خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متین» ثبت شده است

بعد از مدتها

از سی تیر که آخرین بار در اینجا نوشتم، تا امروز حدود دو ماه میگذره. حس عجیبیه بعد مدتها نوشتن. مثل وقتی که مدتها سیگار نمیکشی و بعد که اولین سیگار رو میکشی، تمام بدنت به اون واکنش نشون میده و حسی از رخوت تمام وجودت رو می گیره. خلاصه که شوقی عجیب زنده شده، در زندانی باز و واژگان در تمنا و تقلای فرار از زندان.

اتفاقات بسیار زیاد و عمیق و عجیبی توی این دو ماه افتاد که سعی میکنم تیتر وار به مهم ترینشون اشاره کنم:

۱. از همین امروز شروع می کنم. امروز ۲۷ شهریور، تولد امیر هست و اگر بود، ۳۹ ساله می شد. اما نیست و منتظرم تا روزی دوباره ببینمش و قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانیم.

۲. مادر من حدود پنج ماهی میشه که درگیر ضایعه رشد لثه شده. پریروز یعنی یکشنبه ۲۵ شهریور، به اتفاق علی و سعیده و مادرم، راس ساعت ۶ عصر از سمنان به طرف تهران حرکت کردیم. شب رو در منزل پدر سعیده در امیرآباد به سر بردیم و فردا صبح، من و علی و مادر، پیاده به طرف بیمارستان شریعتی حرکت کردیم. هوا خوب بود و مطبوع. کارها به خوبی پیش رفت و مادر توسط دکتر محمد بیگلری ویزیت شد. مادر بی نهایت استرس داشت، اما حرفهای دکتر و نحوه برخوردش با بیماری، استرس رو از مادر دور کرد. من در اتاق انتظار بودم و علی همراه مادر بود. در بازگشت از بیمارستان، دوباره به منزل برگشتیم. نمونه لثه مادر رو از آزمایشگاه امیرآباد گرفتم و به همراه علی با اسنپ به آزمایشگاه دقت در شهرک غرب بردیم. دوباره به منزل برگشتیم و ناهار خوردیم. سارا هم اومده بود و چه قورمه سبزی ای شوه بود. ساعت چهار و نیم عصر قرار شد به بازار تجریش بریم ولی بس که شلوغ بود، منصرف شدیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. حدود ساعت نه و نیم و از سمت جاده فیروزکوه به سمنان رسیدیم. سریع وسایل رو بار ماشین کردم و به طرف منزل شهمیرزاد حرکت کردم.

۳. شایان برای ادامه تحصیل در زمینه موسیقی، به اتریش رفت. پنجشنبه ۸ شهریور به اتفاق فرید و مائده و متین، برای خداحافظی به منزل مهندس در شهمیرزاد رفتیم. اما دوباره فردا در سمنان برای آخرین بار در حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر، دم درب منزل سمنان با مهندس و خانم مهندس و شایان خداحافظی کردیم و روز ۱۰ شهریور سه نفره به اتریش رفتند‌. مهندس و خانم مهندس شنبه همین هفته یعنی ۲۴ شهریور به ایران برگشتند و من هنوز فرصت دیدارشون رو پیدا نکردم.

۴. روز ۱۱ شهریور، آپارتمانی رو که یکسال در اون ساکن بودیم رو تحویل مالک دادیم و کابوسی که از یک سو تفاهم در ۲۶ مرداد شروع شده بود رو به پایان بردیم. خدا میدونه توی حدود این دو هفته چه بر من و متین گذشت و امان از آدم جاهل بی شعور تازه به دوران رسیده که اتفاقا تعدادشون در جامعه ما به صورت تصاعدی در حال افزایش هست. 

۵. از اول شهریور امسال، پروسه اثاث کشی به خونه جدید شروع شد. بعد از عدم توافق با مالک آپارتمان قبلی، متین خونه دیگری در شهمیرزاد پیدا کرد که از هر لحاظ از خونه قبلی بهتر هست. یک منزل دو طبقه که طبقه اول من و متین هستیم و طبقه دوم هم مالک. چندین روز درگیر تخلیه وسایل و جابجایی اونها بین منزل جدید و منزل سمنان بودیم. خلاصه الان به سکون و آرامشی رسیدیم.

۶. روز ۱۷ مرداد، نمونه لثه مادر رو بردم آزمایشگاه امیرآباد تهران. اون روز از آسمون آتیش می بارید. دمای هوایی که دماسنج ماشین نشون میداد، در گرمترین حالت، ۴۸ درجه بود و لعنت بر تابستون که چقدر ازش بدم میاد.

۷. قرار بود برای ماموریت کاری در روزهای ۸ و ۹ مرداد به کرمان برم که بلیط هواپیما گیرم نیومد و چه بهتر.

۸. اما بهترین لحظات این مدت با صدای استاد مهدی سیدی در پادکست خوانش تاریخ بیهقی گذشت. به صورت معتاد گونه ای بهش عادت کردم و مسیر رفت و برگشت بین شهمیرزاد و سمنان و تمامی لحظات خلوت به گوش دادن به اون میگذره. الان قسمت ۱۵۳ هستم و حدود ۱۳ قسمت دیگه تا پایان کتاب باقی مونده.

۹. در پایان یادی کنم از متین که با حضورش، تموم سختی ها رو پشت سر میذاریم و به پیش میریم و قدردان حضورش هستم و بی نهایت شاکرم بابت اینکه کنارش هستم. دوستش دارم و داند که چقدر دوستش دارم. تمام.

  • . خزعبلات .

ویروز صبح، ماموریت بودم. رفتیم دامغان برای بازدید. دیشب خونه محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب، رضا و الهام و مانلی و احسان و دوستش هم دعوت بودند. تارا مثل همیشه پر حرارت می رفت و میومد و محمود و شراره رو کلافه کرده بود. دورهمی خوبی بود. مخصوصا فسنجون شام.

امروز از اداره به متین زنگ زدند و سریع حاضر شد و رفت اونجا و وقتی برگشت گفت که پیشنهاد مدیریت یه مجموعه آموزشی رو بهش دادند. ساعتی بعد دوباره زنگ زدند و متین مجبور شد دوباره شال و کلاه کنه و بره سمت مهدیشهر. از امروز باید متین رو خانوم مدیر صدا بزنم، لفظی که احتمالا کلی دانش آموز، او رو با این عنوان خطاب خواهند کرد. خدا رو شکر که خونه اجاره شهمیرزاد هست که هی ییلاق قشلاق نکنیم. 

فردا شب قراره دوستان متین از تهران بیان شهمیرزاد. برای همین رفتیم یه سری مایحتاج و خرت و پرت خریدیم و اومدیم خونه. توی مسیر برگشت دو تا از شاگردهای متین زنگ زدند و با چه شوقی با متین حرف میزدند. آدم قشنگ میتونست عمق محبت بچه ها به متین رو از صداشون و نحوه حرف زدنشون بفهمه. بی نهایت لحظات لذت بخشی بود. از نظر من موفقیت بزرگی برای متین هست، چون برای ادامه زندگی در وجود دیگران، پس از مرگ خودش، سرمایه گذاری خوبی کرده و این دو تا شاگردش، یکی از ده ها موردی بود که با این عمق علاقه برای خانوم معلمشون حرف میزدند و درد دل می کردند.

 

پ.ن:

امروز چهاردهمین سالگرد درگذشت پرویز مشکاتیان بود. یادش تا ابد در من باقی میمونه. کاش با مرگ ما، یاد نیک ما، مثل یاد و نام نیک پرویز مشکاتیان، در وجود دیگران باقی بمونه. چنین باد.

 

  • . خزعبلات .