خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

اولین بار این کلمه رو وقتی که مشغول گوش دادن به خوانش کتاب "تاریخ جهانگشای جوینی" با صدای استاد مهدی سیدی بودم شنیدم. داستان هم این طور بود که در میانه‌ی کتاب، حرف کتاب دیگری به میان اومد با نام "نفثه المصدور" که نویسنده اش "شهاب الدین زیدری نسوی" هست.

"نسوی" اشاره به کسی داره که اهل شهر قدیمی "نسا" (پایتخت اشکانیان و در ترکمنستان امروزی). "زیدر" هم نام منطقه ای در اون حوالی بوده.

زمان گذشت تا اینکه روز پنجشنبه ۲۴ مهر که برای ماموریت کاری به میامی رفته بودیم، متوجه شدم اسم یکی از فیدرهای خروجی عوض شده و اسمش شده "زیدر". سریع به یاد شهاب الدین زیدری نسوی و کتابش افتادم. از همکاران پرسیدم و گفتند نام منطقه ای در اون حوالی هست. این همه رو گفتم و نوشتم تا بگم "نام ها" با گذشت زمان و تاریخ، باقی میمونند. شاید معنی و علت نامگذاریشون فراموش بشه، اما کلمات و اسامی میمونند و یادگاری هستند از اطلاعاتی راجع به دوره زمانی و محدوده مکانی خاصی در تاریخ.

  • . خزعبلات .

به لطف کانال خوانش متون استاد مهدی سیدی، کتاب دیگری از کتاب های تاریخی و ادبی بزرگ ایران رو تموم کردم. این بار حدود شش ماهی با ایشون همراه بودم و دیشب خوانش کتاب "سفرنامه" ناصر خسرو به پایان رسید. خوانش کتاب از روی تصحیح "دکتر محمدرضا توکلی صابری" انجام شد. این آدم هم آدم جالبی بود. متخصص در زمینه شیمی و به دلیل علاقه به این کتاب، نسبت به تصحیحش اقدام کرده. کتاب جالبی بود، خصوصا همون اول سفر از دو منطقه نام برد که هر دو در نزدیکی سمنان هستند: "آبخوران" و "چاشت خوران".

نکته بعد توصیف دقیق مکان ها با ارائه ابعاد و اندازه و تعداد دقیق المان های مربوطه است. نکته جالب دیگه اینکه به دلیل تعلق خاطر ناصر خسرو به "اسماعیلیه"، با مکان ها و افرادی که به این فرقه ارتباط دارند آشنا شدم. دیدارش از شهر احسا یا الاحسا یا اون طور که در کتاب نوشته "لحسا" هم جالب بود. این الاحسا همون شهر زادگاه "شیخ احمد احسایی"، پایه گذار فرقه شیخیه است که الان در شرق عربستان کنونی قرار دارد.

نکته جالب دیگه داستان رسیدن او و برادرش به بصره بود. خلاصه کتاب جالبی بود. اگه نکته و حرف و حدیثی بود، میام و اینجا رو تکمیل می کنم.

پ.ن:

تصویر تابلوی روستای "آبخوری" که دقیقا بین راه سمنان و دامغان قرار داره رو اینجا میذارم که روز سوم مهر امسال که با متین رفتیم دامغان برداشت کردم.

  • . خزعبلات .

چند روز پیش به یک فایل صوتی گوش می دادم که راوی داشت از روی متن کتاب "مناقب العارفین" افلاکی، بخش هایی در مورد حرکت خاندان مولانا از بلخ به سمت غرب رو میخوند. در اونجا ترکیب "فسخ عزیمت" به گوشم رسید. من این ترکیب رو سالها قبل ور شعری از احمد شاملو شنیده بودم که می گفت:

"آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود"

و بعد تر که دقیق شدم متوجه شدم "عزیمت جاودانه" همون "مرگ" و ترکیب "فسخ عزیمت جاودانه" به نوعی "تصمیم بر ترک خودکشی" بوده و گویا علت همه اینها آیدا بوده.

برام جالب این بود که شاملو این عبارت رو در افلاکی دیده یا این ترکیب در زمان های قدیم مرسوم و معمول بوده. خلاصه که برام بسیار جالب بود. این خزعبلات رو نوشتم شاید برای کس دیگری هم جالب اومد.

  • . خزعبلات .

یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴

روزهای بسیار سختی رو پشت سر میذارم. انرژی و توان کوچکترین و ساده ترین کارها رو هم ندارم، اما هنوز دارم ادامه میدم. به قول شکیبی اصفهانی: "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود". نوشتن و خصوصا اینجا نوشتن حالم رو خوب میکنه، ولی واقعا توان این رو ندارم که بیام و بنویسم. با اینکه توی همین مدت، چیزهای دندون گیر خوبی گیرم اومد، ولی امان از نا امیدی و بی رمقی. بگذریم.

الان روی یکی از مبل سه نفره های جگری منزل دراز کشیدم و در حال تکون دادن شدید پاهام، این پست رو می نویسم. داستان این پست راجع به خانم "سودابه سُدِیفی" و کتاب "سیمای تنهایی" اثر "پروفسور ایرج سبحانی" است که در مورد خانم سودابه سدیفی نوشته شده. اما بریم سر داستان اینکه من چطور با این افراد و با این کتاب آشنا شدم.

چند وقت قبل، توی یکی از مدیاها که خاطرم نیست کدوم مدیا بود، به فیلمی برخوردم از خانمی به اسم "سودابه سدیفی" که خودش رو "مشاور وزیر امور خارجه در امر جنبش های آزادیبخش" معرفی می کرد. در اون فیلم، خانم سدیفی، مشغول صحبت با پل وویی، جامعه شناس شهیر فرانسوی بودند.

تمام اینترنت رو زیر و رو کردم و جز خبری در مورد مرگ خانم سدیفی و چند خبر قدیمی و تکراری پیدا نکردم. در همین حد می دونستم که ایشون در اسفند ۱۳۹۳ خورشیدی در سن ۶۷ سالگی به مرض سرطان در گذشتند و اینکه آیت الله خمینی در بدو ورود به پاریس در آپارتمان سودابه و همسرش احمد غضنفرپور ساکن شدند.

میل و اشتیاق به دانستن در مورد خانم سدیفی با توجه به منصب سیاسی ای که در اون دوران پر التهاب داشتند برام بسیار زیاد بود، ولی چیزی پیدا نمی شد. تا اینکه متوجه شدم "پروفسور ایرج سبحانی"، کتابی با نام "سیمای تنهایی" در مورد خانم سدیفی نوشتند. دوباره تموم نت رو زیر و رو کردم، شاید بتونم از جایی کتاب رو پیدا کنم، اما نشد که نشد. خلاصه دست به دامان مهسا و عظیم شدند که وقتی دارند از آلمان به ایران میان، این کتاب رو به عنوان هدیه برام بیارن. با توجه به اینکه ممکن بود مشکل برای بچه ها ایجاد بشه، از این درخواست منصرف شدم. اما کتاب پیدا شدنی نبود و فقط باید از طریق انتشارات باران در سوئد سفارش داده می شد.

خلاصه روز پنجشنبه ۱۰ مهر که مصادف بود با هشتاد و چهارمین سالگرد تاسیس حزب توده ایران و نود و ششمین سالگرد تولد پدر بزرگ پدری من و روزی که به همراه متین شروع به دیدار سریال "DARK" کرده بودیم، فکری به ذهنم خطور کرد. ایمیل پروفسور ایرج سبحانی رو پیدا کردم و بهشون پیام دادم و گفتم که در ایران هستم و امکان تهیه کتاب رو ندارم و بسیار مایلم به مطالعه کتاب. ایشون هم ساعتی بعد ایمیل من رو پاسخ دادند و نسخه‌ی قبل از چاپ رو برام ارسال کردند. واقعا باورم نمی شد. کتاب پیش من بود. با ولع و میل تمام کتاب رو شروع کردم. هر بخش که تموم می شد، صبر می کردم تا مطالب رو هضم کنم و تصویر وقایع رو بسازم.

کتاب با مقدمه ای در مورد پیشینه خانوادگی خانم سودابه سدیفی آغاز شده بود. خانواده ای مرفه و متمول از جانب پدری و مادری. ازدواج ناموفق در سال آخر دبیرستان و بعد در مورد تحصیلات در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و سپس عزیمت به فرانسه به جهت تحصیلات تکمیلی. آشنایی با احمد غضنفرپور در فرانسه که به ازدواج دوم سودابه تبدیل میشه و همفکری و همراهی و بحث و مطالعات در دوران پر التهاب سیاسی دهه ۷۰ میلادی. آشنایی با ابوالحسن بنی صدر در پاریس و پیوستن به گروه او. سال ۵۷ شمسی و عزیمت آیت الله خمینی به پاریس و آپارتمان کوچک سودابه و احمد، اولین محل اقامت آیت الله خمینی میشه در حومه پاریس. بعد پیروزی انقلاب و بر عهده گرفتن مشاورت وزیر امور خارجه و مسئول دفتر جنبش های آزادیبخش توسط سودابه در نهاد ریاست جمهوری پس از انقلاب. بعد هم وقایع خرداد ۱۳۶۰ شمسی و دستگیری سودابه و حدود دو سال و نیم زندان و آزادی در سال ۱۳۶۲ شمسی. سپس زندگی در شمال ایران تا هنگام مرگ.

اما قسمت جالب کتاب، نامه هایی هست که بین سودابه و نگارنده کتاب در طول حدود ۲۰ سال رد و بدل شده.خود نگارنده یکی از افرادی بوده که با سودابه در دفتر جنبش های آزادیبخش همکاری می کرده و بدین ترتیب با هم آشناو همکار بودند. با مطالعه نامه هاو پیگیری خط سیر تاریخی اون ها، سیر تحول در اندیشه های سودابه کاملا هویدا میشه. در بخش بعدی کتاب مصاحبه‌ی نگارنده با سودابه که چند ماه قبل از فوت ایشون انجام شده درج گردیده که میشه سیر تحولات تاریخی و شخصیتی سودابه تا پایان رو به خوبی و این بار از زبان خودش شنید.

در بخش پایانی کتاب، تحلیلی روانشناختی بر روی نامه های سودابه سدیفی طی حدود ۲۰ سال انجام شده که بسیار جالب هست و آرزو می کردم برای تمام شخصیت هایی که در انقلاب سال ۱۳۵۷ شمسی دخیل بودند، چنین کتاب هاییو با چنین صداقتی نگاشته می شد تا دیدی شفاف به این واقعه بزرگ تاریخ ایران می داشتیم.

در پایان کتاب تصویری از مزار خانم سودابه سدیفی قرار داده شده بود. بسیار مایل بودم بدونم ایشون سالهای پس از زندان رو در کدام منطقه شمال ایران زندگی می کردند و پس از مرگ در کجا مدفون شدند. روز دوشنبه ۱۴ مهر، مجددا به پروفسور سبحانی ایمیل زدم و در مورد محل دفن ایشون پرسیدم. ایشون هم ساعاتی بعد پاسخ دادند که ایشون در "نشتارود" در نزدیکی شهر "تنکابن" مدفون هستند. مطالعه دقیق کتاب رو در روز جمعه ۱۸ مهر و در مسیر رفت و برگشت ماموریت شاهرود به پایان رسوندم. واقعا کتابیه که باید خونده بشه تا هر چه دقیق تر پرده از بسیاری مسائل فردی، اجتماعی و تاریخی برداشته بشه. مثلا تحلیل سودابه از گروه بنی صدر که او هم جزو اون گروه بود، بسیار جالب و خوندنیه. 

در انتها تعدادی تصاویر از خانم سودابه سدیفی ضمیمه این پست میکنم. این پست در نهایت اختصا. نوشته شد. اگر حالی بود، این پست رو بعدها تکمیل می کنم. انشاالله.

پ.ن:

برای دیدن تصویر در سایز اصلی، لطفا روی عکس کلیک کنید.

  • . خزعبلات .

سالها قبل وقتی موسیقی سریال "سربداران" اثر استاد "فرهاد فخرالدینی" رو گوش میدادم، در میون قطعات، قطعه ای بود به نام "تپه اسب سفید". همیشه برام سوال بود این اسم به چه معنی هست؟ علاوه بر اون، به صورت تصویری هم چیزی به این مضمون ساخته بودند. یعنی تصویر اسب سفیدی بر بالای تپه ای و ...

تا اینکه دیروز، وقتی به قسمت ۲۱ خوانش "سفرنامه" ناصر خسرو به روایت استاد مهدی سیدی گوش می دادم، متوجه وجه تسمیه "تپه اسب سفید" شدم. داستانی که ناصر خسرو روایت می کرد از شهر لحسا یا الاحسا بود که در اون رسمی جاری بود که بر سر گور بزرگ اون شهر، به صورت دائمی اسبی زین کرده نگهداری می شد تا وقتی که اون متوفی از گور برخاست، سوار اسب بشه و قیام کنه. در ذیل داستان، استاد سیدی گفت این رسمی هست که سبزواری ها هم دارند. یعنی هر جمعه به بالای بلندترین تپه شهر می رفتند و اسبی زین کرده رو اونجا می گداشتند تا قائم به اونجا بیاد. دیگه تموم تیکه های پازل جور شده بود. امروز صبح که اومدم سر کار، از رییسم که اصالت سبزواری داره، این رو پرسیدم. ایشون از پدرشون روایت کردند که روزهای جمعه، مردم منطقه، سادات رو به بالای ارتفاعی می بردند و عرض ارادتی و به نوعی اون رسم قدیم رو زنده نگه می داشتند. این هم داستان وجه تسمیه "تپه اسب سفید" در موسیقی سریال سربداران.

پ.ن:

چند روزی هست به ویولن استاد حبیب الله بدیعی گوش میدم. در حین جستجوها متوجه شدم خانم شمس (با نام لعیا شمسی) که اولین خواننده موسیقی گیلکی در رادیو بودند، در دوره ای، همسر استاد بدیعی بودند. چند قطعه از خانم شمس شنیده بودم. مشتاق شدم برم و قطعات بیشتری از ایشون گوش بدم.

  • . خزعبلات .

بعد مدت ها یه آخر هفته خوب رو تجربه کردیم. از چهارشنبه 2 مهر شروع می کنم. اون روز رفته بودم شاهرود برای ماموریت. گرمای کشنده هوا فروکش کرده بود و واقعا مطبوع بود. دیروز به متین می گفتم که شش ماهه دوم سال و متعاقبش سرما که شروع میشه، حال منم خوب میشه و انرژی می گیرم. خلاصه رسیدیم شاهرود و رفتیم سر سرویس همکاران گروه اجرایی. کارها طبق دستورالعمل انجام شد و بعد از اتمام کار به سمت سمنان حرکت کردیم. قبلش وارد دامغان شدیم و یک کیلو پسته اکبری اعلا به قیمت کیلویی 450 هزار تومن از فرشگاه خیری خرید کردم. توی گردنه آهوان که بودم، از مخابرات تماس گرفتند برای راه اندازی اینترنت VDSL منزل. هماهنگ کردم و یک ساعتی بعد از رسیدنم به منزل، اپراتور مخابرات اومد و مودم جدید رو نصب کرد و بالاخره بعد از حدود 15 سال از شر اینترنت ADSL خلاص شدیم. همین حین بود که متین هم از سر کار رسید. پدر و مادرم هم بعد مدتها رفته بودند منزل شهمیرزاد. من و متین توی کل ساختمون تنها بودیم. عصر رفتیم به پارکینگ و وسایل انبار و پارکینگ رو سر و سامون دادیم. مدتها بود میخواستیم این کار رو بکنیم. حدود 4 ساعتی درگیر این کار بودیم و بالاخره با شستن ماشین و حیاط و پارکینگ، حدود ساعت 10 شب، خسته و مونده اومدیم خونه. سریع شام مختصری با تخم مرغ و تن ماهی درست کردم و خوردیم و ساعتی بعد هم از فرط خستگی خوابیدیم.

پنجشنبه 3 مهر، بعد مدت ها میخواستم بخوابم، اما سر ساعت 5:30 صبح، ساعت بدنم من رو بیدار کرد و دیگه هم خوابم نمی اومد. کلی زور زدم تا اینکه بالاخره ساعت 7:30 صبح از رختخواب اومدم بیرون. متین هم خوابش نمی اومد. صبحونه رو خوردیم و متین گفت بریم سمت دامغان یا بسطام. سریع لباس پوشیدیم و به طرف دامغان حرکت کردیم. متین آمار "رستوران قاجاریه" رو گرفته بود و خودمون رو به اونجا رسوندیم. مکانش خوب و زیبا بود و البته بسیار شلوغ. دو تا غذا سفارش دادیم. غذاهاش بد نبود ولی اگه بخوام دوباره برم، هیچ کدومشون رو انتخاب نمی کنم. بعد از صرف ناهار به طرف "تپه حصار" حرکت کردیم که برای اولین بار بود به دیدنش می رفتم. خیلی عجیب بود و به یاد تمام اشیایی افتادم که از این محل به موزه ملی ایران (موزه ایران باستان) منتقل کرده بودند. تنها نکته منفیش این بود که ریل آهن از وسط این مجموعه تاریخی چند هزار ساله می گذشت. برام واقعا جای تعجب بود که اون موقع چرا به این موضوع توجهی نکردند. بعد از اونجا به طرف "مسجد تاریخانه" رفتیم. به لطف گروهی که برای بازدید از اونجا اومده بودند، ما هم وارد مسجد شدیم. این مسجد واقعا زیباست. بعد به همراه متصدی میراث فرهنگی به "برج پیر علمدار" رفتیم. داخل بنا کتیبه ای به خط کوفی داره که بی نهایت زیباست و چشم نواز. از اونجا به طرف بستنی و آبمیوه "دایی علی" رفتیم که توی شهر بسیار معروفه. من فالوده بستنی و متین هم آب هویج بستنی سفارش داد. آخر سر هم یه بستنی قیفی هم گرفتم. بس که دیوانه و دلباخته بستنی هستم. از اونجا سری به نمایشگاهی زدیم که روز افتتاحیه اش بود. تخمه آفتابگران و تخمه کدو خریدیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. از اونجایی که می دونستم دامغان، زادگاه فتحعلیشاه قاجار بوده، یه جا توقف کردم و در نت جستجویی کردم که اثری از کوچه و بنای مولودخانه به دست بیارم که مشخص شد بنای یاد شده تخریب شده و جاش ساختمون ساختند.

القصه، از شهر خارج شدیم و در راه "گلهای رنگارنگ شماره 561" با صدای هایده و با آهنگسازی و تنظیم استاد علی تجویدی رو شنیدیم. به متین گفتم که از نظر من، به طور مطلق میون تموم خوانندگان زن، صدای هایده، صدای شماره یک هست، بی جون و چرا. بس که این زن تمام حالت های غم، شادی، استواری، دلبری و ... رو درمنتهای زیبایی اجرا میکنه. برنامه در ماهور اجرا شده بود و بسیار زیبا. خلاصه اینکه سفر خوبی بود و بسیار به من خوش گذشت. واقعا حوصله سفرهای بیش از دو نفره و غیر خودمون رو ندارم.

جمعه 4 مهر هم مثل روز قبل، اول صبح از خواب بیدار شدم. بعد از صبحونه، رفتم داروخانه حکیم و داروهای خودم و متین و مادر رو گرفتم. بسته متین رو به مادر یکی از شاگردانش تحویل دادم و برای خودمون و مادر و پدرم نون سنگک گرفتم و اومدم خونه. عصر بعد از ناهار، مادر رو به بیمارستان سینا بردم و آمپول نوروبیون رو تزریق کرد و اومدیم خونه. علی و سعیده هم که برای جشن عروسی فاطمه و امیر رضا به کرمانشاه رفته بودند، داشتند به طرف سمنان بر می گشتند که عصر زنگ زدند که ساناز و امید و زن عمو و بچه ها تصادف کردند و توی ساوه موندند تا تکلیف اونها معلوم بشه. خوشبختانه ساعتی بعد علی و سعیده، ساناز و آوا و زن عمو رو سوار ماشین کردند و به طرف سمنان حرکت کردند. امید و آنا هم با یدک کش به طرف سمنان اومده بودند. حدود ساعت 8:30 شب رفتیم پارک شقایق. وحید و مهتاب هم از شهمیرزاد اومدند و حدود یک ساعتی پیاده روی کردیم. بعد از رسیدن به خونه متوجه شدیم که جلسه شورای امنیت هست برای بازگشت تحریم های سازمان ملل علیه ایران. جلسه شورای امنیت رو تماشا کردیم و رای گیری انجام شد و طرح چین و روسیه رای نیاورد و قراره تحریم ها از امروز اعمال بشه. خدا بخیر بگذرونه. همین.

  • . خزعبلات .