خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

چی میکشم و چه دردهایی رو متحمل میشم گفتنی نیست. دختر بشاش و توانمند و سر به هوا و بادی به هرجهت و زیاده خواه و خلاق و پر جنب و جوش و حریص زندگی مثل من ، به یک تکه گوشت پر از خاطرات و تجربیات تبدیل شده که کاملا زندگی تو مشتش میچرخه ولی دیگه جونی برای ادامه نداره

مرگ اگر مرد است گو نزد من آ

تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

من ز او عمری ستانم جاودان

او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

  • . خزعبلات .

به تاریخ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، در مهرشهر کرج و در طبقه دوم منزل سابق علینقی سعید انصاری، این پست نوشته می شود.

همون طور که در پست قبل نوشتم، از حدود ساعت چهار و نیم صبح بیدار هستم و از فرط خستگی خوابم نمیاد. صبح و در بین راه سمنان به تهران (دقیقا روبروی پست ۶۳ کیلوولت جنت آباد) خبر فوت ابراهیم رییسی رو از طریق رادیو پیام دریافت کردم. اون طور که در خبرها اومده، چهارشنبه سراسر کشور تعطیل رسمی هست و به احتمال قریب به یقین روز آخر دوره سه روزه ما کنسل خواهد شد. بنابراین فقط امشب رو اینجا خواهم بود و انشاالله فردا بعد از پایان دوره، به سمنان باز خواهم گشت. دفعه قبل که اینجا بودم، پست صوتی گذاشتم و تصویر و متنی از مالک سابق این ساختمان که در اون اسکان دارم ننوشتم.

قبل از هر چیز بگم که فقط یک عکس از علینقی سعید انصاری در اینترنت هست و اون هم بسیار غیر واضح. بنابراین دست به کار شدم و همون روزها کلی عکس از یک عکاس ایتالیایی که گویا به جشن های سفارت ایران در ایتالیا رفت و آمد داشته، پیدا کردم. نام اون عکاس Marcellino Radogna هست. اما این عکس ها فقط یه مشکل بزرگ داشت و اون این بود که روی تمامی عکس ها، واترمارک نام عکاس خورده بود. از اونجا که عصر، عصر هوش مصنوعی و انجام کارهای غیر ممکن هست، بوسیله یه سایت تونستم به عکس های اصلی برسم، اما چون محدودیت تعداد داشت، نشد که همه رو تبدیل کنم. 

امشب یهویی اپلیکیشن همون سایت رو توی نت پیدا کردن و نصبش کردم و با اینکه باز هم محدودیت تعداد استفاده رو داشت، با هر چی اکانت ایمیل هام بود، رفتم و همه عکس ها رو اصلاح کردم و به عکس های اورجینال رسیدم. آخراش که قلق به دست آوردن تعدا بیشتر سهمیه برای تبدیل عکس رو هم پیدا کرده بودم.

اما داستان رو که قبل توی چند تا پست قبل به صورت صوتی (پست صوتی شماره ۳) گفتم، اینجا از اول به صورت متن می نویسم:

روز دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ برای دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی به تهران اومدم و بعد از پایان دوره، به کرج اومدم. راننده توی مسیر گفت: "مهندس! جایی که میخواهیم بریم و محل اقامت شماست، قبلا خونه سرهنگ انصاری بوده" و کلی از ساختمونش گفت. من هم چون اسمی از این فرد نشنیده بودم، با توجه به تعاریف راننده، مشتاق شدم بیشتر از این فرد بدونم. 

خلاصه کنم و خیلی طولش ندم. ساختمانی که الان من در اون اقامت دارم، در زمان پهلوی متعلق به علینقی سعید انصاری هست که دقیقا در مجاورت کاخ مروارید شمس در مهرشهر کرج قرار داره. این فرد پیشکار و رییس دفتر شمس پهلوی و سفیر ایران در ایتالیا از اسفند ۱۳۵۰ تا شهریور ۱۳۵۶ شمسی بوده.

خیلی دوست داشتم در خصوص معمار این بنا بدونم ولی چون به قطعیت نرسیدم، چیزی در موردش نمی نویسم. ولی طراحی خیلی شبیه کاخ مروارید هست.

این چند تا تصویر از نمای بیرونی بنا که خوشبختانه دست نخورده و بدون تغییر باقی مونده رو که در ۱۰ و ۱۱ اردیبهشت گرفتم، برای شما به اشتراک میذارم:

این ورودی ساختمون به سمت سوییت های داخلی هست. این درب رو که رد کنی، یه درب دیگه هم هست و روبروش سوییت شماره ۳ جایی بود که دفعه پیش توش اقامت داشتم. البته امروز عصر هم همین سوییت شماره ۳ رو بهم دادند که از بس بوی متعفن جوراب میداد، رفتم و به نگهبان گفتم و سوییت رو عوض کرد و سوییت شماره ۸ در انتهای راهرو طبقه دوم رو بهم داد.

من این محوطه و فضاش رو خیلی دوست دارم.

این هم چند تا عکس از خود علینقی خان سعید انصاری که فکر کنم برای اولین بار در نت منتشر میشه:

علینقی سعید انصاری (سفیر ایران در ایتالیا) در دیدار با سفیر چین در ایتالیا

ضیافت سفارت ایران در رم - ۱۹۷۶ میلادی

از چپ به راست : علینقی سعید انصاری، Nadia Cassini و Yorgu Vojagis

تاریخ عکس : ۲۵ آگوست ۱۹۷۶

علینقی سعید انصاری در کنار Duska Markotic

تاریخ عکس : ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۶

تاریخ عکس : ۲۵ آگوست ۱۹۷۶

در کنار مایکل آنجلو آنتونیونی، کارگردان شهیر ایتالیایی

اما این علینقی خان سعید انصاری، پسری به نام "فیروز سعید انصاری" داشته که از ماشین باز های دهه ۵۰ شمسی در عصر پهلوی بوده و بعدها دلال اسلحه میشه و چند سال قبل در تاریخ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹ شمشی مصادف با ۲۱ اکتبر ۲۰۲۰ میلادی در ایتالیا در درگیری با راننده ایرانی خودش کشته میشه. این تصویر زیر که از فیروز سعید انصاری به اشتراک میذارم رو در سایت های ایرانی ندیدم و از یه سایت ایتالیایی و به بدبختی به دست آوردم:

این پست خیلی جای کار و ویرایش و اضافات داره. خیلی کلی نوشتم و کلی داده دیگه از فیلم و عکس و فکت ها توی دست و بالم مونده. فعلا بسه چون هم حال ندارم و هم داغونم و خوابم میاد.

  • . خزعبلات .

همین الان به قول قدیمی ها از دروازه های خروجی سمنان خارج شدیم. از امروز تا چهارشنبه در تهران هستم و بخش دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی رو سپری خواهم کرد. مثل دفعه پیش، شب ها برای استراحت به شعبه کرج موسسه خواهم رفت که روزگاری منزل مسکونی و باغ علینقی سعید انصاری (پیشکار و رییس دفتر شمس پهلوی و سفیر ایران در ایتالیا بین سال های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ شمسی) بوده.

دیشب وحید و مهتاب، شام مهمان ما در منزل سمنان بودند. از عصر درگیر خبرهای حادثه هلی کوپتر ابراهیم رییسی بودم. هنوز هم بعد از گذشت این همه ساعت از وقوع سانحه، هنوز خبری از سرنوشت افراد نیست. فعلا همین. تا بعد.

پ.ن:

الان ساعت ده و نیم صبح هست و اومدیم برای صبحونه. خواستم بنویسم صبح تا برسیم چه چیزهایی رو دیدیم و شنیدیم. راس ساعت ۷ صبح و دقیقا وقتی از روبروی پست ۶۳ جنت آباد رد می شدیم، رادیو پیام، خبر فوت ابراهیم رییسی رو گفت و دقیقا از ساعت ۷ تا ۸ صبح، شبکه خبر هیچ خبری مبنی بر فوت سرنشینان نگفت و ساعت ۸ صبح رسما خبر نهایی رو اعلام کرد. من و راننده مونده بودیم آخه چرا انقدر غیر حرفه ای عمل می کنند؟

فکر می کردم برسیم اینجا دوره کنسل بشه، ولی انگار از این چیزها خبری نیست و من این سه روز در تهران و کرج خواهم بود. راننده رو هم مرخص کردم و فرستام به سمنان برگرده. به محض ورود صبحونه شامل نیمرو و پنیر و نون سنگک عالی و چای منتظرم بود. دوباره میام و این پست رو تکمیل میکنم.

  • . خزعبلات .

هر کسی به پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش یه عنوانی اطلاق می کنه. من به پدر بزرگ هام می گفتم "بابا بزرگ" و به مادربزرگ هام می گفتم "عزیز". متین هم بهشون می گفت "حاجی بابا" و "مامانی". حالا آخرین عضو مجموعه هشت نفری پدربزرگ ها و مادربزرگ های من و متین، چشم از جهان فروبست. 

حاجی بابا  یا همون حاج محمود متولد ۱۳۱۷ شمسی بود و چند وقتی بود که به دلیل مشکلات ریوی در بیمارستان بود. آخرین بار دقیقا روز جمعه ۲۴ فروردین همین امسال به دیدارش رفتیم که مثل همیشه ستبر و محکم روی مبل منزل خودش نشسته بود. زندگی بسیار عجیبی داشت و به گواهی همه، با این همه اتفاقات عجیب و کمرشکن، بسیار عزتمند و غیورانه زندگی کرد و اون رو به آخر راه رسوند.

چهارشنبه گذشته ۲۶ اردیبهشت، شایان به دلیل اینکه پدر و مادرش به ژنو رفته بودند، به منزل ما در شهمیرزاد اومد تا اون شب رو پیش ما باشه. متین با فرید و مائده تماس گرفت و اون ها هم برای شام به منزل ما اومدند. 

روز بعد من و متین و شایان صبحونه رو خوردیم که مطلع شدیم حاجی بابا مرحوم شده. بالاخره حالت تعلیقی که مدتها در متین بود و با هر تماس تلفنی از طرف خانواده استرس می گرفت، به پایان رسید. کمی به گریه و شیون گذشت و لباس پوشید و به مدرسه رفت و من و شایان هم خونه موندیم. قبل از رفتن با مهسا تماس گرفت و خبر مرگ حاجی بابا رو به اطلاعش رسوند. خدا رو شکر اون روز مهسا بیکار بود و در منزل و عظیم هم کنارش بود. مهسای بیچاره تا به آلمان رفت، یک ماه بعد مامانی مریم فوت شد و نه ماه بعدش هم حاجی بابا. خلاصه که زن و شوهر گویی طاقت دوری همدیگه رو نداشتند و به فاصله نه ماه و نیم، به همدیگه پیوستند.

بالاخره پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۲۰ شب بعد از خداحافظی با پدر و مادر خودم، به طرف رشت حرکت کردیم. ساعت ۲ بامداد به منزل پدر و مادر متین رسیدیم و بعد از کمی همگی خوابیدیم. 

ساعت ۸ صبح روز جمعه ۲۸ اردیبهشت که دقیقا مصادف با ۲۱ اُمین سالمرگ پدربزرگ مادری من بود، بیدار شدیم و صبحونه ای خوردیم و به طرف باغ رضوان رشت حرکت کردیم. بستگان رو دیدیم و عرض تسلیت و مسائل روتین این مراسمات. بعد با آمبولانس به طرف منزل حاجی بابا حرکت کردیم و بعد از مراسم مختصری در اونجا، به طرف گورستان تازه آباد برای تدفین. نماز میت خونده شد و حاجی بابا رو در هوای ابری و گرفته ولی بسیار دلچسب رشت، به خاک سپردیم.

بلافاصله بعد از خاکسپاری و خروج از تازه آباد، بارون شروع شد. به خونه حاجی بابا برگشتیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و من اومدم اتاق پذیرایی و دو ساعتی خوابیدم. بعد از بیدار شدن از همگی خداحافظی کردیم و به خونه پدر متین برگشتیم. وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۱۸.۳۰ عصر به طرف سمنان حرکت کردیم.

متین نمی تونست رشت بمونه، چون موعد امتحانات هست و کلا تلفنش زنگ می خورد، خصوصا بابت مشکلات دریافت کارت امتحان نهایی. جاده بارونی و شلوغ بود. متین از فرط خستگی و سردرد و با اینکه اصلا سابقه نداشت اینجوری توی ماشین خوابش ببره، بیشتر از نصف مسیر رو در خواب بود. بالاخره ساعت دو بامداد امروز به منزل شهمیرزاد رسیدیم و سفر بسیار کوتاه حدود ۳۰ ساعته ما به رشت به پایان رسید.

من درجا خوابیدم. صبح متین به مدرسه رفت و منم میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم و بعد برم سر کار، ولی از فرط خستگی مرخصی روزانه گرفتم و تا ساعت ۱۳ ظهر خواب بودم. متین همون موقع اومد خونه. نشستیم یه چیزی بخوریم یهو یادم اومد یه کار مونده توی اداره دارم‌. به رییس زنگ زدم و مجبور شدم بیام اداره. کار رو دقیقا در لحظه آخر یعنی ساعت سه و نیم عصر تموم کردم و الان اداره هستم و اینها رو یادداشت کردم و به بقیه کارهای مونده برسم و مجدد برگردم شهمیرزاد. 

روز دوشنبه همین هفته برای قسمت دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی باید مجدد برم تهران و انشاالله دوباره به منزل علینقی خان سعید انصاری در کرج خواهم رفت و در اونجا دو شبی رو اقامت خواهم داشت. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دوره ای هست که مطلقا حس نوشتن ندارم. چند خطی می نویسم که فراموش نشه:

دیروز سومین سالگرد مرگ امیر بود. انگار دردهایی که بعد از مرگش زنده شدند، تا لحظه مرگ درمان و میرایی نداره. تموم دیروز به یادش بودم. از بامداد ۲۳ اردیبهشت که تولد عظیم رو تبریک گفتم (و اتفاقا همون روز هم روز مرگ امیر هست) تا آخر دیشب، ولی دستم نمی رفت چیزی به یادش بنویسم.

چهارشنبه گذشته مستندی سه قسمتی از "ادوارد سعید" به اسم "در جستجوی وطن شرقی" دیدم. بعد از تموم شدنش تموم بدنم سر شده بود. زمان ایستاده بود و قابلیت حرکت نداشتم‌. خیلی دوست دارم بیشتر در مورد ادوارد سعید بدونم و بخونم، خصوصا از جنبه مربوط به وطنش فلسطین و دل بستگی هاش و اقداماتش. خصوصا مشتاقم کتابش به نام Orientalism رو مطالعه کنم.

الان توی ماشین هستم و دارم از ماموریت شاهرود به طرف سمنان بر می گردم.

حال پدر بزرگ متین خوب نیست. متین دیشب با اینکه جفتمون هشت شب خونه رسیدیم، از استرس خبرهای بد این موضوع، خوابش نبرد. انشاالله هر چی خیر هست پیش بیاد.

  • . خزعبلات .

امشب با وحید و محمود بعد مدتها خاطرات مجردی رو تجربه کردیم. عارف هم که تازه از آمریکا به ایران برگشته، امشب ساعتی با ما بود. حالا این تجربه ایکه میگم از ساعت ۹ شب شروع شد. الان سه نفره اومدیم سمت شهمیرزاد. متین خونه تنهاست، مثل شراره و تارا و مهتاب که رفته شیراز.

تموم اینها رو در این حالت خودم و بالا و پایین ماشین نوشتم که اینو یادداشت کنم:

متین جان!

همسر جان!

رفیق جان!

خیلی دوستت دارم. ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی، حتی لذت تجربه های مجدد مجردی.

  • . خزعبلات .

از روز چهارشنبه هفته گذشته ۱۲ اردیبهشت شروع می کنم. علی (راننده شرکت) راس ساعت ۱۴.۳۰ که ساعت قرار ما بود، به تهران اومد. من هم از بچه های دوره آموزشی خداحافظی کردم و با علی به طرف سمنان حرکت کردیم. ایوانکی توقف کردیم و چیزی خوردیم و مجدد حرکت کردیم. بعد از رسیدن به خونه، دیدم متین از آسانسور پیاده شد و با ست کامل لباس و متعلقات عروسی، راهی سالن هست و به من گفت با پدر و مادرم بیام. سریع اومدم بالا و صورتم رو اصلاح کردم و لباس پوشیدم و به همراه پدر و مادر رفتیم به طرف سالن.

عروسی خوبی بود و شام هم خوشمزه بود. بعد از پایان شام، نزدیکان برای مراسم آخر شب، به طرف شهمیرزاد حرکت کردند. اونجا که خیلی خوب بود و با اینکه خودم خیلی از این جمع ها دوست ندارم، ولی اون شب خیلی چسبید.

بعد از جمع شدن بساط رقص و پایکوبی، با اون حال خسته به طرف منزل بابا در شهمیرزاد حرکت کردیم و کلی لحاف و وسایل خواب برای مهمون های داماد بردیم. خلاصه بگم وقتی همه کارها تموم شد و اومدیم منزل خودمون در شهمیرزاد، از فرط خستگی تا رفتم توی رختخواب، خوابم برد.

فردای اون روز یعنی پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت کار خاصی نداشتیم و به کارهای خودمون رسیدیم. عصر رفتیم استراحتی بکنیم که چون کشیک بودم، موبایلم روی ویبره بود. تلفنم زنگ خورد و شماره تهران افتاد. زن پشت تلفن گفت از خیریه تماس می گیرم. تازه چشمامون گرم شده بود. خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا به یارو فحش ندم. سر جفتمون درد گرفته بود، خصوصا متین که با کوچکترین صدایی بی خواب میشه. متین به جای اینکه ناله کنه، سریع زنگ زد به خانم مهندس و مائده و قرار شد شام همگی بیان منزل ما. مهمان ها موافقت کردند و رفتیم توی کار تهیه شام. متین چلو گوشت و باقلا قاتوق درست کرد. شب خوبی بود. با مهندس در مورد محل اسکانم در کرج و مالک قدیمی اونجا یعنی علینقی سعید انصاری صحبت کردم. 

پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت، بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب و صرف صبحونه، به سمت باغچه خودمون حرکت کردیم. قبلش کلی کود آهن خریدم. من دور درخت ها رو بیل میزدم و متین هم کار دفن کود آهن و مرتب کردن خاک های اطراف رو داشت. تا نزدیک غروب اونجا بودیم. ما توی باغچه خودمون یه استراکچر فلزی داریم که دو تا تاب هم روش هست. انگار چند روز قبلش دختر همسایه باغ ما که کلید اونجا رو هم داره، میاد برای تاب بازی، ولی استراکچر از هم گسیخته میشه و اون دختر خانم میفته و خدا رو شکر اتفاق ناخوشایندی نمیفته. پدر اون دختر هم چون وسایل جوشکاری داشت، استراکچر رو دوباره سر پا میکنه. آخر وقت وقتی می خواستیم برگردیم، ایشون مجدد اومد و جوش های نهایی رو داد و از باغ خارج شدیم. در حین اینکه کار می کردیم، حجت زنگ زد و قرار شد برای شام بریم منزل اونها. به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. سریع دوش گرفتیم ک از شیرینی امیر، شیرینی خریدیم و به سمت منزل حجت و فریبا رفتیم. بعد مدتها بود همدیگه رو می دیدیم. برای شام رفتیم به بومگردی گلها. جای قشنگی بود ولی شامش از بابت کمیت دلچسب نبود. جالبه که گرداننده اونجا، شاگرد متین از آب در اومد.

روز شنبه ۱۵ اردیبهشت، به نظافت منزل شهمیرزاد گذشت. کارها که تموم شد، به طرف منزل سمنان حرکت کردیم. چون یکشنبه متین ماشین رو میخواست و مطابق روال سال تحصیلی جدید، باید شنبه شب در سمنان می بودیم. اما در مسیر بازگشت به سمنان، اتفاق ناخوشایندی افتاد که چقدر خوش شانس بودیم که اتفاق ناگواری نیفتاد. رفتیم به باغچه خودمون سر بزنیم. خواستم چوب قیم یکی از درخت ها رو بردارم و کنار یه درخت دیگه بذارم. با اینکه سه متری با متین فاصله داشتم، وقتی رفتم چوب رو از زمین خارج کنم، در کسری از ثانیه تعادلم بهم خورد و چوب یه دفعه خورد به گردن متین و شانس آوردیم به چشمش نخورد. جوری ترسیدم که تا سمنان می لرزیدم. دیروز هم اون صحنه از ذهنم نمی رفت. حتی الان هم بهش فکر میکنم، حس مرگ تموم وجودم رو می گیره. خلاصه که خدا رو شکر خیلی به خیر گذشت.

دیروز ۱۶ اردیبهشت، بعد مدتها اداره نبودن، اومدم سر کار. صبح با متین اومدم و او هم رفت شهمیرزاد. کارها خوب پیش رفت. ارزیابی هم داشتیم و کل اداره در تکاپو بود. چون متین بعد از ظهر دانشگاه درس داشت، من تا حدود ساعت ۱۹.۳۰ اداره بودم و بعد اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. چون چند روزی سمنان نبودیم، منزل سمنان رو داده بودیم به علی و سعیده و مهمون هاشون. چون کلی وسایل بچه ها خونمون مونده بود، بهشون زنگ زدم که بیان و وسایلشون رو ببرند. آقا بچه ها اومدند و موندند و تا ساعت حدود دوازده شب پیش ما بودند. متین سریع تدارک شام رو دید و شام رو هم با هم خوردیم. اون وسط یهو سر و کله عروس و داماد (سارا و معین) پیدا شد و اونها هم دقایقی مهمان ما بودند و بعد رفتند.

امروز ۱۷ اردیبهشت هم با متین اومدم سر کار و او هم به طرف مدرسه اش در شهمیرزاد حرکت کرد. تنهام. همکارم رفته ماموریت. جدیدا حوصله هیچ کسی رو ندارم، جز متین که واقعا کنارش آروم هستم. الان چون تنهام، حس خیلی خوبی دارم و میخوام با آرامش کارهای اداره رو انجام بدم. همین.

  • . خزعبلات .

  • . خزعبلات .

همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم. برای یه دوره آموزشی سه روزه با موضوع "مدیریت دارایی های فیزیکی" در مجتمع آموزشی پژوهشی تهران (پژوهشگاه نیرو) دعوت شدم و بعد از کلاس هم قرار هست در مهرشهر کرج اقامت داشته باشیم. چهارشنبه هم عروسی ساراست و رسیدن به موقع من به مراسم هم در هاله ای از ابهامه.

کل دیشب به مرتب کردن خونه گذشت و متین بی نهایت زحمت کشید تا در صورت ضرورت، علی و سعیده از خونه ما هم استفاده کنند.

شنبه شب به اتفاق متین و وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا، میهمان جواد و حمیده در باغ زیباشون در درجزین بودیم. اولین بار بود که بعد از سکته مغزی وحید در آبان پارسال، یه حس خوب رو تجربه کردیم و مثل همیشه چقدر جای امیر خالی بود.

همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه و والسلام.

پ.ن:

ساعت ۷.۴۰ صبح به مقصد رسیدیم. الان ساعت ۸ صبح هست و من در سالن جلسات نشستم. فقط ۴ نفر از مدعوین اومدند و جلسه هنوز شروع نشده. هوا هم خوبه.

الان ساعت ۱۶.۴۰ هست و برای اقامت به همراه راننده به مرکز آموزشی و پژوهشی البرز در مهرشهر کرج میریم.

  • . خزعبلات .

هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم:

جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد.

این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم.

این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام.

دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم.

بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه سری دیگه به درخت ها کود دادیم و اومدیم سمت منزل شهمیرزاد. خیلی خسته بودیم ولی شام منزل فرید و مائده دعوت بودیم‌ ساعت یه ربع نه شب رسیدیم اونجا.

اما جالب ترین اتفاق روز پربرکت ۶ اردیبهشت وقتی افتاد که فرید گفت او هم اتفاقی. کتاب "شرح ادوار صفی الدین ارموی، تالیف سید عباس معارف رو در کتابخونه فرهنگسرای کومش سمنان پیدا کرده. جالب این بود که من و شایان و مهندس و فرید کل اینترنت و کتابفروشی ها رو زیر و رو کرده بودیم و پیداش نکرده بودیم‌ و اتفاقی فرید پیداش کرده بود. اینم تصویر کتابی که مدتها دنبالش بودیم و الان پیش روی منه:

اما سومین آس دیروز وقتی رو شد که مائده برای اولین بار برای ما شروع کرد به خوندن. من توی حیاط منزل فرید و مائده روی صندلی لم داده بودم و آسمون رو تماشا می کردم. دیدم یه آهنگ خارجی پخش شده. بعد چند دقیقه متوجه شدم مائده است که داره میخونه. باور کردنی نبود. بعد اومدم داخل و یه آهنگ دیگه خوند و وسطاش یهو من و متین همدیگه رو نگاه کردیم‌. از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. دقیقا همون آهنگی بود که دنبالش بودیم. چند وقت قبل، بک گراند یه کلیپ صوتی، یه موزیکی شنیدم که خیلی خوشم اومد. من فکر کردم مایکل جکسونه. چون یارو روی این موسیقی داشت حرف میزد، امکان استفاده از اپلیکیشن های تشخیص آهنگ نبود‌. فقط دو سه ثانیه یارو حرف نزد ولی چون صدا خیلی ضعیف بود، اینکه چی داره میخونه قابل تشخیص نبود. خلاصه هر چی جست و جو کردم، چیزی پیدا نکردم و حالا مائده داشت همون آهنگ رو برامون میخوند. اسم آهنگ Un-Break my heart از Toni Braxton بود. باید توی این یکی دو شب آتی، کتاب شرح ادوار رو تورقی بکنم و اگه نکته ای بود با فرید و شایان و مهندس در میون بذارم.

چهارشنبه شب بعد مدتها وحید و مهتاب رو دیدیم. باهاشون هماهنگ کردیم و حدود ساعت یه ربع نه شب، رفتیم دنبال اونها و با هم رفتیم رستوران تابان. شام رو اونجا خوردیم و دوری زدیم و از هم جدا شدیم. اون شب برای اولین بار صدای نی رو در آوردم.

شب هایی که گذشت، خوندن کلیله و دمنه ادامه داشت. خیلی زیبا و لذت بخشه این کتاب. روزها خیلی به نصرالله منشی و برزویه طبیب فکر میکنم.

اما امروز، هفتم اردیبهش، تولد علی هست. ۳۵ سالگی رو تموم کرد و وارد ۳۶ سالگی شد. صبح امروز، من و متین بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

فرداشب یعنی شنبه شب، مهمان جواد و حمیده در باغشون در درجزین هستیم. وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا هم هستند. چه شبی شود.

و اینکه هفته آینده، یه دوره سه روزه دارم در تهران؛ دوشنبه تا چهارشنبه. حالا فردا باید در خصوص نحوه اقامت یا رفت و آمد، با واحد آموزش خودمون هماهنگ کنم. دقیقا روز چهارشنبه هفته بعد هم عروسی سارا هست و نمی دونم چی کار کنم. به علی که گفتم خالی کرد، گفت من دست تنهام وحید. یه جوری خودت رو برسون. گفتم ساعت کلاس ها از ۸ صبح تا ۱۶.۳۰ عصر هست. حالا اگه شد روز چهارشنبه رو زودتر از کلاس مرخص میشم. فعلا همین.

  • . خزعبلات .