خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رشت» ثبت شده است

هر کسی به پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش یه عنوانی اطلاق می کنه. من به پدر بزرگ هام می گفتم "بابا بزرگ" و به مادربزرگ هام می گفتم "عزیز". متین هم بهشون می گفت "حاجی بابا" و "مامانی". حالا آخرین عضو مجموعه هشت نفری پدربزرگ ها و مادربزرگ های من و متین، چشم از جهان فروبست. 

حاجی بابا  یا همون حاج محمود متولد ۱۳۱۷ شمسی بود و چند وقتی بود که به دلیل مشکلات ریوی در بیمارستان بود. آخرین بار دقیقا روز جمعه ۲۴ فروردین همین امسال به دیدارش رفتیم که مثل همیشه ستبر و محکم روی مبل منزل خودش نشسته بود. زندگی بسیار عجیبی داشت و به گواهی همه، با این همه اتفاقات عجیب و کمرشکن، بسیار عزتمند و غیورانه زندگی کرد و اون رو به آخر راه رسوند.

چهارشنبه گذشته ۲۶ اردیبهشت، شایان به دلیل اینکه پدر و مادرش به ژنو رفته بودند، به منزل ما در شهمیرزاد اومد تا اون شب رو پیش ما باشه. متین با فرید و مائده تماس گرفت و اون ها هم برای شام به منزل ما اومدند. 

روز بعد من و متین و شایان صبحونه رو خوردیم که مطلع شدیم حاجی بابا مرحوم شده. بالاخره حالت تعلیقی که مدتها در متین بود و با هر تماس تلفنی از طرف خانواده استرس می گرفت، به پایان رسید. کمی به گریه و شیون گذشت و لباس پوشید و به مدرسه رفت و من و شایان هم خونه موندیم. قبل از رفتن با مهسا تماس گرفت و خبر مرگ حاجی بابا رو به اطلاعش رسوند. خدا رو شکر اون روز مهسا بیکار بود و در منزل و عظیم هم کنارش بود. مهسای بیچاره تا به آلمان رفت، یک ماه بعد مامانی مریم فوت شد و نه ماه بعدش هم حاجی بابا. خلاصه که زن و شوهر گویی طاقت دوری همدیگه رو نداشتند و به فاصله نه ماه و نیم، به همدیگه پیوستند.

بالاخره پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۲۰ شب بعد از خداحافظی با پدر و مادر خودم، به طرف رشت حرکت کردیم. ساعت ۲ بامداد به منزل پدر و مادر متین رسیدیم و بعد از کمی همگی خوابیدیم. 

ساعت ۸ صبح روز جمعه ۲۸ اردیبهشت که دقیقا مصادف با ۲۱ اُمین سالمرگ پدربزرگ مادری من بود، بیدار شدیم و صبحونه ای خوردیم و به طرف باغ رضوان رشت حرکت کردیم. بستگان رو دیدیم و عرض تسلیت و مسائل روتین این مراسمات. بعد با آمبولانس به طرف منزل حاجی بابا حرکت کردیم و بعد از مراسم مختصری در اونجا، به طرف گورستان تازه آباد برای تدفین. نماز میت خونده شد و حاجی بابا رو در هوای ابری و گرفته ولی بسیار دلچسب رشت، به خاک سپردیم.

بلافاصله بعد از خاکسپاری و خروج از تازه آباد، بارون شروع شد. به خونه حاجی بابا برگشتیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و من اومدم اتاق پذیرایی و دو ساعتی خوابیدم. بعد از بیدار شدن از همگی خداحافظی کردیم و به خونه پدر متین برگشتیم. وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۱۸.۳۰ عصر به طرف سمنان حرکت کردیم.

متین نمی تونست رشت بمونه، چون موعد امتحانات هست و کلا تلفنش زنگ می خورد، خصوصا بابت مشکلات دریافت کارت امتحان نهایی. جاده بارونی و شلوغ بود. متین از فرط خستگی و سردرد و با اینکه اصلا سابقه نداشت اینجوری توی ماشین خوابش ببره، بیشتر از نصف مسیر رو در خواب بود. بالاخره ساعت دو بامداد امروز به منزل شهمیرزاد رسیدیم و سفر بسیار کوتاه حدود ۳۰ ساعته ما به رشت به پایان رسید.

من درجا خوابیدم. صبح متین به مدرسه رفت و منم میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم و بعد برم سر کار، ولی از فرط خستگی مرخصی روزانه گرفتم و تا ساعت ۱۳ ظهر خواب بودم. متین همون موقع اومد خونه. نشستیم یه چیزی بخوریم یهو یادم اومد یه کار مونده توی اداره دارم‌. به رییس زنگ زدم و مجبور شدم بیام اداره. کار رو دقیقا در لحظه آخر یعنی ساعت سه و نیم عصر تموم کردم و الان اداره هستم و اینها رو یادداشت کردم و به بقیه کارهای مونده برسم و مجدد برگردم شهمیرزاد. 

روز دوشنبه همین هفته برای قسمت دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی باید مجدد برم تهران و انشاالله دوباره به منزل علینقی خان سعید انصاری در کرج خواهم رفت و در اونجا دو شبی رو اقامت خواهم داشت. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

دیشب افطار پیش بابا و مامان بودیم. علی هم بود. سعیده چند روزی هست که برای مقدمات ازدواج سارا (خواهرش) به تهران رفته و علی تنهاست. نمی دونم گفتم یا نه، سارا هم داره مزدوج میشه. انشاالله خوشبخت بشه. بعد افطار اومدیم خونه خودمون. متین تا ساعت ۱۰ شب خوابید. منم در این حین مطالعه می کردم و کارهای مونده خونه رو انجام می دادم. بعد از بیدار شدن متین، وسایل لازم برای سفر رشت رو توی چمدون بزرگ گذاشتیم و به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. با همکارم هم صحبت کردم که برای ماموریت فردای چاشم، بیان شهمیرزاد دنبالم. راس ساعت ۱۲ شب و در جایگاه گل نرگس، بنزین ماشین رو پر کردم. چون جفت مون گرسنه بودیم، قبل رسیدن به منزل شهمیرزاد، در سنگسر، به سفارش متین، از یه کله پزی، یه زبون و یه بناگوش و دو تا چشم سفارش دادم و اومدیم خونه. سریع شام خوردیم و من چند دقیقه بعد در حالی که شدیدا شُل شده بودم، رفتم توی تخت و خوابیدم. 

صبح امروز همکارم با راننده اومد سراغم و سری به شهمیرزاد و چاشم زدیم و اومدم خونه شهمیرزاد. متین هم چند دقیقه بعد از مدرسه برگشت و با بار کردن وسایل نهایی، به طرف رشت حرکت کردیم. فکر کنم از مهر پارسال، دیگه فرصت نشده بود بریم رشت. به باغچه مون هم سر زدیم و راس ساعت ۱۲ ظهر به طرف رشت حرکت کردیم. هر دو روزه بودیم. ساعت ۵ عصر امامزاده هاشم بودیم. فاصله سی کیلومتری امامزاده هاشم تا منزل پدر و مادر متین رو یک ساعته طی کردیم و راس ساعت ۶ عصر به مقصد رسیدیم. راس ساعت ۷ شب، افطار کردیم و بعد طبق معمول با پدر متین شروع کردم به حرف زدن و وقتی پرسیدم کتاب جدید چی خوندید، حرف از چیزها و کسانی زد که اسمشون رو نشنیده بودم. باید این گفت و گو ها رو در دفتری مخصوص، ثبت و ضبط کنم. جالب ترینشون در مورد داود و سلیمان بود و ساختن معبد و ... که دقیقا دو شب قبل در موردش خونده بودم. الان هم روی تختخواب دوران مجردی متین دراز کشیدم و حین گوش دادن به موسیقی فیلم سرود دشت نیمور که در پست قبل به اشتراک گذاشتم، دارم این مطالب رو تایپ می کنم.

پ.ن:

امشب، به سال های قمری، سومین سالروز مرگ امیر هست. اتفاقا سه سال قبل دقیقا در همین اتاق بودم، با این تفاوت که عظیم روی این تخت خوابیده بود و من روی تشک وسط اتاق که صبح روز بعدش با کلی تماس از دست رفته رضا و برادرم علی مواجه شدم و از علی، خبر مرگ امیر رو شنیدم. بعد از شنیدن اون خبر، با وجود هوای مساعد خونه، می لرزیدم و یخ کرده بودم. روزهای اوج شیوع کرونا بود و بی نهایت شوم. خدا میدونه با چه بدبختی به سمنان برگشتیم تا به تشییع جنازه امیر برسیم. انگار عید فطر، به جای شادی، تا ابد یادآور غم مرگ امیر و اون لحظات نکبت هست. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته بعد از اینکه از ماموریت برگشتم، چون ماشین دست متین بود، اداره موندم تا متین کارش توی مدرسه تموم بشه و بیاد دنبالم. چنین شد و با هم برگشتیم خونه. خیلی سریع خونه رو مرتب کردیم و وسایل رو بار زدیم و حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر به سمت رشت حرکت کردیم. هوا گرم بود به طوریکه تا بعد از گرمسار هم توی ماشین کولر روشن بود. فکر می کردم بزرگراه رشت توی یه روز مهر ماه که ملت دیگه مسافرت نمیان و مشغول درس بچه هاشون هستند، خلوت خلوت باشه، اما تا منجیل رو رد کردیم و افتادیم به ترافیک نحس رودبار، همه چیز رنگ باخت. رودبار رو که رد کردیم، برای اولین بار توی این حدود نه سالی که به رشت رفت و آمد می کنم، شاهد ترافیک قفل شده اطراف امامزاده هاشم بودیم. خلاصه به هر نکبتی بود، ساعت حدود ده شب رسیدیم رشت. بارون میومد و اون شب تا صبح رعد و برق بود و بارون. پدر متین کلی وزن کم کرده بود و شده بود یه موجود دیگه. همون شب کله پاچه ای که متین از سمنان درست کرده بود رو گرم کردیم و به اتفاق پدر و مادر متین خوردیم. جای مهسا و عظیم هم واقعا خالی بود. اون شب تا حدود ساعت دو بامداد بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. فردا به مراقبت از پدر متین گذشت و منم کارهای خونه رو انجام می دادم تا اینکه قرار شد شام دخترخاله های متین بیان پیش ما. بچه ها هم اومدند و شام گمج کباب و باقلا قاتوق داشتیم. روحیه پدر متین هم بهتر شده بود، طوری که قبل اومدن بچه ها، رفت دکتر و تنها مشکلش فشار پایین خون بود.

روز جمعه استراحت کردیم و بعد بیدار شدن از خواب و انجام باقی کارهای خونه، سری به منزل مهسا و عظیم زدیم و یه سری وسایلی که قرار بود با خودمون به سمنان بیاریم رو بار ماشین کردیم و ساعت دو و نیم عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ناهار رو توی پارکینگ آفتاب صحرا خوردیم. دو تا الویه و دو تا نون باگت و دو تا نوشابه گرفتم و همون جا ناهار خوردیم. حدود ساعت نه شب هم رسیدیم خونه و زود خوابیدیم.

امروز هم از خستگی و کسلی و بی حوصلگی و ... نرفتم اداره. موندم خونه تا اینکه با تماس بابا از خواب بیدار شدم و رفتم تا در جمع کردن کولرهای آبی به بابا و مامان کمک کنم. ناهار پلو گذاشتم تا با فسنجونی که مادر متین داده بود، بخوریم. متین اومد و ناهار خوردیم و خوابیدیم. عصر با زنگ منزل بیدار شدیم که مادرم بود. شب رفتیم برای مدرسه متین چای و قند بخریم و سری هم به نمایشگاه مبل و لوستر زدیم و اومدیم خونه. شام مختصری خوردیم و مستندی درباره فیلم جنگ ستارگان از شبکه چهار تماشا کردم و الان روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم. متین با موسیقی مخصوص خوابش، خوابیده و من در تاریکی دارم تایپ می کنم. به هیچ وجه حس اداره رفتن رو ندارم، بس که محیط گُهی شده.

پ.ن:

- تموم مسیر رفت و برگشت این سفر به گوش دادن آهنگ "غمناکی" عیسا غفاری و مهدی امامی گذشت و الحق که چه زیباست و چه شعر مهجوری هم از جناب حافظ انتخاب شده که کل این دو سه روز درگیر این شعر هستم.

- به واسطه یه کلیپی که مهسا از شاهرخ (خواننده اون ور آب) برای متین فرستاده بود، یادم اومد که چقدر صدای این بشر رو دوست داشتم و مدتها بود که چیزی ازش نشنیده بودم. کل امروز که مشغول کارهای خونه بودم تا متین بیاد، آهنگ "مرغوب" شاهرخ رو گوش می دادم. دنبال این بودم بدونم ترانه سرای این کار کیه و حدس میزدم که مسعود امینی باشه و جستجو کردم و دیدم بله، حدسم درست بوده و مال مسعود امینی هست. انگار کارهاش همه چیزی و رنگ و بویی دارند که داد میزنن باید مال این بشر باشه.

  • . خزعبلات .

امروز روز خوبی بود. کلی کارهای عقب مونده اداره رو انجام دادم. کارت بانک ملی رو که اعتبارش تموم شده بود رو تمدید کردم، روغن ماشین رو عوض کردم، باک بنزین رو پر کردم و خلاصه هر کاری که مونده بود رو سامون دادم و فقط موند بررسی صورت وضعیت.

فردا قراره ساعت ۸ صبح با مهندس بریم گرمسار و متین هم حدود ساعت ۱۱ خودشو برسونه گرمسار و بعد از اونور بریم رشت تا در مراسم هفتم مامانی شرکت کنیم و انشاالله جمعه برگردیم.

یه اتفاق جالب هم که از دست دادم به روز شنبه ۱۴ مرداد بر می گرده که سالگرد هوشنگ ابتهاج بود و اون موقع رشت بودم و فاصله من در اتاق متین تا مزار ابتهاج کمتر از دویست متر بود. دکتر شفیعی کدکنی هم اومده بود و خلاصه توفیق حضور در مراسم رو از دست دادم.

الان متین از سمنان و مهسا و عظیم از آلمان و عارفه و فائزه و فهیمه از رشت، مشغول تماس تصویری هستند و صدای خنده هاشون بلند شده. تا باد چنین بادا!

  • . خزعبلات .

ساعت ۲۰.۲۵ دیشب از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. هوا هم گرم بود و شرجی، هم اینکه متین دلش نمی اومد من تنها برگردم سمنان. خلاصه اینکه سری به خونه مهسا و عظیم زدیم و یه سری خرت و پرت رو بار ماشین کردیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. چون بی نهایت گشنه بودیم، توی رودبار توقف کردیم و در رستوران جهانگیری، شام خوردیم و مجدد حرکت کردیم. شامی رودباریش که چنگی به دل نمی زد و سلطانیش بدک نبود. فکر کنم متین دو ساعت از مسیر رو مشغول تماس تصویری با خواهرش بود و من هم رانندگی می کردم. بالاخره ساعت دو و نیم بامداد به سمنان رسیدیم و سفر ۴۶ ساعته ما به رشت برای تدفین مامانی مریم، به اتمام رسید. تا وسایل ماشین رو خالی کنیم و آماده خواب بشیم، ساعت شد چهار صبح. میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم که در محاسبات اشتباه کردم و ده دقیقه ای بیشتر از سه ساعت مرخصی اول وقت رفتم. تا رسیدم کارهای مسخره شروع شد. جدیدا حالم از کارم بهم میخوره، خصوصا با اون پولی که ته ماه به عنوان حقوق ماهانه به ما میدن.

امروز بعد از بازگشت از اداره، چون بی نهایت خسته بودم، بعد ناهار خوابیدم و بعد از بیدار شدن، با متین رفتیم باغچه خودمون و درخت ها رو آب دادیم و برگشتیم خونه و شام رو با بابا و مامان و علی و سعیده در منزل بابا و مامان بودیم.

اما نکته جالب اینکه اصلا فکر نمی کردم توی این سفر به این کوتاهی و با توجه به درگذشت مادرِ پدرِ متین، گفت و گویی از جنس گفت و گو های معمول سفرهای پیشین، بین من و پدر متین در بگیره، اما در کمال تعجب چنین شد. دیروز عصر من و متین و مادر متین مشغول خوردن پامدور خورش و باقلا قاتوق بودیم که پدر متین اومد خونه. بعد ناهار روی مبل کنار هم نشستیم و گفت توی گوگل بزن "مهدی قوام صفری". من هم جستجو کردم و صحبت شروع شد که ایشون استاد فلسفه هستند و مباحث فلسفی ایشون شروع شد. بعد حرف فیزیک شد و کلاس دکتر اجتهادی در دانشگاه شریف و آخر سر هم صحبت از شخصی به اسم "پیکاسکو" که پدر متین برای پیدا کردن یکی از سوالات خودش در مورد اثر آسمان بر زمین به این فرد رسیده بود. یادم افتاد چند شب قبل، وقتی من و متین از شهمیرزاد برمی گشتیم، متین ازم پرسید اگر فراغتی باشه و مایل باشی به یک موضوع بپردازی چیه؟ من مکث طولانی ای کردم و متین با تعجب گفت من فکر میکردم سریع میگی فلسفه و بهش گفتم اتفاقا جوابم فلسفه بود، ولی داشتم عمیقا فکر میکردم که موضوع مهم تری هست یا نه و دیدم واقعا در حال حاضر، برای من چیزی مهم تر از فلسفه و دونستن اون وجود نداره.

یاد دارم شنبه شب، وقتی با مادر متین از خونه پدربزرگ متین بر می گشتیم (متین و پدرش اون شب رو خونه پدربزرگ موندند)، مامان گفت توی این کوچه خانقاه گنابادی هاست و تا اینو گفت، یاد خاطرات تراب حق شناس در کتاب خودش به نام "از فیضیه تا پیکار" افتادم که گفته بود در مدتی که در صومعه سرا دوران تعهد خدمت خودش در آموزش و پرورش رو میگذرونده، برای پوشش فعالیت های سیاسی و پرت کردن حواس ساواک، درگیر صوفی گری میشه. یهو به مادر متین گفتم خیلی جالبه این رو گفتید و داستان تراب حق شناس رو براشون تعریف کردم و گفتم اما ایشون به خانقاه دکتر جواد نوربخش می رفتند و این خانقاهی که گفتید نبوده. در همین حین از پل عراق گذر می کردیم که گفتند اتفاقا خانقاه دکتر نوربخش توی همین کوچه بوده و رفتم به تصویر سازی اینکه زمانی تراب حق شناس در اینجا تردد می کرده و ...

خلاصه سفر کوتاه ما، علاوه بر غم از دست دادن مامانی مریم، این چیزا رو هم داشت. حالا قراره روز چهارشنبه مجدد بریم رشت تا در مراسم هفتم که پنجشنبه برگزار میشه، شرکت کنیم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

این تعطیلات سه روزه به خوبی و خوشی پیش می رفت تا سر ناهار دیروز، کدورتی بین من و متین به وجود اومد.شب یه سر رفتیم پارک شقایق و برگشتیم خونه. وحید زنگ زد و خبر بازگشت از استانبول و رسیدن به سمنان رو داد. مثل همه شب هایی که کدورتی بین ما وجود داشت، ماجرا ختم به خیر شد و بعد از انجام کارهامون، حدود ساعت ۳ بامداد رفتیم که بخوابیم. استرس رفتن به سر کار بعد از سه روز تعطیلی رو داشتم و تازه چشمام گرم شده بود که حدود ساعت ۴ صبح متین بیدارم کرد و گفت مامانی مریم فوت شده. متین که کلا نخوابیده بود. سریع وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۴.۳۹ به طرف رشت حرکت کردیم و با رکورد تاریخی ۵ ساعت، مسافت ۵۶۵ کیلومتری رو طی کردیم و رسیدیم باغ رضوان برای شستشوی مامانی. بلافاصله هم به سمت تازه آباد حرکت کردیم و بعد از نماز میت، مامانی رو دفن کردیم. کل فامیل متین اونجا چمع بودند. بگذریم از کارهای بی پایان اداره و پیگیری گزارش ماهانه تست تانژانت دلتای بوشینگ ها و تایید یا عدم تایید اونها، وسط مراسم تدفین. 

تازه ناهار خوردیم و همین الان متین و پدرش به سمت خونه مامانی مریم حرکت کردند و من هم روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و این یادداشت رو تایپ می کنم. روح مامانی مریم نازنین شاد و خدا نگهدار حاجی بابا باشه.

 

پ.ن:

مامانی مریم و حاجی بابا، مادربزرگ و پدربزرگ پدری متین هستند که مامانی رفت و حاجی بابا موند.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه ساعت ۶ صبح برای ماموریت اومدم گرمسار. بگذریم که کیف پولمو جا گذاشتم و مجدد برگشتم خونه تا برش دارم. شب قبلش وسایل رو جمع کردم، چون قرار بود بعد ماموریت برم رشت تا متین رو بعد از یازده روز بیارم خونه. کارمون زود تموم شد و بعد به سمت رشت حرکت کردم. همه مسیر خوب بود ولی ترافیک لعنتی و مزمن رودبار مثل همیشه اعصاب آدمو خورد می کرد. جالب اینکه با توجه به قولی که به وحید دادم که سیگار نکشیم، کل مسیر رو بدون سیگار طی کردم که از عجایب روزگار بود‌. طی مسیر هم سخنرانی دکتر عبدالکریمی در مورد فردید و هایدگر رو گوش دادم و بعدش هم آلبوم "آن و آن" حسین علیزاده.

ناهار رو رشت و با متین و پدر و مادرش بودم. عصر یه خواب حسابی کردم و بعد با متین رفتیم بازار رشت برای خرید طلا. الان هم دخترخاله های متین اینجا هستند و در حال تماس تصویری با مهسا و عظیم. جای بچه ها واقعا خالیه.

  • . خزعبلات .

دیروز، چهارشنبه 10 خرداد، با علی رفتم اداره و متین هم رفت مدرسه. من درگیر کارهای اسناد مناقصه شدم که تموم نمیشد و نشد و احتمالا وقتی هم برگردم یه هفته ای درگیرش باشیم. متین بعد از کارهای مدرسه رفت صندوق امانات و چیزهایی که باید با خودمون می آوردیم رشت رو از اونجا گرفت. بعد هم رفت جواب آزمایش های خودش رو گرفت و راس ساعت 13 اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. کارهای خونه رو انجام دادیم و چمدون رو بستیم و اومدیم سمت رشت. حدود ساعت 15 عصر بود که حرکت کردیم. ساعت 21 هم رسیدیم رشت. شام خیلی خوشمزه ای که مهسا و مادر متین درست کرده بودند رو خوردیم و گفت و گویی و حدود ساعت 12.5 بامداد خوابیدم. متین و مهسا و پدر و مادرش تا دیر وقت بیدار بودند و گفت و گو می کردند. 

صبح از خواب بیدار شدم و چقدر خواب خوبی بود، بس که خسته بودم. هوا هم یاری کرد و انقدر شرجی نبود. خلاصه اینجا هستیم و انشاالله سه شنبه هفته آتی به سمت سمنان برمی گردیم. جواب ویزای مهسا و عظیم هم اومد و انشاالله توی همین روزهای پیش رو، باید بلیط پرواز رو بگیرند و راهی آلمان بشن.

اما یه نکته دیگه هم خواستم بنویسم. روز دوشنبه 8 خرداد، علی زنگ زد که باید بریم و یه قالی رو از خونه عزیز بیاریم. این قالی هم از سلسله وسایلی بود که توی تقسیم ارث به پدرم رسیده بود. حدود ساعت 4 عصر بود که علی اومد اداره دنبالم و با هم رفتیم به خونه عزیز. قبل از هر کاری، توی حیاط ایستادیم و با هم سیگاری کشیدیم و یاد گذشته ها و روزها و شب ها و خاطراتی که از این خونه داشتیم رو زنده کردیم. یهو یادم اومد دورترین خاطره من از این خونه به وقتی برمی گشت که پدربزرگم زنده بود و زیر بوته یاس باغچه، مشغول هرس شاخه ها بود. از همون روز و از یاد این خاطره بود که عاشق گل یاس و عطر بی نظیرش شدم و هستم. پدربزرگ مرداد 1370 فوت کردند، حالا حساب کنید این خاطره برای چند سال قبل هست. شاید این آخرین باری بود که به این خونه می رفتم. یاد خونه اون پدربزرگ و مادربزرگ افتادم که چندین سال قبل، اونجا هم برای تقسیم ارث و میراث رفتم و آخرین دیدار من از اون خونه بود و دیگه اون خونه رو ندیدم تا اینکه تخریب شد.

  • . خزعبلات .

بعد از پنج ساعت و نیم رانندگی، بالاخره از رشت رسیدیم سمنان و این تعطیلات هم به سر رسید. فردا کشیک هستم و شنبه هم آغاز سگ دوی سال جدید. به قول رضا صادقی، وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم. 

  • . خزعبلات .

وقایع و شرایط دست به دست هم دادند تا ما لحظه سال تحویل رو در منزل دخترهاله های متین باشیم. من و متین و سه دخترخاله متین. تا لحظه سال تحویل، مشغول حکم بودیم. خلاصه که وقت اومدن به رشت، فکر نمی کردیم لحظه سال تحویل رو اونجا باشیم. الان متین به اتفاق نرگس، رفته منطقه آزاد انزلی و مشغول خرید و گشت و گذار در اونجاست.

اما در مورد این چند روز خودم. یه مستند و یه فیلم مصاحبه دیگه از ع.ص دیدم و بیشتر بهش علاقمند شدم. دیشب قبل خواب، تصمیمی که از قبل سال گرفته بودم رو عملی کردم و توی دوره مقدماتی زبان برنامه نویسی "پایتون" در مکتب خونه ثبت نام کردم و جالب اینکه مدرس دوره "امیرعماد میرمیزانی" یا همون "جادی" هستند. 

احتمال بسیار زیاد، فردا پنجشنبه به سمت سمنان حرکت کنیم. فردا هم اول ماه رمضان هست و باقی ماجرا. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

در رشت هستیم و من و متین در هال منزل پدری متین، در حال استراحت. متین چند دقیقه ای میشه که خوابش برده و من همچنان بیدار. توی گوشم هم آواز سه گاه همایون شجریان با تار شهرام میرجلالی از آلبوم شوق دوست که حین رانندگی از سمنان تا رشت به طور اتفاقی توی فلش بود و گوش کردیم و بسیار لذت بردیم. امرور آلبوم رو از بیپ تونز خریدم و حلالش کردم.

اما از وقایع این دو روز اینکه پنجشنبه صبح به اتفاق پدر متین، برای دیدن زمین کوچیکی که در اطراف رشت گرفتیم، به اونجا رفتیم. هوا ابری و دلخواه من وطبیعت هم زیبا و در حال بیدار شدن. زمین زو دیدیم و به خونه برگشتیم. عصر از پست سایت هاشور توی اینستاگرام، اعلان اکران مستند "برای پس از مرگم" رو دیدم و سریع بلیطش رو گرفتم و آنلاین تماشا کردم. مستندی درباره زندگی علی صفایی حائری معروف به عین. صاد که قبل تر چیزهایی در موردش شنیده بودم و این مستند، آگاهی بسیار بیشتری به شنیده ها و دانسته های قبلی افزود. انسان جالبی بود، اون هم در کسوت و لباس جماعت آخوندها و ملاها.

دوست دارم بیشتر و دقیق تر از زندگی و اندیشه و مشکلاتی که براش ایجاد می کردند بدونم. اما چند نکته جالبی که این مستند داشت:

اول اینکه در جلسه ای که جامعه مدرسین حوزه علمیه قم در تابستان سال 1361 شمسی برای پرسش و سوال از فعالیت های ایشون که مخالف رویکرد رسمی حوزه در اون زمان بود، صدای ناصر مکارم شیرازی که در مقام سوال کننده قرار داشت، به صورت دقیق قابل تشخیص بود. برای من گفت و گوهای اون جلسه که در خلال مستند پخش میشد، به جلسه بازجویی و تفتیش عقاید بیشتر شبیه بود.

دوم اینکه پای فردی به اسم حاج محسن بغدادی به داستان باز شد که از دوستان عین. صاد بوده و به خاطر مسائلی که ناگفته موند، سالهاست از ایران رفتند و در گفتگوی تلفنی با پسرش در مورد اون مسائل ناگفته، به خوندن یه بیت شعر اکتفا کرد:

مرا دردیست اندر دل، اگر گویم، زبان سوزد     

اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد.

 

سوم اینکه با توجه به اینکه مرگ عین. صاد در تیرماه سال 1378 شمسی و در حادثه تصادف رخ داده و همون سالها قتل های زنجیره ای اتفاق افتاده، به نظرم بعید نیست این مرگ هم بخشی از پروژه قتل های زنجیره ای بوده باشه.

چهارم اینکه در نوشته "برای پس از مرگم" به قلم ایشون که اسم مستند هم از همین یادداشت اقتباس شده و بعد از تماشای مستند خوندمش، تخلص عین صاد رو که اول کلمات علی صفایی بوده رو به معنای "چشم. جلوگیر" هم عنوان کرده بودند که با توجه به کارها و فعالیت ها و نگرش های ایشون بسیار با مسماست.

روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 24 اسفند، برای ماموریت کاری به پست های چاشم و شهمیرزاد و مهدیشهر رفتیم و بعد از بازگشت از ماموریت، وسایلی رو که از شب قبل جمع کرده بودیم، بار ماشین کردیم و ساعت 13 ظهر، با سپردن طلاها به صندوق امانات، به طرف رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر هنوز سفرهای نوروزی شروع نشده بود و با ترافیک روان جاده های مسیر، با رکورد تاریخی پنج ساعت و ده دقیقه به رشت رسیدیم. مثل سفر بهمن ماه، تا ابتدای بزرگراه قزوین-رشت رو من رانندگی کردم و مابقی راه رو متین پشت فرمون نشست. در ترافیک مجاورت پلیس راه رشت، برای اولین بار در عمرم به صورت حقیقی، شاهد تیراندازی پلیس به یه ماشین بودم که به اخطارها توجهی نمی کرد. حال من و متین بد شد و کل لذت سفر راحت ما رو از بین برد.

شب به خوردن شام و دیدار خانواده گذشت و الان من روی تخت اتاق مجردی متین خوابیدم و متین هم روی کاناپه قهوه ای. انشاالله سال تحویل رو رشت هستیم. فعلا والسلام. 

  • . خزعبلات .

روز یکشنبه 16 بهمن، که هم سی و هشتمین سال تولد من بود و هشتمین سال ازدواج من و متین، حدود ساعت 12.30 ظهر از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. روزها و شب های خوبی رو کنار خانواده سپری کردیم و از غذاهای ناب گیلانی بهره ها بردیم. اما دو تا اتفاق سفر برگشت رو هم خاطره انگیز و موندنی کرد.

چون زود حرکت کرده بودیم و ترافیک هم نبود، به متین گفتم اگه کاری نداره و حال و حوصله داره، بریم مزار دکتر مصدق که توی دهکده احمدآباد در نزدیکی های نظرآباد و آبیک هست. خلاصه با موافقت متین و راهنمایی اپلیکیشن "نشان"، به طرف منزل دکتر مصدق حرکت کردیم و اتفاقا مسیر فرعی سر راستی هم داشت. توی روستا هیچ نشانی یا هیچ تابلویی از اینکه اینجا مدفن دکتر مصدق هست، دیده نمی شد. از اون جایی که می دونستم دیوارهای حصار منزل ایشون کنگره دار هست، بالاخره پیداش کردم و چرخی در محیط حصار زدیم و این عکس هم شد یادگار این دیدار:

می دونستم ورودی به باغ و منزل ایشون بسته است، با این حال، متین زنگ درب باغ رو زد و باغبون و نگهبان اونجا، بعد چند دقیقه در رو باز کرد و گفت شرمنده شما هستم و از این حرفا و خلاصه نشد که بریم داخل. متین یه جعبه کلوچه به نگهبان پیر داد و ما هم برگشتیم به ادامه مسیر برگشت خودمون.

اما اتفاق بسیار زیبای دوم این بود که در بزرگراه حرم تا حرم بودیم و موقع غروب آفتاب. آفتاب که طبق معمول در سمت غرب داشت پشت کوه ها پنهون میشد و آسمون هم عجیب سرخ گون شده بود که سمت مقابل دیدم ماه شب چارده، داره از کوه دقیقا مقابل محل غروب خورشید، طلوع میکنه. اتفاقی سرم رو به سمت چپ که جهت شمال بود برگردوندم و دیدم دماوند دیده میشه. من و متین بودیم و خورشید و ماه و دماوند و عجیب که با این وضعیت جوی و ابری، دماوند خیلی واضح دیده میشد. همون جا یاد وحید افتادم که قبل ها، عکسی از دماوند و کاروانسرای دیر گچین فرستاده بود که این عکس بی نهایت زیبا باشه:

بعد دیدن این صحنه ها، قصد بعدیم اینه که دفعه آینده که به سمت رشت میریم، دیداری هم از کاروانسرای دیر گچین داشته باشیم که از محل اتصال بزرگراه های حرم تا حرم و غدیر، حدود 10 کیلومتری فاصله داره و خودم این تصویر بالا را با چشمای خودم ببینم. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

صبح چهارشنبه 12 بهمن، برای یه ماموریت کاری رفتیم شاهرود. توی گردنه آهوان، مه غلیظی بود که یه جا تصمیم گرفتیم برگردیم، ولی با تموم شدن گردنه، مه از بین رفت و نهایتا به شاهرود رسیدیم. کار صورتجلسه بالانس متریال انجام شد و به سمنان برگشتیم. ساعت 13.15 به سمنان رسیدیم. متین هم شانس آورد و به دلیل بارش برف، کلاس هاش مجازی شده بود و خونه مونده بود. ناهار مختصری خوردیم و بعد یه دوش سریع، راس ساعت 14.30 به طرف رشت حرکت کردیم. هوا خوب بود و مسیر هم خوب. با سمند اومدیم و پارس رو خونه گذاشتیم. پارس مشکل کوئل داره که باید با اولین پولی که به دستم میرسه، تعمیرش کنم. خلاصه تا منجیل همه چی خوب بود. سر منجیل، متین پشت فرمون نشست و تا شروع به رانندگی کرد، ترافیک قبل رودبار شروع شد و حدود یکساعتی رو از قبل ورودی رودبار تا خروجیش توی ترافیک بودیم.

خلاصه ساعت 21.30 بعد از 7 ساعت رانندگی به رشت رسیدیم. آخرین بار 21 شهریور بود که به رشت اومده بودیم و بعد از 142 روز، دیدار رشت و خانواده متین میسر شد. شام بسیار خوشمزه ای خوردیم و تا الان مشغول حرف زدن هستیم. البته من گوشه ای نشستم و از حرف ها و شوخی ها و خنده های خانواده متین لذت میبرم.

چون پنجشنبه هم کشیک بودم، با حسین جابجا کردم که با خیال راحت تا یکشنبه اینجا بمونم و با خیال راحت خستگی در کنم تا مجدد برگردم و درگیر نکبت و رخوت و مکررات زندگی بشم. 

  • . خزعبلات .

اتفاقات عجیبی افتاد. قرار بود یکشنبه برگردیم، اما با اداره هماهنگ کردم و یه روز بیشتر موندیم و دوشنبه برگشتیم. ساعت 18.30 عصر دوشنبه از رشت حرکت کردیم. باید بنزین می زدم، ولی پمپ بنزین ها شلوغ بود. قرار شد رسیدیم لوشان، واردش بشیم و بنزین بزنیم. به بدبختی و توی ظلمات، پمپ بنزین رو پیدا کردیم و بعد از شارژ بنزین، راه رو گم کردیم و سر از جاده قدیم در آوردیم. به بدبختی مضاعف از اون جاده مخوف گذشتیم و به بزرگراه رسیدیم. چتد کیلومتری نرفته بودیم که دیدم فلشر های ماشین های جلو چشمک میزنه ولی خبری از کاهش سرعت نیست. یه ذره رفتم جلو دیدم یه ماشین رفته توی گارد ریل و خود گارد ریل اومده وسط آزاد راه. شانس آوردم سریع عکس العمل نشون دادم و فرمون رو گرفتم سمت راست و شانس مضاعف که سمت راستم ماشینی نبود. متین در اون حین، دختر بچه ای رو دیده بود که با پای پیاده داره گریه میکنه. سریع ماشین رو زدم کنار و رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. یه مادر و دو تا دختر سرنشین های کوییکی بودند که ما فکر می کردیم پژو 206 باشه. جلوی ماشین کلا جمع شده بود و شانس آورده بودند ایربگ ها عمل کرده بود و گارد ریل مانع شده بود که به خاکی منحرف نشن. حدود نیم ساعتی اونجا بودیم تا اورژانس و پلیس یرسند. متین با دختر کوچولو بازی می کرد و ما هم وسایلشون رو جمع کردیم تا با اورژانس به بیمارستان برند. یعنی اگه 10 متر قبل این اتفاق افتاده بود، یه پلی بود که مسیر سیل بود و خدا می دونه چه اتفاقی می افتاد. واقعا معجزه اتفاق افتاده بود.

متین روز بعد با اون خانم تماس گرفت که هنوز بیمارستان بود، اما دیروز چهارشنبه، خود اون خانم با متین توی واتس اپ صحبت کرد و خدا رو شکر حالش بهتر بود و برگشته بود سمت رشت. راستی یادم رفت، پلاک کوییک رو دیدم و نمره 46 بود و فهمیدم رشتی هستند. لحظه آخر در حین سوار شدن به آمبولانس، دختر اون خانم، شماره همراه متین رو گرفت و بعد جویای احوالشون بودیم. متین و من متفق القول می گفتیم، اون گم شدن توی لوشان، بی دلیل نبود.

  • . خزعبلات .

این تابستون که داره به انتها می رسه، تابستونی بود که دراماتیک شروع شد و دراماتیک تموم شد. از سفر متین به شاهرود در ابتدای تیر و سفر مشهد در انتهای تیر که منجر به کرونای متین و من شد و تقریبا کل مرداد رو درگیرش بودیم. بعد از اون کرونای خونواده متین و به موازات شلوغی من سر کار باعث شد تا نتونیم به رشت بریم. بالاخره روز چهارشنبه 16 شهریور، هر طوری بود ساعت 19 عصر به طرف رشت حرکت کردیم. همون روز ماموریت دامغان بودم که به خیر گذشت. متین هم رفته بود مدارس مختلف برای امتحاتات شاگردهاش. ناهار رو خوردیم و استراحتی کردیم و راه افتادیم. بعد مدت ها چشممون به جمال بارون هم روشن بود. از بعد رودبار بود که بارون به صورت خاکه (به اصطلاح گیلانی ها) می بارید و با سرعت کم به رشت رسیدیم. هوای رشت خیلی عالیه. دیروز عصر بود که رفتم مزار هوشنگ ابتهاج که تا خونه پدر و مادر متین حدود یک دقیقه فاصله داره. کارگران هم مشغول کارهای آماده سازی یادمان مزار بودند. طبق برنامه یکشنبه به سمت خونه بر می گردیم ولی اگه شد دوشنبه رو هم مرخصی می گیرم که یه روز بیشتر اینجا بمونیم. رشت خیلی خوبه و این خونه با آدم هاش، امن ترین نقطه دنیا. ملکه الیزابت هم دیروز بالاخره به ندای ملک الموت لبیک گفت و به ملکوت اعلی پیوست.

 

پ.ن:

انقدر شلوغ و داغون و افسرده بودم که مدت ها بود چیزی اینجا ننوشته بودم!

  • . خزعبلات .

ساعت 16.40 عصر از رشت حرکت کردیم و ساعت 2.40 بامداد رسیدیم، یعنی 10 ساعت. فقط قبل امامزاده هاشم، 2 کیلیومتر رو توی 2 ساعت طی کردیم. مملکتی که کلش بیابون باشه و یه تیکه سبزی داشته باشه، میشه همین. والسلام. 

  • . خزعبلات .

دیروز ما که روزه نبودیم، اما بعد افطار به همراه باجناق رفتیم کتابفروشی سبزه میدان و بعد از کمی توقف، با دوست باجناق و خود باجناق رفتیم خیابون معلم و کباب مگسی زدیم. کباب مگسی اصطلاحا به کبابی میگن که فروشنده اون رو روی گاری یا چرخ و کنار منقل درست لب خیابون درست میکنه و اتفاقا چقدر هم خوشمزه بود.

اما دیروز توی کتابخونه ی پدر خانم گشتی میزدم و مثل هر بار که به کتاب تازه ای بر می خوردم، این بار به کتاب "مناقب العارفین" افلاکی برخوردم که اسمش رو در کتاب "مقالات شمس" جعفر مدرس صادقی خیلی شنیده بودم. تورقی کردم و خیلی جالب بود.

ماه رمضون تموم شد و برنامه خوردن ما هم توی رشت شروع شده. جای همه خالی. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی یکشنبه 11 اردی بهشت، برای ماموریت رفتیم مهماندوست. هوا خیلی خوب و بارونی بود. خوب شد کاپشن رو برداشتم. بازدید که تموم شد، قبل اذان ظهر، سمنان بودیم. تا متین از مدرسه برگرده، خونه و وسایل خونه رو مرتب کردم. بعد رسیدنش هم کمی استراحت کردیم. اما چه رگبار بارونی میزد با رعد و برق های عجیب غریب. بالاخره بیدار شدیم و تا وسایل رو جمع کنیم، ساعت شد 5.30 عصر. به سمت رشت حرکت کردیم و ساعت 1.30 بامداد رسیدیم. از خود خروجی بزرگراه غدیر تا خود رشت ترافیک بود، خصوصا رودبار که در حد کابوس بود. تا رسیدیم شام خوردیم و چای و میوه و کلی حرف زدیم. تا اذان صبح بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. من توی هال و متین و مهسا توی اتاق خواب متین.

عید فطر هم مترادف شده با مرگ امیر، اولین سالگرد به سال قمری. مرگ این بشر هیچ کدوم ما رو رها نمی کنه که نمی کنه. چقدر زود گذشت این یک سال. 

  • . خزعبلات .

ساعت 2 بامداد سه شنبه 19 بهمن، به رشت رسیدیم و امروز آخرین روز حضورمون هست و انشاالله ساعاتی دیگه به سمنان بر می گردیم. از دیشب بارون خوبی بارید و هوا عالیه. متین به اتفاق مهسا و بقیه دخترخاله ها، در خونه فائزه هستند و هنوز ازشون خبری نیست. ما که اومدیم رشت، خبردار شدم بابا و مامان مریض شدند که احتمالا امیکرون باشه. امروز که با مامان تلفنی حرف زدم، حالش خیلی خوب بود، اما بابا انگار داره روزهای اوج بیماری رو پشت سر میذاره. پدر شوهرخاله من هم دو روز پیش فوت شدند. آدم دوست داشتنی ای بودند و یادشون برای من با دیوان حافظ چاپ سال 1335 داخل باغشون همراه شده. روحشون شاد. این سفر هم چند تا آشنایی جدید برام همراه داشت. اولیش این بیت حافظ که میگه: تا ز میخانه و می، نام و نشان خواهد بود، سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود و دیگری صحبت با پدر متین در مورد اسفار اربعه و کلیاتی راجع به این سفرها.

دیروز، خودم، راسا رفتم به خرید سیر و باقلا و زیتون و ترب و چقدر لذت بخش بود. جای همگی خالی، ناهار هم ماهی سفید داشتیم به همراه مخلفاتی که خریده بودم. یعنی این چند روزی که اینجا بودیم (مثل همه دفعاتی که رشت میاییم‌)، خوردیم و خوابیدیم و کیف دنیا رو کردیم. 

  • . خزعبلات .

سه شنبه، ساعت 13.30 از اداره مرخصی گرفتم و اومدم خونه که با متین بریم سمت رشت. تا وسایل رو جمع کنیم و حرکت کنیم شد ساعت 14.30. به اغذیه یاسین هم سفارش ساندویچ کباب ترکی دادیم و ساندویچ رو هم توی ماشین و کنار هنگ ژاندارمری سابق خوردیم و ساعت 14.45 به سمت رشت حرکت کردیم. روز چهارشنبه رو با مسئولم هماهنگ کرده بودم که ایشون که میره ماموریت، من هم در رشت راجع به جزییات مستنداتش کار می کنم. همه چی خوب بود تا اینکه عوارضی سوم بزرگراه غدیر که تموم شد، صدای عجیبی از سمت من اومد. سریع ماشین رو بردم کنار بزرگراه و متین دید پوست چرخ جلو سمت راننده کنده شده و سیم و الیاف چرخ قشنگ معلومه. در جا دست به کار شدم و زاپاس رو از صندوق عقب در آوردم و جک زدم و لاستیک رو عوض کردم. بدبختی اینکه باد زاپاس کم بود. یکی از پرسنل راهداری توقف کرد و ازش آدرس نزدیک ترین منطقه شهری رو پرسیدم که گفت برید ماهدشت. خلاصه آروم رفتیم سمت ماهدشت و باد چرخ ها رو تنظیم کردیم و دوباره افتادیم توی بزرگراه غدیر و حدود ساعت 10 شب، رسیدیم رشت. شب یلدا رو با مهسا و عظیم و دخترخاله های متین و پدر و مادر بودیم. چقدر از دست بابای متین خندیدیم در مورد جمله ای که راجع به متین گفت. خلاصه شب گذشت و پدر متین به یاد مرحوم خواجوی تفالی به حافظ زد و غزلی اومد که هیچ ازش نشنیده بودم با این مطلع:

ز در در آ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

بعدش خوابیدیم و صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم پیامک مرکز اومده که فلان ترانس گرمسار رفت. گفتم بیا، اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. در عرض 7-8 دقیقه، فقط تماس بود که به همراهم میومد. با جزییات کاری ندارم، فقط به خاطر خاموش بودن تلفن همراه مسئولم، از رشت تا گرمسار برگشتیم. بعد از 4 ساعت و خورده ای رانندگی، کارمون تموم شد و به اصرار همکارم، ناهار رو در خونه پدرشون خوردیم و خواستیم برگردیم سمت رشت که ماشین استارت نمیزد. دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم سمنان که جلوی خونه پدر همکارم، مغازه باطری فروشی بود و گفت اتومات استارت مشکل داره و باطری مشکل خاصی نداره. دوباره ماشین رو روشن کردیم و 460 کیلومتر اومده رو مجدد برگشتیم. تموم مسیر برگشت رو متین پشت فرمون نشست. بالاخره بعد از 920 کیلومتر رانندگی در عرض 10 ساعت، دوباره برگشتیم رشت. ولی واقعا خسته شدیم. جالب اینکه متین از سنگسر، کله پاچه خریده بود و قرار بود برای شام کله پاچه درست کنه. بالاخره برگشتیم و به کله پاچه ای که مامان متین بعد از رفتنمون درست کرده بود، رسیدیم.

پنجشنبه صبح از سرمای صبحگاهی خوابم نمیبرد ولی بالاخره ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحونه، صحبت های من و پدر متین بود در مورد میرزا کوچک و هوشنگ گائوک و خالو قربان و احسان الله خان دوستدار و چقدر نکته های خوبی رو در این مورد روشن کردند. بعد حرف هیات اتحاد اسلام شد و رسیدیم به قرارداد سایکس پیکو و حرف های دیگه. خلاصه که حرف زدن با این بشر، خیلی لذت بخشه. شب یلدا هم از حضور اتفاقی خودشون در مزار جناب خواجوی گفتند، اونم در شب سالگرد ایشون یعنی 9 آذرماه. از دیدارشون با همسر جناب خواجوی گفتند و....

این متن رو در چند نوبت نوشتم. الان وارد روز جمعه شدیم. متین حدود 1.5 ساعت پیش، رفته به خونه عمه خودش برای کارهای خیاطی با دخترعمه اش. ما هم نشستیم و پنج نفره، مسابقه استعدادیابی شبکه گیلان رو می بینیم. بساطیه والله.

انشاالله جمعه شب هم برمی گردیم سمت خونه. هوا هم عجیب سرد شده. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم سر کار، به خاطر فیلم دیدن دیشب ما. متین که همت کرد و رفت مدرسه. من حدود ساعت 10 رفتم سر کار. آخر وقت حرف شب یلدا شد، نمی دونم چی شد یهویی جور شد که برای شب یلدا رشت باشیم. رسیدم خونه با متین هماهنگ کردم که اگه میتونه جور کنه که بریم که خوشبختانه چهارشنبه کلاس هاش مجازی هستند. با این وضع، سه شنبه ظهر، می تونیم حرکت کنیم سمت رشت و انشاالله شب یلدا پیش خونواده متین باشیم. البته شب یلداهای ما، بعد از مرگ خاله متین در شب یلدا، لطف سابق رو نداره و همه به یاد ایشون هستیم. یادشون بخیر که چه موجود نازنینی بودند. روحشون شاد. 

  • . خزعبلات .

توی شلوغی این دو ماه، فرصتی شد و تونستم مرخصی بگیرم و بیاییم رشت. دوشنبه شب، حدود ساعت نه و نیم شب رسیدیم.

امروز ناهار، ماهی داشتیم با مرغ با مخلفات تمام. به قطع، یکی از پنج غذای نابی بود که توی زندگیم خورده بودم. شام رو هم نگم، ترکیبی از فسنجوندو اناربیج. رسما تا مرز ترکیدن خوردم. بعد از شام با کبیر تا همین الان مشغول حرف زدن و شعر خوندن بودیم. فردا باید ماشین رو ببرم تعمیرگاه. 

  • . خزعبلات .

ساعت یک صبح راه افتادم و ساعت 6.20 رسیدم رشت. حدود پنج روز تنها بودم و برخلاف تصور هیچ کاری نکردم. واقعا وابستگی هم چیز خوبیه، هم چیز بد.

الان روی تخت مجردی متین دراز کشیدم، روبروی کولر گازی و مشغول تایپ با گوشی. حاصل این پنج روز غیر از دوری متین، دیدن دو تا فیلم و دیدار دو تا از دوستان بود، مابقی هم به اداره و اضافه کاری و ماموریت دیروز گذشت.

"ناخدا خورشید" ناصر تقوایی رو دیدم و  ستاره ای متولد شد" بردلی کوپر. چقدر لیدی گاگا خوبه، هم بازیش و هم زیباییش. بگذریم.

عارف که از آمریکا اومده بود، یکشنبه اومد خونمون و شش هفت ساعتی با هم حرف زدیم. بعد مدتها حرف های دلم و دغدغه هامو به یکی غیر متین گفتم. دوشنبه شب هم وحید اومد پیشم و دو ساعتی با هم بودیم.

من عاشق تنهاییم و ندیدن آدم ها ولی تنهایی مطلق منو روانی میکنه، انگار لشکر غم ها و ترس هام بهم حمله میکنن، برای همینه وقتی با متین هستم حداقل ترس هام سراغم نمیان. ترس های ذهنی و ترس های شخصیتی و...

احتمالا بامداد پنجشنبه، یعنی کمتر از 24 ساعت دیگه برگردیم خونه و انشاالله مجدد زندگی رو از سر بگیریم. تا چه پیش آید. 

  • . خزعبلات .

اول بگم که چند شب پیش که با متین و احسان و محمد و میترا، خونه بابای محمد بودیم، به پیشنهاد احسان، برای اولین بار آهنگی به اسم "شراب چشمان" با صدای محسن نامجو بر روی شعری از فریدون مشیری رو شنیدم. جادوی شعر مشیری و سنتور مست کننده این آهنگ منو برد. الان هم دارم همین قطعه رو گوش میدم و می نویسم.

یک ساعتی هست که رسیدیم رشت. روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و جماعت نسوان بیرون هستند و دورهمی دارند. دیشب شام خونه بابا بودیم. مامان کتلت درست کرده بود. علی و سعیده هم بودند. بعد از اینکه اومدیم بالا، حالمون مساعد نبود. متین هم بالاخره رضا داد که فردا ببرمش رشت و یه هفته ده روزی اونجا بمونه. به زور خوابیدم و ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدم و چون خوابم نمیومد، ساعت 6 رفتم اداره. تا ساعت ده و نیم اداره بودم و بعد مرخصی آخر وقت گرفتم و تا رسیدم خونه خوابیدم تا بتونم رانندگی کنم. ساعت دو و نیم به زور متین از خواب بیدار شدم و بالاخره ساعت 3.20 عصر حرکت کردیم. هوا گرم و گند بود. رسیدیم لوشان هوا ابری شد و خنک. بارون مختصری هم می بارید و کسالت گندترین تابستون زندگیم رو شست و برد. دقیقا پنج ساعت و نیمه رسیدیم رشت و احتمال زیاد جمعه تنها برمی گردم سمنان و متین در رشت میمونه. 

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 10 از سمنان به سمت تهران برای مراسم چهلم پدر میترا حرکت کردیم. مکان هتل بلوط در ولنجک بود. خدا رو شکر مسیر خوب بود و از نواب به راحتی به اونجا رسیدیم. همه دوستان اومده بودند. ناهار بسیار خوشمزه و پر و پیمون بود و من علاوه بر غذای خودم که قشنگ برای دو نفر بس بود، مونده غذای متین رو هم خوردم. بعد از پایان مراسم با خداحافظی از بچه ها به سمت رشت حرکت کردیم. این بار به اجبار بعد از شش ماه از سمت کرج به طرف رشت رفتیم و واقعا کلافه شدیم. یادم اومد فلش مموری خودم رو همراه خودم آوردم. زدیمش برای پخش و چند تا آهنگ خوب گوش دادیم. یه دفعه دیدیم صدای امیر اوم که : "این واقعا رادیو هیژده هست که می شنوید". سه چهار قسمتش رو من و متین گوش دادیم و کلی گریه کردیم تا رسیدیم به خونه پدر و مادر متین. توی کل مسیر که صدای امیر پخش میشد، می دونستم امیر مرده ولی یه چیزی هم بهم می گفت امیر با همین یادگاری های صوتی که خیلی بیشتر از عکس اهمیت داره، زمان رو شکست داده و جاوید شده. شاید از میون فیلم و تصویر و صوت، صوت عجیل ترین اسلحه برای مقابله با زمان برای پیروز شدن (در عین شکست خوردن) و ماندگار شدنه. عجیب دل من و متین رو سوزوند. هیچ حرف نمی زدیم و کوچکترین کلمات رادیوش رو با دقت و ولع گوش می دادیم. سر پیچ منظریه، متین آخرین گریه های بلند خودش رو کرد تا بعدش رسیدیم خونه پدر و مادرش. اومدم خونه تا سه ساعت هیچی حالیم نمیشد. اومدم اتاق تا استراحت کنم ولی فکرم درگیر بود، شام رو هم به زور خوردم و قرصی از مادر متین گرفتم تا سرم ساکت بشه. تا حدود ساعت 4 صبح بیدار بودیم و بعد از کلی جدل سر اوضاع مملکت و انتخابات، رفتیم برای خواب.
امروز تا از خواب بیدار شدم، به مسئولم زنگ زدم و گفتم که اومدم رشت و اونم مثل همیشه هیچ چیزی نگفت و موافقت کرد. دمش گرم که خیلی مرده.

  • . خزعبلات .

دیروز ساعت 13:30 به سمت رشت حرکت کردیم. روز بسیار شلوغی داشتم توی اداره. شنبه رنگ بندی سمنان عوض شد و همه برنامه ریزی های من و متین برای سفر به هم خورد، اما بالاخره شرایط درست شد و دقیقه نودی تونستم کارها رو ردیف کنم تا بیاییم رشت، اما پوستم کنده شد. مسیر خوب بود و خلوت و واقعا شکر بابت بزرگراه غدیر که درستش کردند و ما واقعا راحت شدیم. دیگه گذر از تهران و کرج با اون ترافیک اعصاب خردکنش تموم شد. واقعا دست و پنجه هر کسی که توی ساخت این بزرگراه دست داشته درد نکنه (هر چند خیلی دیر ساخته شد).
ساعت 19:30 رسیدیم رشت و هم من و هم متین روزه داشتیم. اتقدر خسته بودم و توی 48 ساعت قبلش از بس کم خوابیده بودم (شاید 6-7 ساعت) که تا قبل افطار یه چرتی زدم. بعد از افطار هم کمی نشستیم و حدود ساعت 10:30 شب دیگه نمی تونستم بشینم و رفتم و خوابیدم.
امروز هم اول صبح از خواب بیدار شدم و مشغول مطالعه "روزها در راه" شاهرخ مسکوب شدم که پشت بند تاریخ بیهقی واقعا میچسبه که همون جوری که همیشه گفتم و نوشتم، تاریخ بیهقی زمونه ما همین روزها در راه جناب مسکوب هست. با خودم عهد کردم که امسال، انشاالله، کتاب های نیمه کاره ای که خوندم رو تموم کنم و بعد برم سراغ کتاب جدید. امیدوارم به این هدف برسم.
رشت بارونیه و سرد، البته بارون الان متوقف شده ولی هوا سرده. منتظریم تا افطار بشه. متین هم از اول صبح تدریس داشت و توی اتاق با هم بودیم. انشاالله تا شنبه اینجا هستیم.

  • . خزعبلات .

چند دقیقه ای میشه که با متین اومدیم توی اتاق مجردی متین که استراحت کنیم. حدود 11 روزه که در رشت هستیم و قراره اگر خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد، فردا به سمت سمنان حرکت کنیم. امروز با مامان و مهسا و عظیم و متین، رفتیم سمت انزلی. روز شلوغی بود و عصر ناهار رو توی یه رستوران خوردیم و برگشتیم سمت رشت. زرشک پلویی خوردم که به غایت خوشمزه بود. بعد از رسیدن به خونه، متین و مهسا و مامان رفتند خونه خواهر عظیم و من و باجناق هم استراحت کردیم. خواب امروز عصر، یکی از بهترین خواب های عمرم بود، تا سر گذاشتم روی بالش رفتم.

این چند روز به غایت زود گذشت و همین یک ساعت پیش که با مهسا و عظیم و متین، حکم بازی می کردیم، عظیم از گذر عمر گفت و دیدار اول من و خودش که من خاطرم نبود ولی او اون صحنه رو دقیق یادش بود که من از اتاق اومدم بیرون و با دستام بهش اشاره کردم. حیف، ولی همینه و عمر مثل برق و باد میگذره. تن همه سلامت باشه. آمین. 

  • . خزعبلات .

پریروز به متین گفتم که اگه موافق باشه، من برم سمت سمنان و هم به کارهای اداره برسم و هم اضافه کاری بایستم. متین هم علاوه بر مخالفت شدید، بسیار هم ناراحت شد. منم دیگه چیزی نگفتم و بنا رو گذاشتم به موندن تا سیزده بدر انشاالله. حالا باید شنبه به مسئولم زنگ بزنم و باهاش برای روزهای مرخصی هماهنگ کنم.
دیشب مهسا و عظیم هم خونه بابای متین موندند و بعد از تماشای نون خ 3، یه دست جالیز بازی کردیم و بعد هم حرف زدیم تا خسته شدیم. آخر شبی با عظیم رفتیم سمت چهارراه میکاییل و برای مهسا و عظیم دارو خریدیم و اومدیم خونه. چه داستانی داشتیم قبل از رفتن با سرکه سیب بابا که بوی الکل گرفته بود.
دیشب تا رفتم بخوابم بیچاره شدم. متاسفانه این چند روز بسیار بسیار دیر از خواب بیدار میشم و هم خسته هستم و هم اینکه چون کاری اینجا ندارم، بیشتر آزارم میده. الان تصمیم گرفتم صورت وضعیت بهمن رو برسم تا اگه شد شنبه برای مسئول ارسال کنم.
هوا هم که اصلا تکلیفش معلوم نیست. دیروز و دیشب فوق العاده گرم کرده بود و الان خیلی خنک و مطبوع شده.

  • . خزعبلات .

عصر بعد از صرف ناهار که کباب چنجه خونگی داشتیم (باجناق زحمت کباب رو کشیده بود و بی نهایت خوشمزه بود)، به اتفاق متین و مهسا و عظیم، رفتیم سمت خرطوم و کنار کارخونه چای منهاج، توی یکی از دو تا آلاچیق ساده اونجا نشستیم و چای منهاج خوردیم. بعد رفتیم به مزرعه چای روبرو و چقدر لذت داشت، اولین بار بود که داخل یه مزرعه چای می شدم. یادمه توی چین، به نزدیک مزرعه چای رفتیم ولی چون شب بود نتونستیم ازش لذت ببریم. کلی عکس اونجا گرفتیم و رفتیم چند تا آبگیر زیبا رو تماشا کردیم و آخر سر هم یه جا بستنی و فالوده خوردیم و برگشتیم سمت رشت. برگشتنی هم به پیشنهاد مهسا سه تا سنگک تازه خریدیم و شام نیمرو و پنیر و گوجه و خیار و تره سیر زدیم به بدن. بعدش کلی حرف راجع به ماشال زدیم و دوباره بستنی و فالوده خوردیم و الان هم نشستیم و در فکر فعالیت بعدی برای گذران امشب هستیم. 

  • . خزعبلات .

در اتاق مجردی متین هستیم، کماکان در رشت. همون اتاقی که هر وقت از سمنان می آییم به رشت، اتاق استراحت و اتاق شخصی چند روزه ی ماست. حدود دو ساعت پیش اومدیم بخوابیم ولی خوابمون نبرد و بیدار شدیم. متین روی تخت خودش دراز کشیده و منم روی کاناپه ای که یه زمانی مامانی افسر خدا بیامرز متین روش استراحت می کرد، لم دادم و دارم اینجا می نویسم. هوای این چند روزه ی رشت اصلا قابل پیش بینی نیست. حدود یه ساعت پیش باد می وزید، طوری که پنجره اتاق می لرزید. آلبومی از "بهنام مناهجی" نوازنده سنتور گوش دادم در همایون. شاید تنها آلبومی باشه که از ایشون اومده بیرون. بسیار بسیار زیبا بود و آرام و ملایم و مناسب حال امشب و تمرکز. نوازنده ای که در آلبوم های سوته دلان و نسیم صبحگاهی شهرام ناظری و کامبیز روشن روان هم سنتور زده و فکر کنم در آلبوم یادگار دوست دو نامبرده. حال عجیبی داشت. انرژی عجیبی توی بدنم جاری شد. برای عارف در آمریکا هم فرستادم که شاید تنها کسی باشه که از این چیزایی که من خوشم میاد، خوشش بیاد.
دیشب قبل از خواب خبری خوندم که "علی خاوری" صدر حزب توده ایران درگذشتند و در ذیل این خبر به خبری رسیدم که "محمدمهدی پرتوی" مسئول سابق شاخه نظامی حزب توده هم در سال 98 درگذشتند. یادش بخیر، یه زمانی که عجیب درگیر حزب توده بودم و به پرتوی رسیدم، دلم می خواست برم تهران و پیداش کنم و باهاش حرف بزنم ولی متوجه شدم یک سال و اندی از مرگش گذشته، همون جوری که امشب و شب های قبل به یاد من و متین و عظیم و مامان افتاد که شش سال و اندی از ازدواج ما میگذره و چشم بر هم بزنی، همه چیز تمام میشه.
عصر با متین حدود سه ساعت پیاده روی کردیم و بعد مدت ها دو نفری رفتیم به خیابان مطهری و ساغریسازان و محله اطراف مسجد صفی و حاجی آباد و برگشتیم خونه. یه سری خرت و پرت هم که نیاز داشتیم خریدیم. بابای متین هم شام دل و جگر گرفته بود و شام رو چهار نفره خوردیم. امشب مهسا و عظیم نیومدند و تنها بودیم. یاد شام دیشب هم بخیر که بابای متین کباب کوبیده و جوجه و چنجه و دل و جگر گرفته بود و مامان هم پلو گذاشته بود و چقدر همه از غذا راضی بودند. ناهار امروز هم پامدور خورش داشتیم که بی نهایت خوشمزه بود.
اینجا که هستیم، جای همه خالیست و چه غذاهایی که نمی خوریم. شب خوبیست و پر از آرامش. حال خوبی دارم. امیدوارم حال همه خوب باشه. امشب برای اولین بار زیر یکی از نوشته هام تاریخ زدم 1400. باید عادت کنیم که دیگه 99 تموم شد و از این به بعد باید به 1400 عادت کنیم که اتفاقا تا مدتها سال جدید رو توی تاریخ ها اشتباه می زنیم. به قول عمو یوسف خدابیامرز، این قافله عمر، عجب می گذرد. روحت شاد عمو!

  • . خزعبلات .

روز 28 اسفند، به اتفاق پدر متین مشغول سبک کردن کتابخونه ایشون بودیم تا کتاب های اضافی رو بدیم بیرون. اون وسط منم کتاب ها رو نگاه می کردم و چند تا کتاب هم برای خودم برداشتم (از همون کتابهایی که قرار بود از کتابخونه خارج بشن). متین هم یه نسخه مثنوی معنوی قدیمی رو برداشت. یکی از کتابهایی که گرفتم، خانه ادریسی ها اثر غزاله غلیزاده بود که دیروز چند صفحه ای از اون رو خوندم ولی چون کارهای دیگه داشتم، نشد ادامه بدمش. اولش که خیلی خوب شروع شد. یکی دیگه از کتابها، کتاب "تفرج صنع" عبدالکریم سروش بود که سال اول دانشگاه، توی درس ادبیات عمومی، اسمش رو شنیده بودم. این همه کتاب و این همه میل به خوندن و نداشتن وقت و درگیری به کارهای روزمره، چاره ای بباید ساخت. چند تا کتاب کوچولوی دیگه هم گرفتم. تا چه پیش آید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم دیدم دو تا تماس داشتم. از یکی از همکارهای اپراتور و خود پست. با مجتبی تماس گرفتم که اگه سمنان هست بره و مشکل رو برطرف کنه و اگر هم مشکلی هست من از پشت تلفن راهنماییش کنم که خدا رو شکر مشخص شد مشکل به ما ربطی نداشته.

هوای رشت آفتابی و بهاری و فوق العادست. الان توی اتاق مجردی متین نشستم و پنجره اتاق هم باز و نسیم خنکی می وزه. متین هم مثل چند روز گذشته، بکوب مشغول تمیز کردن خونه مادرش هست. چهار ماه طول کشید تا بیاییم رشت و نشد و الان هم به فاصله ده روز تونستیم دو بار بیاییم رشت. فکر نمی کردم برای عید بتونیم بیاییم رشت و به خاطر همین وسط های اسفند کارهام رو مرتب کردم تا اگه برای عید راه ها بسته شد، حداقل یه دیدار بعد از چهار ماه داشته باشیم، اما با عدم ممنوعیت سفر به رشت، تونستیم از بزرگراه غدیر، مجدد بیاییم رشت و سال تحویل رو بعد از چهار سال در رشت باشیم.

  • . خزعبلات .

خدا رو شکر کارها به سامان شد و بعد از ماموریت چهارشنبه 27 اسفند، به سمت رشت حرکت کردیم. برای دومین بار طی 10 روز، از بزرگراه تازه تاسیس غدیر، به رشت اومدیم. الان با باجناق در اتاق مجردی متین هستیم و حالت خوابیدن گرفتیم. متین و مهسا و عارفه و فهیمه هم توی هال هستند و قراره اونجا بخوابند ولی من این طور که می بینم، تازه سانس دوم حرف زدنشون قراره شروع بشه. سال تحویل رو هم نفهمیدم چه جوری گذروندم چون با باجناق پارک بودیم و کلی درگیر اتفاقات خونه بابای متین بودیم. حوصله نوشتن ندارم فقط یه یادگاری از بابای متین، همون روز اول نصیب من شد، شعری از حافظ که اصلا نشنیده بودم با این مطلع:

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می زنم

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم

  • . خزعبلات .

روز شنبه و یکشنبه، با تمام توان کار کردم تا بتونم روز دوشنبه به طرف رشت حرکت کنیم. بیش از 4 ماه از آخرین سفرمون به رشت برای دیدار خانواده متین می گذشت و به دلیل مشغله زیاد من و محدودیت های تردد، نمی تونستیم به رشت بریم. متین هم این بار عجیب دلش برای رشت تنگ شده بود. بالاخره آخر وقت یکشنبه همه کارها رو انجام دادم و به مسئولم هم گفتم و قرار شد بامداد دوشنبه به طرف رشت حرکت کنیم. بعد از اتمام کار به خونه اومدم و ناهار خوردم و به اصرار متین خوابیدم. متین هم شاگرد داشت و بعد از بیدار شدن از خواب مشغول مرتب کردن خونه شدیم. این هم عادتیه از متین که باید قبل رفتن به سفر، خونه رو مرتب و تمیز کنه. اون شب شام پایین بودیم، پیش بابا و مامان و علی و سعیده هم اومده بودند. بلافاصله بعد از خوردن شام، رفتم اداره و مدارکی که برای کارهای باقی مونده می خواستم رو آوردم خونه تا در رشت اونها رو انجام بدم. به آرایشگاه هم رفتم و بعد رسیدن به خونه مشغول ادامه مرتب کردن خونه شدیم که تا حدود ساعت 12.30 شب طول کشید. حمامی کردیم و رفتیم که بخوابیم اما مگه خوابم می اومد تا اینکه ساعت 2 بامداد خوابم برد.

قرار بود ساعت 3 یا 4 صبح از خواب بیدار شیم و به طرف رشت حرکت کنیم که تا ساعت 8 صبح خوابیدیم. متین که بیدار شد خیلی شاکی که چرا بامداد نرفتیم و از این حرفا. خلاصه وسایل رو جمع کردیم و به طرف رشت حرکت کردیم. شب قبل بابا گفته بود از بزرگراه تازه افتتاح شده غدیر بریم. بعد از گرمسار دل رو به دریا زدیم و از طرف بزرگراه حرم تا حرم به سمت چرمشهر و ابتدای بزرگراه غدیر حرکت کردیم. یه بزرگراه جدید که فقط 4 روز از افتتاحش می گذشت. سه بانده، نو، منظره زیبا و مهم تر از همه عدم عبور از پاکدشت و افسریه و تهران و آزادگان و کرج و فردیس  و ... و ترافیک دیوونه کننده تموم این نقاط. جاده خلوتِ خلوت بود و جز معدود سواری های اون روز بودیم و با آسودگی و بدون خستگی، 35 کیلومتری قزوین در اومدیم و مابقی مسیر رو هم به خوبی اومدیم تا حدود ساعت 15:30 بعد از ظهر به رشت رسیدیم. ناهار رو خوردیم و من استراحت مختصری کردم و شب خونواده دور هم جمع شدیم. پدر و مادر متین و مهسا و عظیم و من و متین. چقدر رشت و این خونه پدر و مادر متین و این جمع خودمون رو دوست دارم. بعد مدتها از ته دل خندیدیم، خصوصا وقتی مهسا در مورد جشن تولد کودکی صحبت می کرد و حرف های مادر متین و جواب مهسا چقدر ما رو به خنده انداخت.

دیشب با اینکه حدود ساعت 2 صبح خوابیدم، امروز ساعت 8 از خواب بیدار شدم و سرحال و قبراق به سراغ کارهای خودم رفتم. متین و مهسا هنوز خوابند و هوا هم ابری. دیروز بعد مدتها بارون دیدیم و چقدر هوا خوب بود. رشت واقعا زیباست، رشت و کلا گیلان، واقعا تکه ای از بهشته.

  • . خزعبلات .

حدود 22 ساعت قبل از رشت رسیدیم به سمنان. جمعه شب حدود ساعت هفت و نیم، بعد از دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ متین، از رشت حرکت کردیم. آفتاب صحرا توقف کردیم و شام گرفتم و توی ماشین خوردیم و مسیر رو ادامه دادیم. ساعت دو و نیم بامداد رسیدیم و تا دوش بگیریم و بخوابیم، ساعت شد حدود سه و ربع صبح. خوابیدیم و اول صبح هر دومون رفتیم سر کار. توی اداره خیلی خسته بودم و آخرا خستگی بهم مستولی شده بود. بالاخره حدود ساعت چهار و نیم عصر رسیدم خونه و ناهار خوردم و خوابیدم تا حدود ساعت نه و نیم شب.

آرمین اومد وسایل سفارشیش رو برد و من و متین هم مشغول کارهامون شدیم. یک ساعت پیش 4 تا تخم مرغ نیمرو کرد و با تره سیر و زیتون و باقلای رشت خوردیم و الان افقی شدیم. هفته شلوغی دارم. خبر دورکاری هم تایید شد. خدا به خیر بگذرونه. 

  • . خزعبلات .

فردا سفر رشت ما به پایان میرسه و باید برگردیم سمنان. روی تخت مجردی متین دراز کشیدم و تازه از خواب عصرگاهی بیدار شدم. بارون بند اومده و دخترخاله های متین اومدند و دور میز ناهارخوری جمع شدند و میخوان جالیز بازی کنند. هوا در بهترین حالت خودشه و جون میده آدم بره پارک شهر قدم بزنه. دلم نمیخواد از رشت جدا بشم و بریم سمنان.

جای همگی خالی، امروز من و مهسا و عظیم، با ماشین خودمون رفتیم سمت آسید شریف و ناهار رو از رستوران کوچیک جمال گرفتیم. چون دیر رفته بودیم، فقط زرشک پلو با مرغ داشت و چقدر هم خوشمزه بود. امروز هم ناهار رو نتونستیم با بابا بخوریم، بس که درگیر هستند.

رشت شهریه که بدجوری دلم رو برده، با اینکه بی نهایت شلوغ شده. اینجا برای من، مکانی برای کندن از گذشته ها و ناکامی هاست و به من شادی و انرژی و نشاط میده. رشت زیبا، دوستت دارم. 

  • . خزعبلات .

روز دوشنبه، به همراه مسئولم به سمت دامغان حرکت کردیم. عکسبرداری از باطری خونه ها و تجهیزات و متعلقاتش به خوبی پیش رفت و برگشتیم سمت سمنان. پلیس راه ورودی سمنان که رسیدیم، دیدم خبری از محدودیت های ترافیکی نیست. از رانندمون پرسیدم مگه محدودیت ها تا جمعه هفته بعدش نیود که گفت نه بابا، همون جمعه ای که گذشت، محدودیت ها تموم شد. تا اینو گفت به ذهنم رسید که امروز دوشنبست و میشه با دو روز مرخصی، حرکت کرد سمت رشت. حدود یک دقیفه تا محل پیاده شدنم مونده بود که به مسئولم گفتم اگه مشکلی نیست، برم سمت رشت و ایشون هم اجازه داد. خوشحال و با انرژی فراوان، اومدم خونه. متین داشت با خواهرش به صورت تصویری حرف میزد و من بدون اطلاع به متین، یه دفعه ای خبر رو به هر دو تاشون دادم. مهسا چفدر خوشحال شده بود. متین شوکه شده بود. سریع خونه رو مرتب کردیم و دفترچه های بیمه رو از دوست علی گرفتیم و منم دوربین اداره رو شرکت گذاشتم و به سمت رشت حرکت کردیم. توی عمات باغ همابون گرمسار، ناهار خودریم. کنار یاغ همایون مزرعه پنبه بود و ایستادم تا متین بره و پنبه ها رو ببینه. اولین بار بود که گیاه پنبه رو می دید و چنان ذوقی داشت که حد نداشت. برای من هم که بارها توی باغ بابابزرگ پنبه رو دیده بودم، جذابیتی نداشت و توی ماشین نشسته بودم تا متین برگرده و یه گل پنبه که بهش غوزه گفته میشه رو با خودش آورد و توی رشت هم به بقیه نشون داد. اونها هم اولین بار بود که پنبه می دیدند. بعد خوردیم به ترافیک شریف آباد و پاکدشت و بعد مسیر خوب بود. جلوی مسجد اول بزرگراه کرج توقفی کردیم و چای نوشیدیم و مجدد به مسیر ادامه دادیم. ساعت 11 شب رسیدیم رشت.این مدت خوب بارون بارید و چقدر هوا خوبه. جون میده برای خوردن و استراحت.

دیروز متین رفت پیش دکتر دندونپزشکش و ضایعه دندونش رو درست کرد. شب هم دخترخاله های متین اومدند دیدنش و با هم بودیم. با هم "جالیز" هم بازی کردیم که همین چند روز پیش از دی جی کالا خریده بودیم. من و باجناق هم قبل مهمونی رفتیم به کتابفروشی دوستش و کمی اونجا بودیم. 

متین و مهسا و دخترخاله ها، همون دیشب رفتند خونه خاله متین و اونجان و هنوز نیومدند. من هم امروز چندین قسمت از مستند جاده ابریشم رو دیدم و مشغولم به همین مستند که وارد ایران شدند. همه چیز خوبه خدا رو شکر. 

الان توی اتاق مجردی متین هستم. آلبوم "ماهور" یا "سرعشق" شجریان بزرگ در حال پخش و آسمان تیره و ابری. سرم رو برگردوندم سمت پنجره و بارون به صورت خاکه در حال بارش. هوا بسیار مناسب و البته شوفاژ هم روشنه و پای در پتو، مشغول تایپ هستم. انشاالله حال همه خوب باشه و کرونا به پایان برسه. شجریان همین الان خوند: "شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم". روحش شاد.

  • . خزعبلات .

با این محدودیت هایی که وضع شد، دیگه کورسوهای امیدمون برای رفتن به رشت، به ناامیدی تبدیل شد. حال من و حال متین بدجوری گرفته شد. یادم نمیاد زمانی مثل این روزها، متین میل رفتن به رشت رو داشته باشه. دوستان متین هم برای تعطیلات بعد مدت ها میخواستند بیان خونه ما که با وضع محدودیت های جدید، اونها هم سفرشون به سمنان رو ملغی کردند. حالمون گرفته است. از عصر روی مبل افتادم و با موبایلم ور میرم. 

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته رفتیم رشت و ساعت 1:30 بامداد امروز رسیدیم خونه. سفر خیلی خوب و پرباری بود و مثل همیشه بسیار فشرده. شانسی که آوردم این بود که چهارشنبه رو استعلاجی گرفتم. شب قبلش متین تا دیروقت شرکت بود و منم خسته از بیماری و حسش نبود راه بیفتیم بریم سمت رشت. پس خوب استراحت کردیم و بعد از جمع آوری وسایل و خرید شیرمال برای رادمهر و رسوندن مستندات به مجتبی به طرف رشت حرکت کردیم. اولین میعادگاه، جوجه طلایی بعد پاکدشت بود. حدود ساعت 19:30 رسیدیم به رشت.

فرداش یعنی پنجشنبه دومین سالگرد خاله متین بود. نزدیکای ظهر به اتفاق پدر متین رفتیم سمت آسید شریف و رستوران ترنگ طلایی و پلوکباب خریدیم و اومدیم سمت خونه. هوا آفتابی و بی نهایت مطبوع بود. برف روی کوهها و آرامش عجیب طبیعت، دل آدم رو می برد. ناهار رو خوردیم و بعد برای مراسم سالگرد به طرف تازه آباد حرکت کردیم. بستگان متین رو دیدیم و مراسم به خوبی تموم شد. بعد مراسم با بابا و مامان و متین به عتیقه فروشی پشت دبیرستان بهشتی رفتیم و من اونجا دو تا کتاب خریدم. یکی منطق الطیر عطار تصحیح دکتر سید صادق گوهرین و اوسنه باباسبحان دولت آبادی که چاپ قدیمش رو داشتم و این چاپ جدید برای انتشارات نگاه بود.

روز جمعه مجدد به اتفاق پدر متین برای خرید ماهی به طرف خیابون سردار جنگل حرکت کردیم و هوا مثل روز قبل آفتابی بود و حضور پرشور مردم برای خرید شب یلدا. دو تا ماهی سفید خریدیم و ترب (به قول پدر متین شاه ترب) و لبو و نارنج خریدیم و برگشتیم خونه. شب رو خونه خاله متین بودیم و واقعا جاش خالی بود. بچه ها اون شب با هم خونه خاله خوابیدند و من و پدر و مادر متین اومدیم خونه.

فرداش یعنی شنبه ساعت 10 صبح مطب رادمهر نوبت داشتیم و دندون متین رو درست کرد. بعد مطب رفتیم پول نقد بگیریم برای دکتر. این دکترها هم زرنگ شدند و برای فرار از پرداخت مالیات بیمارها رو مجبور میکنند که پول نقد بیارن. بعد رفتیم سر مزار جناب خواجوری و حالی تازه کردیم و اومدیم سمت خونه. عصر هم نوبت دندون من بود و دندون های من رو درست کرد. شب رفتیم دهکده ساحلی و شب یلدا رو خونه شوهر فائزه بودیم. چقدر خوش گذشت. برای اولین بار توی عمرم بازی مافیا رو یاد گرفتم و چقدر این بازی باحال بود. دهکده ساحلی انگار خود بهشت بود. این چند روز هم هوا عالی بود، با اینکه من به مراد دلم که دیدن بارون بود نرسیدم، ولی خدایی هوا مطبوع بود.

فرداش هم خوب خوابیدیم و ساعت حدود 19 عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ساعت 23 رسیدیم جوجه طلایی پاکدشت و شام خوردیم و حدود ساعت 1:30 بامداد هم رسیدیم سمنان.

امروز صبح تا رسیدم برای ماموریت رفتم شاهرود. فردا هم ساعت 6 صبح راهی شاهرود هستم. همه چیز خوبه خدا رو شکر. سفر خوبی بود و واقعا حالم عوض شد.

  • . خزعبلات .

اگه بخوام این مدت 10-12 روز گذشته رو توی دو کلمه بگم که چه جور گذشت، فقط میتونم بگم: ماموریت هر روزه برای نظارت و سفر رشت. سفر رشت که خیلی خوب بود. بعد حدود 6 ماه رفتیم رشت. روز چهارشنبه 5 تیرماه، متین از سمنان حرکت کرد و حدود ساعت 14 رسید پیش من و با هم رفتیم سمت رشت. تا خود رشت رو متین پشت فرمون نشست. اول رفتیم خونه مهسا و عظیم و بعد هم خونه بابا و مامان متین. روز بعد رفتیم پیش دکتر رادمهر برای درست کردن دندون متین. منم عکس از دندون 6 خودم گرفتم و فهمیدم دکتر من توی سمنان چه بلایی سرم آورده. عصر متین رفت پیش یه دکتر دیگه. روزها و شبهای بعد به دیدن بستگان گذشت و جالب ترین جاش همون پنجشنبه شب بود که با عظیم یه میکروفون بلوتوثی خریدیم و چقدر اون شب خندیدیم. همون شب رفتیم خونه دایی متین که چقدر خوشگل بود و خواستنی. فردا به دیدن بابا بزرگ و مادربزرگ متین رفتیم. شب هم خونه خاله متین بودیم و اونجا عظیم سه تار زد و منم با اون میکروفون کذایی، رباعیات خیام می خوندم. 
فردا میخواستیم برگردیم که یکی از همکارها پیامک داد و گفت فردا خبری نیست. رفتیم ایران پوپلین و به متین گفتم میخوای فردا رو مرخصی بگیرم و او هم گفت چرا نه. به رضا زنگ زدم و جواب نداد. پیامک دادم. خبری نشد و ما به سمت رودبار حرکت کردیم. بیست دقیقه بعد رضا زنگ زد که مشکلی نیست. ترافیک هم وحشتناک بود. یعنی اگه میخواستیم با همون وضعیت برگردیم تا فردا صبح هم به سمنان نمی رسیدیم. برگشتیم سمت رشت و اون شب رو اونجا موندیم و فردا اومدیم سمت سمنان.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه اومدیم رشت و فردا هم انشاالله عازمیم. البته به این دفعه به همراه مهسا و مامان. الان متین و مامان رفتند به گربه های پارک غذا بدن. منم روی کاناپه قهوه ای اتاق مجردی متین لش کردم و دارم راپسودی ایرانی امین الله حسین رو گوش میدم. اول صبحی تا بیدار شدم دستم رفت سمت موبایل و خبر فوت عزت الله انتظامی رو شنیدم. کبیر هم رفته بیرون. دو روزه دارم با دستگاه کیفیت توان ور میرم که بتونم باهاش ارتباط بگیرم که راه بده نیست که نیست. دیروز به اتفاق عظیم رفتیم و اگزوز ماشین رو درست کردم و 210 تومن پیاده شدم. عظیم تارش رو آورده بود و تمبک مهسا و توی اتاق کنسرت چهار نفره راه انداختیم. مهسا دف زد و متین هم میخوند. رشت خود بهشته واقعا.

ضمنا یه چیز جالب. هر دفعه که میاییم رشت، کبیر یه کتاب تازه معرفی میکنه، اونم به صورت اتفاقی. یعنی اینکه شروع میکنه به حرف زدن و بین حرفهاش یهو یاد چیزی میفته و یه کتاب از کتابخونش میاره بیرون و معرفی میکنه. کتاب این بار هم به دلیل مرگ "لئونارد لویزن" که موضوع حرف ما بود، "فراسوی ایمان و کفر: شیخ محمود شبستری" شد و حالا شده فتح بابی مثل همیشه برای موندن توی صندوقچه ذهن و انشاالله برای مطالعات بعدی. الان مامان از پارک اومده و گفت متین پیش گربه ها مونده. 

  • . خزعبلات .
اگه اداره گل دقیقه 118 پشت محوطه نزنه، انشاالله فردا عازم رشت هستیم. متین مشغول جمع کردن وسایل توی چمدونه. امشب با امیر بنگاهی و وحید در مورد سرمایه گذاری حرف زدیم. مدتها بود که وحید رو ندیده بودم. امروز اداره کلی چیز تاره یاد گرفتم. از سید جواد و کریم. تا آخرین لحظه با انرژی تمام کار کردم، با اینکه شب قبل 4 صبح خوابیده بودم، ولی رسیدم خونه حدود ساعت 5 رفتم به کما تا اذان. ذوق دارم برای رفتن به رشت. شعف عجیب درونی. شاید شرطی شدم، اونم به خاطر خاطرات خوبی که توی اولین سفرهام به رشت ساخته شده که قطعا درصد زیادیش از آن کبیره. کبیر رو دوست دارم و برام بسیار قابل احترامه. سرش سلامت و عمرش دراز که تا سالهای سال باهاش هم نفسی کنیم. آمین.
  • . خزعبلات .
رشت هستیم. اومدنمون روی هوا بود. خیلی دلم میخواست خودم متین رو می آوردم رشت. با این اوضاع خاله متین، همه چی بهم ریخته. بالاخره شرایط دست به دست هم داد و برنامه شاهرود هم افتاد هفته بعد و من تونستم خودم با متین بیام رشت. شنبه رو هم مرخصی گرفتم. 
الان هوا آروم شده و دیگه بارون نمیاد. دیشب بود که بعد از مدتها چشمم به جمال بارون روشن شد. برگردم به عقب. دوشنبه شب آقارضا کاستاندا اومده بود خونمون. طبقه علی رو که کاغذ دیواری زد، بعد اومد طبقه ما. من تا حدود ساعت 8 خواب بودم و بعد سر حال و قبراق با آقارضا بودم. کلی حرف زدیم و کاغذ دیواری بهانه ای شد برای دیدار مجدد. شام پیش ما موند و چه افتخاری بالاتر از این برای من. بهش گفتم این دفعه باید با خونواده بیاد. دل منو برده این مرد. سرش سلامت.
اما اگه از رشت بخوام بگم، این بار هم توشه ما رسید. ما بامداد چهارشنبه رسیدیم، ساعت 5:30 صبح. بعد خوابیدیم و 11 صبح بیدار شدیم و توشه من قبل از ظهر رسید. رفتم توی اتاق کبیر که مثل همیشه یه کتاب بردارم برای خوندن که کبیر حرف ملاهادی سبزواری و ملاعلی حکیم الهی سمنان و منظومه ملاهادی رو پیش کشید. من چقدر به این بشر مدیونم و چقدر ازش انرژی می گیرم. سرش سلامت. دیشب خونه مهسا و عظیم بود و خیلی خوش گذشت. کلا رشت خوش میگذره حتی اگه کدورت و دعوایی باشه، رشت تیکه ای از بهشته. شک ندارم.
  • . خزعبلات .

اندر باب گریه بر آثار شما

 برای دو چیز اشک آدم می آید.یکی برای فهمی جدید که همیشه فهم جدید درد دارد.یکی برای طی طریق جدید که همیشه نمیشود اسمش را سلوک گذاشت ولی من میگذارم.

گریه ی سلوک ، تازه ، دردش بیشتر است.چون نه تنها فهمیده ای که درد آمده مهمان جانت شده، باید راه بیفتی بروی اول گذشته را شخم بزنی دنبال تکه پاره هات بگردی، بعد بشینی فک کنی چه خواهی شد و چه خواهی کرد، بعد درد اصلی سلوک ،نه رفتن، بلکه ماندن ، می آید مینشیند روی سینه ت.مثل بختک.

سلوک را همه مقصد میدانند، ولی سلوک برای خیلی ها پا در گل داشتن است.

آدم پایش در گل باشد، دلش در رفت و آمد. این است که سلوک این مدلی درد دارد.اول ریشه ها را میبَرَد سمتِ باد ِشاخه ها.بعد کوتاه می آید.فشاااااااار میدهد.هلللل میدهد.بعد که خیالش جمع شد این ریشه گسستنی نیست، رمیده میشود.هلهله میکند.بالا میزند، پایین میکوبد.طوفان میکند.

برای من سلوک رفتن و رسیدن نیست.

سلوک ماندن و رسیدن است.

باید ماند.

درد ماندن بیشتر است.

آدم اشکش می آید.

سلام و عرض ادب 
حقیقت اینکه از وحید پرسیدید چرا خوانندگان اشک میریزند ، من دو ماه داشتم دنبال دلیل میگشتم، دلیلی که از فرط ظهور، مستور بود.از بس بدیهی بود دلم نمی آمد همینجور ازش بگذرم.
امشب رمانی را تمام کردم، به شدت متاثر شدم.ولی اشک نریختم.پس تاثر و همدردی و هیجان احساسی یا مظلوم کشی و درد اجتماعی نمیتوانند اشکم را بیاورد.داستان خصوصی تر از این حرفهاست.یاد زبان خصوصی ویتگنشتاین افتادم.آقای قاسمی، یکبار ما روی کوه میرویم، یکبار روی مو.یا چنان جای مولف مینشینیم که از فرط شبیه سازی تا مدتی خود اوییم.یا مرگ مولف میشود قبله ی ما.ذهنمان را الکی الکی برمیداریم پرت میکنیم دورترین جایی که دست اثر هم بهش نمیرسد.این وسط "خود" بودن  عجیب ترین حالتی است که تجربه میشود.در کنار آثار شما، نه با شما آمیخته ام چنانکه انگار برای من اتفاق افتاده باشد ، نه چنان دورم که انگار این کتاب از لایتناهی خیال آمده تا مرا ببرد.در تمام مسیر سلوکتان خودم بودم.از "خود بودن" چی عاید آدم میشود؟ 
جز اشک!
حیف اسم اشک را خراب کردیم.اشک رنج و خون دل و سوگ و شوق داریم.اشک فهم و اشک سلوک جایش خالی .
من با آثار شما اشک ریختم، چون خصوصی ترین حالتی بود که هنوز برایش "کلمه "درست نشده است.
تازه اشک ریختن دردی دوا نمیکند.باید دید توی سینه ی آدم چه آتشی زبانه میکشد که چشم میکوشد خاموشش کند.

خانواده ی دو نفره ی خیلی مدیون شماست.
خیلی مراقب سلامتتان باشید.
تا بعد

  • . خزعبلات .

دو ساعت پیش وقت شد بریم توی شهر رشت و دوری بزنیم. رفتیم طرف شهرداری. یه سری کتاب خریدیم جلوی کتابخانه ملی رشت. یارو چه کتابهایی داشت. حالا اگه شد اسمشون رو می نویسم. آب طالبی و بستنی زدیم و از هوا لذت بردیم و اومدیم خونه. ما میاییم رشت، انگار یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم. رفتم جلوی "موسسه چاپ زربافی" و مثل ابتهاج که یه عکس معروف اونجا گرفته، منم عکسی گرفتم و گذاشتم توی اینستا برای یادگار. اصلا هر چی توی وبلاگ و هر شبکه اجتماعی دیگه میذارم، برای یادگاره که بعدا اون روزگارها رو مرور کنم. اصلا من زندگی میکنم که گذشته بسازم. توی مسیر برگشت، رفتیم نزدیک خونه خاله متین و خانقاهی که مزار "محمد خواجوی" هست رو برای اولین بار دیدم. از کنار اونجا رد شدیم، روحم زنده شد و سر حال شدم و تموم وجودم شادی. دست خودم نیست. نمی دونم چی توی منه که مهر این آدما توی دلمه. از کنار چله خونه هم رد شدیم و سلامی به دکتر حشمت هم عرض کردیم. روح همه انسانهای بزرگ شاد.

  • . خزعبلات .
 دیروز ساعت 19 عصر به اتفاق عارف حرکت کردیم رشت. قراره تا جمعه هفته آینده بمونیم. روز سه شنبه دل رو به دریا زدم و به رییسم گفتم سه روز مرخصی میخوام که موافقت کرد. همه چی خوبه و الان جلوی تلویزیون نشستیم و همه گشنه و منتظر افطار. پدر متین از فرط گرسنگی خوابش نمیبره و کنارم نشسته و داره شبکه مستند تماشا میکنه. 
دیروز امیر رفت و نامه اداره امور مالیاتی منو گرفت و چند دیقه پیش به کمک همون نامه و اطلاعاتش، ثبت نام برای دریافت کد اقتصادی رو انجام دادم. الان که اومدیم رشت، حالم خیلی خوبه و امیدوارم بتونم به کارهای مونده خودم برسم و یه جذب انرژی خوب بکنم برای روزهای پیش رو.
رشت بهشته به خدا. این شهر عالیه. مطمئنم که یه روزی میام رشت و از خدا هم میخوام که این اطمینان به حقیقت بپیونده. روزی هم که مردم، منو ببرن سلیمان داراب و پیش میرزاکوچک و شیون و پدربزرگ مرتضی کیوان دفنم کنن و بریم به سرای باقی.
  • . خزعبلات .