خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد خواجوی» ثبت شده است

الان در رشت هستم. متین خوابه و من نیم ساعتی هست بیدار شدم. به عادت شبهایی که در رشت هستیم، هر دومون دیر خوابیدیم. من حدود ساعت ۳ صبح و متین دیرتر.

از سه شنبه شب شروع میکنم. فیلم "خشت و آینه" اثر ابراهیم گلستان رو دیدم و خوابیدم. فیلم خوبی بود و برای دوره خودش و با توجه به الگوهای سینمایی ایران، فیلمی قابل تحسین و به نوعی جریان ساز. من نسخه ترمیم شده رو تماشا کردم. 

فردا یعنی چهارشنبه ۱۲ دی، جلسه داشتم. جلسه خوبی بود‌. عظیم و مهسا حدود ساعت ۱۲.۰۶ زنگ زدند و با هم خداحافظی کردیم. اونها رفتند به سمت استانبول تا بعد به آلمان برن‌. بعد از جلسه ناهار خوردم و زدم بیرون. چون کاری نداشتم، موزه های اطراف اونجا رو جستجو کردم و به موزه پول رسیدم. ساختمانش رو یک بار طی تحقیقاتی که در مورد نظام عامری داشتم، دیده بودم. 

چهار تا موزه بود: هنرهای جهان، هنر اسلامی، موزه جواهرات و موزه پول. تابلویی از سهراب سپهری رو دیدم که قبلا تصویرش رو دیده بودم و برای اولین بار تابلویی از خانم ایران درّودی رو دیدم. کلی نقاشی از پیکاسو و دالی هم بود.

بعد به سمت موزه هنرهای معاصر حرکت کردم. دو گالری به نمایش آثار "مارکو گریگوریان" اختصاص داشت. برای من نقاشی ها و خود ایشون از دو باب قابل توجه و ستایش بودند:

اول اینکه ایشون نقاش های سبک قهوه خانه مثل قوللر آغاسی و محمد مدبر رو در سایه حمایت گرفت و برای اونها نمایشگاه گذاشت که اتفاقا چندین نقاشی قهوه خانه اثر استاد محمد مدبر و حسین قوللر آغاسی در همین نمایشگاه بود که برای منی که سالهاست عاشق نقاشی قهوه خانه هستم، بسی غنیمت بود.

دوم اینکه گریگوریان بعد از پزویز کلانتری، دومین نقاشی بود که المان خاک و گل و کاه و کاه گل رو به روی بوم آورده بود و خصوصا به طور برجسته و سه بعدی. برخلاف نقاشی های پرویز کلانتری که فقط سطح بوم کاه گلی میشد و نقاشی روی اون شکل می گرفت.

اون شب فیلم "شطرنج باد" اثر "محمدرضا اصلانی" رو دیدم. فضا، طراحی دکور و لباس رو بی نهایت پسندیدم، اما سلسله روایت رو زیاد نه، خصوصا کشدار بودن صحنه های مختلف. ولی در کل بدم نیومد. این فیلم رو هم مثل فیلم "خشت و آینه" از روی نسخه ترمیم شده تماشا کردم.

پنجشنبه رفتم دنبال داروی شیمی درمانی مادر. راس ساعت ۷.۳۰ جلوی داروخونه هلال احمر بودم‌. اول که سامانه قطع بود. بعد که پیش فاکتور رو گرفتم، رفتم ساختمون جبران بیمه دی که جنب سفارت افغانستان هست. نتیجه اینکه پنجشنبه ها کسی نبود که داروی تک نسخه ای رو تایید کنه. برگشتم داروخونه هلال احمر و پیش فاکتور رو باطل کردم‌. پیاده به سمت منزل ارغوان هوشنگ ابتهاح حرکت کردم. درب ورودی منزل بسته بود. منزل دقیقا جنب ساختمان مرکزی  سیمان تهران واقع بود. دقایقی اونجا ایستادم و به عکس ها و فیلم هایی که از این منزل دیده بودم فکر کردم و اینکه اینجا چه آدمهایی رفت و آمد می کردند. کمی پایین تر تونستم قسمت های بالایی درخت ارغوان سایه رو ببینم‌ کمی اونجا هم موندم و به سمت منزل حرکت کردم.

وسایل رو جمع کردم و حدود ساعت ده و نیم صبح به سمت رشت حرکت کردم. ناهار رو در منزل پدری متین و با حضور متین و پدر و مادرش صرف کردیم‌. عصر خوب خوابیدم‌. شب رفتیم در سطح شهر رشت دور بزنیم‌. به منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ متین رفتیم که هر وقت به رشت می اومدیم، به دیدارشون می رفتیم. اتفاقی دیدیم درب بازه و رفتیم داخل و به دیدار عمو و زن عمو ها و عمه متین که برای اونها نذری می دادند. چقدر حس خوبی بود. روحشون شاد.

بعد رفتیم به منزل دخترخاله های متین. عارفه بیرون بود. فائزه بیدار و فهیمه در خواب. بعد فهیمه هم بیدار شد و با هم چای خوردیم. فهیمه عکس دوست پسرش رو بهم نشون داد و کلی در مورد ازدواج حرف زدیم‌. فهیمه دختر من و متینه. به من میگه پدر و به متین میگه مادر. البته عروس ما هم بود و قرار بود با پسرمون کامران ازدواج کنه که رفت سراغ یکی دیگه :)))))).

بعد برگشتیم خونه و تا حدود ۳ صبح با مادر متین حرف میزدم. بعد هم خواااااب عمیق. والسلام

پ.ن:

موسیقی سه تا از فیلم هایی که اخیرا دیدم رو "شیدا قرچه داغی" ساخته بود: فیلم های "کلاغ"، "رگبار" و "شطرنج باد". به گفته استاد حسین علیزاده، خانم قرچه داغی از اولین کسانی بود که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دست ایشون رو گرفتند و به نوعی نقش استادی به گردن حسین علیزاده دارند. استاد علیزاده بارها از ایشون به نیکی یاد کردند. ایشون سالهاست که در کانادا زندگی می کنند. مصاحبه ای از ایشون با عنایت فانی در قالب برنامه "به عبارت دیگر" موجود هست که زیباست. واقعا حیف ایران با این همه سرمایه انسانی پراکنده.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی جمعه 24 فروردین 1403، من و متین دیر از خواب بیدار شدیم. فکر کنم حدود ساعت یک ظهر بود. متین خیلی دیر خوابیده بود، اون طوری که می گفت انگار تا ساعت 5 صبح با پدر و مادرش بیدار بودند و حرف میزدند. اما من حدود ساعت 3 صبح بود که خوابیدم. صبح من بیدار شدم ولی چون کاری نداشتم و می دونستم باید رانندگی کنم، دوباره به خواب ادامه دادم.

حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که برای دیدار پدر بزرگ متین، به منزل ایشون رفتیم. عمو کیوان متین هم اونجا بود و حدود سک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم. جای مامانی مریم (مادر بزرگ متین) خیلی خالی بود و این بار به جای حضور در جمع ما، دو تا عکس قاب گرفته زیبا، روبروی ما روی دیوار بود و ما رو نگاه می کرد. 

حدود ساعت 4 عصر بود که از حاجی بابا (پدربزرگ متین) و عمو کیوان خداحافظی کردیم و از منزل خارج شدیم. توی همون کوچه، خونه عمه متین هم هست و متین زنگ خونه اونها رو به صدا در آورد و همون دم در با عمه و نرگس (دخترعمه متین) حال و احوالپرسی کردیم و نهایتا خداحافظی کرده و به طرف سمنان حرکت کردیم. راس ساعت 4.30 عصر، در میدون گیل بودیم و چند کیلومتر بعد، کابوسی شروع شد که برای پایانش، حدود دوازده ساعت زمان لازم بود. فقط اینو بگم که فاصله 62 کیلومتری رشت تا رودبار رو در پنج ساعت و نیم طی کردیم. در خروجی رودبار ایستادیم و متین یه سری خرت و پرت برای خوردن خرید و دوباره به راه افتادیم. تا اول بزرگراه غدیر که راه ما از مسافران تهران و کرج جدا می شد، همین جور ترافیک بود و نمی شد با سرعت زیاد طی مسافت کرد. همین قدر بگم که بزرگراه غدیر هم که همیشه خلوت بود و وقتی ما واردش می شدیم یه نفس راحت می کشیدیم، برای خودش کابوسی بود، اما نه در حد کابوس سراوان و امامزاده هاشم و رودبار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. متین کمی بعد خوابید و من جلسه شانزدهم خوانش تاریخ بیهقی رو توی پخش ماشین گذاشتم و مشغول رانندگی. بحث به نامه امیر مسعود به آلتونتاش خوارزمشاه رسیده بود که بالاخره این قسمت زیبا رو هم تموم کردم و البته کمی هم از قسمت هفدهم یعنی پاسخ آلتونتاش خوارزمشاه به نامه امیر رو هم گوش دادم. 

بالاخره سفری که در چهار و نیم عصر روز جمعه 24 فروردین 1403 شروع شده بود، در ساعت 4 صبح بامداد شنبه 25 فروردین 1403 به پایان رسید و تموم حس و حال خوب اون چند روز استراحت در رشت رو با خودش نابود کرد. متاسفانه متین تعهد داشت که شنبه سر کار باشه وگرنه من مشکلی برای مرخصی گرفتن نداشتم. می دونستم چنین اتفاقی می افته، ولی واقعا چاره ای نبود.

اما امروز صبح، من خوابیدم و اداره نرفتم. به همکارم گفته بودم که شاید شنبه رو نتونم بیام اداره. ولی متین حدود ظهر برای تدریس به فرزانگان رفت و بعد به سمت مدرسه خودش. متین طرحی رو از امروز شروع کرده که دانش آموزانی که تمایل دارند و صد البته والدین اونها هم رضایت دارند، می تونند تا ساعت 6 عصر در مدرسه بمونند و برای کنکور درس بخونند.

من هم الان خونه هستم و انشاالله شب برم ساز نی خودم رو که قبل از سفر رشت سفارش دادم، تحویل بگیرم. فرید لطف کرد و یکی از دوستانش که مدرس ساز نی بود رو معرفی کرد و سفارش ساز نی رو به ایشون دادم. میخوام مثل تمبک و سه تار و تنبور که دل ای دلی باهاشون ور رفتم و صدایی ازشون در آوردم، از نی هم صدایی در بیارم. البته برنامه ای دارم که انشاالله امسال یه تنبور خوش صدا هم بگیرم. تا چه پیش آید. الان یادم افتاد، ساز سه تار خودم رو هم دادم به فرید که بده به دوستش بابک (استاد دوستم عارف که الان در آمریکاست) که پرده ها و سیم هاش رو عوض کنه. باید اون رو هم تحویل بگیرم.

پ.ن:

  • تایپ کردن و پست گذاشتن با لپ تاپ، چقدر راحت تر از موبایل هست. خدایی چه عذابی می کشیدم من.
  • نمی دونم قبلا گفتم یا نه، ولی من در دوران دبیرستان، در دبیرستان سمپاد درس میخوندم و قاعدتا من هم جزء سمپادی ها هستم. حالا بیست و اندی سال گذشته و الان همسرم در دبیرستان دخترونه سمپاد درس میده. اتفاق و تقارن جالبیه. باید یه پست خوب و اساسی راجع به سمپاد و سمپادی ها و اثر بزرگ سمپاد و سمپادی ها در زندگیم بنویسم. البته اگه مثل خیلی از پست هایی که میخواستم بذارم و فراموش شده، این پست هم به ورطه فراموشی سپرده نشه.
  • اما چیزی جالبی که در آخرین شب حضور من در رشت گیرم اومد، آشنایی با استاد زینت السادات امامی بود که تا قبل از اون شب، ایشون رو نمی شناختم. جلد اول کتاب "فتوحات مکیه" ابن عربی، با تصحیح و تعلیق استاد محمد خواجوی رو تورق می کردم که ناخودآگاه در ابتدای کتاب برخوردم به اینکه طرح های اسلیمی روی جلد اثر این خانم هست. یعنی مهندس حسین مفید و همسرشون خانم مهناز رییس زاده و انتشارات مولی، چه سهم بزرگی در افزودن آگاهی در زندگی من داشتند. این آشنایی با خانم استاد زینت السادات امامی هم بخشی از این آگاهی بخشی ها. در موردشون خوندم که دختر استاد امامی معروف بودند که معلم استاد محمود فرشچیان بودند. بالاخره به خاطر علاقه مهندس حسین مفید و همسرشون و به خاطر تحصیلات اونها در رشته معماری دانشگاه ملی و ارتباط با استاد حسین لر زاده، از علابق اونها در زمینه معماری و تذهیب و ...، در جلد کتاب های چاپی انتشارات وزین خودشون یعنی انتشارات مولی نیز استفاده شده. یه اثر در مورد معراج بود به قلم استاد زینت السادات امامی که چقدر زیبا بود و گیرا. بسی لذت بردم.

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. پریشب مهندس گ. و خانواده شام مهمون ما بودند و دیشب وحید و مهتاب که اتفاقا همین جا خوابیدند و امروز بعد از صبحانه از اینجا رفتند. هوای امروز گرم و آفتابی و یه طورایی بهاریه و پرنده ها هم میخونند. متین پرده ها رو کنار زده و آفتاب تندی وارد خونه شده. آدم دلش میخواد دراز بکشه و فکر کنه در سواحل جزایر قناری هست و دوش آفتاب بگیره.

این چند روز که داروها رو مصرف می کنم، راحت تر میتونم کارهای توی اداره رو انجام بدم، ولی عوضش این دو شب اخیر بعد از مصرف داروها گیج و منگ بودم. جالب تر اینه که امشب بعد از یک هفته مصرف داروها، قراره دوزش دو برابر بشه. 

دیروز متین مدرسه بود و من تنها خونه بودم. بعد از اومدن دیدم چهار تا کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو آورده. اتفاقا چند روز پیش داشتیم مستند مهدی آذر یزدی رو تماشا می کردیم.

این پنجشنبه و جمعه اخیر، اولین تعطیلاتی بود که بعد از مدتهای مدید، درگیر کاری نبودم و آزاد بودم. هفته های گذشته یا یه کاری داشتم یا ماموریت و یا کار در اداره. خلاصه که آدم چقدر نیاز داره به این تعطیلات.

پ.ن:

دیشب دقیقا یک ماه از سکته مغزی وحید می گذشت.

دیروز ۹ آذر، یازدهمین سالگرد درگذشت استاد محمد خواجوی، شارح آثار بزرگ عرفانی بود.

  • . خزعبلات .

دو ساعت پیش وقت شد بریم توی شهر رشت و دوری بزنیم. رفتیم طرف شهرداری. یه سری کتاب خریدیم جلوی کتابخانه ملی رشت. یارو چه کتابهایی داشت. حالا اگه شد اسمشون رو می نویسم. آب طالبی و بستنی زدیم و از هوا لذت بردیم و اومدیم خونه. ما میاییم رشت، انگار یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم. رفتم جلوی "موسسه چاپ زربافی" و مثل ابتهاج که یه عکس معروف اونجا گرفته، منم عکسی گرفتم و گذاشتم توی اینستا برای یادگار. اصلا هر چی توی وبلاگ و هر شبکه اجتماعی دیگه میذارم، برای یادگاره که بعدا اون روزگارها رو مرور کنم. اصلا من زندگی میکنم که گذشته بسازم. توی مسیر برگشت، رفتیم نزدیک خونه خاله متین و خانقاهی که مزار "محمد خواجوی" هست رو برای اولین بار دیدم. از کنار اونجا رد شدیم، روحم زنده شد و سر حال شدم و تموم وجودم شادی. دست خودم نیست. نمی دونم چی توی منه که مهر این آدما توی دلمه. از کنار چله خونه هم رد شدیم و سلامی به دکتر حشمت هم عرض کردیم. روح همه انسانهای بزرگ شاد.

  • . خزعبلات .