ساعت ۹.۱۵ صبح امروز، چهل ساله میشم. همین امروز هم دقیقا ده سال از عقد من و متین در رشت میگذره. چه زود میگذره عمر. با آرزوی موفقیت در ادامه زندگی برای من و متین و تمامی انسان های عالم.
- ۴ نظر
- ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۴
ساعت ۹.۱۵ صبح امروز، چهل ساله میشم. همین امروز هم دقیقا ده سال از عقد من و متین در رشت میگذره. چه زود میگذره عمر. با آرزوی موفقیت در ادامه زندگی برای من و متین و تمامی انسان های عالم.
الان تهران هستم. ساعت ۱۹.۴۵ به اتفاق مادر به سمت تهران حرکت کردیم. دقیقا یک ساعت پیش، یعنی ساعت ۲۳.۱۵ رسیدیم منزل پدر سعیده. تازه شام خوردم، مادر هم رفته بخوابه. فردا روز شلوغیه. صبح باید مادر رو ببرم آزمایش cbc خون و بعد برم برای داروهای سری پنجم شیمی درمانی مادر که از شنبه هفته بعد شروع میشه. علی هم صبح فردا به سمت تهران میاد که مادر رو ببریم برای دومین آزمایش نمونه برداری مغز استخوان. انشاالله بعد از گرفتن داروها به علی و مادر می پیوندم. امیدوارم فردا همه کارها به سرانجام برسه که فردا شب برگردیم سمنان. چون سر کار هم بی نهایت شلوغ هستیم. ته سال که میرسه، فشار کاری هم عجیب زیاد میشه.
روز پنجشنبه از حدود ساعت ۱۱.۳۰ صبح تا حدود ۱۹.۳۰ شب سر کار بودم. نرم افزار روغن ترانس ها رو به روز کردم و دادم به همکاران PM. باگ لعنتی آخرین صورت وضعیت قرارداد قبل پیمانکار رو در آوردم و از شرش راحت شدم. صبح پنجشنبه قبل از رفتن به سر کار، چیزهایی که مادر میخواست رو گرفتم و بعد رفتم به دیدارش. وسایل رو دادم و اومدم سر کار. هشت تا پاچه از قصابی ذاکری شهمیرزاد، یه بطری سس هزار جزیره بدون قند و چربی، آینه بزرگنمای آرایش صورت و یه آناناس گنده. مادر چقدر خوشحال شد و من هم خوشحال از خوشحالی او.
اما بعد از رسیدن از سر کار، رفتیم به منزل وحید و مهتاب که شام مهمان بودیم. محمود و شراره و تارا هم بودند. با هم به دم در منزل وحید و مهتاب رسیدیم. تارا هر کاری که در توانش بود انجام داد. ستاره بی چون و چرای مهمونی بود. شب خوبی بود.
اما جمعه، فرید و مائده برای تحویل سوغاتی های سفرشون به بابلسر، اومدند پیش ما. متین بچه ها رو نگه داشت و ناهار رو با هم خوردیم. اکبر جوجهی متین پز. بعد ناهار هم کمی نشستند و رفتند. ما هم بعد رفتن بچه ها رفتیم و خوابیدیم. بعد از بیدار شدن، دوش گرفتم و وسایلمون رو جمع کردیم. متین رو رسوندم منزل مهندس تا پیش خانم مهندس باشه که حالش مساعد نبود و خودم هم اومدم سمنان تا با مادر بیاییم تهران. همین.
الان توی ماشین هستم. داریم میریم ماموریت به سمت شاهرود. امروز صبح که با متین از خونه می زدیم بیرون، برف می بارید و کمی هم روی ماشین نشسته بود. متین رو رسوندم اداره و خودم اومدم سمنان برای ماموریت. دیروز هم ماموریت بودیم. رفتیم آرادان و گرمسار و در برگشت به روستای کوشک رفتیم. چقدر روستاهای جنوب گرمسار زیاد هستند و چقدر آباد و سرسبز. به امامزاده طاهر و مطهر رفتیم و در جستجوی مزار مهندس علی پازوکی. فکر کنم توی یه پست از ایشون نوشتم که چقدر خدمات بزرگی به ایران کردند. مزار رو پیدا نکردیم و ناامیدانه به سمت ماشین برگشتیم. در حین برگشت فیلم مستندی که از ایشون تهیه شده بود رو باز کردم و موقعیت مزار رو از روی فیلم حدس زدیم. سریع برگشتم و توی صحن اصلی مزار رو پیدا کردم. فاتحه ای خوندیم و برگشتیم. با تمام خدماتی که این مرد به فرهنگ ایران کرده کاری ندارم، همین که همکار و همراه خانم توران میرهادی در شورای کتاب کودک بودند، برای والا بودن روح این انسان کفایته.
اما چند روز پیش اتفاق بسیار مبارکی افتاد. در خوانش تاریخ جهانگشا در مورد جایی به اسم "تنگوت" صحبت به میون اومده بود. استاد سیدی محل دقیق این مکان رو نمی دونست، اما چون از قسمت سوم مستند جاده ابریشم که در مورد "خارا خوتو" بود، یاد این کلمه بودم. روز یکشنبه گذشته به استاد سیدی پیام دادم و در این مورد نوشتم. ایشون پیام دادند که شماره همراه من رو گرفتند و پشت بندش زنگ زدند و با ایشون حرف زدم. چقدر حس خوبی بود. خلاصه یادم رفته بود که بنویسم. البته بسیار اتفاق دیگه هم افتاد ولی وقت و حوصله نوشتن نداشتم. تمام.
دامغان هستیم، من و متین، در صحن مسجد تاریخانه. روبروی ایوان اصلی، آفتاب هم از روبرو به چشمان ما می تابد. من نشسته روی سکو و متین نشسته روی صندلی با کفش های از پای برون آمده. متین اینجا را عجیب و غریب دوست دارد. الان با همان پای پیاده به سمت ایوان اصلی و شبستان رفت. حالتش حالت موسی است در کوه طور که به او فرمان داده شد: "کفش هایت را از پای برون آر، براستی که تو در سرزمین مقدس طُوی هستی". بحث شد که شاید مغول به اینجا هم آمده باشد و شاید همان کرده باشد که در مسجد جامع بخارا کرده است. الله اعلم. می رویم و باز بیشتر می نویسم. فعلا.