خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب با موضوع «سفرها» ثبت شده است

الان که شروع کردم به نوشتن، در خروجی تهران به سمنان و دقیقا روبروی کارخونه سیمان تهران هستم. با راننده مون علی، داریم برمی گردیم. اما شرح ما‌وقع این دو روز:

دیروز یعنی سه شنبه ۱۰ مهر، ساعت ۵.۱۵ صبح از خواب بیدار شدم. دو تا از پنج تا تخم مرغ آب پزی که شب قبل درست کرده بودم رو با نون خوردم و لباس پوشیده و با کوله وسایلم، از شهمیرزاد به طرف سمنان حرکت کردم. دو شب بود که هوا سرد شده بود و پکیج رو روشن می کردیم. شب قبل بارون خوبی اومده بود. دماسنج ماشین، دمای ۹ درجه رو نشون می داد.

ساعت ۶ صبح سمنان بودم و برادرم علی دم در منتظر که به سمت تهران حرکت کنیم. ماشینم رو توی پارکینگ گذاشتم و راهی تهران شدیم. حدود ساعت ۹.۱۵ تهران بودیم. سریع رفتیم منزل پدر سعیده و وسایل رو گذاشتیم و راهی بیمارستان شریعتی شدیم. اون روز قرار بود پزشک معالج مادرم، نتایج تست خون و پاتولوژی مجدد مادر رو در کمیسیون مطرح کنه که تشخیص نهایی نوع بیماری مهدر داده بشه. دکتر رو در طبقه سوم کلینیک دیدیم و کلی حرف و صحبت تا اینکه بر این قرار گرفت که سه شنبه هفته بعد، مادر رو برای نمونه گیری مغز استخوان به تهران بیاریم. بعد با علی رفتیم تا اگه امکانش هست نوبت پت اسکن رو زودتر بندازیم و صحبت کردیم و منتظر خبر هستیم. بعد دوباره اومدیم منزل و با ماشین علی رفتیم سمت سعادت آباد. علی از آزمایشگاه دقت، مستندات فیزیکی نتایج آزمایش و فاکتورها رو گرفت. بعد منو ایستگاه مترو دادمان پیاده کرد و خودش به طرف سمنان حرکت کرد. چون من فرداش (که امروز باشه) جلسه داشتم، تهران موندم. چون کاری نداشتم، گفتم یه جای تهران رو بگردم. زدم کاخ نیاوران و کاخ سعد آباد و فاصله ها رو چک کردم که یهو یاد اطراف میدون توپخونه و موزه ایران باستان افتام. به علی هم گفتم منو نزدیک ترین مترو بنداز و خودت برو و او چنین کرد.

با مترو رفتم نواب و خط عوض کردم و توپخونه پیاده شدم. از کنار موزه استاد علی اکبر صنعتی گذشتم که با متین ازش بازدید کرده بودم. اومدم بالاتر و اولین جایی که رفتم، "موزه عبرت ایران" بود که محل سابق کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بود. جایی که گذر بسیاری از کسانی که زندگی اونها رو مطالعه کرده بودم، به اونجا خورده بود. راهنمای جمع ۵ نفره ما یکی از زندانیان سیاسی همین زندان بود، آقایی به اسم محمدیوسف باروتی که تصویرش هم در کنار تصویر سایر زندانیان سیاسی، به دیوار یکی از بندها نصب شده بود. متولد اسفند ۱۳۳۱ شمسی و اهل قزوین.

همه قسمت های کمیته رو به ما نشون دادند و کلی حرف و خاطره از اون دوران. بهشون گفتم که هر بار به تهران میام، با امید دیدار لطف الله میثمی میام و فرصت و قسمت نمیشه. گفت اتفاقا دو سال و چند ماهی با لطف الله میثمی در زندان قصر، هم بند بودند و خاطراتی هم از ایشون ذکر کردند. روی دیوارهای منتهی به راهروی ورودی، اسامی تمامی زندانیان این مکان به چشم می خورد و وجود این پلاک با این نام هم به نوعی جالب بود:

بعد از پایان دیدار حدود دو ساعته از موزه عبرت، به طرف میدان مشق و باغ ملی حرکت کردم و قرعه دومین مکان به "کتابخانه و موزه ملی ملک" افتاد که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. معماری و فضای موزه بی نهایت جذاب و گیرا بود. از بخش های مختلف شامل سکه و لباس و تزیینات و خوشنویسی و کتابها بازدید کردم، اما دیوانه کننده ترین چیزی که اونجا دیدم، تابلوی نقاشیخطی بود متعلق به مرحوم رضا مافی. تا از کنارش رد شدم، گفتم این مال رضا مافیه و تا به امضای اثر نگاه کردم، دیدم که درست حدس زدم. همون طور که چند سال قبل در موزه هنرهای معاصر تهران، تابلویی دیگر از رضا مافی رو دیده بودم و مثل این بار چنین حدسی زده بودم و اون حدس مثل این بار درست در اومده بود. محو تابلو شدم، شاید پنج دقیقه ای جلوش ایستاده بودم و از منتهای زیباییش لذت می بردم. به یاد شایان افتادم که قبل از سفرش به گراتس، از نمایشگاه آثار رضا مافی بازدید کرده بود و متاسفانه من امکان دیدارش رو از دست دادم. باید سر فرصت در موردش با شایان حرف بزنم. این تصویر همون تابلوی جادوییه که اون طور شیفته اش شدم: (برای دیدن در سایز واقعی، روی عکس کلیک کنید)

اینم نمایی نزدیک از امضای رضا مافی در این تابلو:

ساعت حدود ۴.۱۵ عصر بود. بعد به طرف موزه ایران باستان رفتم ولی متاسفانه مثل دفعه قبل، دیر رسیدم و درب موزه بسته شده بود. با توصیه علی که گفت برای ناهار برو خیابون باب همایون، به اون راسته رفتم و ناهار رول کباب خوردم و چقدر خوشمزه بود که تصویرش رو در زیر گذاشتم:

بعد قدم زنان اومدم به مسجد شاه (مسجد امام) بازار که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. به یاد ترور حاج علی رزم آرا افتادم که در همین مسجد اتفاق افتاده بود. از حالت مسجد و معماریش خوشم اومد. از اینکه مثل مسجد شاه سمنان، چهار ایوانی هست و کاشیکاری های زیباش. نماز ظهر و عصر رو همونجا خوندم و بعد دوری در صحن مسجد زدم و به قصد دیدار مزار لطفعلی خان زند، به طرف امامزاده زید بازار حرکت کردم. اما از شانس دربش بسته بودم، اونم دقیقا در زمان اذان مغرب.

پیاده شروع به حرکت کردم. از کنار قسمت جنوبی کاخ مرمر گذشتم و از کنار مجلس سابق (مجلس سنای پهلوی) و دانشکده افسری گذشتم و به میدون حر رسیدم. به یاد سال ۸۸ شمسی که برای دوره بازرسی آسانسور به تهران اومده بودم و اولین بار این مناطق رو اون موقع دیدم. وارد خیابان پاستور شدم که به اسم رییسی شده بود‌. از جایی به بعد ممنوع بود و به طرف خیابون های بالا حرکت کردم. انستیتو پاستور ایران رو برای اولین بار دیدم که به همین خاطر، نام میدان نزدیک این موسسه رو به نام همین موسسه و یاد لویی پاستور، چنین نامگذاری کردند. به یاد دکتر صبّار فرمانفرماییان که پسر فرمانفرما بود و رییس این موسسه. چه خانواده ای بوده خانواده فرنفرما.

گفتم اگه شد سری به تئاتر شهر بزنم و تئاتر ببینم. جایی نشستم و دیدم فقط به برنامه سالن اصلی میرسم و چون از پژمان جمشیدی خوشم نمیاد، بی خیال شدم.

اومدم میدان انقلاب و یهو یاد انتشارات مولی و مهندس حسین مفید افتادم. به امید دیدار ایشون حرکت کردم و اتفاقا در کتابفروشی بودند. سلام علیک کردیم و کلی حرف زدیم. بارها از استاد محمد خواجوی حرف شد. جویای درس گفتارها و سخنرانی های ایشون بودم که گفتند فعلا براشون امکان دادن این فایل ها میسر نیست. تا گفتم از سمنان اومدم و همسرم هم اهل رشت هستند، گفتند اتفاقا آقای خواجوی، قبل از رشت، شیخ سمنان بودند و من از تعجب حیران مونده بودم. در مورد اولین کتاب چاپی در انتشارات مولی پرسیدم که در یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند اسمش رو نمی خواهند بگن. من حدس میزدم فلان کتاب اثر فلان آدم باشه و تا گفتم دیدم که ایشون تایید کردند و حدسم درست بوده. 

در بالای سر محلی که با ایشون گفت و گو می کردم، تصویری بود از کتابفروشی مولی در روزهای انقلاب که بسیار جالب بود. تصویر زیر که گویای همه چیز هست و کتابفروشی انتشارات مولی در اون سال (حدود ۴۶ سال قبل) قابل مشاهده است. گفتند که الان اون مغازه قهوه تورینو هم جزو انتشارات مولی شده و من و شما توی محل سابق قهوه تورینو ایستادیم. خودشون گفتند این عکس رو خودشون در یکی از ایستگاه های مترو دیدند و از اونجا برداشتند.

از ایشون خداحافظی کردم و به طرف امیرآباد حرکت کردم. به محض خروج از کتابفروشی، خبردار حمله موشکی ایران به اسراییل شدم.

از کنار دانشگاه تهران که رد میشدم، به یاد خیابون ۱۶ آذر و محل دفتر حزب توده در این خیابون افتادم. آدرسی که من داشتم، ساختمون شماره ۳۸ این خیابون بود و بالاخره توی تاریکی شب پیداش کردم. سر در ساختمون نشونی نداشت ولی دوی درب سکوریت ورودی، روی کاغذ کوچیکی نوشته شده بود: ساختمون بعثت. و مطمئن شدم همین جاست و تمام لحظات به یاد شیوا فرهمند راد، احسان طبری، کیانوری، مسعود اخگر و ... تمام کسانی بودم که سال های بعد از انقلاب اینجا محل کار و زندگی روزمره شون بوده. چیز دیگری که تایید می کرد این همون ساختمون حزب توده باید باشه، این بود که در کتابها آمده بود که دفتر حزب، روبروی ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده که دقیقا چنین بود و نشان زیبای دانشکده فنی بر شیشه های سکوریت دربهای ورودی خودنمایی می کرد. حالا در اسرع وقت میخوام تصاویر رو به آقای شیوا فرهمند راد نشون بدم تا ایشون هم تایید کنند ادعای من درست هست یا خیر. اتفاقا دیروز یعنی ۱۰ مهر، هشتاد و سومین سالگرد تاسیس حزب توده ایران بود. تقارن جالبی بود.

در پایان از کترینگ کنار منزل پدر سعیده، قورمه سبزی گرفتم و شام خوردم و با متین به صورت تصویری صحبت کردم و خوابیدم.

امروز هم جلسه داشتم و برای اولین بار با اسنپ، موتور گرفتم و به محل جلسه رسیدم. جلسه خوبی بود و بعد از صرف ناهار، به طرف سمنان حرکت کردیم. الان دقیقا ورودی گرمسار هستیم که نوشتن این پست تموم شد. میمونه آپلود کردن عکس ها و سپس انتشار این پست. والسلام.

پ.ن:

ویرایش و آپلود عکس ها در سرخه تموم شد و پستش کردم. چه پشتکاری دارم من.

اینم آمار پیاده روی امروز و امشب من:

تکمیلی:

الان که این سطور رو می نویسم، پنجشنبه ۱۲ مهر، ساعت ۱۵.۱۵ هست. دیشب به آقای شیوا فرهمند راد از طریق فیسبوک پیام دادم و عکس ها رو براشون ارسال کردم. ایشون تایید کردند که این ساختمان، همون ساختمان حزب توده در سال های ۵۸ به بعد هست.

  • . خزعبلات .

صبح ساعت ۶.۴۵ از خواب بیدار شدم. جدیدا ساعت ۶ صبح به بعد کلا بیدارم. برخلاف قدیم که به زور از خواب بیدار میشدم. نمی دونم دلیلش چیه. شاید به خاطر اینه که سه ماه باید پنج صبح از خواب بیدار می شدیم تا ساعت شش صبح سر کار باشیم. شاید هم به خاطر قرص های تازه ای که میخورم.

سریع لباس پوشیدم و هفت و بیست دقیقه توی لابی بودیم. صبحونه عدسی و املت خوردم و راس ساعت ۸ صبح به طرف سمنان حرکت کردیم. الان یه جایی بعد از نیروگاه شهید رجایی قزوین ایستادیم تا راننده قهوه بخوره.

از دیروز بخوام بگم، صبح از خواب بیدار شدیم و صبحونه رو توی هتل خوردیم و سمت کارخونه حرکت کردیم. تست ۵ ساعته رو شروع کردیم و به موازات بازدیدی از خط تولید داشتیم. کل روز بارون می بارید. شدت و ضعف داشت، ولی پیوسته می بارید. هوا عالی بود. بازدید هم بسیار بسیار عالی. ناهار رو همونجا خوردیم که جوجه کباب بود. همین جا بگم که غذای هتل بسیار بسیار عالی و خوشمزه بود. اون شب هم که با دوست مهندس جگر خوردیم، جگرش عالی بود و توی عمرم نخورده بودم.

عصر خبر شهادت سید حسن نصرالله تایید شد. من هر بار ماموریت میرم یه اتفاقی افتاده. اون دفعه در مسیر تهران، نزدیک جنت آباد خبر مرگ رییسی تایید شد و این بار در قزوین این خبر. به امید پیروزی نور بر تاریکی.

دیشب دوباره دوری در شهر قزوین و همون اطراف خیابون سپه زدیم. اول سری به مسجد شیخ الاسلام معروف به احمدیه زدیم. هدف زیارت مزار جناب احمد غزّالی بود. نماز مغرب و عشا رو در مسجد خوندیم و جویای محل مزار شدیم و گفتند در زیر زمین مسجد هست که دربش بسته بود. از همونجا ادای احترامی کردم و به سمت مسجد جامع حرکت کردیم. یاد تیر ماه ۹۴ افتادم که با متین به قزوین رفته بودیم. بعد سری به شازده حسین زدیم و دوباره به طرف هتل حرکت کردیم. شام مفصلی خوردیم و بعد هم اتفاق خاصی نبود تا خواب. 

متین هم این دو شب منزل مهندس و خانم مهندس بود و خیالم از این باب راحت بود. همین.

  • . خزعبلات .

الان در روستای جندق هستیم. این دو روز خیلی زود و سریع گذشت‌. جزییات سفر رو خواهم نوشت. قرار نبود امروز برگردیم، ولی چون پیش بینی هوا نشون میداد فردا هوا نامناسب باشه، بلافاصله بعد از تموم شدن تست ها در کارخانه، به سمت سمنان حرکت کردیم. بر خلاف مسیر رفت، این بار از جاده جندق برگشتیم و ابتدا به دامغان و بعد انشاالله به طرف سمنان حرکت می کنیم. سه همراه من برای دستشویی پیاده شدند و من تنها توی ماشین نشستم. 

دوباره حرکت کردیم. آخرین بار سال ۹۶ با آرمین و زهره و آراد از این مسیر رفتیم و اولین بار هم فروردین ۸۷ با وحید و مجید و محمود و غلامرضا. فعلا همین.

تکمیلیات:

ساعت ۲۰.۳۰ شب هست و رسیدیم دامغان. حسین، راننده شرکت از سمنان اومده دنبال ما و داریم بر می گردیم. هوای دامغان که عجیب سرده. کلی سوغاتی خریدم. ظهر بعد از تموم شدن تست ها، رفتیم سمت فروشگاه حاج خلیفه رهبر و شرکا (شعبه پایین تر از میدان نماز یزد) و کلی خرید برای متین و خونواده و دوستان کردم و رفتیم به محل اسکان و جنگی وسایل رو جمع کردیم و به سمت جاده چوپانان حرکت کردیم. ناهار رو حدود ساعت ۱۴.۳۰ در شعبه دو اکبر جوجه یزد خوردیم و راه افتادیم. یه بخش راه به چرت های مُقطع گذشت و بالاخره به جایی رسیدیم که شرق و غرب و شمال و جنوب رو نگاه می کردی، زمین صافِ صاف بود و ما از وسط "دشت کویر" می گذشتیم. 

تنها دلخوشی و امید زندگی من متین هست و کلی دلم براش تنگ شده. لحظه شماری می کنم برای دیدن و بغل کردنش و بوییدن موهاش.

اینم چند تا عکس از این سفر:

این عکس رو بعد از بازدید از زورخانه بالای آب انبار پنج بادگیر یزد که در مجاورت تکیه امیرچخماق هست گرفتم.

  • . خزعبلات .

دیروز حدود ساعت 11 صبح رفتیم سمت گرگان. هوا ابری و بارونی و جاده آزادشهر هم مه آلود. واقعا جاده داغونی بود و نیاز به رسیدگی فوری و اساسی داره. کارمون که توی گرگان تموم شد، رفتیم یه شام خوب توی رستوران زیبایی به اسم آلتون خوردیم و بعد حرکت به سمت سمنان. به بدبختی به شاهرود رسیدیم. یه جا بود که نیم متری خودم رو هم به زور می دیدم. امروز توی اداره وقتی به لحظات رانندگی دیشب و پیچ و خم های زیاد و دست اندازها و چاله چوله های جاده فکر می کردم، بدجوری ترسیده بودم. همش به فکر علی بودم که با چه دلی از این جاده رد میشه. 
رسیدیم بسطام، به متین گفتم بریم زیارت جناب بایزید و خوشم اومد که پایه بود. یه دوری زدیم و برگشتیم که بیفتیم توی جاده که متین گفت دوباره برگردیم و از ماشین پیاده شیم و یه چرخ کوچیکی دور محوطه بزنیم. پیاده شدیم و توی یه هوای نه خیلی سرد پاییز و توی جایی که هیشکی نبود، رفتیم به دیدار جناب بایزید. بعد رفتیم توی یه کافه و دو تا قهوه یونانی زدیم و برگشتیم سمت سمنان. من که از قهوه خوشم نمیاد، چقدر با شیرقهوه حال کردم. سرحال شدیم و با حال خیلی خوب به سمت سمنان برگشتیم. حدود ساعت 2:30 بامداد رسیدیم و تا بخوابم شد ساعت 3:15. ساعت 5:15 بیدار شدم و رفتم مثل دیوونه ها یه دنت شیرطالبی زدم توی خواب و بیداری و دوباره رفتم توی تخت و ساعت 8 صبح به دریوزگی خودم رو رسوندم اداره. عجیب سفر تصویری ای شد. مطمئنم از اون معدود تصاویریه که هیچ وقت پاک نمیشه.
ضمنا توی کافه کتاب "حاجی واشنگتن" رو دیدم که اسکندر دلدم نوشته بود و جمال زاده مقدمه ای بهش نوشته بود. تا حالا این کتاب رو ندیده بودم.
  • . خزعبلات .

سفری که از جهارشنبه عصر حدود ساعت ۱۶.۴۵ آغاز شده بود، ساعت ۲۰.۳۰ امشب به پایان رسید. متین یزد رو ندیده بود و خوشحالم که رفتیم و یزد رو دید. خودم سال ۸۷ اولین بار با دوستام رفته بودم. این دفعه باغ دولت آباد و هتل مشیرالممالک رو که قبلا ندیده بودم، دیدم.

یه شب خونه عموی آرمین بودیم که شبی موندگار شد. از جاده جندق برگشتیم. خیلی جاها رو ندیدیم، ولی بدک نبود. امان از آراد که چقدر بچه تو دل بروییه.

تا رسیدیم دوش گرفتیم و شام و پایین بودیم. خسته و مونده جفتمون روی تخت و متین داره سریال می بینه. 

  • . خزعبلات .

یه ساعتی هست از فرودگاه برگشتیم سمنان. صبح بلگراد بودیم و الان سمنان. سفر خیلی خوبی بود. الان من و متین توی اتاق مطالعه مشغول باز کردن چمدون سوغاتی ها هستیم. یادش بخیر، عزیز بیتا اون موقع ها که می رفت مشهد، یه چمدون سوغاتی می آورد. شب که پیشش می خوابیدیم یهو می گفت بریم زیرزمین و چمدون رو باز میکرد و سوغاتی های هر کس رو نشونمون میداد. الان خودمون شدیم مثل عزیز. سومین سفر هم به خوبی و خوشی و با همسفرهای خوب تموم شد، به جز یه نفر: گسر گلم، محمد متین جان (ما رو عقد کرد رسما)
دانوب و نووی ساد و بلگراد با همه زیبایی هاش تموم شد، منتظرم ببینم سفر بعدی کجاست. عصر که شکوفه های گیلاس ما رو بدجوری هوایی کرد توی هواپیما. تا چه پیش آید.
راستی توی این سفر با آقای هرمز هدایت و همسرشون خانم آزاده پورمختار همسفر بودیم.

  • . خزعبلات .

یکی موتور وحید رو خاموش کنه.خخخ

  • . خزعبلات .

شانس آوردم و کار امروز تعطیل شد. خونه موندم و به کارای خونه رسیدم و مهم تر از همه پیش متین بودم. از ساعت 13:30 تا همین دقایقی پیش مشغول کار خونه بودم که انگار هیچ وقت تمومی نداره. از اون روزی که به متین گفتم هند ارزش تابستون رفتن رو نداره و چند روز بعدش پیشنهاد دادم بریم صربستان، تو فضای صربستان سیر میکنه. انشاالله مشکلی پیش نیاد و بتونیم بریم. 

  • . خزعبلات .