خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتشارات مولی» ثبت شده است

الان که شروع کردم به نوشتن، در خروجی تهران به سمنان و دقیقا روبروی کارخونه سیمان تهران هستم. با راننده مون علی، داریم برمی گردیم. اما شرح ما‌وقع این دو روز:

دیروز یعنی سه شنبه ۱۰ مهر، ساعت ۵.۱۵ صبح از خواب بیدار شدم. دو تا از پنج تا تخم مرغ آب پزی که شب قبل درست کرده بودم رو با نون خوردم و لباس پوشیده و با کوله وسایلم، از شهمیرزاد به طرف سمنان حرکت کردم. دو شب بود که هوا سرد شده بود و پکیج رو روشن می کردیم. شب قبل بارون خوبی اومده بود. دماسنج ماشین، دمای ۹ درجه رو نشون می داد.

ساعت ۶ صبح سمنان بودم و برادرم علی دم در منتظر که به سمت تهران حرکت کنیم. ماشینم رو توی پارکینگ گذاشتم و راهی تهران شدیم. حدود ساعت ۹.۱۵ تهران بودیم. سریع رفتیم منزل پدر سعیده و وسایل رو گذاشتیم و راهی بیمارستان شریعتی شدیم. اون روز قرار بود پزشک معالج مادرم، نتایج تست خون و پاتولوژی مجدد مادر رو در کمیسیون مطرح کنه که تشخیص نهایی نوع بیماری مهدر داده بشه. دکتر رو در طبقه سوم کلینیک دیدیم و کلی حرف و صحبت تا اینکه بر این قرار گرفت که سه شنبه هفته بعد، مادر رو برای نمونه گیری مغز استخوان به تهران بیاریم. بعد با علی رفتیم تا اگه امکانش هست نوبت پت اسکن رو زودتر بندازیم و صحبت کردیم و منتظر خبر هستیم. بعد دوباره اومدیم منزل و با ماشین علی رفتیم سمت سعادت آباد. علی از آزمایشگاه دقت، مستندات فیزیکی نتایج آزمایش و فاکتورها رو گرفت. بعد منو ایستگاه مترو دادمان پیاده کرد و خودش به طرف سمنان حرکت کرد. چون من فرداش (که امروز باشه) جلسه داشتم، تهران موندم. چون کاری نداشتم، گفتم یه جای تهران رو بگردم. زدم کاخ نیاوران و کاخ سعد آباد و فاصله ها رو چک کردم که یهو یاد اطراف میدون توپخونه و موزه ایران باستان افتام. به علی هم گفتم منو نزدیک ترین مترو بنداز و خودت برو و او چنین کرد.

با مترو رفتم نواب و خط عوض کردم و توپخونه پیاده شدم. از کنار موزه استاد علی اکبر صنعتی گذشتم که با متین ازش بازدید کرده بودم. اومدم بالاتر و اولین جایی که رفتم، "موزه عبرت ایران" بود که محل سابق کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بود. جایی که گذر بسیاری از کسانی که زندگی اونها رو مطالعه کرده بودم، به اونجا خورده بود. راهنمای جمع ۵ نفره ما یکی از زندانیان سیاسی همین زندان بود، آقایی به اسم محمدیوسف باروتی که تصویرش هم در کنار تصویر سایر زندانیان سیاسی، به دیوار یکی از بندها نصب شده بود. متولد اسفند ۱۳۳۱ شمسی و اهل قزوین.

همه قسمت های کمیته رو به ما نشون دادند و کلی حرف و خاطره از اون دوران. بهشون گفتم که هر بار به تهران میام، با امید دیدار لطف الله میثمی میام و فرصت و قسمت نمیشه. گفت اتفاقا دو سال و چند ماهی با لطف الله میثمی در زندان قصر، هم بند بودند و خاطراتی هم از ایشون ذکر کردند. روی دیوارهای منتهی به راهروی ورودی، اسامی تمامی زندانیان این مکان به چشم می خورد و وجود این پلاک با این نام هم به نوعی جالب بود:

بعد از پایان دیدار حدود دو ساعته از موزه عبرت، به طرف میدان مشق و باغ ملی حرکت کردم و قرعه دومین مکان به "کتابخانه و موزه ملی ملک" افتاد که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. معماری و فضای موزه بی نهایت جذاب و گیرا بود. از بخش های مختلف شامل سکه و لباس و تزیینات و خوشنویسی و کتابها بازدید کردم، اما دیوانه کننده ترین چیزی که اونجا دیدم، تابلوی نقاشیخطی بود متعلق به مرحوم رضا مافی. تا از کنارش رد شدم، گفتم این مال رضا مافیه و تا به امضای اثر نگاه کردم، دیدم که درست حدس زدم. همون طور که چند سال قبل در موزه هنرهای معاصر تهران، تابلویی دیگر از رضا مافی رو دیده بودم و مثل این بار چنین حدسی زده بودم و اون حدس مثل این بار درست در اومده بود. محو تابلو شدم، شاید پنج دقیقه ای جلوش ایستاده بودم و از منتهای زیباییش لذت می بردم. به یاد شایان افتادم که قبل از سفرش به گراتس، از نمایشگاه آثار رضا مافی بازدید کرده بود و متاسفانه من امکان دیدارش رو از دست دادم. باید سر فرصت در موردش با شایان حرف بزنم. این تصویر همون تابلوی جادوییه که اون طور شیفته اش شدم: (برای دیدن در سایز واقعی، روی عکس کلیک کنید)

اینم نمایی نزدیک از امضای رضا مافی در این تابلو:

ساعت حدود ۴.۱۵ عصر بود. بعد به طرف موزه ایران باستان رفتم ولی متاسفانه مثل دفعه قبل، دیر رسیدم و درب موزه بسته شده بود. با توصیه علی که گفت برای ناهار برو خیابون باب همایون، به اون راسته رفتم و ناهار رول کباب خوردم و چقدر خوشمزه بود که تصویرش رو در زیر گذاشتم:

بعد قدم زنان اومدم به مسجد شاه (مسجد امام) بازار که اونجا رو هم برای اولین بار می دیدم. به یاد ترور حاج علی رزم آرا افتادم که در همین مسجد اتفاق افتاده بود. از حالت مسجد و معماریش خوشم اومد. از اینکه مثل مسجد شاه سمنان، چهار ایوانی هست و کاشیکاری های زیباش. نماز ظهر و عصر رو همونجا خوندم و بعد دوری در صحن مسجد زدم و به قصد دیدار مزار لطفعلی خان زند، به طرف امامزاده زید بازار حرکت کردم. اما از شانس دربش بسته بودم، اونم دقیقا در زمان اذان مغرب.

پیاده شروع به حرکت کردم. از کنار قسمت جنوبی کاخ مرمر گذشتم و از کنار مجلس سابق (مجلس سنای پهلوی) و دانشکده افسری گذشتم و به میدون حر رسیدم. به یاد سال ۸۸ شمسی که برای دوره بازرسی آسانسور به تهران اومده بودم و اولین بار این مناطق رو اون موقع دیدم. وارد خیابان پاستور شدم که به اسم رییسی شده بود‌. از جایی به بعد ممنوع بود و به طرف خیابون های بالا حرکت کردم. انستیتو پاستور ایران رو برای اولین بار دیدم که به همین خاطر، نام میدان نزدیک این موسسه رو به نام همین موسسه و یاد لویی پاستور، چنین نامگذاری کردند. به یاد دکتر صبّار فرمانفرماییان که پسر فرمانفرما بود و رییس این موسسه. چه خانواده ای بوده خانواده فرنفرما.

گفتم اگه شد سری به تئاتر شهر بزنم و تئاتر ببینم. جایی نشستم و دیدم فقط به برنامه سالن اصلی میرسم و چون از پژمان جمشیدی خوشم نمیاد، بی خیال شدم.

اومدم میدان انقلاب و یهو یاد انتشارات مولی و مهندس حسین مفید افتادم. به امید دیدار ایشون حرکت کردم و اتفاقا در کتابفروشی بودند. سلام علیک کردیم و کلی حرف زدیم. بارها از استاد محمد خواجوی حرف شد. جویای درس گفتارها و سخنرانی های ایشون بودم که گفتند فعلا براشون امکان دادن این فایل ها میسر نیست. تا گفتم از سمنان اومدم و همسرم هم اهل رشت هستند، گفتند اتفاقا آقای خواجوی، قبل از رشت، شیخ سمنان بودند و من از تعجب حیران مونده بودم. در مورد اولین کتاب چاپی در انتشارات مولی پرسیدم که در یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند اسمش رو نمی خواهند بگن. من حدس میزدم فلان کتاب اثر فلان آدم باشه و تا گفتم دیدم که ایشون تایید کردند و حدسم درست بوده. 

در بالای سر محلی که با ایشون گفت و گو می کردم، تصویری بود از کتابفروشی مولی در روزهای انقلاب که بسیار جالب بود. تصویر زیر که گویای همه چیز هست و کتابفروشی انتشارات مولی در اون سال (حدود ۴۶ سال قبل) قابل مشاهده است. گفتند که الان اون مغازه قهوه تورینو هم جزو انتشارات مولی شده و من و شما توی محل سابق قهوه تورینو ایستادیم. خودشون گفتند این عکس رو خودشون در یکی از ایستگاه های مترو دیدند و از اونجا برداشتند.

از ایشون خداحافظی کردم و به طرف امیرآباد حرکت کردم. به محض خروج از کتابفروشی، خبردار حمله موشکی ایران به اسراییل شدم.

از کنار دانشگاه تهران که رد میشدم، به یاد خیابون ۱۶ آذر و محل دفتر حزب توده در این خیابون افتادم. آدرسی که من داشتم، ساختمون شماره ۳۸ این خیابون بود و بالاخره توی تاریکی شب پیداش کردم. سر در ساختمون نشونی نداشت ولی دوی درب سکوریت ورودی، روی کاغذ کوچیکی نوشته شده بود: ساختمون بعثت. و مطمئن شدم همین جاست و تمام لحظات به یاد شیوا فرهمند راد، احسان طبری، کیانوری، مسعود اخگر و ... تمام کسانی بودم که سال های بعد از انقلاب اینجا محل کار و زندگی روزمره شون بوده. چیز دیگری که تایید می کرد این همون ساختمون حزب توده باید باشه، این بود که در کتابها آمده بود که دفتر حزب، روبروی ورودی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده که دقیقا چنین بود و نشان زیبای دانشکده فنی بر شیشه های سکوریت دربهای ورودی خودنمایی می کرد. حالا در اسرع وقت میخوام تصاویر رو به آقای شیوا فرهمند راد نشون بدم تا ایشون هم تایید کنند ادعای من درست هست یا خیر. اتفاقا دیروز یعنی ۱۰ مهر، هشتاد و سومین سالگرد تاسیس حزب توده ایران بود. تقارن جالبی بود.

در پایان از کترینگ کنار منزل پدر سعیده، قورمه سبزی گرفتم و شام خوردم و با متین به صورت تصویری صحبت کردم و خوابیدم.

امروز هم جلسه داشتم و برای اولین بار با اسنپ، موتور گرفتم و به محل جلسه رسیدم. جلسه خوبی بود و بعد از صرف ناهار، به طرف سمنان حرکت کردیم. الان دقیقا ورودی گرمسار هستیم که نوشتن این پست تموم شد. میمونه آپلود کردن عکس ها و سپس انتشار این پست. والسلام.

پ.ن:

ویرایش و آپلود عکس ها در سرخه تموم شد و پستش کردم. چه پشتکاری دارم من.

اینم آمار پیاده روی امروز و امشب من:

تکمیلی:

الان که این سطور رو می نویسم، پنجشنبه ۱۲ مهر، ساعت ۱۵.۱۵ هست. دیشب به آقای شیوا فرهمند راد از طریق فیسبوک پیام دادم و عکس ها رو براشون ارسال کردم. ایشون تایید کردند که این ساختمان، همون ساختمان حزب توده در سال های ۵۸ به بعد هست.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی جمعه 24 فروردین 1403، من و متین دیر از خواب بیدار شدیم. فکر کنم حدود ساعت یک ظهر بود. متین خیلی دیر خوابیده بود، اون طوری که می گفت انگار تا ساعت 5 صبح با پدر و مادرش بیدار بودند و حرف میزدند. اما من حدود ساعت 3 صبح بود که خوابیدم. صبح من بیدار شدم ولی چون کاری نداشتم و می دونستم باید رانندگی کنم، دوباره به خواب ادامه دادم.

حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که برای دیدار پدر بزرگ متین، به منزل ایشون رفتیم. عمو کیوان متین هم اونجا بود و حدود سک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم. جای مامانی مریم (مادر بزرگ متین) خیلی خالی بود و این بار به جای حضور در جمع ما، دو تا عکس قاب گرفته زیبا، روبروی ما روی دیوار بود و ما رو نگاه می کرد. 

حدود ساعت 4 عصر بود که از حاجی بابا (پدربزرگ متین) و عمو کیوان خداحافظی کردیم و از منزل خارج شدیم. توی همون کوچه، خونه عمه متین هم هست و متین زنگ خونه اونها رو به صدا در آورد و همون دم در با عمه و نرگس (دخترعمه متین) حال و احوالپرسی کردیم و نهایتا خداحافظی کرده و به طرف سمنان حرکت کردیم. راس ساعت 4.30 عصر، در میدون گیل بودیم و چند کیلومتر بعد، کابوسی شروع شد که برای پایانش، حدود دوازده ساعت زمان لازم بود. فقط اینو بگم که فاصله 62 کیلومتری رشت تا رودبار رو در پنج ساعت و نیم طی کردیم. در خروجی رودبار ایستادیم و متین یه سری خرت و پرت برای خوردن خرید و دوباره به راه افتادیم. تا اول بزرگراه غدیر که راه ما از مسافران تهران و کرج جدا می شد، همین جور ترافیک بود و نمی شد با سرعت زیاد طی مسافت کرد. همین قدر بگم که بزرگراه غدیر هم که همیشه خلوت بود و وقتی ما واردش می شدیم یه نفس راحت می کشیدیم، برای خودش کابوسی بود، اما نه در حد کابوس سراوان و امامزاده هاشم و رودبار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. متین کمی بعد خوابید و من جلسه شانزدهم خوانش تاریخ بیهقی رو توی پخش ماشین گذاشتم و مشغول رانندگی. بحث به نامه امیر مسعود به آلتونتاش خوارزمشاه رسیده بود که بالاخره این قسمت زیبا رو هم تموم کردم و البته کمی هم از قسمت هفدهم یعنی پاسخ آلتونتاش خوارزمشاه به نامه امیر رو هم گوش دادم. 

بالاخره سفری که در چهار و نیم عصر روز جمعه 24 فروردین 1403 شروع شده بود، در ساعت 4 صبح بامداد شنبه 25 فروردین 1403 به پایان رسید و تموم حس و حال خوب اون چند روز استراحت در رشت رو با خودش نابود کرد. متاسفانه متین تعهد داشت که شنبه سر کار باشه وگرنه من مشکلی برای مرخصی گرفتن نداشتم. می دونستم چنین اتفاقی می افته، ولی واقعا چاره ای نبود.

اما امروز صبح، من خوابیدم و اداره نرفتم. به همکارم گفته بودم که شاید شنبه رو نتونم بیام اداره. ولی متین حدود ظهر برای تدریس به فرزانگان رفت و بعد به سمت مدرسه خودش. متین طرحی رو از امروز شروع کرده که دانش آموزانی که تمایل دارند و صد البته والدین اونها هم رضایت دارند، می تونند تا ساعت 6 عصر در مدرسه بمونند و برای کنکور درس بخونند.

من هم الان خونه هستم و انشاالله شب برم ساز نی خودم رو که قبل از سفر رشت سفارش دادم، تحویل بگیرم. فرید لطف کرد و یکی از دوستانش که مدرس ساز نی بود رو معرفی کرد و سفارش ساز نی رو به ایشون دادم. میخوام مثل تمبک و سه تار و تنبور که دل ای دلی باهاشون ور رفتم و صدایی ازشون در آوردم، از نی هم صدایی در بیارم. البته برنامه ای دارم که انشاالله امسال یه تنبور خوش صدا هم بگیرم. تا چه پیش آید. الان یادم افتاد، ساز سه تار خودم رو هم دادم به فرید که بده به دوستش بابک (استاد دوستم عارف که الان در آمریکاست) که پرده ها و سیم هاش رو عوض کنه. باید اون رو هم تحویل بگیرم.

پ.ن:

  • تایپ کردن و پست گذاشتن با لپ تاپ، چقدر راحت تر از موبایل هست. خدایی چه عذابی می کشیدم من.
  • نمی دونم قبلا گفتم یا نه، ولی من در دوران دبیرستان، در دبیرستان سمپاد درس میخوندم و قاعدتا من هم جزء سمپادی ها هستم. حالا بیست و اندی سال گذشته و الان همسرم در دبیرستان دخترونه سمپاد درس میده. اتفاق و تقارن جالبیه. باید یه پست خوب و اساسی راجع به سمپاد و سمپادی ها و اثر بزرگ سمپاد و سمپادی ها در زندگیم بنویسم. البته اگه مثل خیلی از پست هایی که میخواستم بذارم و فراموش شده، این پست هم به ورطه فراموشی سپرده نشه.
  • اما چیزی جالبی که در آخرین شب حضور من در رشت گیرم اومد، آشنایی با استاد زینت السادات امامی بود که تا قبل از اون شب، ایشون رو نمی شناختم. جلد اول کتاب "فتوحات مکیه" ابن عربی، با تصحیح و تعلیق استاد محمد خواجوی رو تورق می کردم که ناخودآگاه در ابتدای کتاب برخوردم به اینکه طرح های اسلیمی روی جلد اثر این خانم هست. یعنی مهندس حسین مفید و همسرشون خانم مهناز رییس زاده و انتشارات مولی، چه سهم بزرگی در افزودن آگاهی در زندگی من داشتند. این آشنایی با خانم استاد زینت السادات امامی هم بخشی از این آگاهی بخشی ها. در موردشون خوندم که دختر استاد امامی معروف بودند که معلم استاد محمود فرشچیان بودند. بالاخره به خاطر علاقه مهندس حسین مفید و همسرشون و به خاطر تحصیلات اونها در رشته معماری دانشگاه ملی و ارتباط با استاد حسین لر زاده، از علابق اونها در زمینه معماری و تذهیب و ...، در جلد کتاب های چاپی انتشارات وزین خودشون یعنی انتشارات مولی نیز استفاده شده. یه اثر در مورد معراج بود به قلم استاد زینت السادات امامی که چقدر زیبا بود و گیرا. بسی لذت بردم.

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. پریشب مهندس گ. و خانواده شام مهمون ما بودند و دیشب وحید و مهتاب که اتفاقا همین جا خوابیدند و امروز بعد از صبحانه از اینجا رفتند. هوای امروز گرم و آفتابی و یه طورایی بهاریه و پرنده ها هم میخونند. متین پرده ها رو کنار زده و آفتاب تندی وارد خونه شده. آدم دلش میخواد دراز بکشه و فکر کنه در سواحل جزایر قناری هست و دوش آفتاب بگیره.

این چند روز که داروها رو مصرف می کنم، راحت تر میتونم کارهای توی اداره رو انجام بدم، ولی عوضش این دو شب اخیر بعد از مصرف داروها گیج و منگ بودم. جالب تر اینه که امشب بعد از یک هفته مصرف داروها، قراره دوزش دو برابر بشه. 

دیروز متین مدرسه بود و من تنها خونه بودم. بعد از اومدن دیدم چهار تا کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو آورده. اتفاقا چند روز پیش داشتیم مستند مهدی آذر یزدی رو تماشا می کردیم.

این پنجشنبه و جمعه اخیر، اولین تعطیلاتی بود که بعد از مدتهای مدید، درگیر کاری نبودم و آزاد بودم. هفته های گذشته یا یه کاری داشتم یا ماموریت و یا کار در اداره. خلاصه که آدم چقدر نیاز داره به این تعطیلات.

پ.ن:

دیشب دقیقا یک ماه از سکته مغزی وحید می گذشت.

دیروز ۹ آذر، یازدهمین سالگرد درگذشت استاد محمد خواجوی، شارح آثار بزرگ عرفانی بود.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه 28 اردی بهشت، با دو تا از همکاران اداره رفتیم نمایشگاه کتاب. من که فقط به شوق دیدار مهندس مفید، مدیر انتشارات مولی داشتم می رفتم، ولی به محض رسیدن دیدم خبری از غرفه انتشارات مولی نیست. با خود کتابفروشی تماس گرفتم و گفتند که امسال به صورت مجازی در نمایشگاه حضور دارند. خلاصه با حال بد، غرفه های مختلف رو نگاه کردم تا ساعت 13 که به طرف سمنان حرکت کردیم. توی نمایشگاه امسال، جناب شمس لنگرودی رو دیدم. یادش بخیر اولین نمایشگاه کتاب رو که دبیرستان رفتیم و محل برگزاریش هم نمایشگاه بین المللی بود، حدود 20 سال قبل. در برگشت توی اکبر جوجه گرمسار هم ناهار خوردیم و میهمان همکارمون پیام بودیم. 

  • . خزعبلات .