خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیکاسکو» ثبت شده است

ساعت ۲۰.۲۵ دیشب از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. هوا هم گرم بود و شرجی، هم اینکه متین دلش نمی اومد من تنها برگردم سمنان. خلاصه اینکه سری به خونه مهسا و عظیم زدیم و یه سری خرت و پرت رو بار ماشین کردیم و به طرف سمنان حرکت کردیم. چون بی نهایت گشنه بودیم، توی رودبار توقف کردیم و در رستوران جهانگیری، شام خوردیم و مجدد حرکت کردیم. شامی رودباریش که چنگی به دل نمی زد و سلطانیش بدک نبود. فکر کنم متین دو ساعت از مسیر رو مشغول تماس تصویری با خواهرش بود و من هم رانندگی می کردم. بالاخره ساعت دو و نیم بامداد به سمنان رسیدیم و سفر ۴۶ ساعته ما به رشت برای تدفین مامانی مریم، به اتمام رسید. تا وسایل ماشین رو خالی کنیم و آماده خواب بشیم، ساعت شد چهار صبح. میخواستم مرخصی اول وقت بگیرم که در محاسبات اشتباه کردم و ده دقیقه ای بیشتر از سه ساعت مرخصی اول وقت رفتم. تا رسیدم کارهای مسخره شروع شد. جدیدا حالم از کارم بهم میخوره، خصوصا با اون پولی که ته ماه به عنوان حقوق ماهانه به ما میدن.

امروز بعد از بازگشت از اداره، چون بی نهایت خسته بودم، بعد ناهار خوابیدم و بعد از بیدار شدن، با متین رفتیم باغچه خودمون و درخت ها رو آب دادیم و برگشتیم خونه و شام رو با بابا و مامان و علی و سعیده در منزل بابا و مامان بودیم.

اما نکته جالب اینکه اصلا فکر نمی کردم توی این سفر به این کوتاهی و با توجه به درگذشت مادرِ پدرِ متین، گفت و گویی از جنس گفت و گو های معمول سفرهای پیشین، بین من و پدر متین در بگیره، اما در کمال تعجب چنین شد. دیروز عصر من و متین و مادر متین مشغول خوردن پامدور خورش و باقلا قاتوق بودیم که پدر متین اومد خونه. بعد ناهار روی مبل کنار هم نشستیم و گفت توی گوگل بزن "مهدی قوام صفری". من هم جستجو کردم و صحبت شروع شد که ایشون استاد فلسفه هستند و مباحث فلسفی ایشون شروع شد. بعد حرف فیزیک شد و کلاس دکتر اجتهادی در دانشگاه شریف و آخر سر هم صحبت از شخصی به اسم "پیکاسکو" که پدر متین برای پیدا کردن یکی از سوالات خودش در مورد اثر آسمان بر زمین به این فرد رسیده بود. یادم افتاد چند شب قبل، وقتی من و متین از شهمیرزاد برمی گشتیم، متین ازم پرسید اگر فراغتی باشه و مایل باشی به یک موضوع بپردازی چیه؟ من مکث طولانی ای کردم و متین با تعجب گفت من فکر میکردم سریع میگی فلسفه و بهش گفتم اتفاقا جوابم فلسفه بود، ولی داشتم عمیقا فکر میکردم که موضوع مهم تری هست یا نه و دیدم واقعا در حال حاضر، برای من چیزی مهم تر از فلسفه و دونستن اون وجود نداره.

یاد دارم شنبه شب، وقتی با مادر متین از خونه پدربزرگ متین بر می گشتیم (متین و پدرش اون شب رو خونه پدربزرگ موندند)، مامان گفت توی این کوچه خانقاه گنابادی هاست و تا اینو گفت، یاد خاطرات تراب حق شناس در کتاب خودش به نام "از فیضیه تا پیکار" افتادم که گفته بود در مدتی که در صومعه سرا دوران تعهد خدمت خودش در آموزش و پرورش رو میگذرونده، برای پوشش فعالیت های سیاسی و پرت کردن حواس ساواک، درگیر صوفی گری میشه. یهو به مادر متین گفتم خیلی جالبه این رو گفتید و داستان تراب حق شناس رو براشون تعریف کردم و گفتم اما ایشون به خانقاه دکتر جواد نوربخش می رفتند و این خانقاهی که گفتید نبوده. در همین حین از پل عراق گذر می کردیم که گفتند اتفاقا خانقاه دکتر نوربخش توی همین کوچه بوده و رفتم به تصویر سازی اینکه زمانی تراب حق شناس در اینجا تردد می کرده و ...

خلاصه سفر کوتاه ما، علاوه بر غم از دست دادن مامانی مریم، این چیزا رو هم داشت. حالا قراره روز چهارشنبه مجدد بریم رشت تا در مراسم هفتم که پنجشنبه برگزار میشه، شرکت کنیم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .