خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

همین ده دقیقه پیش بالاخره تمومش کردم. کتابی رو که ۱۷ شهریور ۹۲ از کتابفروشی خلاق سمنان خریده بودم، ده سال و اندی بعد تمومش کردم. شاید موعدش الان بود و آنش باید می رسید. خصوصا که این اواخر به فلسفه علاقمند شده بودم. 

فضای داستانی کتاب خیلی خوب بود و ترجمه حسن کامشاد هم خوب و روان. از طرح جلد زیبای حسن فوزی تهرانی هم نباید به سادگی گذشت که بسیار در نظرم زیباست. 

وقتی کتاب حدیث نفس که خود زندگی نامه حسن کامشاد هست رو میخوندم، جایی از این کتاب یاد کرده بود و دوستش علی مراد که دوست مشترک حسن کامشاد و شاهرخ مسکوب بوده که هر وقت به اصفهان می رفته، این کتاب دنیای سوفی رو در کنار علی مراد می دیده. با یاد شاهرخ مسکوب و علی مراد و حسن کامشاد کتاب رو تموم کردم.

پ.ن:

یکی از مزایای رانندگی صبح و عصر از شهمیرزاد به سمنان و بالعکس، گوش دادن به فایل های صوتی توی ماشینه. امروز مصاحبه های تاریخ شفاهی هاروارد با دریادار دکتر سید احمد مدنی رو گوش کردم. دونستن بعضی چیزها که به جامعه و تاریخت ربط داره، نه تنها دردناکه، بلکه کشندست. همین!

  • . خزعبلات .

پنجشنبه ای که گذشت، صبح بیکار بودم و متین هم رفته بود مدرسه. به وحید زنگ زدم و گفت از سمنان داره میاد شهمیرزاد. منم حاضر شدم و اومد دنبالم. رفتیم کار بانکی مربوط به ماجرای پنجشنبه گذشته رو انجام دادیم و رسید رو هم تحویل دادیم و دیگه کار خاصی نداشتیم. رفتیم جای همیشگی و صبحونه املت و چای خوردیم. بعد هم رفتیم دفتر وحید و چند دقیقه ای نگذشته بود که کار متین هم تموم شد و اومد پیش ما. چند دقیقه ای اونجا بودیم و اومدیم خونه.

شب منزل مهندس بودیم و خانواده فرید و علی آقا هم اونجا بودند. شایان دوباره حرف مجموعه های مندلبرات و ژولیا و مثلث سرپینسکی رو که چند وقت قبل بهش گفتم پیش کشید و یه جمله گفت که خیلی به دلم نشست. گفت: عمو! نظم عجیب این شکل ها با پیش فرض های ذهنی من جور در نمیاد. سریع حرفش رو گرفتم و فهمیدم توی بنیان ها و اصول فکریش به "شک" افتاده و چقدر قشنگه این لحظات شک اون هم در بنیادی ترین مسائل. لحظه بیان این جمله اش به همراه شبی که در مورد کتاب شرح ادوار صفی الدین ارموی حرف میزد، بهترین لحظه هاییه که با این بشر ۱۷ ساله نابغه داشتم.

پ.ن:

در مورد Mandelbrot Set و Julia Set و Sierpinski Triangle بخونید. جالبه.

  • . خزعبلات .

شدم مدیر دبیرستان و هنرستان و دارم از جهات مختلف با زیر و زبر دنیا آشنا میشم، حالم بدک نبود تا امروز که مخبر فرستادند مدرسه. روز روشن. با ابلاغ

  • . خزعبلات .

خیلی شعرها شاید برای خیلی از افراد، شاید مصداقی نداشته باشه. ولی برای مثال، این شعر سهراب سپهری برای من مصداق داره. دوستانی دارم که کنارشون حالم خوبه و کنار اونها وجود خدا رو حس می کنم. برای همه چنین حسی رو آرزومندم.

پ.ن:

این پست در شهمیرزاد و در باغ عموی احسان و در کنار دوستان خوبم نوشته شد. ممنون از احسان و فائزه بابت میزبانیشون از ما. ما حدود بیست و چهار سالی هست دوست و رفیق هستیم. سالها مجردی و الان هم با همسرهامون کنار همدیگه هستیم

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. پریشب مهندس گ. و خانواده شام مهمون ما بودند و دیشب وحید و مهتاب که اتفاقا همین جا خوابیدند و امروز بعد از صبحانه از اینجا رفتند. هوای امروز گرم و آفتابی و یه طورایی بهاریه و پرنده ها هم میخونند. متین پرده ها رو کنار زده و آفتاب تندی وارد خونه شده. آدم دلش میخواد دراز بکشه و فکر کنه در سواحل جزایر قناری هست و دوش آفتاب بگیره.

این چند روز که داروها رو مصرف می کنم، راحت تر میتونم کارهای توی اداره رو انجام بدم، ولی عوضش این دو شب اخیر بعد از مصرف داروها گیج و منگ بودم. جالب تر اینه که امشب بعد از یک هفته مصرف داروها، قراره دوزش دو برابر بشه. 

دیروز متین مدرسه بود و من تنها خونه بودم. بعد از اومدن دیدم چهار تا کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو آورده. اتفاقا چند روز پیش داشتیم مستند مهدی آذر یزدی رو تماشا می کردیم.

این پنجشنبه و جمعه اخیر، اولین تعطیلاتی بود که بعد از مدتهای مدید، درگیر کاری نبودم و آزاد بودم. هفته های گذشته یا یه کاری داشتم یا ماموریت و یا کار در اداره. خلاصه که آدم چقدر نیاز داره به این تعطیلات.

پ.ن:

دیشب دقیقا یک ماه از سکته مغزی وحید می گذشت.

دیروز ۹ آذر، یازدهمین سالگرد درگذشت استاد محمد خواجوی، شارح آثار بزرگ عرفانی بود.

  • . خزعبلات .

تقویم روی میز اداره رو نگاه کردم و دیدم نوشته ۱۴ جمادی الاول ۱۴۴۵ و یادم افتاد که توی شناسنامه ام تاریخ تولد قمری من ۱۴ جمادی الاول ۱۴۰۵ هست و این یعنی امروز هفتم آذر ۱۴۰۲، من به سن چهل سالگی قمری رسیدم و مکلف شدم، مکلف به پایان دوران جوانی و ورود به سن میان سالی. همین طوری و خنده خنده زمان گذشت و این سن رو هم تجربه کردیم. هی، کجایی جوونی که یادت بخیر.

امروز نشستم تا صورت وضعیت شهریور ماه رو تموم کنم، اما انگار تمومی نداره لعنتی. همیشه گفتم دو کار هست که خیلی مزخرف و چرنده، اولیش دبیر جلسه بودن و نوشتن صورتجلسه و دومی بررسی صورت وضعیت.

دیروز که از تهران اومدم، حال متین خوب نبود. انقدر بد بود که دو نوبت با روانپزشک من نوبت گرفت و حرف زد. ساعت ده و نیم شب رفتم داروها رو بگیرم. یه ساعت از این داروخونه به اون داروخونه، ولی همه می گفتند یه دارو رو نداریم. اینم وضع ما و زندگیمون.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴ صبح بیدار شدم. دیشب هم دیر خوابیدم. وحید و مهتاب شام مهمون ما بودند. چند روزی بود اونا رو ندیده بودم. خلاصه سه چهار ساعتی بیشتر نخوابیدم. تازه زود راه افتادیم باز با بیست دقیقه تاخیر رسیدیم به محل جلسه. جلسه برگزار شد و تازه ناهار خوردم و اومدم توی ماشین تا همکاران دیگه بیان و راه بیفتیم سمت خونه.

چند روزی که داروها رو استفاده می کنم، برگشتم به شرایط نرمال. تازه می فهمم توی چه جهنمی زندگی می کردم. حالا سر یک هفته قرار دوز دو تا از داروهام دو برابر بشه. فعلا که خوب هستم. همین.

  • . خزعبلات .

امشب و به هر زوری بود، از آپ نوبت روانپزشک گرفتم و با هم حرف زدیم و مشخص شد با این اوضاعی که من مبتلا بهش هستم، نیاز به دارو دارم. متین هم حال مساعدی نداشت. دومین روز پشت سر هم هست که حالت استفراغ داره. خلاصه با هم رفتیم داروخونه شهمیرزاد که یکی از داروها رو نداشت. متین گفت بریم مهدیشهر و راه افتادیم سمت مهدیشهر. چند تا داروخونه بسته بود و بالاخره یه داروخونه شبانه روزی پیدا کردیم و داروها رو گرفتم. برای شام رفتیم کبابی دور میدون شهدای سنگسر و دو تا کباب لقمه گرفتم و توی ماشین خوردیم. بعد هم مجدد برگشتیم شهمیرزاد و خونه خودمون. متین ربع ساعتی هست که خوابیده و منم ربع ساعتی هست که اولین داروهای ضد افسردگی خودمو خوردم تا ببینم چی میشه. البته بیش از ده سال پیش، اولین بار، با امیر خدا بیامرز رفتیم روانپزشک و برامون سرترالین نوشته بود. من با تموم شدن همون دوره دارویی، مصرفشون رو قطع کردم و بعد بیش از ده سال، دوباره مجبور شدم که اون ها رو شروع کنم. البته الان برام سه تیپ داروی مختلف نوشته. خدا بخیر بگذرونه. واقعا در حالت نزدیکی به فلج شدن زندگیم بودم، شاید هم واقعا فلج شده بودم و خودم خبر نداشتم. اثرات داروها رو کم کم دارم حس می کنم. امیدوارم بتونم به زندگی عادی برگردم.

راستی امروز فرید و مائده، ناهار پیش ما بودند. چقدر خوش گذشت و چقدر خوبه که میشه با آدمهایی مثل اونها، حرف های دوزاری نزد. تمام.

  • . خزعبلات .

دیروز که پنجشنبه بود برای بازدید رفته بودیم شهمیرزاد. بعد بازگشت از ماموریت، اومدم خونه و چون متین خونه بود، ناهار خوشمزه ای درست کرده بود. یه غذای گیلانی به نام مرغ ترش که من مزه اش رو خیلی دوست دارم. غذا رو که خوردیم، خوابم میومد. متین هم چون زود بیدار شده بود، خسته بود و گرفتیم خوابیدیم. من زودتر بیدار شدم و یه ربع بعد متین هم بیدار شد. خونه رو مرتب کردیم و منم بعد مدتها آب و روغن ماشین رو چک کردم و دیدم آب کم کرده. آب و ضدیخ اضافه کردم و چون شام منزل مهندس و خانم مهندس دعوت بودیم، دوش گرفتیم و راهی شهمیرزاد شدیم. پدر و مادر و دو تا برادر خانم مهندس اومده بودند و اولین باری بود که اونها رو می دیدیم. تا رسیدیم شام خوردیم و بعد با پدر خانم مهندس حرف زدم و شایان هم یه سنتور عالی در ماهور برای ما زد. شب خیلی خوبی بود. بعد خداحافظی کردیم و اومدیم آپارتمان خودمون در شهمیرزاد. مدت ها بود به خاطر ماموریت های کاری پشت سر هم من، اینجا نیومده بودیم. هوا بسیار سرده و پکیج رو زیاد کردیم تا خونه گرم بشه. فعلا با جوراب و گرمکن در زیر پتو مشغول تایپ این پست هستم. قرار بود امشب به وحید بگیم بیاد پیش ما که به خاطر مهمونی امشب خانم مهندس، قضیه کنسل شد. حالا متین گفت اگه بشه فردا بگیم بیان پیش ما. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

این چند روز با حالت رخوت و بی انگیزگی کامل گذشت. یه روز که اصلا سر کار نرفتم و تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم و دو روز هم مرخصی اول وقت گرفتم و بعد رفتم اداره. خودم هم بعضی وقتا میمونم که چه طور خودمو میکِشم و ادامه میدم. هفته ای که گذشت، دو سه باری وحید رو دیدم. احتمالا امشب بریم شهمیرزاد و اگه وحید حال داشت، بگیم بیاد پیش ما. تنها کاری که میکردم، گوش دادن به مصاحبه های تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد با آقایان ابوالحسن بنی صدر و دکتر مهدی حائری یزدی بود که تمومشون کردم و الان هم مشغول مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی هستم. ماموریت اومدیم شاهرود. دیگه رسیدیم به محل کار. تا بعد.

  • . خزعبلات .