خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

صبح ساعت ۷ از خونه به سمت بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. کار با آزمایش CBC مادر شروع شد. بعد مادر رو بردم ساختمان امید برای شیمی درمانی. کار تزریق انجام شد و با اتمام کار به سمت خونه حرکت کردیم. چون میخواستم مزاحم مادر سعیده نباشم، از خونه زدم بیرون. اول با تلفن نشریه "چشم انداز ایران" تماس گرفتم. مدتهای مدید هست که مشتاق دیدار مهندس "لطف الله میثمی" هستم. برخلاف دفعه قبل این بار یه خانمی گوشی رو برداشت. شرح ماوقع و درخواست دیدار رو مطرح کردم. گفتند که آقای میثمی امروز نیستند و فردا هم از ساعت ۱۰ صبح جلسه دارند. اگر مایل به دیدار هستن می تونم ساعت ۹.۳۰ دفتر نشریه باشم که اتفاقا از خیابان نصرت غربی جابجا شده و به اکباتان منتقل شده. من هم تشکر کردم و مکالمه تموم شد. دقیقا فردا همون اوقات نوبت دکتر مادر رو دارم.

داشتم می گفتم، از خونه زدم بیرون و به قصد دیدار مجموعه سعدآباد، از ایستگاه مترو تربیت مدرس به سمت تجریش حرکت کردم. توی مترو که بودم گفتم سعدآباد رو بذار برای یه فرصت دیگه که درختها هم بیدار باشند و سرسبزی باشه. در یک آن یاد موزه رضا عباسی افتادم و خلاصه از ایستگاه مترو قدوسی پیاده شدم و به طرف موزه رضا عباسی حرکت کردم.

نمای موزه جالب بود. از طبق سوم که برای دوره پیش از اسلام بود شروع کردم. طبقه دوم دو بخش برای دوران اسلامی داشت و بالاخره طبقه اول دو بخش نگارگری و خوشنویسی. کار بازدید تموم شد و در جستجوی مکان بعدی که چشمم به عمارت کلاه فرنگی بی سیم خورد که در مجموعه وزارت ارتباطات بود و امکان بازدید میسر نشد. یهو به یاد کاخ مرمر افتادم که به اسم "موزه هنر ایران" فعالیت میکنه. خلاصه دوباره با همون متروی شهید قدوسی به طرف ایستگاه دانشگاه امام علی حرکت کردم. به سمت موزه حرکت کردم و کارت شناسایی دادم و وسایلم رو هم تحویل دادم و وارد مجموعه شدم. اولین چیزی که جلب نظر می کرد، درخت های زیبا و کهنسال مجموعه بود. به خودم گفتم آدم یا چیزی رو نخواد، یا اگه میخواد بهترینش رو بخواد. اگر آرزوی باغ و بوستان داره، باید اینجوری باشه که شاه یه مملکت برای خودش ساخته. بعد ناگهان چشم به کاخ و گنبد معروفش افتاد. زبان الکن و ناقص هست در بیان زیبایی این بنا. طبقه اول رو بازدید کردم و به طبقه دوم رسیدم. پلکان ها رو طی کردم و ناگهان حجم عظیمی زیبایی به آدم برخورد میکنه و آدم برای لحظاتی مبهوت باقی میمونه. مغز آدم توانایی پذیرش این حد زیبایی رو اونم یک جا نداره. چشمت فقط زیبایی رو می بینه و بس. و ناگهان چشمت به زیبایی های زیر گنبد میفته. به یاد استاد حسین لر زاده بودم. از چندین تالار با نقاشی های نفیس دیدن کردم. اولین بار بود نقاشی هایی از "حسین طاهر زاده بهزاد" با این حد از زیبایی می دیدم. کلی نقاشی از استاد "میرزا آقا امامی" دیدم که استادِ استاد محموددفرشچیان بودند. یک اثر از دخترشون یعنی "زینت السادات امامی" هم مشاهده کردم. سه اثر بی نهایت زیبا از "استاد محمود فرشچیان" هم زینت بخش موزه بود. گویی یه نیروی مافوق طبیعی این نقاشی ها رو کشیده بود. 

از تالار آینه گذر کردم و به تالار خاتم رسیدم. آدم حیرت می کرد از این حجم خاتم کاری. همون طور که کل تالار آینه پر از آینه بود، کل تالار خاتم، مملو از خاتم کاری بود. همه چیز از خاتم بود و بس. دو تا نقاشی سبک قهوه خانه اثر استاد محمد مدبر هم دیدم. 

وسط بازدید یهو دیدم صدای موسیقی اومد. آلبوم "سلانه" حسین علیزاده بود. قطعه "آفتاب" در بیات کرد بود. دوست داشتم قطعه "مهتاب" که قطعه اول آلبوم هست پخش بشه که یهو چنین شد. اگر دست من بود واقعا همین آهنگ رو برای زمینه دیدار از بازدیدم میذاشتم. خلاصه که اتفاقی این آهنگ فوق العاده از بلندگوهای کاخ در حال پخش بود. کارم که تموم شد، به سالن ورودی اومدم و چشمانم به زیبایی در و دیوار می گشت. انقدر نشستم تا قطعه تموم شد و از کاخ خارج شدم. واقعا تلفیق اون موسیقی و اون زیبایی آثار، لذت رو صد چندان کرد.

بعد دوری در اطراف کاخ زدم و کمی اطراف حوض آب چرخیدم. آخر سر روبروی کاخ نشستم و سیر تماشا کردمش و اومدم بیرون.

از کاخ خارج شدم و با متروی ایستگاه امام علی، مجدد به سمت ایستگاه تربیت مدرس اومدم. بعد خوابیدم تا افطار و بعد بیدار شدم و افطار کردم. سارا هم اومد و الان هم اینجاست. فردا روز شلوغی دارم. اگر شد جای دیگری رو برای دیدار انتخاب می کنم.

پ.ن:

خدا نگهدار مادرم باشه که در حین درمانش توی حدود این ۶ ماه، کلی از جاهایی رو که دوست داشتم از تهران ببینم، مشاهده کردم.

این پست رو در حالی نوشتم که دو بار از ابتدا تا انتها، قطعه "مهتاب" آلبوم سلانه در حال پخش بود. دوست دارم اگر روزی از این جهان رخت بربستم، به جای شلوغ بازی ها و معرکه گیری های سر قبر، این قطعه ۱۶ دقیقه ای پخش بشه و بعد به هم بگن برید پی زندگیتون. تمام.

  • . خزعبلات .

توی این دوره زندگیم، عجیب ترین چیزی که باهاش مواجه هستم، سرعت گذر زمانه. هر چی هم که جلوتر میرم، این سرعت هم سرعتش بیشتر میشه. برام غیر قابل باوره که به دوره ششم شیمی درمانی مادر رسیدیم. 

حدود سه ساعتی هست که به تهران رسیدم. مادر لطف کرد و سفره افطار رو حاضر کرد و من هم افطار کردم. این بار من و مامان در منزل پدر سعیده تنها نیستیم‌. مادر سعیده هم برای فیزیوتراپی به تهران اومده و تا اوایل هفته بعد هم اینجا هست.

پنجشنبه و جمعه گذشته درگیر پاسخ به نامه انتهای سال شرکت بالادستی‌مون بودم. بالاخره امروز نامه رو ارسال کردیم. اطلاعات رو باید توی یه قالبی می فرستادیم که از پارسال تغییر نکرده بود. با اینکه کلی باگ داشت و همون پارسال به حضرات اعلام کرده بودم. البته امسال لطف کرده بودند و با باگ های بیشتر برامون ارسال کرده بودند. اتفاقا زنگ زدم و به اقدام کننده نامه گفتم که همین کارها و بی توجهی های کوچیک هست که الان مملکت در قهقراست. بگذریم.

همون جمعه گذشته، عصر حدود ساعت ۱۴.۴۵ وسط کارهام، جمع کردم و اومدم تا با مادر و علی خداحافظی کنم و اونا راهی تهران بشن. طبق معمول سه روز اول شیمی درمانی با علی بود و سه روز آتی هم با من. اون شب افطار رو در منزل مهندس و خانم مهندس بودیم. فرید و مائده هم اومدند. اون شب تصمیم گرفته شد که برای تعطیلات عید به سنگده بریم. من که نرفتم ولی از دوستم وحید تعریفشو زیاد شنیدم.

انقدر درگیر کار و ذهن آشفته و شلوغ خودم هستم که نفهمیدم چطور سال به انتها رسید. شنبه شب رو هم در منزل مهندس و خانم مهندس بودیم و شام سبزی پلو و ماهی درست کردند. اتفاقا امشب هم متین پیش اونهاست. واقعا وجودشون توی روزها و شبهایی که من تهران هستم، واقعا غنیمته.

داشتم فکر می کردم فردا بعد از اتمام کارهای مادر، برم دیدن یه جایی. خصوصا اینکه مادر سعیده هم در منزل هست و میخوام که مزاحمشون نباشم. میرم جستجو کنم که فردا کجا رو میتونم فتح کنم.

پ.ن:

امشب شام میرزا قاسمی داریم و این غذا یکی از غذاهای محبوب منه. کلا بین غذاهب برنجی و نونی، صد در صد ترجیحم با غذای نونیه. 

دیروز ماموریت شاهرود بودیم. در مورد خانم "مریم عمید" که اولین روزنامه نگار زن ایران بودند میخوندم. یاد یکی از هم کلاسی های دوران دبیرستان افتادم و جستجو کردم و دیدم که از بستگان این دوست من بودند و نسبتشون رو هم در نت پیدا کردم. اما جالب تر اینکه به اطلاعاتی عجیب از زندگی دو نفر دیگه رسیدم که اینجا قابل ذکر نیست، ولی در دفتر یادداشتم ثبت کردم. تمام.

  • . خزعبلات .

الان در ابتدای بزرگراه غدیر هستیم و راهی به سوی سمنان. حدود ساعت ۸.۱۵ صبح وسایل به دست و شال و کلاه کرده، از میدان آزادی زنجان به سمت سمنان حرکت کردیم.

دیروز روز خوبی بود. ساعت ۸ صبحانه رو خوردیم و قبل از ساعت ۹ در شرکت پارس سوییچ بودیم. رفتیم برای تایپ تست های یکی از بریکر هایی که خریدیم و تست ها به خوبی انجام شد. البته آخرین تست داشت سر خر می شد ولی اون هم به خیر گذشت. صورتجلسه تست ها رو نوشتیم و برای صرف ناهار به رستوران هتل جهانگردی زنجان رفتیم. دومین بار بود که به اونجا می رفتم. ناهار رو خوردیم و برای استراحت به سمت مهمانسرا حرکت کردیم. شب برای گشت و گذار به شهر رفتیم. یه ساطور کوچیک از شهر چاقوها خریدم و کمی خیابون ها رو گز کردیم و همراهان هم خریدهایی کردند و برای شام دوباره رفتیم به رستوران "ایی گونلر" که الحق غذاهاش لذیذ و خوشمزه است. مثل دفعات قبل بسیار هم شلوغ بود و کلی مشتری داشت. چون این چند روز خیلی غذا خورده بودم، برای شام سوپ و سالاد سفارش دادم. دوباره اومدیم به مهمانسرا، ولی مثل شب قبل، باز خوابم نمی اومد و تا دیر وقت بیدار بودم. آخر هم به دریوزگی خوابم برد.

صبح دوستان رفتند برای صبحانه و منم وسایلم رو جمع کردم و الان هم که توی جاده هستیم. کلی کار هست که به محض رسیدن به سمنان انجام بدم. کارهای عقب مونده شرکت، تعویض روغن ماشین، تمدید بیمه ماشین، پیگیری وام و مهم تر از همه پیگیری حساب ملی سابقم که طی یک فرآیند ساده تبدیل به تجاری شده بود و برام کلی مالیات بریده اند. همین.

  • . خزعبلات .

الان که بعد از مدتها می نویسم، در بزرگراه حرم تا حرم هستم. در مسیر ماموریت کاری به زنجان. ماموریتی که دوشنبه به پایان میرسه.

اتفاقا دیروز همین مسیر رو طی کردیم، البته مسیر مقابل رو و با متین از رشت به سمنان برگشتیم.

سفر رشت مثل تموم کارهای دیگه زندگیمون یهویی اتفاق افتاد. دوشنبه شب گذشته حدود ساعت ده و ربع شب بود که متین عکس بچه گربه های حیاط خونه رشت رو بهم نشون داد و گفت حالا که فردا تعطیل شده، پایه ای بریم رشت؟ من هم که منتظر چنین لحظه ای بودم. موافقت کردم و سریع وسایل رو جمع کردیم و سری هم به منزل سمنان زدیم و وسایل دیگه ای رو هم که میخواستیم برداشتیم و به طرف رشت حرکت کردیم. قبل از رفتن دوربین های راهداری خصوصا گردنه کوهین رو چک کردیم، اما دریغ از قطره ای برف و بارون. صبح اون روز اتفاقا اومده بودیم سمنان و یه سری کارهای بانکی رو انجام دادیم و ناهار رو هم مهمون پدر و مادرم بودیم. بعد مدتها کباب کوبیده آقای غریبشاهیان رو خوردیم. 

خلاصه ساعت ۰۰.۱۵ بامداد سه شنبه به طرف رشت حرکت کردیم. به آرادان که رسیدیم یه قهوه اسپرسو دوبل خوردم که تا رشت خیال من و متین از بابت خواب راحت باشه.

حدود ساعت ۶.۱۵ صبح به رشت رسیدیم. صبحونه هلیم رشتی انتظار ما رو می کشید. صبحونه رو خوردیم و دقایقی بعد خوابیدیم.

بر خلاف انتظار، روز چهارشنبه که فکر می کردیم با توجه به برودت شدید هوای کل کشور تعطیل باشه، تعطیل نشد و من چون توی تهران جلسه داشتم، با هماهنگی هایی که انجام دادم، از همون رشت به صورت ویدئو کنفرانسی توی جلسه شرکت کردم. متین هم با معاون مدرسه اش هماهنگ کرد و کارها جور شد.

همون چهارشنبه علی تونست قرص های مخصوص بیماری مادر رو بگیره. اما چهارشنبه شب مراسم عقد پسرعموی متین هم بود. مراسم خوبی بود و دیدار بستگان متین میسر شد.

روز پنجشنبه برای کارهای تغییر مالکیت سیم کارت متین اقدام کردیم و بالاخره شر این قضیه رو کندیم.

حدود ساعت ۱۴ ظهر من و مادر متین با اسنپ به خونه برگشتیم و متین و دخترعمه اش نرگس، با ماشین ما به سمت منطقه آزاد انزلی حرکت کردند و حدود ساعت ۲۱ به خونه برگشت.

جمعه بعد از بیدار شدن از خواب و جمع کردن وسایل به سمت سمنان حرکت کردیم. از نزدیک سرای مهدیه رشت، برنج و چای خریدیم و سیر و باقلا و سبزی خریدیم. ناهار رو توی یکی از رستوران های رودبار خوردیم. نکته جالب این بود که سیر تازه رو آوردیم و با ناهار مفصلمون خوردیم. قبلش هم از زیتون صدر خرید های خودمون و دوستان رو انجام دادیم. حدود ساعت ۸ شب به سمنان رسیدیم. اول به دیدار مادر و پدرم رفتیم و بعد به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. شام خوردیم و دوش گرفتیم و تا بریم بخوابیم ساعت شد دوازده و نیم.

اما دوره پنجم شیمی درمانی مادر از ۲۰ تا ۲۷ بهمن بود. به خاطر تعطیلات بابت برودت هوا، متین با من به تهران اومد و این دوره رو با من بود. روز سه شنبه ۲۳ بهمن به طرف تهران حرکت کردیم. روزها مادر رو می بردم برای تزریق و باقی روز در منزل بودیم.

چهارشنبه شب ۲۴ بهمن به اطراف میدان انقلاب رفتیم و سر از کتابفروشی مولی در آوردیم و با مهندس حسین مفید سلام و احوالپرسی کردیم و با اسنپ به منزل برگشتیم. پنجشنبه شب به اتفاق متین برای پیاده روی از منزل خارج شدیم و برای اولین بار سر در دانشکده فنی دانشگاه تهران و کمی جلوتر کوی دانشگاه تهران رو مشاهده کردم. همون شب خبردار شدیم که دقیقا شب قبل امیر محمد خالقی، دانشجوی دانشگاه تهران توسط دو نفر به قتل رسیده.

جمعه ۲۶ بهمن  به همراه متین و مادر رفتیم به چهار راه امیر اکرم و پاساژهای اطرافش برای خرید لباس. متین کلی لباس خرید و مادر هم چند تا لباس برای خودش گرفت. چون مادر باید دارو می خورد، در پارک دانشجو نشستیم و ناهاری که متین درست کرده بود رو خوردیم و دوباره کمی خیابون ها رو گز کردیم و به خونه برگشتیم.

اما اتفاق بد حدود ساعت ۲ بامداد شنبه ۲۷ بهمن رخ داد. متین بیدارم کرد و دیدم مادر از درد به خودش می پیچه. سریع لباس پوشیدیم و با پیشنهاد متین مادر رو به اورژانس بیمارستان شریعتی بردیم و دقیقا تا ساعت ۷.۵۶ صبح اونجا بودیم. کارهای ترخیص مادر رو انجام دادم و سریع آوردمش به ساختمون امید برای تزریق روز آخر دوره پنجم. بعد از اتمام تزریق من هم برگه ای که روز قبل فراموش کرده بودم از پزشک معالجش بگیرم، از فلوی دکتر گرفتم و بعد از دو روز کامل استرس، کارها انجام شد و بعد از گرفتن نتیج خون و عکس های سی تی اسکن به طرف سمنان حرکت کردیم.

این مدت علاوه بر شلوغ بودن، اصلا حوصله نوشتن نداشتم و الان که به عوارضی دوم بزرگراه غدیر رسیدیم، این پست طولانی رو به اتمام می رسونم.

پ.ن:

۱۸ و ۱۹ اسفند دو تا ماموریت طولانی به کالپوش و بیارجمند داشتم. 

این مدت مستند ۱۶ قسمتی جدید جاده ابریشم و کلی مستند تماشا کردم. فیلم ستارخان علی حاتمی رو تماشا کردم. صدای بیژن مفید توی تیتراژ پایانی که مرغ سحر رو میخوند عالی بود‌. به همسر بیژن مفید، خانم جمیله ندائی که توی این فیلم بازی می کردند، از طریق فیسیوک پیام دادم و یاد بیژن مفید رو زنده کردیم. ایشون گفتند که در تیتراژ ابتدایی هم صدای بیژن مفید هست و چون فیلمی که من می دیدم چیزی از صدای بیژن مفید در تیتراژ ابتدایی نداشت، جستجو کردم و در سایت "راوی حکایت باقی"، آهنگی که خانم ندائی می گفتند رو پیدا کردم و چقدر زیبا بود.

تکمیلی:

الان ساعت ۲۱.۴۰ شب. ناهار رو در رستوران ایی گونلر خوردیم که واقعا عالی بود. کلا رستوران طرف قرارداد شرکت پارس سوییچ همین رستوران هست. حالا برای شام هماهنگ کردیم و اومدیم رستوران گاراژ تا شام فست فود بخوریم. منتظر شام هستیم.

تکمیلی:

ساعت ۲۳ هست و دقایقی هست از رستوران گاراژ پیاده اومدیم مهمانسرای خودمون در ضلع جنوبی میدان آزادی زنجان. غذای رستوران خوب بود. سالاد های سزار و سالاد مخصوصش که سس بالزامیک داشت، بی نهایت خوشمزه بود. جای همه شکم پرستان خالی.

  • . خزعبلات .