امروز بعد از ظهر نخوابیدم. بعد مدتها بود که چنین اتفاقی افتاد. صبح دوره آموزشی نظام مهندسی داشتم و از ۸ صبح تا ساعت ۱۵ عصر، توی کلاس مجازی ای بودم که میکروفون استاد اعصاب و روانم رو بهم ریخت، بس که قطع و وصل می شد.
الان که به یاد میارم عصر نخوابیدم و دقایقی بعد با خستگی جسمم به خوابی عمیق خواهم رفت، تمام وجودم از شادی سرشار میشه.
بسیار اتفاق می افتاد که میل داشتم بنویسم، حالا چه اینجا و چه توی دفتری، کاغذی (که سالهاست ننوشتم)، ولی اصلا میل دست دراز کردن برای برداشتن قلم یا تایپ کردن نبود.
اگه بخوام مهم ترین اتفاقات این مدت رو بنویسم، مهم ترینش پیدا کردن کتاب "از بازگشت تا اعدام" به قلم "شیوا فرهمند راد" در سایت "کتابناک" بود. منتظر بودم که طوری کتاب رو گیر بیارم که نمی شد تا اینکه توی کتابناک پیداش کردم و افتادم به خوندنش. سطر به سطر و کلمه به کلمه اش رو با دقت میخوندم و چقدر کتاب خوبی بود و چقدر به سوالاتی که با این همه مطالعه در مورد توده ای ها داشتم، پاسخ داد. کتاب که تموم شد چند مورد اصلاحاتی که نیاز بود و مطالبی رو برای جناب فرهمند راد ارسال کردم که در ویرایش های بعدی مد نظر قرار بگیره.
اتفاق مهم دیگه اینکه گوش دادن به برنامه تکنوازان قبل از انقلاب رو شروع کردم. اونجا هم چیزها و اطلاعات خوبی دستگیرم شد که اصلا نمی دونستم. مثلا سع تار "حسنعلی دفتری" رو اصلا نشنیده بودم که جالب بود و آخریش همین امروز بود که داشتم تکنوازان شماره ۱۴۴ با ویولن حبیب الله بدیعی، سنتور مجید نجاهی و تمبک جهانگیر ملک در بیات اصفهان رو گوش می دادم که غوغای اصوات بود. همین چند دقیقه قبل بخش های پایانی اون رو با متین گوش دادیم. انقدر زیبا بود که متین دست از کار کشید و کنارم روی مبل نشست و به آهنگ گوش دادیم. انتهای آهنگ، ملودی تصنیف مهستی با مطلع " به شهر و دیاری ببر تو مرا...." اثر همایون خرم با ویولن بدیعی، آدم رو دیوانه و حیران میکرد.
مادر هم درگیر تزریقات هست و امروز دو هفته تزریقش تموم شد. احتمالا سه شنبه آینده با علی مادر رو ببریم تهران برای آزمایش MRD.
دیروز برای منزل، از شاتل مودم SKY FIBER گرفتم. قبلش هم با متین رفتیم و آزمایش دادیم. شب شام پیش فرید و مائده در شهمیرزاد بودیم و پاستا پستو خوردیم. از پارک ورودی شهمیرزاد هم صدای "پرواز همای" میومد که اونجا کنسرت داشت.
امروز سریال "روز شغال" رو تموم کردیم. پنج قسمت آخر رو بعد از ناهار تا ساعت ۸.۳۰ شب تموم کردیم. سریال جالب و خوش ساختی بود.
احتمالا اگه بخوام کتابی بخونم، درگیر کتاب "شرق شناسی" ادوارد سعید بشم. تا چه پیش آید.
۱۸ شهریور بعد مدتها رفتم سر مزار امیر. واقعا هنوز هم باورم نمیشه که این آدم با اون مشخصات شخصیتیش دیگه وجود نداره. روزها و شب های اخیر، خیلی به یادش میفتم و با خودم میگم کاش بود و مثل قدیما، سفره دلمون رو برای همدیگه باز می کردیم و بار وجودمون رو خالی می کردیم. ۲۷ شهریور نزدیکه و نیست که تولد ۴۰ سالگیش رو جشن بگیره.
پ.ن:
روزهای بسیار سختی رو پشت سر میذارم، ولی همین چند خط که نوشتم، عجیییییب حالم رو خوب کرد. انگار اگه ننویسم (حتی همین چیزای ساده و خزعبلات روزانه)، دیوانه میشم. مثل کسی که ادرار داره و نتونه دفع کنه. نمی دونم.
لعنت به سایت بلاگ که تاریخ پستها رو یک روز جلوتر میزنه. این خزعبلات رو در جمعه ۲۱ شهریور، درازکش روی تخت اتاق خواب و در حالی که نسیم خنکی می وزه نوشتم.
- ۰ نظر
- ۲۲ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۲۳