خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

دیشب، سومین و آخرین دخترعموی من هم ازدواج کرد. حدود ساعت ۱۸.۳۰ به سالن رسیدیم. مراسم عقد بود و بعد سایر مهمون ها اضافه شدند. بعد مدتها بستگان رو می دیدم. شب خوبی بود.

صبح اون روز حدود ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم و با متین اومدیم سمنان. متین رو رسوندم آرایشگاه و خودم اومدم سر کار. تا حدود ساعت سه و نیم عصر اونجا بودم و بعد سری به منزل سمنان زدم و یه سری لباس برداشتم و رفتم دنبال متین. 

اومدیم شهمیرزاد و لباس پوشیدیم و مجدد به طرف سالن عروسی در سمنان حرکت کردیم. 

امروز جمعه، بعد مدتها به استراحت گذشت. البته متین ساعت ۵ عصر رفت مدرسه. برای بچه هاش مدرس کنکور آورده. چهل دقیقه پیش اومد و کلی قهوه آماده برای بچه های مدرسه اش برد. حس خوبیه که شاگردهای مدرسه اش رو مثل بچه های نداشته اش دوست داره.

پ.ن:

عصر وقتی متین رفت مدرسه، نشستم به مصاحبه سروش صحت با نهال تجدد در برنامه "اکنون...". بی نظیر بود. یعنی از اون آدم حسابی های روزگار ماست. واقعا از این همه دانش و در عین حال فروتنی و تسلط و جامعیت، لذت بردم. 

مهسا و عظیم برای تعطیلات این ماه رفتند به پاریس. خوشحالم که حالشون خوبه. به امید شادی همه انسانها.

دو سه روز پیش به دست خط خودم فکر می کردم. انگار عین یه موجود رنده است. برخلاف دست خط خیلی های دیگه که سالهاست دیدم و یک فرم ثابت و مشخص داره، دست خط من هی تغییر میکنه و با چند وقت قبلش فرق میکنه. عجیب بود برام.

  • . خزعبلات .

توی یکی از روزهای همین فروردین که به خونه فرید و مائده رفته بودیم، مهندس و خانم مهندس هم اومده بودند. یهو دیدم در بدو ورود با تبریک یه بگ بهم دادند و با تاخیر تولدم رو تبریک گفتند. بعد از تعارفات مرسوم، توی بگ رو نگاه کردم و دیدم دو تا کتاب برام گرفتند. اسم اولین کتاب "تقی ارانی؛ یک زندگی کوتاه" نوشته "یونس جلالی" بود و دومین کتاب "گفتمان چپ در ایران (دوره قاجار و پهلوی اول) نوشته "محمدعلی احمدی". پریشب قبل از خواب کتاب تقی ارانی رو برداشتم و تورقی کردم. خیلی خوشم اومد. چهل پنجاه صفحه ای خوندم و کتاب رو گذاشتم کنار و در مورد نویسنده کتاب جستجو کردم و به مصاحبه‌ی عنایت فانی در برنامه "به عبارت دیگر" با "یونس جلالی" برخوردم. فردا اون شب (چهارشنبه صبح) در مسیر رفت به اداره مصاحبه رو به صورت کامل گوش دادم و بسیار لذت بردم و مشتاق شدم کتاب رو با اشتیاق بیشتر ادامه بدم. دیشب هم بعد از تماشای سریال پایتخت ۷، چند صفحه ای خوندم و خوابیدم. واقعا کتاب خوبیه و از یه منظر دیگه ای به تقی ارانی و زندگیش نگاه کرده.

امروز صبح ساعت ۵.۱۵ از خواب بیدار شدم و به سمت سمنان اومدم و راس ساعت ۶ صبح به سمت کالپوش حرکت کردیم. الان هم نزدیکای میامی هستیم. شب هم مهمون داریم و احتمال زیاد به صرف آبگوشت.

  • . خزعبلات .

از یکشنبه ۱۷ فروردین شروع میکنم. بعد از پایان تزریق شیمی درمانی، اومدیم منزل. مامان از شب قبل گیر داده بود بریم میدان میوه و تره بار جلال آل احمد که در مجاورت منزل پدر سعیده در تهران هست. با هم رفتیم. چند وقت قبل خونده بودم که این مکان، قبلا زندان قزل قلعه بوده و تغییر کاربری داده. به یاد داستان های "استوار ساقی" زندان قزل قلعه و اینکه چه آدم هایی اینجا حبس کشیدند.

مادر کلی میوه خرید. فکر نمی کردم که بخواد به فروشگاه شهروند بره، ولی دیدم اصرار به رفتن داره. ول کن خرید نبود و خلاصه چیزهایی که می خواست رو خرید و اومدیم منزل.

دوشنبه ۱۸ فروردین روز شلوغ ولی بسیار پرباری بود‌. با مادر برای تزریق روز سوم به بیمارستان شریعتی رفتیم. بلافاصله بعد از اتمام تزریق، به سمت محل جلسه خودم حرکت کردم. در خصوص مهم ترین و چالش برانگیز ترین قسمت دستورالعملی که روش کار می کردیم، حرف زدم و باعث شدم اون چیزی که واقعا فنی هست و مطابق با استانداردها، تصویب بشه که شد. اتفاقا سر ناهار، یکی از همکاران گفت کار خودتو کردی. خلاصه جوجه کباب رو خوردم و به سمت مادر حرکت کردم.

چون هزینه های دارویی مادر پرداخت شده بود، مدارک رو گرفتم و به سمت داروخانه بیماری های خاص در خیابان نجات اللهی حرکت کردم. آرزو میکنم گذر هیچ کس به این داروخونه نخوره. با یاد آوردن صحنه های اونجا هم حالم به هم میخوره. خلاصه داروهای مادر رو گرفتم و دوباره اومدم منزل. وسایلم رو جمع کردم و علی هم از سمنان به طرف تهران حرکت کرده بود. رفتم منزل هیلا و یخدون رو ازش گرفتم و به طرف سمنان حرکت کردم. خونه‌ی هیلا در نزدیکی سازمان انرژی اتمی بود. داشتم دور که میزدم، چشمم به سازه ای افتاد که با خودم گفتم قطعا باید راکتور دانشگاه تهران باشه که با جستجو در عکس ها نظرم تایید شد.

تا برسم شهمیرزاد ساعت شد هفت شب. متین برای شام ته چین درست کرده بود. با هم شام خوددیم و پایتخت ۷ رو هم تماشا کردیم و خوابیدیم.

امروز سه شنبه ۱۹ فروردین هم در ماموریت شاهرود هستم‌. کل پست رو توی ماشین و در حین گوش دادن به تصنیف "هجران" حسام الدین سراج نوشتم.

پ.ن:

دیروز سی و پنجمین سالگرد فوت دایی بود. از اون آدمهاییه که با اینکه دو سه تا خاطره گنگ ازش دارم، کلی در زندگیم تاثیری داشته و بسیار به یادش هستم. هر وقت برای بیماری مادر به تهران میاییم، به این فکر میکنم که اگه دایی زنده بود، جونش رو برای خواهرش می داد، همون طوری که توی اسفند ۶۸، جونش رو فدا کرد که یه عده دیگه از حادثه آتش سوزی در امان بمونند.

دیروز وقتی از منزل پدر سعیده تا داروخانه بیماری های خاص اسنپ گرفتم، تا نشستم دیدم تصنیف "هجران" حسام الدین سراج از آلبوم "شرح فراق" در حال پخش هست. رفتم به حدود ۲۱ سال قبل که چه خاطراتی با این آلبوم و خصوصا این تصنیف داشتم. همراه سراج میخوندم و زمزمه می کردم. همون اول دیدم آهنگ از رادیو پخش نمیشه و خود راننده گذاشته. ماشین می رفت و یهو دیدم از میدون جهاد، قله دماوند معلومه. داشتم دیوانه می شدم‌. این آهنگ که تموم شد دیدم آهنگ بعدی هم از سراج و از آلبوم "بوی بهشت". دومین آلبومی که توی زندگیم خریدم. به راننده گفتم شما صدای سراج رو دوست دارید و گفتیم و گفتیم و لذت بردیم تا رسیدیم به اونجا که گفت سراج آهنگی داره به اسم "شمس الضحی" و من دیوانه شدم. گفتم خدایا یکی هست که زیبایی و لذت بی منتهای این قطعه رو می فهمه. بهش گفتم روزم رو ساختی. پیاده شدم و رفتم داروخونه. برای اولین بار علاوه بر کرایه معمول، برای راننده مبلغی واریز کردم. کامنت بلند بالایی هم در ستایش رفتار این راننده نوشتم و تمام.

  • . خزعبلات .

تهران هستم و دقیقا در همین لحظاتی که این پست رو می نویسم، در داروخانه بیماری های خاص در خیابان نجات اللهی. محشر دیگری اینجا برپاست. صبح با آزمایش cbc مادر شروع شد و بعد هم آغاز تزریق دوره هفتم شیمی درمانی. کار که تموم شد، زیر بارون به خونه برگشتیم. صبحونه مختصری خوردم و به طرف جایی که الان هستم راهی شدم. 

اولین بار هست که سه روز اول شیمی درمانی رو من در کنار مادر هستم. دیروز حدود ساعت سه و نیم عصر به اتفاق مادر و هیلا (دوست متین) به طرف تهران حرکت کردیم. هیلا از روز ۱۳ فروردین در شهمیرزاد مهمان ما بود. روز چهاردهم فروردین به اتفاق متین و هیلا، سری به مسجد جامع و مسجد سلطانی و موزه جمام پهنه سمنان زدیم و ناهار رو در عمارت بادگیر صرف کردیم. دو بار هم مهمون منزل فرید و مائده بودیم که بسیار لطف کردند و میزبان ما بودند. خصوصا سیزده بدر رو که تا غروب اونجا بودیم.

پ.ن:

متین، بهترین دوست و یار و همراه عالمه. خدا نگهدارش باشه که وجودش بی نهایت برام مغتنمه.

  • . خزعبلات .

در مسیر برگشت از شاهرود هستم. الان دامغان رو پشت سر گذاشتیم. صبح حدود ساعت ۶.۳۰ از خواب بیدار شدم. عجیب خوابم می اومد، ولی مجبور بودم بیام سمنان و روز عید فطر رو برم ماموریت. راس ساعت ۷ به محل کار رسیدم. راننده چند دقیقه ای دیر اومد. خلاصه حرکت کردیم سمت شاهرود. کمی توی مسیر خوابیدم. رسیدیم سر ترانس معیوب و بازدید داخلی ترانس بود. همه جا رو بالا پایین کردند، اما چیزی پیدا نشد. خلاصه با هماهنگی ها، ترانس رو با ازت با فشار مثبت نسبت به محیط پر کردند و رفتیم برای بعد از تعطیلات که متخصصان بالاتر هم بیان و این ترانس مفلوک رو ببینند. ناهار رو هم توی پست خوردیم. چلو وزیری بود. صورتجلسه اقدامات انجام شده رو امضا کردیم و به سمت سمنان حرکت کردیم.

دیروز یعنی ۱۰ فروردین، اولین روزی بود که ماموریت نبودم و توی اتاق کارم بودم. کارهای بررسی کسورات نهایی قرارداد قبل رو انجام دادم. گزارش ماهیانه رو هم ارسال کردم و اومدم خونه. شب، صاحب خونه ما و خونواده برای عید دیدنی به منزل ما اومدند و بعد از اونها هم علی و سعیده به منزل ما اومدند. 

پ.ن:

امیر در شب عید فطر دقیقا چهار سال پیش از این دنیا رفت. توی گردنه آهوان و دقیقا همون جایی که راسته‌ی چراغ های روشنایی جاده وجود داره، جایی که همیشه وقتی به اونجا می رسیدیم، دو نفره سیگار می کشیدیم، قطعه "جامه دران" از "نی نوا"ی حسین علیزاده رو به یادش گوش کردم. چقدر دلم براش تنگ شده. بارها شده ناخودآگاه شماره اش رو گرفتم تا باهاش حرف بزنم و یهو یادم اومده که دیگه نیست. جات خیلی خالیه امیر عزیز.

  • . خزعبلات .

تهران هستم، داروخانه هلال احمر، تقاطع طالقانی و قرنی. و محشر واقعی اینجاست. اومدم تا داروهای دوره هفتم شیمی درمانی مادر رو بگیرم. متین هم همراه من اومده و توی ماشین هست تا داروها رو بگیریم و ببریم منزل پدر سعیده در تهران تا شنبه هفته بعد دوره هفتم رو شروع کنیم. واقعا دوران سختیه. درگیری های تموم نشدنی محل کار، اوضاع متعفن مملکت، بیماری مادر و مشکلات زندگی شخصی. 

صبح ساعت ۴.۴۰ از خواب بیدار شدیم و ساعت ۵ صبح به سمت تهران حرکت کردیم. کارهای شخصیم رو انجام دادم و به سمت تهران حرکت کردیم. مسیر خیلی خلوت بود و مستقیم اومدیم داروخونه هلال احمر. پیش فاکتور رو گرفتم. بعد رفتم جنب سفارت افغانستان و تاییدیه پزشک معتمد بیمه تکمیلی رو گرفتم. الان هم توی صف نشستم تا صدام کنند و داروها رو بگیرم و ببرم منزل پدر سعیده و دوباره برگردیم سمنان. یعنی اگه یک ساعت دیرتر می رسیدم به داروخونه، احتمالا امروز کارم تموم نمی شد، از بس که در فاصله رفت و برگشت به ساختمون بیمه دی، اینجا شلوغ شده. واقعا این همه نکبت زندگی رو درک نمی کنم.

دیروز یعنی ۸ فروردین، افطار رو پیش بابا و مامان بودیم و شب هم بعد مدتها رفتیم منزل وحید و مهتاب و بعد از مدتها در منزل سمنان خودمون خوابیدیم و صبح به طرف تهران حرکت کردیم.

  • . خزعبلات .

دیروز قرار بود بریم گرمسار برای ماموریت. دقیقه ۹۰ برنامه عوض شد و رفتیم شاهرود. همون ترانسی که آخر سالی تقش در اومده بود. سر خر آخر سالی افتاد به اول سال و تا زمان پیدا شدن عیب و رفع اون، درگیرش هستیم. دیروز فقط به تخلیه روغن گذشت و چون زمان بر بود، برگشتیم سمنان. 

امروز صبح ساعت ۶.۱۵ بیدار شدم و اومدم سر کار. راننده هم ساعت ۱۰ اومد و به اتفاق پسرخاله ام که همکارم هست، به طرف شاهرود حرکت کردیم. توی مسیر آخرین قسمت پادکست "تاریخ جهانگشای جوینی" استاد مهدی سیدی رو تموم کردم. توی همین زمان های پرت رفت و آمد روزانه و تهران رفتن های با مادر، کلی کتاب رو همراه استاد سیدی خوندم. تاریخ بیهقی، چهار مقاله نظامی عروضی سمرقندی، سیاست نامه و تاریخ جهانگشای جوینی رو توی همین زمان های حدود یک سال و نیم اخیر تموم کردم. به شدت منتظر شروع خوانش سفرنامه ناصرخسرو با روایت جالب و گیرای استاد سیدی هستم.

پ.ن:

دیروز بعد از اومدن از ماموریت، سری به بابا و مامان زدم. بابا واقعا توی یه سیاره و یه فضای عجیب زندگی می کنه. کلی باهاش حرف زدم، ولی انگار این بشر با مردن قابل درست شدنه و هیچ امیدی به بهبودش نیست. تازه این موجودی که الان هست با موجود سی سال پیش غیر قابل مقایسه است. فکر کن اون موقع چی بود.

خوب شد سفر سنگده کنسل شد، وگرنه باز متین مجبور بود تنهایی و بدون من به اون سفر بره. این هم اندر معایب کار و پیشه‌ی من. 

این پست هم از روی ترانس افلیج نوشته شد.

  • . خزعبلات .

سال ۱۴۰۴ هم شروع شد. جمعه ۳۰ اسفند، حدود ساعت ۱۱ صبح اومدیم سمنان و در منزل پدر و مادرم بودیم و ساعت ۱۲.۳۱ ظهر، سال تحویل شد. بلافاصله بعد از سال تحویل، بابا به منزل دایی بزرگم رفت تا رسم همیشگی رو به جا بیاره و اولین نفری باشه که خونه اونها پا میذاره. بعد اومدیم طبقه بالا و یه سری خرت و پرت رو از خونه جمع کردیم و بار ماشین کردیم که ببریم مدرسه متین و بدیم به این و اون. افطار رو هم اونجا بودیم. بازی فوتبال ایران و امارات رو نگاه می کردیم که فرید و مائده برای بردن آش به منزل بابا و مامان اومدند و اولین مهمون های نوروزی اونها بودند.

روزهای بعد به استراحت و دیدار فرید و مائده و تماشای مستند و ... گذشت. 

روز اول فروردین سری به مدرسه متین زدیم و وسایل داخل ماشین رو خالی کردیم. بعد در هوای عالی شهمیرزاد که نم بارونی هم میزد، چشممون به سبزی های مازندران افتاد که اتفاقا توی گیلان هم موجود هستند، مثل واران بو، چوچاق، گیجا واش و ....متین رسما به رقص و سماع در اومده بود. اما هنوز داستان ادامه داشت. در ادامه توی یه مغازه دیگه، چشممون به سیر تازه افتاد. از اون روز، کلا مشغول خوردن سیر تازه هستیم.

روز دوم فروردین به همراه متین و فرید و مائده به اطراف شهمیرزاد رفتیم. هوا سرد بود و باد هم می وزید. به طرف روستای رضا آباد حرکت کردیم و بین راه به بنایی قدیمی که شبیه قلعه بود رسیدیم. فعلا در حال جستجو هستم که این بنا، سابقه اش به چه دوره ای میرسه. آبگیری اونجا بود و چند تا درخت در اطرافش. عکس های قشنگی گرفتم که اگه شد اینجا میذارم. اون شب بعد از افطار به منزل فرید و مائده در شهمیرزاد رفتیم و شام در معیت اونها بودیم.

روز سوم نوروز، آخرین قسمت "خونه مادربزرگه" رو تماشا کردیم و پرونده اش رو بستیم. چقدر شخصیت ها، فضا و دکور، دست اندر کاران و خلاصه تمامی عوامل عالی بودند. نکته جالب صدای بسیار گیرای "آقای حلزون" یا به قول نوک سیاه، "آقای زون" بود که "مسعود کرامتی" صدا پیشه اش بود. با یاد خانم "آزاده پورمختار"، صدا پیشه نوک سیاه که در سفر صربستان، هم سفر ایشون و همسرشون آقای هرمز هدایت بودیم.

اون شب فرید و مائده بلافاصله بعد از افطار به منزل ما اومدند و شام رو با هم بودیم.

روز چهارم فروردین به اتفاق متین رفتیم به سمت روستای "ده صوفیان". برف خوبی باریده بود و می بارید. بعد متین گفت سری به باغچه کوچیکمون بزنیم. به سمت سنگسر حرکت کردیم. هوا آفتابی بود. دو تا نهال انار از همسایه مون خریدیم و کاشتیم. ناگهان ابرهای سیاه اومدند و در آنی، شروع به باریدن دونه های بزرگ برف کرد. حد وسط برف و تگرگ بود. تمام دشت در عرض چند دقیقه سفید پوش شد. دیشب سریال پایتخت ۷ هم شروع شد و به همراه متین تماشا کردیم.

الان هم در مسیر ماموریت به گرمسار هستم. ساعت ۶ صبح بیدار شدم و الان آرادان هستیم. سال جدید رسما شروع شد. فروردین شلوغی دارم. خصوصا که دوره هفتم شیمی درمانی مادر رو هم داریم. هفته بعد برای خرید دارو به تهران برم و هفته بعد تر هم دوره هفتم شیمی درمانی رو در پیش داریم.

قرار بود به همراه فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس، آخر هفته رو بریم سنگده که خانم مهندس بینار شد و قضیه کنسل شد. 

مثل همیشه‌ی زندگی، امیدوارم امسال بهتر از سال و سالهای قبل باشه. تا الان که چنین نبوده. 

  • . خزعبلات .