریکی و منجلابه

وحید ، سرت سلامت. تو رفیق خوب مایی. برامون بمونی

  • . خزعبلات .

سالها پیش، وقتی بزرگترین لذت و تفریح زندگیم، خرید نوار کاست بود و خیلی هم به حسین علیزاده علاقه داشتم، هر کاستی ازش پیدا می کردم رو می خریدم و گوش می دادم. اسم یکی از این کاست هایی که خریدم، "از اعصار" بود که حاوی موسیقی فیلم مستند "میراث کهن" و فیلم "زشت و زیبا" بود. به واسطه همین کاست، هر دو تا فیلم رو پیدا کردم و تماشا کردم. مستند "میراث کهن" در مورد زندگی و آثار استاد علی اسفرجانی بود که از هنرمندان رشته هنری سوخت و معرف بودند. سالها بعد متوجه شدم که ایشون پدر شهرزاد اسفرجانی، همسر هوشنگ کامکار هستند. اما در مورد فیلم "زشت و زیبا" فقط میتونم بگم از معدود فیلم هاییه که بیش از یک بار دیدم و بازی های بی نظیر و درخشان سعید پور صمیمی، مهدی فتحی، اصغر همت و گلچهره سجادیه یادم نمیره. خصوصا فضای مکانی مورد روایت فیلم هم عجیب روی من اثر گذاشت.

این همه نوشتم تا تازه به اصل مطلب برسم. دیشب هم من و هم متین، ساعت ۷ شب تازه رسیدیم خونه. من سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مهندس گ. در شهمیرزاد. قبل از ما خانواده علی آقا و همسرشون و دخترشون اونجا بودند. بعد تر فرید و همسرشون هم اومدند. شام خوردیم و مثل همیشه خانم مهندس غوغا کرده بود. دستپخت این موجود بی نظیره. بگذریم، شایان برای فرید آهنگی گذاشته بود و داشت تعریف می کرد که تکنیک این آهنگ اینجوره و ترکیب آوازهای قدیمی هست و ... و مال آلبوم ")از اعصار". من هم اون کنار در حالت خستگی مفرط نشسته بودم و گوش هام تیز شد که چقدر صدای این آوازه خوان آشناست. پریدم اون وسط و گوشی رو از شایان گرفتم و گوش دادم و گفتم این صدا، چقدر شبیه صدای عطا امیدوار هست. بعد رفتم و آواز بی نظیر عطا امیدوار در دستگاه همایون رو برای شایان پخش کردم. شایان هم گفت جنس و فضای آوازش، عین صدای موجود توی اون قطعه آلبوم از اعصار است. 

اسم اون قطعه کوتاهِ آلبوم از اعصار، "آن روزها" بود و دیشب کلی جستجو کردم که ببینم آیا واقعا مال عطا امیدوار هست یا نه. اون جستجو نتیجه ای نداشت، ولی یاد عطا امیدوار و یاد آلبوم "از اعصار" زنده شد.

این فایل اذان عطا امیدوار در دستگاه همایون هست و بعد از اذان جادویی "سلیم موذن زاده" و برادرش "رحیم"، زیباترین اذانی هست که شنیدم:

و این هم قطعه "آن روزها" در آلبوم "از اعصار" حسین علیزاده:

  • . خزعبلات .

یکی از عادات روزانه یا هفتگی من اینه که سری به صفحه اصلی ویکی پدیای فارسی می زنم و مقاله تصادفی روز و سایر اطلاعات اون سایت رو میخونم. مقاله این هفته در خصوص "دین الهی" بود که "اکبر" پادشاه گورکانی هند، واضع و پایه گذارش بوده. با محتوا و چیستی این دین کاری ندارم، اما عامل بنیادین این دین، مفهومی است به اسم "صلح کل" و نوشته شده بود که این مفهوم از مفهوم "محبت کل" محی الدین ابن عربی برداشت شده و این صلح کل مرتبه ای پایین تر از محبت کل هست و به نوعی پذیرش تمامی اعتقادات ادیان مختلف هست.

اما چی شد تحریک شدم تا در مورد این مفهوم پست بذارم. مدتها قبل توی تلگرام، کانال مسعود بهنود به اسم "هزار داستان با مسعود بهنود" رو دنبال می کردم. یکی از اون داستان ها در مورد خانمی بود به اسم "پوران صلح کل" که ایشون همسر "سیروس طاهباز" (مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و چاپ کننده آثار نیما یوشیج) بودند. مدتها برام سوال بود این چه جور نام خانوادگی هست و مفهومش چیه و خلاصه با دیدن مقاله دین الهی اکبر شاه و مفهوم "صلح کل" در دین ایشون، متوجه موضوع شدم.

  • . خزعبلات .

دیروز دیر رفتم سر کار. وقتی رسیدم کلی کار داشتم و خدا رو شکر به سرانجامشون رسوندم. با پسرخاله رفتیم انبار و با یه تیر دو نشون زدم و بعد از رسیدن از انبار، روی بررسی یه طرح پیشنهادی بوشینگ کار کردم و اون رو هم در لحظات آخر به سرانجام رسوندم و اومدم خونه‌ی شهمیرزاد. با متین ناهار خوردم و استراحت کردیم. بعد از بیدار شدن از خواب به وحید زنگ زدم که شب همدیگه رو ببینیم که مهتاب گوشی رو برداشت و گفت توی مسیر شمال هستند و دیدار میسر نشد. متین گفت به خانم مهندس و شایان بگیم شام بیام پیش ما و تماس گرفت و اونها هم موافقت کردند. ظروف نشسته یه هفته توی سینک ظرفشویی تلمبار شده بود. همه رو شستم و بعد رفتم بیرون تا یه سری خرت و پرت برای خونه و مهمونی بگیرم. داشتم به خونه بر می گشتم که متین گفت خانم مهندس و شایان اومدند و شام هم از بیرون بگیرم و بیارم. آلچین که شام مد نظر رو نداشت. پس به سمت رستوران آبشار رفتم که روز قبل ازش ناهار گرفته بودیم و الحق که بسیار عالی و خوشمزه بود. رسیدم دم در رستوران متین گفت چهار تا غذا رو بکنم شش تا، چون دوست خانم مهندس و دخترش نگار هم دارند به جمع ما اضافه میشن. شام رو گرفتم و اومدم خونه. این همه رو گفتم تا برسم به اصل مطلب. شایان مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن در خصوص تجربه های چند روز گذشته اش و رسید به اینکه دیشب با رضا والی، آهنگساز ایرانی ساکن آمریکا، از طریق اسکایپ دیدار کرده و گفت و گفت تا رسید به کتاب ادوار صفی الدین ارموی و گفت که رضا والی کتابی به اسم شرح ادوار رو معرفی کرده. تا اینو گفت، گفتم همون کتاب تالیف سید عباس معارف؟ گفت اسم نویسنده اش رو گفت ولی الان یادم نمیاد. گفتم میتونی ببینی اسمش چی بود و چند دقیقه بعد، تونست از صدای ضبط شده رضا والی، اسم نویسنده کتاب شرح ادوار رو به من بگه و دقیقا همون نام بود که من منتظرش بودم؛ سید عباس معارف.

به شایان گفتم سوای همه مسائل، یک چیز جالب از گفت و گوی تو و رضا والی برای من وجود داشت و اون هم تایید این فکر بود که در جستجو و طلب هر چی باشی، اسباب طوری مهیا میشه که به اون موضوع یا هدف برسی یا بهش نزدیک بشی و پازل دیداری زندگی خودت رو کامل و کامل تر کنی و الحق که چنین هست. هم سید عباس معارف و هم رضا والی به انحای مختلف در طول زندگی من بودند و به اون زمان ها معنا و رنگ دادند و دیشب، اون دو تا در یک نقطه با هم تلاقی کردند.

آخرش برای شایان، شعر سید عباس معارف که بر سنگ گورش نوشته شده رو از حفظ خوندم و گفتم هفته ای نیست که بگذره و حداقل یک بار این شعر رو با خودم زمزمه نکنم. 

اما دیشب بعد رفتن مهمون ها در ساعت دوازده و بیست دقیقه شب، واحد ۱ راس ساعت ۱۲.۳۰ شروع کرد به پارتی گرفتن و تا ساعت سه و نیم این پارتی ادامه داشت. ساعت یک بامداد رفتم تا برای سومین بار به حیوان مالک اون واحد هشدار بدم، ولی کو گوش شنوا؟ آوردمش واحد خودمون و گفتم با این صدا، توی حیوان میتونی بخوابی؟ گفت صدا رو کم می کنم و رفت و تا ساعت سه و نیم با همون صدای سابق به کار خودش ادامه داد. تموم شب خودم رو خوردم و خوابم نمی اومد و تنها دلخوشیم این بود فردا بشه و به پدر این حیوان زنگ بزنم. چنین شد و بعد از چند بار تماس و اشغال بودن، پدر این حیوان زنگ زد و شرح ماوقع رو بهش گفتم و نهایتا عذرخواهی کرد و امیدوارم این شرایط تکرار نشه.

امروز ظهر رفتیم شیرینی خریدیم و به آپارتمان بابا در شهمیرزاد رفتیم. علی و سعیده و خونواده سعیده هم اومدند و ناهار رو اونجا بودیم. مامان فسنجون درست کرده بود و هوا هم بسیار عالی و دورهمی خوبی بود. بعد ناهار، چون سیر ترشی خورده بودم، فشار خونم افتاده بود و زیر کرسی گرم دراز کشیدم و کمی خوابیدم. بعد بیدار شدن از خواب، آش رشته خوردیم و ساعت ۱۷.۴۵ وسایل رو جمع کردیم و اومدیم خونه خودمون در شهمیرزاد. یک ساعتی هست که هم من و هم متین روی تشک های خوابمون دراز کشیدیم و هر کی به کار خودش مشغوله. چقدر شعر نوشتم.

  • . خزعبلات .

داشتم فکر میکردم آخرین باری که تست شبونه رفتم کی بود و چون یادم نمیومد کی بوده، یهو به ذهنم رسید که ۲۵ آبان که بیاد، چهارمین سالی هست که به بخش جدید اومدم و این حدود چهار سال اصلا تست شبونه نرفتم. اما در بخش قبلی که کار میکردم، به کرات میشد که برای تست شبونه به این ور و اونور بریم. تست شبونه هم به خاطر اینه که اگه اتفاقی افتاد و منجر به خاموشی شد، مشترکین متضرر نشن یا اینکه چون بار مشترکین صنعتی پایین میاد، میشه یه سری تست ها و سرویس ها رو انجام داد. یه نکته جالب هم توی نوشتن این چند سطر یادم رسید. تدی بخش قبلی که بودم برای تست شبونه می رفتیم و توی واحد جدید برای سرویس شبونه میریم.

القصه، الان به اتفاق مهندس و راننده در مسیر جنت آباد (ده کیلومتر بعد از ایوانکی) هستیم. هم شب و هم کار شبونه رو دوست دارم. نزدیکای آرادان باید باشیم. از طریق هدفون تار جلیل شهناز در بیات اصفهان از آلبوم عشق و زندگی رو گوش میدم که امیر خ. سفارش کرده بود به گوش دادنش. توصیه های این بشر حرف نداره. هر چی گفته واقعا به دل منم نشسته. حس میکنم ذائقه و سلیقه موسیقی جفتمون به هم شبیهه.

امروز اداره سرم شلوغ بود، ولی کارها خوب پیش رفت. سری به انبار زدم و دو ساعتی اونجا زیر آفتاب مشغول بررسی تجهیزات بودم. بعد از اومدن از سر کار، اومدم شهمیرزاد و ناهار رو با متین خوردم و خوابیدم. متین زودتر بیدار شد و دوش گرفت و آماده شد برای رفتن به خونه بابا در شهمیرزاد برای تولد سعیده. ساعت هفت و نیم عصر بود که رفتیم یه کادو برای سعیده بخریم. جالب اینکه فروشنده شاگرد متین در اومد. خلاصه متین رو خونه بابا پیاده کردم و خودم راهی سمنان شدم. متین شب رو همون جا با سعیده و دوستانش میمونه و فردا از همون ور میره مدرسه. بابت رفتن به انبار بد جوری لباس هام بو گرفته بود. دوش گرفتم و کره و مربا و چای شیرین رو به عنوان شام زدم و رفتم سمت اداره. مهندس با ده دقیقه تاخیر نسبت به قرارمون، ساعت ۱۱.۲۰ رسید و ساعت زدیم و راه افتادیم. انشاالله کارمون تموم شه و برسیم سمنان، صبح میشه و خوبیش اینه که دیگه فردا اداره نباید بریم. همین.

  • . خزعبلات .