خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کسری» ثبت شده است

امروز کسری (پسر امیر) سه ساله شد. مدتهاست ندیدمش و بسیار مشتاق به دیدار. اما هر وقت هم که می بینمش، حالم چند روزی بد میشه، بس که جای امیر خالیه. 

امروز تهران بودم و الان ایوانکی هستیم و در مسیر بازگشت به سمنان. روز خوبی بود. جلسه بسیار خوب و پرباری در شرکت ادصاب. ناهار رو در کوچه پایین شرکت و در رستوران هتل پامچال خوردیم. ناهار جوجه کباب بود و در ظرف لعابی گمج گونه سرو شد.

دیشب و پریشب رو در منزل سمنان بودیم. هوا واقعا افتضاحه و غیر قابل تحمل. انشاالله امشب مجدد به شهمیرزاد برگردیم.

دیشب بعد مدتها دو نفری رفتیم رستوران وشنا و کیفیت غذاش مثل همیشه عالی بود. 

پ.ن:

روبروی شرکت ادصاب، ساختمان اولیه دانشگاه خوارزمی بود. باید در موردش بیشتر بخونم.

  • . خزعبلات .

آخرین بار، روز چهارم عید و توی رشت چیزی نوشتم و اینجا گذاشتم. به قدری حجم وقایع این دو ماه زیاد بود که نمی دونم از کجا و از چی بنویسم. اکثر حجم این وقایع مربوط به کار من می شد و فشار مضاعف بابت ارزیابی سالیانه که به خاطر بیماری کرونا، سه سالی میشد حضوری نبود و امسال حضوری شد. اتفاقا حضرات ارزیابان فردا میان و یه سه چهار روزی هستند و میره تا سال بعد، ولی خدا میدونه چی کشیدیم توی این دو ماه که اصلا گذر زمان رو حس نمی کردم. 

اما اگه بخوام اتفاقات برجسته این دو ماه رو بنویسم، وقایع زیر هست و شاید اتفاقات دیگه ای هم افتاده باشه و از خاطرم رفته باشه:

 

اولین مطلب اینکه همون قبل از عید تصمیم گرفتم زبان پایتون رو شروع کنم. اتفاقا روز دوم عید توی سایت مکتب خونه، دوره آموزش مقدماتی پایتون با جادی رو ثبت نام کردم و بعد از رسیدن به سمنان، از حدود روز هشتم یا نهم فروردین شروع کردم و کمتر از دو هفته با تموم مشغله ای که داشتم دوره رو با امتیاز 97.6 تموم کردم. داستان علاقمندی من به برنامه نویسی هم داستان جالبیه و نمی دونم ازش نوشتم یا نه، ولی اگه ننوشته باشم، حتما براتون می نویسم. خلاصه اینکه سال 1379 برنامه نویسی رو با زبان پاسکال توی دوم دبیرستان شروع کردم و سال بعد بیسیک و توی دانشگاه هم زبان C و بعدتر MATLAB که عجیب و غریب شیفته اون شدم و حتی تدریس می کردم و پروژه انجام می دادم و ازش پول در می آوردم. به موازات ویژوال بیسیک و بعدتر VBA هم اضافه شد و پایتون هم آخریش بود. یکی از آرزوهام این بود که میتونستم یه برنامه نویس تموم وقت میشدم ولی مثل بسیار و بسیار آرزوهای دیگه نشد. حالا ببینم میتونم برای برآورده کردن این آرزوی قدیمی، توی سالیان آتی کاری بکنم؟ امیدوام بتونم به یه جایی برسونمش.

 

مطلب بعد اینکه توی این دو ماه، حال روحی متین در منتها درجه خرابی بود و دو تا دکتر رفتیم و کلی دارو گرفتیم و مثل همیشه متین از خوردن داروها امتناع کرد و نمی دونم چه کوکب هدایتی و از کجا پیداش شد و حال متین چند روزی هست که خوب شده و اون حالت ها براش تکرار نشده. 

 

مطلب بعد اینکه روز 7 اردیبهشت، یه تلفن همراه جدید گرفتم. گوشی قبلی همش هنگ می کرد و خاموش می شد و وقتی بهش نیاز داشتم، منو لنگ میذاشت. از هوآوی Y7 Prime به سامسونگ A23 مهاجرت کردم ولی هنوز دلم پیش گوشی قبلیمه که خیلی خوش دست بود.

 

روز 8 اردی بهشت، برای مهکامه و کسری و محمود و شراره، شام خونه ما بودند و برای سومین بار کسری رو دیدم. خیلی غریبی می کرد و کلا به مادرش چسبیده بود. جای امیر به طرز غمناکی خالی بود. آخر شب موقع خداحافظی، مهکامه پشت فرمون 206 امیر نشست و کسری هم صندلی بغل با کمربنده بسته. بهش گفتم یادت باشه امشب بغلم نیومدی. ندیدن کسری یه درده و دیدنش هزار درد. به امید خوشبختی کسری. 

 

روز یکشنبه 17 اردی بهشت، مشغول کار بودم که مهندس د. گ. پیامک داد که خبر داری امیرحسین فطانت فوت کرده؟ منم اظهار بی اطلاعی کردم و بعدتر مشخص شد که خبر حقیقت داشته و ایشون در روز شنبه 16 اردی بهشت در کلمبیا فوت کردند و زندگی یهودای انقلاب ایران به پایان رسیده. در مورد امیرحسین فطانت، چند ماه قبل و چند تا پست قبل در مورد کتابش یعنی "یه فنجان چای بی موقع" و بعدتر در مورد همسر اولش یعنی خانم "زیبا عرشی" نوشتم. چند ایمیل بین ما رد و بدل شد و آخرینش هم توی شیراز در بهمن ماه گذشته که چه ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد. دوست دارم حالا که ایشون از این جهان رفتند، متن اون ایمیل ها رو توی یه پست اختصاصی منتشر کنم.

 

یکی از اتفاقات جالب کاری این بود که توی یه زمان کوتاه باید یه نرم افزار برای وضعیت روغن ترانسفورماتورهای شبکه خودمون می نوشتم و توی یکی از بخش هاش، مثلث دووال (Duval Triangle) رو پیاده سازی می کردم. کاری که مسئولم بهم گفت نمی تونی بنویسیش و منم منتظر این حرف بودم تا بیفتم دنباش تا به سرانجام برسونمش و بالاخره روز 19 اردی بهشت، قسمت مثلث دووال نرم افزار رو نوشتم. البته پک کامل نرم افزار دیروز ساعت 15:45 به پایان رسید و منتظریم تا روزهای آتی در صورت درخواست ارزیابان، بهشون ارائه بدیم.

 

روز 23 اردیبهشت، دومین سالگرد امیر بود. خانواده امیر مراسمی رو در صبح جمعه 22 اردی بهشت ترتیب داده بودند و منم جمعه شب متوجه شدم. البته دوست هم نداشتم به مراسم برم. حس و حالت عجیبی داره چنین مراسم هایی و همیشه از این موقعیت ها گریزون بودم. روحش شاد که یادش همیشه با من و متین باقیه. آخرینش همین امروز بود که ترانه "خونه خالی" مرجان پخش میشد و هم من و هم متین، به یاد امیر افتادیم.

 

مهسا و عظیم کارهای مهاجرتشون به خوبی داره پیش میره و انشاالله توی روزهای آتی باید چمدون ها رو ببندند و پرواز به آلمان.

 

اندک فرصت های خالی و وقت هایی که میشد برای مطالعه بگذارم، به مطالعه "اوستا" گذشت. دوست دارم اطلاعات بیشتری از اوستا و کتاب ها و متون مرتبط با زرتشت و زرتشتی گری به دست بیارم.

 

دیروز هم پرسپولیس دوباره قهرمان شد و مایه شادی من و خیل کثیری از پرسپولیس دوستان.

 

فعلا همین چیزهای برجسته به خاطرم اومد و درجا نوشتم. اگه باز چیز قابل بیانی بود، می نویسم برای یادگار. 

 

 

  • . خزعبلات .

دیشب، کسری و مادرش، برای دومین بار با هم خونه ما بودند و دومین بار بود می دیدمش. چقدر دردناکه پسر و همسر امیر، بیان خونه تو و خودش نباشه. زمان نمی گذشت، بغض و گریه های ناگهانی هم امون نمی داد و به قول متین توی حالت قبض شدیدی بودیم. جاش واقعا خالیه و دلتنگی امون همه ما رو بریده. 

  • . خزعبلات .

دیشب مهکامه و کسری، برای اولین بار بعد از مرگ امیر و تولد کسری، به خونمون اومدند، حدود 24 ساعت قبل. چقدر گریه کردیم و چقدر حرف زدیم. تا ساعت 6.30 صبح که مهکامه و کسری رو رسوندم خونه. هر کاری کردم، خونه ما نموندند. نه مهکامه و نه من و متین، دلمون نمیومد جمع چهار نفره ما تموم بشه. جای خالی امیر چقدر درد آور بود. ولی شعله امیدی هم توی دل من و هم توی دل متین روشن شد و صدالبته از روشنی و گرمای شعله ای بود که در وجود مهکامه با اراده روشن شده بود. مهکامه یه موجود دیگه شده بود، انگار مهکامه دیگه ای متولد شده. هم رو به فال نیک گرفتیم و بهترین آرزوها رو برای خوشبختی و سربلندی کسری کردیم.

تا عمر دارم، دیشب رو فراموش نمی کنم. آرامش عجیب کسری، خنده هاش و عکس هایی که متین از من و کسری گرفت. برامون بمونی چراغ امید ما، عمو کسرای نازنین من. 

  • . خزعبلات .

اگه عمری باشه، فردا شب، کسری، پسر امیر رو بعد از سه ماه و ده روز از تولدش می بینم. حال من و متین دیدنیه. هر کدوم از شدت خرابی حال، روی مبل سه نفره مجزا افتادیم. فقط میخوایم بخوابیم که تا فردا، فکر نکنیم به نبود امیر. داغونیم. 

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از مدت ها انتظار، کسری، پسر امیر به دنیا اومد و مثل روز رفتن پدرش، دل هممون رو آتیش زد. امروز ساعت 11.20 صبح بود که اولین تصویر از کسری رو دیدم. عین امیر بود، خود امیر. دماغ و لب هاش عین امیر. بعد از اون دیگه نفهمیدم کل روز چطور گذشت. خدا رو شکر، میترا هماهنگ کرد و رفتیم شهمیرزاد و با طاهر و احسان و متین و خود میترا، پنج نفری با هم بودیم تا زمان بگذره و درد نبودن امیر رو برای لحظاتی فراموش کنیم، ولی تمام مدت یاد امیر با من و می دونم با همه بچه ها بود ولی کسی چیزی نمی گفت. چقدر امیر منتظر این روز بود و پسر خودش رو ندید و رفت. جاش خیلی خالیه. چه داغی روی دل ما گذاشتی امیر؟ 

  • . خزعبلات .

اولین باره که به صورت رسمی، اسم تو رو میارم. چون یکی از نردیک ترین دوستان پدرت بودم، پس به جای "شما" میگم "تو"، تویی که احتمالا چند ساعت دیگه به دنیا میایی، در جمعه 18 تیر 1400 و دقیقا 57 روز بعد از رفتن پدرت. خیلی سخته که امیر نیست که این روز یعنی تولد تو رو ببینه که مدت ها انتظارش رو می کشید. برای من و سایر دوستان پدرت هم سخته که بدون امیر تو رو ببینیم. همین اول بگم خیلی خنده داره که من و سایر دوستان پدرت که تموم دنیامون خنده و تفریح و مسخره بازی بود، داریم این اتفاقات رو درک می کنیم. پس به قول پدرت، مثل یه جغد دانا بهت میگم که قدر زمان رو بدون که خیلی زودتر از اونچه که فکر کنی میگذره.

کسرای کوچولو!

دنیایی که تو داری واردش میشی، جای خوبی که نیست، هیچ، خیلی هم جای مزخرف و پوچیه. امیدوارم به عمر خودت آرامش جهان رو ببینی، البته هیچ کس از ابتدای پیدایش پدر هممون، آدم ابوالبشر، چنین روزی رو ندیده.

خنده داره انقدر جدی با بچه ای که چند ساعت دیگه قراره به دنیا میاد حرف میزنم؟ شاید به خاطر اینه که انگار توی پژو 206 پدرت نشستم، عین اون روزا که با بابات در سفر و حضر و کار و وقت و بی وقت باهاش بودم و وقتی دو نفرمون تنها بودیم، حرفای جدی می زدیم.

من و متین، بچه ای نداریم و بچه ای هم نخواهیم داشت. تو جای پسر من. دوست دارم بزرگ شدنت رو ببینم، به حرف افتادنت و خصوصا بازیگوشی هات، مثل بابات که اولین بار مهر 1378 دیدمش و با هم دوست شدیم و از همون وقت بازیگوش و شوخ و لاقید و رها و خو‌ش بود و همه چیز رو فانتزی می دید. دلم میخواد بزرگ شی و ازدواج و موفقیتت رو ببینم و مهم تر از همه وقتایی که بهم میگی عمو وحید. بغض گلومو گرفت کسری، چشمام تر شد، دلم برای پدرت تنگ شد که کاش بود، هم کنار تو و مادرت، هم پیش ما دوستان که آتشی به دل و زندگی هممون زد که تا وقت مرگ تک تکمون، ازش رهایی نداریم.

نمی دونم اگه پدرت بود، چه نمره ای به رفاقت 22 سالمون می داد، اما دلم میخواد، روزی از پسرش بشنوم که عمو وحید، چیزی از دوستی نه برای پدرش و نه برای خودش کم گذاشت.

خلاصه اینکه درسته دنیا جای خوبی نیست، ولی با هم و به اتفاق هم، خراج خوشبختی رو ازش میستونیم تا وقتی زنده هستیم.

نه نامه نویس خوبی هستم، نه متوجه که طرف صحبتم چه سن و سالی هست.

القصه، به دنیا اومدنت برای همه مبارک باشه و انشاالله جای خالی پدرت رو پر کنی، پدری که واقعا صاف و ساده و بی آلایش بود. جاش خیلی خالیه کسری، خیلی.

دوستت دارم عمو جون

عمو وحیدت

  • . خزعبلات .