خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شایان» ثبت شده است

دیروز دو نوبت رفتم سر کار. جلسه ای بود در مورد یک ترانس ۳۷ ساله داغون که در مورد ادامه زندگیش داشتیم بحث و بررسی می کردیم.

درس گفتارهای تاریخ بیهقی پس از ۱۶۶ جلسه و حدود ۸ ماه گوش دادن تمام شد و چقدر روایت استاد مهدی سیدی عالی بود. از امروز انگار یه چیزی گم کرده دارم.

امشب سالگرد پرویز مشکاتیان هست. با آقای رمضانی که ۱۲ سال پیش اجازه داد، چنین روزی از پادگان باغرود نیشابور به سر مزار مشکاتیان برم، تماس گرفتم ولی جواب نداد. یاد اون روزها بخیر و چقدر زود میگذره.

دیشب منزل مهندس گ. بودیم و امشب هم منزل فرید و مائده. علی آقا و خانواده هم حضور دارند.

امروز به اصرار شایان، آلبوم "هفت گاه معلق" فرخزاد لایق رو گوش کردم. نه خیلی حال کردم و نه بدم اکمد، اما همون طور که یکساعت پیش در تماس تصویری به شایان گفتم، باید چندین و چند بار دیگه بهش گوش بدم.

احتمال زیاد، بعد از گوش دادن به درس گفتارهای سیاست نامه استاد مهدی سیدی، کار روی مطالعه دقیق شاهنامه رو شروع کنم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه گذشته، حدود ساعت ده و نیم شب، بعد از حدود پنج شش روز، از سمنان به شهمیرزاد نقل مکان کردیم. توی این مدت که سمنان بودیم، گرمای هوا حال هر دومون رو گرفته بود. خلاصه که تموم شد و اومدیم شهمیرزاد و راحت شدیم.

چهارشنبه ۲۰ تیر، بعد از مدتها محمود و شراره و تارا و وحید و مهتاب رو دیدیم. شام رو در رستوران زرتشت خوردیم و بعد در بازار و خیابان های اطرافش پیاده روی کردیم.

اما جالب ترین اتفاق این مدت، مطالعه کتاب "یادگار زیران" با تصحیح دکتر ژاله آموزگار بود که چهارشنبه گذشته شروعش کردم و بامداد جمعه، ساعاتی بعد از رسیدن به شهمیرزاد، تمومش کردم.

کتاب کوتاهی بود ولی بسیار جذاب و گیرا. خیلی خوشم اومد و چون حالت نمایشی داشت، بسیار حالت تصویری داشت و همش اون صحنه ها و گفت و گو ها رو مجسم می کردم. 

محرک اصلی جهت ترغیب به خوندن این کتاب، سوالی بود که در بازی Quiz of Kings مطرح شده بود و نام این کتاب رو در یک سوال مطرح شده مشاهده کردم.

دیشب مهندس و خانم مهندس و بدون حضور شایان، شام مهمان ما بودند. متین از صبح آبگوشت بار گذاشته بود و قسمت مهندس و خانم مهندس بود. جای شایان خالی بود. اگر شرایط به خوبی پیش بره، دهم شهریور، شایان جهت تحصیل موسیقی به اتریش میره.

والسلام

  • . خزعبلات .

هر کسی به پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش یه عنوانی اطلاق می کنه. من به پدر بزرگ هام می گفتم "بابا بزرگ" و به مادربزرگ هام می گفتم "عزیز". متین هم بهشون می گفت "حاجی بابا" و "مامانی". حالا آخرین عضو مجموعه هشت نفری پدربزرگ ها و مادربزرگ های من و متین، چشم از جهان فروبست. 

حاجی بابا  یا همون حاج محمود متولد ۱۳۱۷ شمسی بود و چند وقتی بود که به دلیل مشکلات ریوی در بیمارستان بود. آخرین بار دقیقا روز جمعه ۲۴ فروردین همین امسال به دیدارش رفتیم که مثل همیشه ستبر و محکم روی مبل منزل خودش نشسته بود. زندگی بسیار عجیبی داشت و به گواهی همه، با این همه اتفاقات عجیب و کمرشکن، بسیار عزتمند و غیورانه زندگی کرد و اون رو به آخر راه رسوند.

چهارشنبه گذشته ۲۶ اردیبهشت، شایان به دلیل اینکه پدر و مادرش به ژنو رفته بودند، به منزل ما در شهمیرزاد اومد تا اون شب رو پیش ما باشه. متین با فرید و مائده تماس گرفت و اون ها هم برای شام به منزل ما اومدند. 

روز بعد من و متین و شایان صبحونه رو خوردیم که مطلع شدیم حاجی بابا مرحوم شده. بالاخره حالت تعلیقی که مدتها در متین بود و با هر تماس تلفنی از طرف خانواده استرس می گرفت، به پایان رسید. کمی به گریه و شیون گذشت و لباس پوشید و به مدرسه رفت و من و شایان هم خونه موندیم. قبل از رفتن با مهسا تماس گرفت و خبر مرگ حاجی بابا رو به اطلاعش رسوند. خدا رو شکر اون روز مهسا بیکار بود و در منزل و عظیم هم کنارش بود. مهسای بیچاره تا به آلمان رفت، یک ماه بعد مامانی مریم فوت شد و نه ماه بعدش هم حاجی بابا. خلاصه که زن و شوهر گویی طاقت دوری همدیگه رو نداشتند و به فاصله نه ماه و نیم، به همدیگه پیوستند.

بالاخره پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت، ساعت ۲۰ شب بعد از خداحافظی با پدر و مادر خودم، به طرف رشت حرکت کردیم. ساعت ۲ بامداد به منزل پدر و مادر متین رسیدیم و بعد از کمی همگی خوابیدیم. 

ساعت ۸ صبح روز جمعه ۲۸ اردیبهشت که دقیقا مصادف با ۲۱ اُمین سالمرگ پدربزرگ مادری من بود، بیدار شدیم و صبحونه ای خوردیم و به طرف باغ رضوان رشت حرکت کردیم. بستگان رو دیدیم و عرض تسلیت و مسائل روتین این مراسمات. بعد با آمبولانس به طرف منزل حاجی بابا حرکت کردیم و بعد از مراسم مختصری در اونجا، به طرف گورستان تازه آباد برای تدفین. نماز میت خونده شد و حاجی بابا رو در هوای ابری و گرفته ولی بسیار دلچسب رشت، به خاک سپردیم.

بلافاصله بعد از خاکسپاری و خروج از تازه آباد، بارون شروع شد. به خونه حاجی بابا برگشتیم و ناهار رو اونجا صرف کردیم و من اومدم اتاق پذیرایی و دو ساعتی خوابیدم. بعد از بیدار شدن از همگی خداحافظی کردیم و به خونه پدر متین برگشتیم. وسایل رو جمع کردیم و ساعت ۱۸.۳۰ عصر به طرف سمنان حرکت کردیم.

متین نمی تونست رشت بمونه، چون موعد امتحانات هست و کلا تلفنش زنگ می خورد، خصوصا بابت مشکلات دریافت کارت امتحان نهایی. جاده بارونی و شلوغ بود. متین از فرط خستگی و سردرد و با اینکه اصلا سابقه نداشت اینجوری توی ماشین خوابش ببره، بیشتر از نصف مسیر رو در خواب بود. بالاخره ساعت دو بامداد امروز به منزل شهمیرزاد رسیدیم و سفر بسیار کوتاه حدود ۳۰ ساعته ما به رشت به پایان رسید.

من درجا خوابیدم. صبح متین به مدرسه رفت و منم میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم و بعد برم سر کار، ولی از فرط خستگی مرخصی روزانه گرفتم و تا ساعت ۱۳ ظهر خواب بودم. متین همون موقع اومد خونه. نشستیم یه چیزی بخوریم یهو یادم اومد یه کار مونده توی اداره دارم‌. به رییس زنگ زدم و مجبور شدم بیام اداره. کار رو دقیقا در لحظه آخر یعنی ساعت سه و نیم عصر تموم کردم و الان اداره هستم و اینها رو یادداشت کردم و به بقیه کارهای مونده برسم و مجدد برگردم شهمیرزاد. 

روز دوشنبه همین هفته برای قسمت دوم دوره آموزشی مدیریت دارایی های فیزیکی باید مجدد برم تهران و انشاالله دوباره به منزل علینقی خان سعید انصاری در کرج خواهم رفت و در اونجا دو شبی رو اقامت خواهم داشت. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم:

جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد.

این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم.

این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام.

دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم.

بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه سری دیگه به درخت ها کود دادیم و اومدیم سمت منزل شهمیرزاد. خیلی خسته بودیم ولی شام منزل فرید و مائده دعوت بودیم‌ ساعت یه ربع نه شب رسیدیم اونجا.

اما جالب ترین اتفاق روز پربرکت ۶ اردیبهشت وقتی افتاد که فرید گفت او هم اتفاقی. کتاب "شرح ادوار صفی الدین ارموی، تالیف سید عباس معارف رو در کتابخونه فرهنگسرای کومش سمنان پیدا کرده. جالب این بود که من و شایان و مهندس و فرید کل اینترنت و کتابفروشی ها رو زیر و رو کرده بودیم و پیداش نکرده بودیم‌ و اتفاقی فرید پیداش کرده بود. اینم تصویر کتابی که مدتها دنبالش بودیم و الان پیش روی منه:

اما سومین آس دیروز وقتی رو شد که مائده برای اولین بار برای ما شروع کرد به خوندن. من توی حیاط منزل فرید و مائده روی صندلی لم داده بودم و آسمون رو تماشا می کردم. دیدم یه آهنگ خارجی پخش شده. بعد چند دقیقه متوجه شدم مائده است که داره میخونه. باور کردنی نبود. بعد اومدم داخل و یه آهنگ دیگه خوند و وسطاش یهو من و متین همدیگه رو نگاه کردیم‌. از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. دقیقا همون آهنگی بود که دنبالش بودیم. چند وقت قبل، بک گراند یه کلیپ صوتی، یه موزیکی شنیدم که خیلی خوشم اومد. من فکر کردم مایکل جکسونه. چون یارو روی این موسیقی داشت حرف میزد، امکان استفاده از اپلیکیشن های تشخیص آهنگ نبود‌. فقط دو سه ثانیه یارو حرف نزد ولی چون صدا خیلی ضعیف بود، اینکه چی داره میخونه قابل تشخیص نبود. خلاصه هر چی جست و جو کردم، چیزی پیدا نکردم و حالا مائده داشت همون آهنگ رو برامون میخوند. اسم آهنگ Un-Break my heart از Toni Braxton بود. باید توی این یکی دو شب آتی، کتاب شرح ادوار رو تورقی بکنم و اگه نکته ای بود با فرید و شایان و مهندس در میون بذارم.

چهارشنبه شب بعد مدتها وحید و مهتاب رو دیدیم. باهاشون هماهنگ کردیم و حدود ساعت یه ربع نه شب، رفتیم دنبال اونها و با هم رفتیم رستوران تابان. شام رو اونجا خوردیم و دوری زدیم و از هم جدا شدیم. اون شب برای اولین بار صدای نی رو در آوردم.

شب هایی که گذشت، خوندن کلیله و دمنه ادامه داشت. خیلی زیبا و لذت بخشه این کتاب. روزها خیلی به نصرالله منشی و برزویه طبیب فکر میکنم.

اما امروز، هفتم اردیبهش، تولد علی هست. ۳۵ سالگی رو تموم کرد و وارد ۳۶ سالگی شد. صبح امروز، من و متین بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

فرداشب یعنی شنبه شب، مهمان جواد و حمیده در باغشون در درجزین هستیم. وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا هم هستند. چه شبی شود.

و اینکه هفته آینده، یه دوره سه روزه دارم در تهران؛ دوشنبه تا چهارشنبه. حالا فردا باید در خصوص نحوه اقامت یا رفت و آمد، با واحد آموزش خودمون هماهنگ کنم. دقیقا روز چهارشنبه هفته بعد هم عروسی سارا هست و نمی دونم چی کار کنم. به علی که گفتم خالی کرد، گفت من دست تنهام وحید. یه جوری خودت رو برسون. گفتم ساعت کلاس ها از ۸ صبح تا ۱۶.۳۰ عصر هست. حالا اگه شد روز چهارشنبه رو زودتر از کلاس مرخص میشم. فعلا همین.

  • . خزعبلات .

اداره هستم. پشت میز. هوا سرد شده. صبح یک دقیقه دیر رسیدم و تایم شناوری گذشت و ۴۱ دقیقه تاخیر خوردم. به جهنم. همکارهای واحد IT از ریموت دارند روی کامپیوتر من کار می کنند و کارشون طولانی شد. برای عدم اتلاف زمان اومدم اینجا تا چند خطی بنویسم. 

دو روز هست که خونه شهمیرزاد هستیم. حالم خیلی خوبه و هر چیزی نمیتونه منو بهم بریزه. آرامش عجیبی دارم و این آرامش رو دوست دارم. حالا منشاش میخواد از داروهایی که میخورم باشه یا تغییراتی که در من و نگرشم به وجود اومده.

امروز تولد شایان هست و ۱۷ ساله شد. جلوی چشم ما بزرگ شد و سال بعد میخواد بره اتریش. همینه دیگه. برای تولدش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایران اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و به همراه دو جلد اول و دوم که خودم داشتم، بهش تفدیم می کنیم. شنبه همین هفته آخرای شب رفتیم پیش مائده و فرید. سر شام من و شایان کنار هم نشسته بودیم. بهم گفت: عمو، یه چیزی براتون دارم؟ گفتم چیه؟ گفت بعد شام بهتون میگم. بعد شام رفت پشت پیانو و قطعه ای مینیمال به سبک Arvo Pärt زد. قطعه خیلی قشنگی بود. تموم که شد گفت: عمو، اینو برای شما ساختم. من مبهوت مونده بودم. چقدر این لحظه ها و این حس ها عجیب و غیر قابل وصفه. 

هفته بعد برای تست های کارخونه ای قراره بریم یزد. تا چی پیش آید.

دیشب قبل خواب یاد مرحوم "کیهان رهگذار" افتادم و باز به این فکر که چرا هیچ تصویری از ایشون در نت موجود نیست. بعد مدتها رفتم اینستا و دو دختر ایشون رو پیدا کردم. ماهی رهگذار و mora rahgozar که هر دو در کار فیلم هستند. یاد ماهی رهگذار افتادم که در سریال بوعلی سینا در نقش شاهزاده جوان دیلمی بازی می کردند. چند دقیقه پیش به خانم mora پیام دادم و منتظر پاسخ ایشون هستم. دلم یه تنهایی طولانی مدت میخواد و قطع شدن تعلقات و نبودن موبایل. دلم میخواد پشت ماشین بشینم و لاینقطع رانندگی کنم و نایستم. دلم میخواد برم تور جاده ابریشم، دلم میخواد همه چی فشرده بشه، دلم میخواد داد بزنم، داد بلند، اونم توی روز. همین.

  • . خزعبلات .

پنجشنبه ای که گذشت، صبح بیکار بودم و متین هم رفته بود مدرسه. به وحید زنگ زدم و گفت از سمنان داره میاد شهمیرزاد. منم حاضر شدم و اومد دنبالم. رفتیم کار بانکی مربوط به ماجرای پنجشنبه گذشته رو انجام دادیم و رسید رو هم تحویل دادیم و دیگه کار خاصی نداشتیم. رفتیم جای همیشگی و صبحونه املت و چای خوردیم. بعد هم رفتیم دفتر وحید و چند دقیقه ای نگذشته بود که کار متین هم تموم شد و اومد پیش ما. چند دقیقه ای اونجا بودیم و اومدیم خونه.

شب منزل مهندس بودیم و خانواده فرید و علی آقا هم اونجا بودند. شایان دوباره حرف مجموعه های مندلبرات و ژولیا و مثلث سرپینسکی رو که چند وقت قبل بهش گفتم پیش کشید و یه جمله گفت که خیلی به دلم نشست. گفت: عمو! نظم عجیب این شکل ها با پیش فرض های ذهنی من جور در نمیاد. سریع حرفش رو گرفتم و فهمیدم توی بنیان ها و اصول فکریش به "شک" افتاده و چقدر قشنگه این لحظات شک اون هم در بنیادی ترین مسائل. لحظه بیان این جمله اش به همراه شبی که در مورد کتاب شرح ادوار صفی الدین ارموی حرف میزد، بهترین لحظه هاییه که با این بشر ۱۷ ساله نابغه داشتم.

پ.ن:

در مورد Mandelbrot Set و Julia Set و Sierpinski Triangle بخونید. جالبه.

  • . خزعبلات .

دیروز دیر رفتم سر کار. وقتی رسیدم کلی کار داشتم و خدا رو شکر به سرانجامشون رسوندم. با پسرخاله رفتیم انبار و با یه تیر دو نشون زدم و بعد از رسیدن از انبار، روی بررسی یه طرح پیشنهادی بوشینگ کار کردم و اون رو هم در لحظات آخر به سرانجام رسوندم و اومدم خونه‌ی شهمیرزاد. با متین ناهار خوردم و استراحت کردیم. بعد از بیدار شدن از خواب به وحید زنگ زدم که شب همدیگه رو ببینیم که مهتاب گوشی رو برداشت و گفت توی مسیر شمال هستند و دیدار میسر نشد. متین گفت به خانم مهندس و شایان بگیم شام بیام پیش ما و تماس گرفت و اونها هم موافقت کردند. ظروف نشسته یه هفته توی سینک ظرفشویی تلمبار شده بود. همه رو شستم و بعد رفتم بیرون تا یه سری خرت و پرت برای خونه و مهمونی بگیرم. داشتم به خونه بر می گشتم که متین گفت خانم مهندس و شایان اومدند و شام هم از بیرون بگیرم و بیارم. آلچین که شام مد نظر رو نداشت. پس به سمت رستوران آبشار رفتم که روز قبل ازش ناهار گرفته بودیم و الحق که بسیار عالی و خوشمزه بود. رسیدم دم در رستوران متین گفت چهار تا غذا رو بکنم شش تا، چون دوست خانم مهندس و دخترش نگار هم دارند به جمع ما اضافه میشن. شام رو گرفتم و اومدم خونه. این همه رو گفتم تا برسم به اصل مطلب. شایان مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن در خصوص تجربه های چند روز گذشته اش و رسید به اینکه دیشب با رضا والی، آهنگساز ایرانی ساکن آمریکا، از طریق اسکایپ دیدار کرده و گفت و گفت تا رسید به کتاب ادوار صفی الدین ارموی و گفت که رضا والی کتابی به اسم شرح ادوار رو معرفی کرده. تا اینو گفت، گفتم همون کتاب تالیف سید عباس معارف؟ گفت اسم نویسنده اش رو گفت ولی الان یادم نمیاد. گفتم میتونی ببینی اسمش چی بود و چند دقیقه بعد، تونست از صدای ضبط شده رضا والی، اسم نویسنده کتاب شرح ادوار رو به من بگه و دقیقا همون نام بود که من منتظرش بودم؛ سید عباس معارف.

به شایان گفتم سوای همه مسائل، یک چیز جالب از گفت و گوی تو و رضا والی برای من وجود داشت و اون هم تایید این فکر بود که در جستجو و طلب هر چی باشی، اسباب طوری مهیا میشه که به اون موضوع یا هدف برسی یا بهش نزدیک بشی و پازل دیداری زندگی خودت رو کامل و کامل تر کنی و الحق که چنین هست. هم سید عباس معارف و هم رضا والی به انحای مختلف در طول زندگی من بودند و به اون زمان ها معنا و رنگ دادند و دیشب، اون دو تا در یک نقطه با هم تلاقی کردند.

آخرش برای شایان، شعر سید عباس معارف که بر سنگ گورش نوشته شده رو از حفظ خوندم و گفتم هفته ای نیست که بگذره و حداقل یک بار این شعر رو با خودم زمزمه نکنم. 

اما دیشب بعد رفتن مهمون ها در ساعت دوازده و بیست دقیقه شب، واحد ۱ راس ساعت ۱۲.۳۰ شروع کرد به پارتی گرفتن و تا ساعت سه و نیم این پارتی ادامه داشت. ساعت یک بامداد رفتم تا برای سومین بار به حیوان مالک اون واحد هشدار بدم، ولی کو گوش شنوا؟ آوردمش واحد خودمون و گفتم با این صدا، توی حیوان میتونی بخوابی؟ گفت صدا رو کم می کنم و رفت و تا ساعت سه و نیم با همون صدای سابق به کار خودش ادامه داد. تموم شب خودم رو خوردم و خوابم نمی اومد و تنها دلخوشیم این بود فردا بشه و به پدر این حیوان زنگ بزنم. چنین شد و بعد از چند بار تماس و اشغال بودن، پدر این حیوان زنگ زد و شرح ماوقع رو بهش گفتم و نهایتا عذرخواهی کرد و امیدوارم این شرایط تکرار نشه.

امروز ظهر رفتیم شیرینی خریدیم و به آپارتمان بابا در شهمیرزاد رفتیم. علی و سعیده و خونواده سعیده هم اومدند و ناهار رو اونجا بودیم. مامان فسنجون درست کرده بود و هوا هم بسیار عالی و دورهمی خوبی بود. بعد ناهار، چون سیر ترشی خورده بودم، فشار خونم افتاده بود و زیر کرسی گرم دراز کشیدم و کمی خوابیدم. بعد بیدار شدن از خواب، آش رشته خوردیم و ساعت ۱۷.۴۵ وسایل رو جمع کردیم و اومدیم خونه خودمون در شهمیرزاد. یک ساعتی هست که هم من و هم متین روی تشک های خوابمون دراز کشیدیم و هر کی به کار خودش مشغوله. چقدر شعر نوشتم.

  • . خزعبلات .