خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدرضا شجریان» ثبت شده است

دارم از تهران بر می گردم. صبح ساعت ۴.۲۰ بیدار شدم و از شهمیرزاد اومدم اداره. ساعت ۵ صبح با راننده شرکت (حسین) به طرف تهران حرکت کردیم.

جلسه در سعادت آباد بود. برای اولین بار چشمم به در زندان اوین خورد. جلسه خوبی بود. ناهار قورمه سبزی بود و منم شیفته اش.

متین با سعیده و ساناز رفته باغ پدر سعیده. 

دارم گلهای تازه شماره ۱۶۰ رو گوش میدم. تار محمدرضا لطفی و آواز شجریان. تصنیفی رو خوند که تصنیف "آهنگ وفا" عینا بر همین ملودی و آهنگ خونده شده. اولین اجرای گروه شیدا در برنامه گلهای تازه بود.

اوضاع و احوال بد نیست. درگیر مشکل لثه مادرم هستیم. حوصله پدرم رو ندارم، واقعا اذیت میکنه و روی مخه. عین یه بچه ۵ ساله میمونه.

شبها، کلیله و دمنه میخونم و آخراش هستم. چه کتاب زیباییه. بی نهایت عزیز و دوست داشتنیه. 

جام ملتهای اروپا هنوز ادامه داره و حس خوبی دارم که هنوز در جریانه و دنبال میکنم.

گوش دادن صبحگاهی در مسیر رفت و ظهرگاهی به پادکست خوانش تاریخ بیهقی به روایت آقای مهدی سیدی ادامه داره و به جلسه شماره ۴۹ رسیدم. آغاز مجلد هفتم و حرکت مسعود به سمت غزنین.

پ.ن:

دلم میخواد قبل از مرگ، یک بار دلِ سیر به تور جاده ابریشم برم. از خود چین، از چانگ آن تا پایانش. چرا انقدر جاده ابریشم و شهرهاش منو آروم میکنه؟

بعد مدتها نوشتم، ولی همین چند خط نوشتن، حالمو خوب کرد. چرا اینجوریه؟

  • . خزعبلات .

در نزدیک حالت ممکن بیداری به خواب می نویسم. من روی تخت اتاق خواب منزل سمنان و متین توی هال روبروی تلویزیون خوابیده. امروز مدرسه شون افطار دادند و خانم تا برسه خونه، ساعت شد حدود ۲۰.۴۵. در برگشت لطف کرد و لپ تاپ منو از علی ع. گرفت. لپ تاپ ۱۳ ساله من خیلی کند شده بود و یه هارد ssd از علی گرفتم و سرعتش از دِبی شیر سماور به دِبی شیر آتش نشانی تغییر کرد. منم از ساعت چهار و نیم عصر که از سر کار اومدم، لاینقطع مشغول مرتب کردن خونه بودم. فقط نیم ساعتی رفتم پایین و افطار رو پیش بابا و مامان بودم. تلویزیون هم روشن بود و صدای بازی دربی پرسپولیس استقلال رو حین کار می شنیدم. ریش هام رو بعد مدت ها زدم. فکر کنم از روز پدر تا امشب نزده بودم. فقط جمعه گذشت متین یه خورده کوتاهشون کرده بود. امروز کلهم اجمعین ریشها رو زدم و فعلا سیبیل دارم، اونم سیبیلی چخماقی. بیست و چهار روز هست که خوشبختانه و گوش شیطون کر، سیگار نکشیدم و مهم تر از اون حتی لحظه ای هوس هم نکردم. قرص های ضد اضطراب و ضد افسردگی رو سه چهار روزی میشه که قطع کردم. از لحاظ بدنی، فعلا مشکل هموروئید دارم که باید سریع تر درمانش کنم، چون نه درست بشوئه و دردش هم بسیار زیاده. 

این روزها بر خلاف رویه معمول زندگیم، کلا خواب می بینم، با داستانهایی مثل فیلم ها و ساخته شده بر اساس سناریوهایی بسیار قوی.

اما دیروز هم که اول ماه رمضان بود، افطار رو به اتفاق علی و سعیده پیش بابا و مامان در طبقه پایین بودیم. متین دقیقا تایم افطار نوبت مشاوره داشت. بعد از اومدن متین، سریع لباس پوشیدیم و رفتیم شهمیرزاد خونه فرید و مائده و کلی مهمون هم اونجا بودند و چهارشنبه سوری رو اونجا سر کردیم.

فردا صبح ساعت ۵ صبح ماموریت شاهرود رو پیش رو دارم. اگه عمری باشه، شنبه رو هم شاهرود هستم. احتمال رشت رفتنمون در ایام عید، خصوصا نیمه اول تعطیلات بسیار پایینه. 

اما اتفاق بسیار مهم این روزها، راس ساعت ۱۳.۲۷ امروز اتفاق افتاد. همکار هم اتاقیم مشغول خلسه بعد از ظهر گاهی خودش بود که دیدم روی موبایلم، شماره "علی اکبر رمضانی" افتاده. داشتم شاخ در می آوردم. نمی دونم از این شخص قبلا خصوصا در پست های اولیه این وبلاگ گفتن یا نه، اما اگر خیلی خلاصه بخوام بگم، سال ۱۳۹۱ که در نیشابور سرباز بودم، این جناب استوار یکم علی اکبر رمضانی (الان نمی دونم درجه نظامیشون چی هست)، رییس دفتر فرمانده گردان ما بود. آدمی با ظاهری قاطع و محکم ولی بعدها فهمیدم چه دل مهربان و پاک و رئوفی داره. روز ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ بود و تمام اون روز به یاد پرویز مشکاتیان بودم که فرداش سومین سالروز درگذشتش بود و من در شهر محل تولدش بودم و بسیار نزدیک به مزارش. نمی دونم چی شد که زد به سرم که برم مرخصی شهری بگیرم و برم سر مزارش. به اتفاق یکی دیگر از هم خدمتی ها که الان کانادا هست، رفتیم پیش ستوان دوم رضا مرشدلو، فرمانده گروهانمون که این تصمیم رو عملی کنیم. یهش گفتیم و با حالت تمسخر گونه، اجازه نداد (همین جا بگم که این آقای مرشدلو هم بی نهایت دوست داشتنی و محترم بودند). من بی خیال شدم، ولی اون دوستم چون سر زبون داشت، رفت به آقای رمضانی گفت. جناب رمضانی گفت کی دوست داره بره؟ دوستم محمدرضا خبر من گفت فلانی. گفت بهش بگو بیاد ببینم چی میخواد. منم از دسته خودمون حترج شدم و رفتم پیش جناب رمضانی. گفت مشکاتیان رو می شناسی؟ گفتم باهاش زندگی کردم و زندگی می کنم و در ادامه گفتم که امشب سالگرد وفاتشه. گفت پرویز از بستگان دور ما بود و در نهایت تعجب دیدم برگه خروج من و محمدرضا رو از پادگان صادر کرد. توی آسمونا بودم. سریع یه سواری گرفتیم و رفتیم سمتم مزار مشکاتیان که می دونستم در نزدیکی مزار عطار نیشابوریه. رسیدیم. با لباس سربازی و در حالی که آفتاب در حال غروب بود، کنار مزار پرویز مشکاتیان ایستاده بودم و به نغمات او و لحظاتی که این نغمات برام خلق کرده بود فکر می کردم. چون باید زود بر می گشتیم، سری به مزار عطار و بعد خیام زدیم و دوباره به سمت پادگان حرکت کردیم. نکته جالب تر این بود که سر مزار خیام، صدای سنتور مشکاتیان و آواز شجریان در حال پخش شدن بود. یادش بخیر. اون دوران، خصوصا قبل رفتن به خدمت، تازه تصنیف "جان عشاق" رو درک کرده بودم و غیر اون هیچ چیز دیگه ای گوش نمی دادم. تمام خدمت دو ماهه نیشابور، چون از لذت شنیدن موسیقی مح وم بودم. این تصنیف جادویی رو در مخیله خودم پخش می کردم و کیف می کردم.

القصه، از اون سال بعد، هر بار که به ۲۹ شهریور می رسیدم، به جناب علی اکبر رمضانی نازنین زنگ می زدم و به یادش می آوردم که تا عمر دارم، لطف و محبت اون روزش رو فراموش نمی کنم. هر سال چنین رسمی رو به جا می آوردم تا دو سه سالی وقتی شماره همراه ایشون رو می گفتم، موفق به گفتگو نمی شدم و چند سالی میشد که این کار از سرم افتاده بود تا امروز که اسم "علی اکبر رمضانی" برگوشی همراه من نقش بست. در آسمان ها بودم. سریع از پشت میز کارم زدم بیرون و مشغول گفت و گو شدم. تمام موهای تنم سیخ شده بود و شعف و هیجان توام با شادی مفرط، تموم وجودم رو فرا گرفته بود. صدای ایشون رو بعد از چند سال دوباره می شنیدم. صدایی با اون لهجه خراسانی شیرین دوست داشتنی که میخوام برای اون لهجه بمیرم، گویی بیهقی و فردوسی بزرگ هم با همین لهجه حرف میزدند. برای من گفتند که تموم شماره ها پاک شده بود و سیم کارت هم به مشکل خورده بود و خلاصه نشده بود با هم حرف بزنیم. اما ایشون هم به خاطر من به مخابرات رفته بودند و از روی تاریخچه تماس ها در اون روز به خصوص، شماره من رو پیدا کرده بودند و به من زنگ زده بودند. بهم گفتند هر وقت به سمت عطار و خیام میرن، به اهل و عیال میگن یه فلانی بود که عاشق اینجا بود و یاد من رو همیشه زنده نگه می دارند. گویی زیبایی و عظمت همین لحظه هاست که نکبت سراسر گُه زندگی رو قابل تحمل می کنه. بی نهایت مشتاق دیدارشون هستم. واقعا یک کار به ظاهر کوچیک، میتونه چه حس خوبی رو در درازنای تاریخ به پژواک در بیاره و مثل خورشیدی که بی غروبه، باعث روشنی بشه و روشنی هم یعنی عیان شدن حقیقت. همین.

پ.ن:

  • خراسان، خصوصا خراسان بزرگ، مفهوم عجیبیه و من مفتخرم و فخر میفروشم که از بخت خوش، می تونم با تمام وجود اون رو حس کنم. نمی دونم شاید اجداد من از خراسان بزرگ بودند‌ که وقتی این بیت اسکندر ختلانی رو می شنوم، تمام وجودم از شوق و احساسش به لرزه در میاد:

                        پنداشتی که ریشه‌ی پیوند من گسست؟         

                                      در سینه ام هزاااااار خراسان نهفته است

  • توی این تصنیف "جان عشاق" اثر پرویز مشکاتیان، حس و حال عجیب شهریور و مهر سال ۱۳۹۱ من، به کامل ترین وجه نهفته ست. بشنوید این اصوات جادویی رو که گویی واقعا در بهشت این لحن ها بشنوده ایم، در الست، در صبح ازل:

  • . خزعبلات .

خب، این داستان از اونجا شروع میشه که در آلبوم چاووش ۷، قطعه اول، تصنیفی هست با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و به خوانندگی محمدرضا شجریان بر روی شعری از فردی به نام "بَرزین آذرمهر" که در زیر می تونید بهش گوش کنید:

این تصنیف مشهور که در وقایع سال ۸۸ هم بسیار شنیده شد، "همراه شو عزیز" نام داره که حتما همه افراد یا خودشون شنیدند یا به نوعی به گوششون خورده. مشهور شده بود که این برزین آذرمهر، نام مستعار خود پرویز مشکاتیان هست و شاعر این تصنیف هم خودشه.

نمی دونم چی شد که یاد این شعر افتادم و شروع کردم به جستجو در مورد این برزین آذرمهر. شنیده بودم فردی ادعا کرده که برزین آذرمهر هست و این شعر سروده ایشونه. تا میرسیم به ۲۹ دی ماه، یعنی همین چند روز پیش که متوجه شدم اون فرد که چنین ادعایی کرده، شخصی موسوم به "جعفر مرزوقی" هست و ایمیل ایشون رو پیدا کردم و بهشون ایمیل زدم. توی نوشته ها خوندم که این شعر در کتابی به اسم "بپا خیز ایران من" چاپ شده.  اینترنت رو جستجو کردم و کتاب رو گیر نیاوردم. توی ایمیلم به آقای مرزوقی، درخواست کتاب رو داشتم تا این شعر رو داخل اون مجموعه پیدا کنم. خبری از جواب ایمیلم نشد. فکر کردم نکنه این آقای مرزوقی اصلا مرحوم شده. چون در جستجوهام به کتاب دیگری از ایشون به نام "افسانه های ترکستان شوروی (افسانه های مردم ازبکستان)" که به همراه ناصر پور پیرار نوشته شده برخوردم و از اطلاعات کتاب متوجه شدم که ایشون متولد سال ۱۳۲۴ شمسی هستند و اگر زنده باشند، باید ۷۸ ساله باشند. تا اینکه پریشب یعنی اول بهمن که شام خونه وحید و مهتاب دعوت بودیم. اتفاقی توی فیسبوک صفحه آقای مرزوقی رو پیدا کردم و اونجا بهشون پیام دادم. بلافاصله جواب منو دادند. خوشحال شدم و درخواست نسخه الکترونیکی کتاب رو کردم. گفتند فقط سه نسخه فیزیکی از کتاب رو دارند و نسخه الکترونیکی این کتاب نزد ایشون موجود نیست. بعد ادامه دادم که ممکنه تصویر صفحه ای که شعر "همراه شو عزیز" چاپ شده رو برای من بفرستند. دیدم پیام من رو دیدند و جوابی نیومد. شام رو با وحید و مهتاب خوردیم و باز هم جوابی نیومد تا اینکه دیروز ساعت ۳ بعد از ظهر وقتی توی اداره بودم، دیدم آقای مرزوقی پیام دادند و سه تصویر از کتاب برای من ارسال کردند که همین عکس های زیر هستند: (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی تصاویر کلیک کنید).

بنابراین، برای من یقین شد که شعر "همراه شو عزیز" که اصل اون "همراه شو رفیق" هست، متعلق به آقای جعفر مرزوقی متخلص به "برزین آذرمهر" هست.

جالب اینه که دقیقا ۵۰ سال بعد از سروده شدن این شعر، من به لطف اینترنت، با سراینده اون گفت و گو کردم و تصویر نسخه اصل چاپی شعر رو از خود ایشون دریافت کردم.

پ.ن:

تمام این پست در مسیر ماموریت اتفاقی و یهویی امروز به دامغان بین ساعات یک و دو ظهر نوشته شد.

  • . خزعبلات .

امروز گوهری از گوهران ایران، از میان ما رفت، ولی تا ابد، یادگارهاش با ما خواهد موند. امشب تمام ایران عزادار ایشون هست. شبی مثل امشب، دقیقا مثل شبی هست که فردوسی و بیهقی و عطار و خیام و سعدی و حافظ و مولانا از این جهان رفتند. یادشون گرامی. بعد بیشتر خواهم نوشت.

  • . خزعبلات .